cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

آبـشـارطـلایی (ZK)

رمان در حال تایپ: آبشار طلایی نویسنده: ZK دیگر آثار👇 📙زنجیروزر 📘شالوده‌عشق 📒خون برای نفس 📗خون برای نور پایان خوش...🥀 پارت گذاری روزانه و کاملاً منظم می‌باشد💎

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
29 359
المشتركون
-5324 ساعات
-4597 أيام
+1 85630 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

چنل وی ای پی در حال حاضرعضوگیری نداره❤️
إظهار الكل...
👍 2 1
sticker.webp0.23 KB
1
sticker.webp0.06 KB
1
Repost from N/a
اون همه زر زر کردی بیام عمارت تا چهار تا قاشق غذا جلوم بچینی؟! عروسکم خیلی شجاع شده ایلیا به پشتی صندلی تکیه زد و خیره به دخترک زمزمه کرد پیپش را بالا برد خدمتکار آتشش زد مروارید بدون توجه با ذوق لب باز کرد و موی فر طلایی رنگ در صورتش را کنار زد _اما همه‌رو خودم درست کردم... هرچی میدونستم دوست دارین... نذاشتم خدمتکارا دست بزنن نیشخند زد... حالش از این بچه‌ی 16 ساله بهم می‌خورد شوق در نگاهش... کام عمیقی از پیپ گرفت _وقتی زنگ زدی گفتم... اگر زری که میخوای بزنی مهم نباشه برت می‌گردونم همون گه دونی که شماها بهش میگین... پرورشگاه مروارید که خم شده بود تا بشقاب جلویش را بردارد و برایش برنج بریزد ماتش برد دود پر شدت از بینی و دهانش بیرون آمد و تیز به چشمان آبی دخترک نگاه کرد _میدونستی حرفی که بزنم و عملی می‌کنم.... نمیدونستی؟! چانه‌ی مروارید پر بغض لرزید اما سعی کرد لبخند بزند بشقاب پر برنج را جلویش گذاشت _فکـ..ر کردم شوخی می‌کنین...قول داده بودین منو دیگه نمی‌فرستین نیشخندش پر رنگ شد _اونموقع نمیدونستم عروسکم تخـ*م حروم حاجی حروم زاده‌ای که خودم کردمش زیر خاک...... هرچند... به جز من کی یه بچه‌ی مریض و نگه می‌داره؟! دید قطره اشکی که از گوشه‌ی چشم دخترک چکید اما سریع با دست لرزان گرفتش و سر پایین انداخت لرزان لب زد _غذاتـ..ون الان یخ می‌کنه...نمی‌دونستم با..برنجتون چی میخورین نگاه ایلیا به سمت بشقاب پایین رفت با دیدن چیزی لای برنج ها ابروهایش بالا پرید _برش دار دخترک با چشمان اشکی مات نگاهش کرد _چـ..ی؟! با دیدن موی بلند در بشقاب مرد وحشت زده چشمانش سیاهی رفت یکدفعه بغضش ترکید _آ..قا به خدا من حواسـ..م بود _کری عروسک ایلیا؟! مرد روبه‌رویش از یک اشتباه کوچک هم نمی‌گذشت مو در غذایش؟! با عجز هق زد _ببخشـ..ید آقـ..ا ایلیا تشر زد _چی گفتم؟! مروارید با تن لرزان خم شد و مو را از لای برنج ها بیرون کشید ایلیا خونسرد به خدمتکار کنار میز اشاره زد گیلاس کنار بشقابش پر از مشروب شد _بخورش دختر خشکش زد _چی...کار کنم؟! _با یه قاشق برنج بخورش دخترک خواست با چانه‌ی لرزان ملتمس لب باز کند که گیلاس را با تفریح برداشت _زهرا... سه سال پیش توی غذام مو بود... با آشپزش چیکار کردن؟! خدمتکار با سری پایین جواب داد _به دستور شما دستش و از آرنج قطع کردن ایلیا با تفریح خیره به چشمان دو دو زنان مروارید گیلاس را بالا برد _خیلی بی‌رحمی زهرا... حیف نیست دست عروسکم و قطع کنم؟! مروارید با وحشت خودش را جلو کشید و بغضش شکست _آقـ..ا به قران من ننداختـ...م... چون میدونستم حساسید روسری سرم کرده بو..دم که مو نریـ ایلیا نیشخند زد _البته با یه دستم زندگی سخت نیست... مگه نه مروارید؟! دخترک با عجز اشک ریخت به مو نگاه کرد زیادی بلند بود...و رنگش سیاه با شوق به ایلیا نگاه کرد _آقـ..ا این مو رنگش مشکیه...موی من مشکــ ایلیا بی‌حوصله حرفش را قطع کرد _زهرا بگو بیان ببرنش... من کی‌ام که برای عروسکم تصمیم بگیرم؟! شاید با یه دست زندگی کردن براش راحته مروارید هیستریک‌وار سر تکان داد و هق زد _ببخشیـ..د الان میخو..رم با دست لرزان قاشقش را پر برنج کرد و مو را رویش گذاشت قاشق را در دهانش گذاشت با انزجار عق‌ زد اما با آب قورتش داد همینکه پایین رفت بدتر شد یکدفعه با حس اینکه تمام محتویات معده‌اش دارد بیرون می‌ریزد به سمت دستشویی هجوم برد ایلیا با تفریح نیشخند زد و از جا بلند شد خدمتکار پالتویش را روی شانه‌اش انداخت و او به سمت در رفت میدانست دخترک تا صبح عق میزند عق‌ زدن های زیاد به قلبش فشار می‌آورد و فشار برای قلب مریضش مانند سم بود مگر بد است از حرومزاده‌ی آن خاندان راحت شود؟! https://t.me/+EXuEuYjaQrg2ZTE8 خدمتکار در عمارت را باز کرد پالتویش را گرفت قدم هایش به سمت پله ها رفت که با شنیدن صدای عق های زیاد بلندی که از اتاق مروارید می‌آمد گوشه‌ی لبش بالا رفت 19 ساعت و 28 دقیقه از شامشان گذشته بود بی‌خیال دستگیره‌ی اتاق کارش چرخاند که با شنیدن صدایی مکث کرد _نه خانوم آقا نیستن...گفتن تا امشبم نمیان خیالتون راحت اخم هایش در هم رفت صدای خدمتکار بود داشت راهرو را تمیز می‌کرد و پشتش به او بود _بله... همونطور که خودتون دستور دادین قبل از اینکه غذارو ببرم سر میز توی دیس مو انداختم... توی برنجم انداختم که معلوم بشه...  اصلا به کیک بردن نرسید‌... آره خانوم... گویا دیروز تولد آقا بوده هم کیک خریده بود برای آقا هم کادو... نه خانوم این چه حرفیه... من مرده باشم شما ناراحت باشین خشکش زد از میان در نگاهش به آن جعبه‌ی مشکی هدیه با آن پاپیون سرخ رویش افتاد روی میز کارش بود و چرا.....دیگر صدای عق زدن های دخترک نمیامد؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇 https://t.me/+EXuEuYjaQrg2ZTE8 پارت رمان
إظهار الكل...
مرواریـღـد

﷽ 📝به قلم: فاطمه افشار 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥مروارید 🖤🔥قاتل یک دلبر(به زودی) 📌✅پارت گذاری هر روز به جز پنجشنبه و جمعه ها تبلیغات👇

https://t.me/tablighat_oo

❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌

Repost from N/a
. ‍ -ولم کنین،ولم کنین آشغالا....سورن تورو خدا بگو ولم کنن جیغ هایش در سالن طویل و بی روح اکو میشد و وحشت را به جانشان تزریق می‌کرد ناخن های بلندش را بند دیوار کرده بود و برای نرفتن به آن اتاق نفرین شده به هر ریسمانی چنگ میزد -بترس سورن!بترس از روزی که از این سگ دونی بیام بیرون ....روزگارت سیاه میکنم سورن بهار دست سورن را فشرد و در خودش جمع شد . برخلاف سورن که با چشمانی بی تفاوت به دخترکی که بازوانش اسیر دست پرستار ها بود و پاهایش روی زمین کشیده میشد می‌ترسید از دختر مقابلش -ولم کنین میگم....من دیوونه نیستم....به خدا من دیوونه نیستم...دروغ میگن دختر وزن زیادی نداشت ولی آنقدر خودش را منقبض کرده بود که برای بردنش نیاز به کمک بیشتری داشتند و دو پرستار حریف دخترک به ظاهر دیوانه نبودند مهتا حتی فکرش را هم نمیکرد که سورن و بهار اینچنین به او خیانت کنند و او را روانه دارلمجانین کنند بهترین دوستش با دوست پسرش تبانی کرده بود و تمام دارایی اش را به تاراج برده بودن و در این میان دلی بود که مهتا آن را هم باخته بود. دست سورن دور شانه بهار حلقه شد و بنزینی شد و آتشی به جان مهتا انداخت که با تمام توانش به سمتشان حمله ور شد و این بار پرستاران هم حریفش نشدند که مهتا از میان دستشان گریخت و سمت بهار هجوم برد -میکشمت هرزه ...به روح بابام میکشمت بهار با ترس پشت سورن سنگر گرفت و سورن با اخم هایی در هم خودش را سپر بهارش کرد و مانع برخورد مشت های پی در پی مهتا شد مشت های مهتا اسیر دست سورن شد و همین تماس ‌کوچک هم برای مهار کردن دختر عاشق اما دیوانه کافی بود که سست شده خیره چشمان سورن شود . -چجوری تونستی سورن؟! دستان سورن به دور تن مهتا پیچید و سد چشمان مهتا ترک برداشت و قطره اشکی از چشمانش چکید -چرا اینکار کردی؟..من دوست دا با فرو رفتن سرنگ در گردنش ادای عاشقانه هایش نیمه کاره ماند و برای لحظه ای دنیا به دور سرش نوسان گرفت و در میان دستان سورن بدنش همان نیمه جانی که برایش مانده بود را هم به حراج گذاشت تن بی جان دختر را روی تخت انداختن و از لای پلک های نیمه بازش قطره اشک سمجی چکید -منتظرم باش سورن....داستان من و تو همینجا تموم نمیشه...منتظرم باش برمیگردم https://t.me/+QgWSBccjC1ZhN2Y8 https://t.me/+QgWSBccjC1ZhN2Y8 -گوشی ات زنگ میزنه سورن سورن بر روی تن بهارش خیمه زد و موهای مواجش را از روی صورتش کنار زد و سر جلو برد و در یک سانتی صورتش لب زد -بذار زنگ بزنه، فعلا کار واجب تر دارم پوست زیر سیبک گلوی بهار را به لب گرفت و پایین و پایین تر رفت و پوست نرم بالای سینه اش را به کام گرفت صدای زنگ موبایلش لحظه ای قطع نمیشد و کم کم اعصابش را بهم میریخت. وقتی صدا برای بار پنجم پرده گوشش را لرزاند لعنتی به پشت خطی کنه اش فرستاد و ناراضی از تخت پایین آمد تا صدای گوشی را خفه کند ولی با دیدن نام مرکز روانی بدون هیچ تعللی آیکون سبز را لمس کرد -بله! -جناب آریا مهتا.... با شنیدن صدای لرزان زن پلکش پرید و ابرو در هم کشید -مهتا چی؟! -فرار کرده... https://t.me/+QgWSBccjC1ZhN2Y8 https://t.me/+QgWSBccjC1ZhN2Y8 ⭕️پارت واقعی رمان⭕️ .
إظهار الكل...
👍 1
Repost from N/a
صدای گریه من تو مسجد پیچیده بود و نالیدم: - خدایا بچم، بچه ی شیر خوارم خودت خودشو داشته باش - دخترم؟! سمت حاج‌آقا برگشتم، خیره بهم لب زد: -بیا بیا دنبالم بریم سمت مردونه کسی نیست دستی زیر چشمام کشیدم اما اشکام روون صورتم بود و دنبال حاجی رفتم و وارد قسمت مردونه شدیم و اولین چیز صدای گریه نوزادی بود به گوشم خورد اما نگاهم روی مردی چهار شونه خورد که تنها مرد داخل مسجد بود و تو بغلش نوزادی بود و یک لحظه فکر کردم بچه ی خودمه بدو سمت مرد رفتم و حیرون به نوزاد داخل آغوشش خیره شدم اما نوزاد پسر بود و بچه ی من نبود! نا امید روی زمین افتادم و اشک ریختم، هیچ‌ توجه ای به کردی که خیره بود بهم نکردم و صدای گریه منو نوزاد تو مسجد پیچیده بود و صدای حاجی تو گوشم پیچید: - این نوزاد مادرشو از دست داده، شمام بچتو از دست دادی... این طفل معصوم شیر می‌خواد شیر خشک نمی‌خوره این اقام دنبال دایه کن گفتم اکه موافقت کنید یه صیغه محرمیت اول بین شما خونده بشه سر بالا آوردم که حاجی ادامه داد: - دخترم تا می میخوای تو مسجد بمونی؟ این آقا تایید منه این طوریم هم شما شاید آروم گرفتید هم اون نوزاد نگاهم و به قیافه مرد داده، مردونه بود و پر از اخم... هیچ نظری نداشتم زندگی منو به جایی کشونده بود که خودم پوچ‌ بودم بچرو از بغلش بیرون آوردم و اونم به راحتی نوزادو‌ به دستم داد و بوی عطر تن بچه که زیر بینیم‌رفت آروم شدم... محکم تر به خودم فشردمش و به یک باره صدای گریه نوزاد هم قطع شد و با دست کوچیکش سینم‌رو‌ گرفت و کوچولو گشنش بود؟ این مرد پدرش بود؟ عزا دار مادرش بود؟ نگاهم رو با لبخند کوچیکی بالا آوردم و حالا حاجیو مرد هم لبخند کمرنگی داشتنو این شروع داستان ما بود https://t.me/+c85PQwt2qIsxNzA0 نوزاد دوماهه محکم میک‌میزد و امین هم موهامو نوازش می‌کرد و من این وسط مست خواب بودم و نالیدم: - بسه دیگه به خدا خوابم میاد ولم‌کنید محکم منو تو آغوشش کشید و در گوشم پچ زد: - همه چیز خراب بود اومدی تو زندگیم و همه چیزو راستو ریست کردی بخواب فرشته... و بوسه ای روی سرم نشوند... https://t.me/+c85PQwt2qIsxNzA0 https://t.me/+c85PQwt2qIsxNzA0 https://t.me/+c85PQwt2qIsxNzA0
إظهار الكل...
سـردسـته...🥀

•﷽• سردسته نه سردسته اشرار است نه سر دسته اوباش فقط با صدای خدادادی‌اش سردسته عزاداران می‌ایستد و فریاد می‌زند: مظلوم حسین... عطشان حسین... بی‌کس حسین... حسین حسین حسیــــــن...

👍 3 1
Repost from N/a
- نمی‌خوای صدای قلب بچه‌‌تو بشنوی؟ https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk چشم از مانیتور مقابلم گرفتم. طاقت دیدنش رانداشتم، وقتی قرار بود او را از من بگیرند، وابسته شدنم بی‌معنی بود. - بچه‌ی من نیست! خانم دکتر با تعجب نگاهی به من انداخت و محض رفع کنجکاوی‌اش پرسید: - بچه تو نیست؟! پس توی شکم تو چیکار میکنه؟! بغض کرده و پشیمان از این اقدام نجوا کردم: - کاش میمردم و همچین خبطی رو نمی‌کردم، رحمم رو اجاره دادم خانم دکتر. اجاره دادم به زن و شوهری که بچه دار نمیشدن و حالا... - حالا نمی‌تونی از این بچه دل بکنی درسته؟ چیزی نگفتم و فقط سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم. دکتر چند برگ دستمال کاغذی به سمتم گرفت و گفت: - خداروشکر بچه سالمه. یه سری توضیح و سفارش هست که با توجه به حرفات بهتره با والدین اصلیش در جریان بذارم. پوست شکمم را با دستمال تمییز کردم. هنوز خیلی رشد نکرده بود، اما من وجودش را با رگ و پی‌ام احساس می‌کردم. - مامان باباش کجان؟ باهات نیومدن برای چکاپ؟ از روی تخت پایین آمدم و همانطور که دکمه‌های مانتوام را دانه دانه می‌بستم گفتم: - مامانش فوت کرده، دقیقا چهل روز پیش. امروز مراسم چهلم داشتن، باباشم الان اونجاست. فکر نکنم اصلا یادش باشه که قرار بود امروز من بیام اینجا و... حرفم ناتمام ماند، در مطب به شدت باز شد و من با دیدن چهره‌ی آشنای مردی که در چهارچوب در ایستاده بود، تعجب کردم. منشی قبل از خانم دکتر اعتراض کرد و گفت: - آقای محترم من به شما گفتم مریض داخله به چه اجازه‌ای وارد اتاق معاینه شدید؟ خانم دکتر نگاهی به من انداخت، انگار فهمیده بود که این مرد پدر همان بچه‌ای بود که من به شکم می‌کشیدم. رو به منشی با ملایمت گفت: - مشکلی نیست...شما بفرمایید. منشی رفت و کاوه با چند قدم بلند خودش را به من رساند، بزاق دهانم را به سختی فرو فرستادم و خیره در نگاه به خون نشسته‌‌اش زمزمه کردم: - آقای شایگان...من فکر کردم که شما امروز.. میان حرفم آمد و با همان حال زار و خرابش رو به منی که مات و مبهوت تماشایش می‌کردم که گفت: - میخوام صدای قلبش رو بشنوم، دراز بکش روی تخت! https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk https://t.me/+HFvqa5DoAD8xOGNk
إظهار الكل...
چنل وی ای پی در حال حاضرعضوگیری نداره❤️
إظهار الكل...
👍 4😁 2
sticker.webp0.23 KB
1
sticker.webp0.06 KB
1
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.