رأس جـنون🕊
بوسیدن تو لازمهی زندگیام شد افیون شدی، جای تو در این رگ و خون است... گفتی ته دیوانگی عشق و جنون چیست؟ آنجا که رسیدم به لبت، رأس جنون است!🕊 پارت گذاری: روزانه به جز تعطیلات رسمی🌱💎 به قلم: moon🌙
إظهار المزيد30 227
المشتركون
-4324 ساعات
-3037 أيام
-27330 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
کانال VIP خفنمون با این آپشنها👇🏻❤️🔥
🦋عبور کردن از پارتهای 1000
🪽اختلاف پارتها با کانال عمومی حدودا 500تا
🐣اختلاف با کانال عمومی حدودا 1سال و 5ماه
🌿پارتگذاری روزانه 2تا و هفتگی 12تا
اونجا اتفاقهای خفن و پر ریزونی ریخته و بچههای VIP بعد از اتمام رمان فایل خاطره بازی رو رایگان دریافت میکنن🥹🤍✨
برای خرید عضویت VIP رأسجنون با این همه آپشن جذااااب بسته به توان مالیتون از 40000تومان تا 50000تومان میتونید واریز کنید🪻
💳5892101356267068
🌈شجاعی
@novelvip
85500
Repost from رأس جـنون🕊
کانال VIP خفنمون با این آپشنها👇🏻❤️🔥
🦋عبور کردن از پارتهای 1000
🪽اختلاف پارتها با کانال عمومی حدودا 500تا
🐣اختلاف با کانال عمومی حدودا 1سال و 5ماه
🌿پارتگذاری روزانه 2تا و هفتگی 12تا
اونجا اتفاقهای خفن و پر ریزونی ریخته و بچههای VIP بعد از اتمام رمان فایل خاطره بازی رو رایگان دریافت میکنن🥹🤍✨
برای خرید عضویت VIP رأسجنون با این همه آپشن جذااااب بسته به توان مالیتون از 40000تومان تا 50000تومان میتونید واریز کنید🪻
💳5892101356267068
🌈شجاعی
@novelvip
👍 1
39200
Repost from N/a
- میگن مافیا شیشه است!
- نه بابا من شنیدم آقا زادست...حالا هر چی هست کیس خوبیه...وگرنه این قدر براش گل و شیرینی نمیفرستادن...کل بخشو میشه باهاش خیرات داد!
سمت دو پرستار بخش رفتم و کنجکاو گفتم:
- کیو میگین بچه ها؟
نگاهشون روم نشست:
- مریض جدید دکتر سلیمانی...مگه برای معاینه اش نرفتی؟
خسته نه آرومی زمزمه کردم که ادامه دادن:
- خاک بر سرت اسرا...کل بخش دارن راجبش حرف میزنن...من اگه جای تو بودم تا حالا صدبار مخشو زده بودم!
خسته سمت اتاق بیماری که درموردش حرف میزدن راه کج کردم و گفتم:
- اول ببینید زنده میمونه...دکتر راجب راضی نشدنش برا عمل حرف میزد...باید دید وضعیتش چطوریه که انگار زیادم خوب نیست!
از کنارشون رد شدم و منتظر جوابشون نموندم...آدمی که انقدر ساز ناامیدی بزنه به درد نمیخورد...همون بهتر که کسی نتونه مخشو بزنه!
در اتاق بیمار و باز کردم و با دیدن مردی که روی تخت دراز کشیده بود مات موندم!
موهای لخت و نامرتب قهوه ای سوختش روی صورتش افتاده بود و فک استخونی و ته ریشی که روی صورتش خودنمایی میکرد...چقدر جذاب بود!
لعنت بهش...تصور نمیکردم انقدر خوب باشه! صدای بمش منو به خودم آورد:
- تموم شد؟ وقت استراحتمو گرفتی واسه دید زدنت؟
اخمام توهم پیچید...شونه ای بالا انداختم و به سمت تختش رفتم و گفتم:
- اصلا هم دید زدن نبود...فقط برای معاینه کسی اومدم که گفته نمیخواد عمل کنه!
نیشخندی زد و بدون نگاه کردن بهم گفت: روانشناسی؟
- من خودم به ده تا روانشناس نیاز دارم...گفتم که برای معاینه اتون اومدم جناب!
اخم روی صورتش نشون از درد کشیدنش میداد و دستی که روی قلبش مچاله شده بود باعث شد آروم تر از قبل بگم:
- طبق چیزایی که تو پرونده اتون نوشته وضعیت خوبی ندارید...دریچه قلبتون کم کم داره مسدود میشه و...
حرفمو قطع کرد.
- جسمی که روحی نداشته باشه وضعیتشم اهمیتی نداره!
نگاهم روی دست گلهای بزرگ و کادوهای میلیونی کنار تختش افتاد. چقدر خل بود که با وجود این همه پول میخواست خودکشی کنه...
- دیوونه ای؟
اخمی بهم کرد...اما من خنده ام گرفته بود...لبامو بهم فشار دادم و گفتم: منظورم اینه که کمتر کسی با این همه طرفدار و مال و منال ادعای تنهایی میکنه!
نگاه عمیق و سردش رو به چشمام انداخت و خشک گفت:
- انگار کلا برای معاینه کردن من نیومدی...شاگرد دکتری؟
لبخند محوی زدم و گفتم: تا آخر این ماه آره...میخوام استعفا بدم!
لبخند کجی زد و گفت:
- حیف نیس دکتر به این خوبی بخواد استعفا بده؟
از حرفش تعجب کردم اما خودمو نباختم و گفتم:
- روح منم مثل تو خسته اس...توان ادامه دادنو نداره...دیگه واقعا نمیتونم!
لبخندش محوتر شد...خودش و با درد بالا کشید و گفت: روح خسته امو برات میزارم اگه...اگه تا تهش کنارم بمونی!
بیش از 480 پارت آماده❌👇🏻
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0
84610
Repost from N/a
_اون آدم خطرناکیه نفس،نباید نزدیکش بشی..بابا پسره میخواست پشت تلفن باهاش صحبت کنه ازش میترسید.ازت خواهش می کنم نرو!
حرف های لاله درون سرم چرخ میخورد اما برای پنهان کردن استرسم محکم سر تکان میدهم.
من مجبور بودم.چندین سال بود که پدر داروسازم مفقود شده بود و حالا که یک نفر را برای کمک پیدا کرده بودم نمیتوانستم عقب بکشم.
به ساختمان بزرگ و لوکس مقابلم چشم دوختم.گفته بود راس ساعت ۱۲ شب در آخرین واحد این ساختمان منتظرم است.اویی که هیچکس از هویتش خبر نداشت.
او یک هکر معروف بود.به قول لاله،در این چند سال حتی یک نفر نتوانسته بود چهره اش را ببیند و من خودم هم نمیدانستم چرا خواسته به اینجا بیایم.
گفته بود تنها بیایم و من از ترس آنکه دست رد به سینه ام بزند حتی به لاله هم نگفته بودم امشب با او قرار دارم.
آسانسور با صدای تیکی باز شد و درب نیمه باز واحد مقابلم یعنی آدرس را درست آمده ام.
پر تشویش دست بند انتهای شالم میکنم و با دم و بازدمی عمیق بلاخره وارد خانه میشوم.
تمام چراغ هایش خاموش بود و همین ترس در دلم میانداخت.نکند آمدنم اشتباه باشد!
_بِ..ببخشید..کسی..کسی اینجا نیست؟!
کتونی های آلاستارم روی زمین کشیده شدند و همانکه چند قدم جلوتر رفتم،درب با صدای مهیبی پشت سرم بسته شد.
شانه هایم محکم تکان خوردند و با ترس به عقب برگشتم اما خاموشی اجازه نمیداد هیچ چیز ببینم:
_آ..آقا..من..من با یک آقای هکر..قرار داش..داشتم..
صدایم لرز گرفته بود و همان وقت،دستی از پشت دو طرف صورتم حلقه شده و چشم بندی را روی چشمانم بست.
نفس در سینه ام حبس شد و صدای بم و مردانه ای نزدیک گوشم لب زد:
_از عکسات هم کوچولو تری که!
فاصله که گرفت فورا دست تا چشم بند بالا آوردم که گفت:
_دختر خوبی باش و به اون چشم بند دست نزن
فهمیدم.فهمیدم که اجازه نداشتم صورتش را ببینم اما من ترسیده بودم.یک دختر ۱۹ ساله،نیمهشب در خانهی شخصیِ یک هکر خطرناک..و او چه گفته بود؟عکس های مرا از کجا دیده بود؟
_من و...من و از کجا میشناسی؟
به دنبال صدا سر میچرخانم که از پشت دستی روی شانهام نشست و روی صندلی نشاندم.بدنم نامحسوس لرزید و صدای تک خندهی جذاب او سکوت را شکست:
_میشناسمت؟من تو رو بزرگت کردم دختر!
گیج بودم.صدایش که جوان بنظر میرسید پس،میخواست من را بترساند؟
_آقا..من..من نمیفهمم از چی حرف میزنید لطفا کمکم کنید من..باید پدرم و پیداکنم..نیاز به کمک دارم..
ترسم آنقدر زیاد شده بود که دوباره دست تا چشم بند بالا آوردم و لرزان پچ زدم:
_میشه..میشه اینو در بیارم قول میدم از قیافتون به کسی نگم.اینطوری همه چی خیلی ترسناکه!
نفس تنگی ام داشت به سراغم میآمد و عجیب بود که او میدانست وقتی دستم را گرفت:
_آروم.نیاز نیست بترسی کاری باهات ندارم،فکر نکنم اِسپریت همراهت باشه پس سعی کن نفس عمیق بکشی
مسخ شده از لحن عجیبش آهسته نفس گرفتم و او گویی با یک دختربچه طرف است که لب زد:
_آفرین دختر خوب!
در این لحظات او دیگر ترسناک و خطرناک بنظر نمیرسد.دلم میخواست ببینمش.
_واسه شناختنم تلاش نکن کوچولو.یکم باهوش باشی کم کم من و میشناسی.وقتی برگشتی فلشی که بهت میدم بزن به لپ تاپ کاریِ بابات.اونقدر عاقل هستی که از ملاقات امشب با کسی حرف نزنی.پایین یه پاترول مشکی منتظرته باهاش برگرد خونه.بهتره این ساعت تنها نری
آن شب من برگشتم.بدون ترس از اویی که نگران تنها رفتن من به خانه بود با همان پاترولی که راننده اش حتی آدرس خانه ی من را هم میدانست.
دوماه بعد...
دامنهی بلند لباس آبی رنگم را در دست گرفتم.امشب عروسیِ داییام با دوست صمیمی ام مریم بود.نگاهم به آنها و ذهنم پیش ایمیلی بود که از آن هکر به دستم رسید.
او واقعا داشت کمکم میکرد و من نمیدانم چرا انقدر به حضورش و وجودش علاقه مند شده بودم.
_وای اون پسر خفنه رو که پیش داماد ایستاده بود میشناسی؟
بی حوصله از جمع فاصله گرفتم اما لحظهی آخر صدای هیجان زدهاشان را شنیدم:
_بابا داداشه مریمه دیگه نیویورک بوده بخاطر عروسی مریم تازه برگشته!
من هم شنیده بودم برادر مریم قرار است برگردد اما آنقدر درگیرِ نبود بابا بودم که هیچ چیز برایم مهم نبود.
با همان فکر پا روی پلهی مقابلم میگذارم که همان لحظه پاشنهی کفشم سر میخورد و درست پیش از افتادنم دستی دورم کمرم پیچیده میشه
شکه سر بالا میآورم و همان وقت صدایی آشنا نزدیک گوشم پچ میزند:
_یواش کوچولو.حواست کجاس؟
به عقب بر میگردم و با یک جفت چشم و ابروی جذاب مشکی رو به رو میشوم.خدایا چرا انگار میشناسمش؟صدایش،کوچولو گفتنش!
_تو..تو..هَم..همونی؟!
_پس علاوه بر کوچولو بودن،باهوشم هستی!
_داداش کجایی؟اعع نفسس چی شدی؟
مات میمانم.چه شد؟یعنی..این مردی که من خیال میکردم همان هکر است..برادر مریم بود؟همان برادر از خارج برگشته اش؟
https://t.me/+_n1PQKJvzKg4OGVk
https://t.me/+_n1PQKJvzKg4OGVk
"او بَرایِ مَنْ اَست🖇🌱"
به نام آنکه رهایت نمیکند🕊 به قلم مها کپی ممنوع نظراتتون رو در باره ی رمان میخونم💚👇 http://t.me/HidenChat_Bot?start=6215469699
46930
Repost from N/a
اگه داستانهای قدیمی دوستداری بنر رو بخون
- نامرد عالمم اگه داغتو روی دل اون مرتیکه نذارم!!
از درد توی خودم مچاله شدم، زمین پوشیده از برف سرد و یخ بود.
طفل بیگناه توی شکمم باید تقاص ندونم کاری من و بابای بیشرفش رو پس میداد.
- غیرت منو نشونه رفتی روژان؟ غیرت یه مرد کوردو؟
نگاهش نکردم، از خیره شدن توی چشمهای به خون نشستهاش وحشت داشتم.
همه میدونستن، عشق دیاکو به من ورد زبون تمام ایل شده بود. اما دل من جای دیگهای گیر بود، پیش پدر همین بچهی نامشروعی که دیر یا زود رسوام میکرد. دیاکو مقابلم زانو زد، وادارم کرد نگاهش کنم.
زبونم به گفتن هیچ حرفی نمیچرخید و اون با بیرحمی تمام سرم فریاد کشید:
- دالگم( مادرم) میگه بچه به شکم داری؟ راسته روژان؟
لبم رو به دندون گرفتم، خجالت کشیدم از گفتن حقیقت.
- منو ببین...دردت له گیانم( دردت به جونم) راسته؟
نفسم توی سینه حبس شد، سکوتم شکش رو به یقین تبدیل کرد.
از جا بلند شد و نگاه من همراه قامتش بالا اومد. انگار شوکه شده بود، نمیدونست چیکار کنه.
میخواستم از این غفلت لحظهای به نفع خودم استفاده کنم، باید تا میتونستم از اون و ایلمون فاصله میگرفتم.
اما قبل از اینکه قدرت انتخاب داشته باشم، یکهو درد شدیدی توی پهلو و کمرم پیچید.
خشم دیاکو دامنم رو گرفت، مشت و لگدش روی تنم مینشست و من نگران جنین بیگناهم بودم.
دستم روی شکمم مشت شد و نفسم برید، سرخی خون روی سفیدی برف نقش انداخت و صدای فریاد دیاکو رو شنیدم که میگفت:
- داغ این رسوایی رو تا ابد میذارم روی پیشونیت. بذار همه بدونن، سزای خیانت به دیاکو مرگه، مرگ!!!
https://t.me/+PCOQ9YQGiK84OTI8
https://t.me/+PCOQ9YQGiK84OTI8
https://t.me/+PCOQ9YQGiK84OTI8
برگرفته از یک سرگذشت واقعی‼️‼️‼️
طلوع خورشید "زهرالاچینانی"
نویسنده انتشارات علی. آثار ماهرخ زندگی در سایه هزارتو سورنا تلاطم ماهیها کبک تاراز پست گذاری شنبه تا پنجشنبه آیدی نظر سنجی :
https://t.me/lachinaniz😮
36100
Repost from N/a
#پولدارترین مرد دبی عاشق شده
پارت واقعی
با دو رفتم توی اتاقش و رفتم سمت قفسه کتابهاش و برشون داشتم و با خشونت یکییکی پرتشون کردم روی زمین… انقدر عصبانی بودم دست خودم نبود و نمیدونستم دارم چیکار میکنم… فقط میخواستم یه جوری این عصبانیتم و خالی کنم و کارش و تلافی کنم… نمیدونم چند دقیقه تو حال خودم نبودم و فقط مشغول بهم ریختن اتاقش بودم با صدای زنونهای به خودم اومدم و چرخیدم سمت صدا
- اینجا چه خبره؟
یه زن میانسال با کت و دامن که کلی هم طلا و جواهر بهش آویزون بود کنار در ایستاده بود و نگاهش با اخم به من بود
اومدم لب باز کنم مسیر نگاهش رو عوض کرد... کنجکاو نگاهش و دنبال کردم… چشمم به حسیب افتاد... تکیه داده بود به میز و نگاهش رو به من دوخته بود… دوباره عصبانیتم شعلهور شد و پا تند کردم سمتش به کتابهای روی زمین اشاره کردم
- این ماله پاره کردن لباسهام تو تنم! ترسوندنم هم باشه طلبت!
خونسرد دستش و فرو کرد توی جیب شلوارش و تکه پارچه پیراهنم و درآورد و گرفت جلوی بینیش و بو کشید
متحیر بهش چشم دوختم
کی برش داشته بود؟ اصلاً چرا برش داشته گذاشته تو جیبش؟
- میگم اینجا چه خبره؟
با صدای دوباره زنه روم و برگردوندم سمتش
اومد سمتمون و کنارمان ایستاد و با جدیت نگاهی به سرتا پام انداخت و ادامه داد: تو کی هستی مقابل شیخ قد علم میکنی؟
گیج نگاهش کردم
شیخ؟
سرش و چرخوند سمت حسیب و ادامه داد: این زن کیه وهاب؟ چطور اجازه دادی این رفتار ازش سر بزنه؟
وهاب؟ وهاب کیه؟
- مهمان نور جهان!
با شنیدن صدای حسیب اونم وقتی داشت خیلی واضح و روان فارسی صحبت میکرد متحیر برگشتم طرفش
این بلده فارسی صحبت کنه؟ یعنی تمام این مدت دستم انداخته بود و سرکارم گذاشته بود؟
اومدم یه حرف درشت بارش کنم از کنارم گذشت و از اتاق رفت بیرون… اومدم برم دنبالش؛ ولی زنه اومد جلوم ایستاد و دوباره نگاهی گذرا به سرتا پام انداخت
- پس مهمان نور جهان تویی؟ نوشی نه؟
- بله! نوه نورجهان هستم و شما؟
- فرح بانو هستم! مادر وهاب جرجانی! شیخ طایفه جرجانی!
گیج و گنگ پرسیدم: وهاب؟ شیخ طایفه جرجانی؟ متوجه نمیشم؟ چرا این پسره رو وهاب صدا زدین؟
اخمهاش در هم شد
- این پسره؟ درست صحبت کن! میخوای سرت و به باد بدی؟ شیخ وهاب جرجانی مقابلت ایستاده نه یه پادو!
از حرفش مات موندم
شیخ؟ شیخ وهاب اونه؟ پس چرا حنیفه خانم گفت رانندهی شیخه و اسمش حسیبه؟ یعنی تمام این مدت...
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
1 39890
کانال VIP خفنمون با این آپشنها👇🏻❤️🔥
🦋عبور کردن از پارتهای 1000
🪽اختلاف پارتها با کانال عمومی حدودا 500تا
🐣اختلاف با کانال عمومی حدودا 1سال و 5ماه
🌿پارتگذاری روزانه 2تا و هفتگی 12تا
اونجا اتفاقهای خفن و پر ریزونی ریخته و بچههای VIP بعد از اتمام رمان فایل خاطره بازی رو رایگان دریافت میکنن🥹🤍✨
برای خرید عضویت VIP رأسجنون با این همه آپشن جذااااب بسته به توان مالیتون از 40000تومان تا 50000تومان میتونید واریز کنید🪻
💳5892101356267068
🌈شجاعی
@novelvip
23100
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.