.
-ولم کنین،ولم کنین آشغالا....سورن تورو خدا بگو ولم کنن
جیغ هایش در سالن طویل و بی روح اکو میشد و وحشت را به جانشان تزریق میکرد
ناخن های بلندش را بند دیوار کرده بود و برای نرفتن به آن اتاق نفرین شده به هر ریسمانی چنگ میزد
-بترس سورن!بترس از روزی که از این سگ دونی بیام بیرون ....روزگارت سیاه میکنم سورن
بهار دست سورن را فشرد و در خودش جمع شد . برخلاف سورن که با چشمانی بی تفاوت به دخترکی که بازوانش اسیر دست پرستار ها بود و پاهایش روی زمین کشیده میشد میترسید از دختر مقابلش
-ولم کنین میگم....من دیوونه نیستم....به خدا من دیوونه نیستم...دروغ میگن
دختر وزن زیادی نداشت ولی آنقدر خودش را منقبض کرده بود که برای بردنش نیاز به کمک بیشتری داشتند و دو پرستار حریف دخترک به ظاهر دیوانه نبودند
مهتا حتی فکرش را هم نمیکرد که سورن و بهار اینچنین به او خیانت کنند و او را روانه دارلمجانین کنند
بهترین دوستش با دوست پسرش تبانی کرده بود و تمام دارایی اش را به تاراج برده بودن و در این میان دلی بود که مهتا آن را هم باخته بود.
دست سورن دور شانه بهار حلقه شد و بنزینی شد و آتشی به جان مهتا انداخت که با تمام توانش به سمتشان حمله ور شد و این بار پرستاران هم حریفش نشدند که مهتا از میان دستشان گریخت و سمت بهار هجوم برد
-
میکشمت هرزه ...به روح بابام میکشمت
بهار با ترس پشت سورن سنگر گرفت و سورن با اخم هایی در هم خودش را سپر بهارش کرد و مانع برخورد مشت های پی در پی مهتا شد
مشت های مهتا اسیر دست سورن شد و همین تماس کوچک هم برای مهار کردن دختر عاشق اما دیوانه کافی بود که سست شده خیره چشمان سورن شود .
-چجوری تونستی سورن؟!
دستان سورن به دور تن مهتا پیچید و سد چشمان مهتا ترک برداشت و قطره اشکی از چشمانش چکید
-
چرا اینکار کردی؟..من دوست دا
با فرو رفتن سرنگ در گردنش ادای عاشقانه هایش نیمه کاره ماند و برای لحظه ای دنیا به دور سرش نوسان گرفت و در میان دستان سورن بدنش همان نیمه جانی که برایش مانده بود را هم به حراج گذاشت
تن بی جان دختر را روی تخت انداختن و از لای پلک های نیمه بازش قطره اشک سمجی چکید
-
منتظرم باش سورن....داستان من و تو همینجا تموم نمیشه...منتظرم باش برمیگردم
https://t.me/+QgWSBccjC1ZhN2Y8
https://t.me/+QgWSBccjC1ZhN2Y8
-گوشی ات زنگ میزنه سورن
سورن بر روی تن بهارش خیمه زد و موهای مواجش را از روی صورتش کنار زد و سر جلو برد و در یک سانتی صورتش لب زد
-بذار زنگ بزنه، فعلا کار واجب تر دارم
پوست زیر سیبک گلوی بهار را به لب گرفت و پایین و پایین تر رفت و پوست نرم بالای سینه اش را به کام گرفت
صدای زنگ موبایلش لحظه ای قطع نمیشد و کم کم اعصابش را بهم میریخت.
وقتی صدا برای بار پنجم پرده گوشش را لرزاند لعنتی به پشت خطی کنه اش فرستاد و ناراضی از تخت پایین آمد تا صدای گوشی را خفه کند ولی با دیدن نام مرکز روانی بدون هیچ تعللی آیکون سبز را لمس کرد
-بله!
-جناب آریا مهتا....
با شنیدن صدای لرزان زن پلکش پرید و ابرو در هم کشید
-مهتا چی؟!
-
فرار کرده...
https://t.me/+QgWSBccjC1ZhN2Y8
https://t.me/+QgWSBccjC1ZhN2Y8
⭕️
پارت واقعی رمان⭕️
.