فاطمه مفتخر | تَبِواگیر 🌾
•بهنامخدا• تَبِ واگیر 🌾✨️ نویسنده: فاطمه مفتخر هفتهای ۶ پارت پروسهی چاپ: همراز روزهای تنهایی، نیمنگاه ● رمان ها فایل نشدهاند و اگر در گروه یا کانالی دیدهاید، غیرقانونی و بدون رضایت نویسنده است. ● کپی ممنوع. کانال عمومی: @f_m_roman
إظهار المزيد7 837
المشتركون
-1024 ساعات
-537 أيام
+25930 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
00:25
Video unavailable
من دلآرا...
دختری مستقل و آزادم و جویای کار... اما هرجا میرم بهم کار نمیدن چون یه نفر نمیذاره.... 😕
یه نفری که از نظر من زیادی گنددماغ و بیشعوره اما نه... 🥺
این یه نفر کیانه... کیان سپهسالار....!(یه آقای خوشتیپ و مارکدار....!)
عشق قدیمی من...!
این آدم اینقدر نفوذ و قدرت داره که هیچ احدی جرئت کار دادن به من رو نداشته باشه هرجا هم رفتم سهسوته اخراج شدم.
اما یه نفر تو نجاری بهم کار داد: فؤاد....
پسر شرور محل!
میگفتن سگاخلاقتر و دعوا بگیرتر از این بشر نیس، امّا منم دختری نبودم که به همین راحتی عقب بکشه!
پسری که نه از کیان میترسید، نه از عاقبت کمک به من...
تا اینکه...
https://t.me/+1nV1HKA5gNc2YWU0
https://t.me/+1nV1HKA5gNc2YWU0
12.66 MB
10600
Repost from N/a
_زاپ شلوارت کم مونده برسه به خشتک، چه وضعشه اینطوری اومدی مدرسه؟
امیر پارسا با حیرت چرخید و به دختر کم سن و سالی که یک لباس فرم سورمه ای پوشیده بود نگاه کرد!
اولین روزی بود که می خواست برای این مدرسه تدریس کنه.
دختر بچه جلو اومد.
_ندیده بودم اولیا اینطوری بیان مدرسه! به سنتون نمیخوره از پدر بچه ها باشین.
به سر تا پای امیرپارسا نگاه کرد، یه هودی کلاه دار با شلوار زاپ دار آبی رنگ.
_و همچنین به پوششتون! از برادر دانش آموزا هستین؟
امیرپارسا که از صدای دختره خسته شد، دست به جیب شد و با خونسردی گفت:
_سعی نکن توجه منو جلب کنی بچه جون...
چشمای دختر از حدقه بیرون زد.
_چه طرز حرف زدنه اقای محترم؟ نه پوششتون درسته نه ادب بلدین... بفرمایید بیرون تا نگهبانی رو خبر نکردم.
پوزخندی زد و دست به سینه شد، بازوهای برجسته اش از زیر هودی بیرون زد.
_تو میخوای منو بیرون کنی فنچول؟ برات گرون تموم میشه بچه جون...
دخترک دهانش باز مونده بود و پسر جلو اومد، بی هوا بازوی دختر رو گرفت و اونو جلو کشید.
_میدونم تو سنی هستی که نیاز به این کارا داری... هر جا پسر میبینی شیطنت کنی و کرم بریزی! ولی حواست باشه هر سخن جایی هر نکته مکانی دارد!
دستای دختر بالا رفت و سیلی محکمی به گونه ی امیر پارسا زد، صدای جیغ جیغیش بلند شد.
_مرتیکه ی عوضی چیکار میکنی میدم پدرتو در بیارن ازت شکایت میکنم...
امیرپارسا که از سیلی که خورده بود عصبی شده بود، بازوی دختر رو محکم تر گرفت و کمرش رو به دیوار کوبید...
محکم بهش چسبید و غرید:
_چه گهی میخوری تو بچه؟ عجب دانش اموز روداری هستی...
عصبی گلوش رو گرفت و فشار داد .
_با یه حرکت من تو اخراج میشی از این مدرسه... دختره ی پتیاره ی عوضی.
دنیز با حرص زیر دستش کوبید و لگد محکمی به شکمش زد.
امیر پارسا که انتظار این قدرت و دفاع رو نداشت عقب عقب رفت و دنیز داد کشید.
_میخوای چه غلطی بکنی تو؟ من مدیر این مدرسه ام! میدم پدرتو در بیارن به جرم دست درازی و توهین.
با حیرت به دختر ریز نقشی که میگفت مدیره نگاه کرد که همون لحظه معاون پرورشی وارد دفتر شد.
_خانم یزدانی اینم پرونده ی معلم جدیدی که به تازگی از آلمان اومده... بفرمایید.
دنیز به سمت پرونده رفت و با باز کردن پرونده عکس امیر پارسا رو رو به روش دید!
هر دو با حیرت و تعجب به هم خیره شدن و ...
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
من امیرپارسا توکلیم.
یه معلم زبان دورگه که برای فرار از گذشتهی عذابآورم به اردبیل پناه آوردم اما نمیدونستم فرارم قراره من رو مقابل دنیز قرار بده؛ یه دختر ریزه میزه با موها و رنگ چشمهای عجیب. وحشتی که در عین جذابیت هر چیزی بهش میخوره جز اینکه مدیر مدرسه باشه.
مدیر مدرسهای که من قراره توش مشغول به کار بشم....
ژانر: روانشناسی، اجتماعی، خانوادگی، عاشقانه
#معمار_گلوگاه_کو_حفره_میخواهم
کار جدید نویسنده آشفتگی مرا داروگ میفهمد🔥❤️🔥❌️
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
https://t.me/+GaqAnfZhKYtiMjVk
💙 چنل رسمی مهسا عادلی💙
✍🏻مهسا عادلی✍🏻 آشفتگی مرا داروَگ میفهمد(نشر علی) خبط ها قامت ما بود( نشر علی) هوکاره(نشر علی) استورم(آفلاین) معمار گلوگاه کو؟ حفره میخواهم(آنلاین) فاخته ها در آسمان میگریند(آنلاین) 💓با احترام لطفا از کپی کردن خودداری فرمایید💓
4800
Repost from N/a
وقتی یه پسره مذهبی و قلدر شیطنتش گل میکنه و برای اولین بار به نامزدش زنگ می زنه....😂😍👇
نفس بلندی کشید و برای احتیاط هم که شده اول پیام داد.
- بیداری؟
جواب خیلی سریع رسید.
- فرشته؟!!!!
چشمانش روی جواب گرد شد. انگشتی گوشهی لبش کشید و دوباره نوشت.
- بله؟... الان این یعنی خوابی یا بیدار؟ نکنه خوابی و فرشتهای چیزی خواب میبینی؟
دوباره جواب به همان سرعت آمد.
- فرشته فقط من دستم بهت برسه میدونم چیکارت کنم.
ابروهایش به بن موهایش چسبید. نفسش را پرخنده فوت کرد و نوشت.
- یا خدا... نکنه اسم رمزه این... تا دیروز امیرخان بودم که! کسی پیشته میخوای نفهمن منم؟!
جوابهایش بدون ثانیهای تعلل میرسید.
- من یه امیرخانی نشونت بدم، کشتی منو تو! بیشعور چند تا سیمکارت داری؟
امیر متعجب از این جوابهای پرت روی زمین نشست تا از خنده روی زمین ولو نشود. دستش را محکم روی صورتش کشید و نوشت.
- الان با من بودی یعنی؟ جون خودت نباشه، جون خودم من یه سیمکارت بیشتر ندارم. حالا واسه چی تا این حد عصبانی هستی؟ به خدا شمارهت رو نداشتم الان از مامان گرفتم.
و در پیام بعدی سریع نوشت.
- اونم به زور البته!!!
این بار جواب با کمی مکث رسید.
- فرشته جون هر کی دوست داری سربهسرم نذار. هر دفعه صد بار مردم و زنده شدم تا جوابت رو بدم.
با ذهن درگیری نوشت.
- زنگ بزنم حرف بزنیم؟
مکث بین جواب باز بیشتر شد.
- فرشته داره قلبم میایسته، دستام شده یخ... جون هر کی دوست داری بگو تویی و داری شوخی میکنی!
نفس پری کشید و صورتش پر از خنده شد. اینجا خبری بود. با شیطنت تایپ کرد.
- خیلی خب، تو اعتراف کن عاشق امیری، منم اعتراف کنم کیام!
جواب این بار تندتر رسید.
- این دو روز هزار بار اعتراف گرفتی، باشه اینم روش، من عاشق امیرم. الان هم محض رضای خدا اینقدر دیوونهم نکن، هر بار غش میکنم من! بذار برم کپه مرگم رو بذارم خیر سرم.
خنده شانههایش را لرزاند، راحت میشد فهمید احتمالاً یکی از رفقایش مدام سربهسرش گذاشته. با نوشتن:
- نخوابی ها!
سریع شمارهی ساحل را گرفت و موبایل را دم گوشش گذاشت.
ابروهای ساحل به هم دوخته شده بود. در تردید بین جواب دادن یا جواب ندادن، ضربان قلبش به بالاترین حد خود رسیده بود.
با نگاه به موبایل و شمارهی ناآشنا برخاست و پر استرس چند قدم به جلو برداشت. دست روی دهانش گذاشت و فکر کرد اگر واقعاً امیر باشد چه!
تماس قصد قطع شدن نداشت و همچنان میزد. وسط اتاق ایستاد و دست روی قلبش گذاشت، نه بابا!
قرار بود امیر تماس بگیرد این دو روز میگرفت!
ولی امان از اضطراب دیوانهکنندهای که گریبانگیرش شده بود. یک دست روی قلبش گذاشت تا از جا کنده نشود و با دست دیگرش تماس را برقرار کرد و موبایل را نزدیک گوشش برد، ولی در خودش قدرت حرف زدن نیافت.
امیر متعجب از برقراری بیحرف تماس، موبایل را از گوشش فاصله داد تا از قطع نشدنش مطمئن شود و با اطمینان از اتصال دوباره کنار گوشش نگه داشت.
- سلام!
با شنیدن سلام امیر، نفس کشیدن برایش مشکل شد.
یا خدا واقعا امیر بود!!!
نیشگون کوچکی از صورت خود گرفت تا مطمئن شود بیدار است... از دلش گذراند؛ «فرشته خدا بگم چیکارت کنه!» دست لرزانش را بالا برد و روی دست دیگرش گذاشت تا گوشی از دستش رها نشود. هنوز صدایش را برای جواب باز نیافته بود که امیر گفت:
- طبق شریعت اسلام و سنت پیامبر جواب سلام از اوجب واجباته!
صدایش عین برگ درخت زیر باد شدید لرز داشت.
- وای... سلام.
امیر چشم روی هم گذاشت و هر کاری کرد خنده اش را کنترل کند، نشد و خنده در لحنش پخش شد.
- پس و پیش سلام باز تا جایی که من میدونم، سلام علیکم... علیکمالسلام... یا خیلی بخوایم عاشقانهاش کنیم سلام عزیزم یا سلام عشششقم هست... وای سلام نشنیدم تا حالا!
و کلمهی عشقم را حسابی کشید.
ساحل حس کرد پاهایش قدرت تحمل وزنش را ندارد، حتی توان رفتن تا تختش. همانجا وسط اتاق روی زمین نشست که نه، در واقع وا رفت. در لحنش کلی استیصال بود، وقتی تقریباً نالید.
- امیرخان!!!
صدای خندهی امیر بلند شد.
- فکر نمیکردم اولین تماسم با همسرم اینقدر پر احساس رقم بخوره!
https://t.me/+6DSE7ljLj5FlMmZk
https://t.me/+6DSE7ljLj5FlMmZk
تو #پست43و49 حاج خانوم تصمیم میگیره برای پسرمذهبی اش که سنش داره میره بالا زن بگیره پس پسرش رو به بهونه عیادت می کشونه خونه دختر حاجی معتمد محل!
اما خبر نداره که وقتی ازاین قراره خواستگاری خبردار میشه مراسم رو به هم میزنه ولی طولی نمیکشه که میفهمه دلش برای اون دختر رفته ومجبوره پا پیش بذاره....😌😎👇
https://t.me/+6DSE7ljLj5FlMmZk
10720
Repost from N/a
Photo unavailable
شجاعت و جسارت و از پدرم به ارث بردم.
هم تو زندگی و هم پیشه ی وکالت..
همیشه هم تو روند پرونده هام موفق بودم. همیشه تا اون شب..
شبی که با سر و شکل خونی و داغون التماسم کرد که تو دفتر راهش بدم.
یک هفته پرستارش شدم تا زخم های تنش خوب شد.
ماهیت شغلم تغییر کرد.
حتی بعدترش پایه ی ثابت درد و دل هاش..
یه گوش شنوا که هر چی غم از عالم و آدم داشت با همه ی توان شنید و دم نزد..
حتی وقتی که حس کرد اون پسر با همه ی صداقتش دلش و برده، سکوت کرد..
آخر دیر فهمیدم که او......
#یه_قصه_ی_حال_خوب_کن
https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0
4700
Repost from N/a
- زنمی، دوسِت دارم! ولی این دلیل نمیشه بخوام قید پدر شدنمو بزنم!
https://t.me/+t0Px5SI0BTgzZDM8
https://t.me/+t0Px5SI0BTgzZDM8
مات و ناباور خیرهاش ماندهام و گیجم. منظورش را نمیفهمم. خندهای از روی ناباوری میکنم و میگویم:
- یعنی چی؟
کلافه میشود. نفس فوت میکند و دستی میان موهای جوگندمیاش میکشد. میگوید:
- من فکرامو کردم پروا، یه ماهه شب و روز دارم بهش فکر میکنم. ببین...
دستانِ یخ زدهام را میان دستان بزرگش میگیرد:
- من دوسِت دارم پروا، باشه؟ خیلیَم دوسِت دارم. ولی بدون بچه... هر چی فکرشو میکنم میبینم نمیتونم! اصن یه لحظه فکر کن جامون برعکس بود؛ اگه من بچهم نمیشد تو کنارم میموندی؟
من؟! من که تا پای جان کنارش ماندم! بچه که دیگر جای بحث ندارد! اما او...
او حالا دارد نازاییام را به رخم میکشد؟ حرف دکترها را به رخم میکشد؟!
- یکی هست که حاضره واسهمون بچه بیاره. نُه ماه میریم سفر، خب؟ من و تو و اون خانوم. بعد نُه ماه بچه رو که به دنیا آورد برمیگردیم. اصن به همه میگیم تو مادرشی. خوبه؟
نبض قلبم دارد کند میشود. چشمانم پر از اشک شده و بیقرار لب میزنم:
- چی داری میگی علیرضا؟ میخوای... میخوای زن بگیری؟
- تند نرو پروا، گوش بده ببین چی میگم. زنه فقط بچه رو به دنیا میاره بعدش تو میشی مادرش. چیز خاصی هم در ازاش نمیخواد. همین که یه سرپناه داشته باشه و اسم یه مرد توی شناسنامهش باشه و هفتهای یه شب...
- چی داری میگی علیرضا؟!
میان بغض و ناباوری، سوالم را جیغ میکشم و علیرضا در دم ساکت میشود. ادامه میدهم:
- صاف زل زدی تو چشمای من میگی میخوای سرم هوو بیاری؟ چجوری روت میشه؟ چجوری میتونی؟
صدای او هم بالا میرود:
- شلوغش نکن پروا. میگی چی کار کنم؟ نکنه انتظار داری بخاطر تو قید بچهدار شدنو بزنم؟ هان؟
چه میگوید مرد من؟
میخواهد یک گوشه بنشینم، ازدواج کردنش را نگاه کنم. بودنش با یک زن دیگر را ببینم، بچهدار شدنشان را ببینم و دم نزنم و تازه هفتهای یک شب هم شوهرم را با او شریک شوم؟!
- چی میگی پروا؟
نمیداند...
خبر ندارد باردارم. خبر ندارد حرف دکترها مزخرف بوده و امشب میخواستم با جواب مثبت آزمایشم او را خوشحال کنم. شک افتاده به دلم. بچهی این مرد را به شکم میکشم و حالا بعد از ده سال، شک کردهام به عشقش...
- فقط بهم بگو زنه کیه؟ من... من میشناسمش؟
لبخند میزند. فکر میکند دلم رضایت داده!
- غریبه نیست، میشناسیش...
نام آن زن را که میآورد، دنیا دور سرم میچرخد. چشمانم سیاهی میروند و توی دلم، قسم میخورم که این مرد را با رویای پدر شدنش ترک کنم. میروم، حسرت خودم و کودکم را به دلش میگذارم...
https://t.me/+t0Px5SI0BTgzZDM8
https://t.me/+t0Px5SI0BTgzZDM8
2010
Repost from N/a
_ راهمون رو از همین جا باید از هم جدا کنیم!
کنار در اتاقش ایستادهام؛ با بهت و ناباوری...
وقتی دقایقی قبل مرا به اتاقش احضار کرد گمانم بر این بود که با یک سورپرایز عاشقانهی دیگر منتظرم است.
اتاق ریاستی که دیوارهایش شاهد لحظههای عاشقانهی زیادی هستند... چرا که در تک تک لحظههایی که سوگولیاش بودم؛ وقت و بیوقت مرا به این اتاق میکشاند تا هر بار پشت در بستهاش حبسِ آغوشش با استرس زیر گوشش بگویم ممکن است کسی سر برسد و او هم با همان صدای بم و جدی همیشگیاش قبل از بوسیدنم با تحکم جواب دهد؛ "به درک بذار همه بفهمن رئیس با مدل تبلیغاتی جدیدش؛ ریخته رو هم!"
_ همین امروز وسایلت رو جمع کن. مستقیم هم برو حسابداری؛ سپردم درست و درمون باهات تسویه حساب بشه.
امروز اما من هم در ذهن سورپرایز داشتم برایش؛ میخواستم آن تکه کاغذ لعنتی را نشانش دهم...
همان تکه کاغذی که حالا در مشتم مچاله شده.
_ میتونی بری.
بالاخره صدایم را پیدا میکنم؛ اگر چه ضعیف و لرزان...
_ همین! میتونم برم؟
قدمی پیش میروم و او نشسته پشت میز بزرگ اتاقش؛ خونسرد و بیتفاوت و البته جدی فقط نگاهم میکند.
_ اگر شوخیه که خیلی شوخی مزخرفیه!
_ شوخی نیست! دارم ازدواج میکنم!
تیرهایش یکی پس از دیگری به طرف قلبم نشانه میروند!
قصدش جان به لبم کردن است!
صدایم هزار تکه میشود وقتی حین جلو رفتن و نزدیک میزش شدن میگویم.
_ نمیتونی این کار رو انجام بدی! نمیتونی اینقدر راحت منو زیر پا له کنی!
پوزخند میزند!
دارم میمانم زیر یک آوار وحشتناک...
همه چیز خیلی ناگهانی دارد اتفاق میافتد!
_ خیلی بیشتر از اون چیزی که باید از بغل من بهت رسید! زندگیت بهشت شد. هم من رسیدم به چیزی که میخواستم و هم تو رسیدی به چیزی که میخواستی. این وسط کمی هم تو جاده خاکی گرد و خاک به راه انداختیم.
چند قدم فاصله دارم با میزش وقتی میایستم.
شوک دارد کنار میرود و خشم دارد بر جانم شبیخون میزند.
_ این یکی چقدر قراره برات سود داشته باشه؟ این دختر قراره چه جور برگ برندهای برات باشه کیارش شایگان؟
اخم میکند.
_ تو اون سر کوچولوت خواب و خیال عروسی با منو مرور میکردی؟ واقعا فکر میکردی قراره باهات ازدواج کنم؟
جانم را دارم بالا میآورم و قلبم آتش گرفته است.
_ بهت قول ازدواج داده بودم؟
اشکی که در چشمانم موج میشود خودِ نفرت است.
_ نه! ولی از عشق زیر گوشم گفته بودی! از دوست داشتن!
باز هم پوزخند میزند!
_ قرار نیست هر کس حتما با معشوقهاش ازدواج کنه!
لرزان و خشمگین قدمی جلو میروم.
_ درسته! آدمهای شیادی مثل تو به ازدواج هم به چشم معامله و بُرد جدید نگاه میکنن.
اخمش پر رنگتر میشود و روی صندلی به حالت نیم خیز در میآید.
_ وقتی یه روز به رابطه با من به چشم معامله و بُرد نگاه کردی پس امروز و این لحظه دهنت رو ببند!
به نفس نفس افتادهام وقتی خودم را به میزش میرسانم؛ وقتی خم میشوم به طرفش و از فاصلهی نزدیکی خیره به چشمان نافذش فریادم را آزاد میگذارم.
_ پشیمونت میکنم!
مشتم؛ همان مشتی که تکه کاغذ سونوگرافی را در خود مچاله دارد را روی میزش میکوبم و دوباره فریاد میکشم.
_ تو رو پشیمون میکنم کیارش شایگان!
نمیداند از او باردار هستم؛ نمیداند که با شوقِ این خبر قدم در اتاقش گذاشته بودم اما او خبر ازدواجش با دختری دیگر را به من داده بود...
پس او را پشت سرم میگذارم و میروم تا چند سال بعد که با من رو به رو میشود حتی به فکرش هم نرسد پدر بچهی خفته در آغوشم است...
میروم تا یک روز پی انتقام از او برگردم؛ دست در دست بچهاش!
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk
پای "کیارش شایگان" از ناکجاآباد وسط کثافت زندگی من و خانوادهام باز شد و تا به خود آمدم یک معشوقهی دروغین بودم!
#روایتی_جنجالی_از_عشقی_پرهیجان🔥
کافیه فقط پارت های جنجالی و طوفانی اولش رو بخونی🫣🥹
#توصیه_ویژه
8900
Repost from N/a
Photo unavailable
_هی روزگار...آدم سی و هفت سالش باشه ، زن داشته باشه بعد موقع خواب بازم متکا بغل کنه .. این زندگی دیگه به درد نمیخوره
ای خدایی میگم و میخندم که ادامه میده
_خدا جون مادر که نداریم ...خودت تو دل این عیال ما بنداز که مردای سی و هفت ساله هم بچه هستن ....توجه میخوان ، موقع خواب بغل میخوان ، بوس میخوان ...
کتاب رو روی میز پرت میکنم و با گفتن شاهین به طرفش میرم که انگار اونم منتظر همینه که با چشمهای خندان و براقش جانم از ته دلی میگه و دستهاش رو از هم باز میکنه
با بالش ضربهای بهش میزنم و با التماس میگم
_بخدا فردا امتحان دارم و هنوز هیچی نخوندم.....نمره کم بیارم مشروط میشما
چشمکی میزنه و به زور تو بغلش میکشونه و با مهربانی و نیاز توی گوشم پچ میزنه
_فدای یه تار موت ....چشمات خواب داره بیا بغلم
تسلیم میشم و کنارش دراز میکشم ، از پشت بغلم میکنه و گردنم رو میبوسه که با خنده میگم
_الان دیگه از شب نمیترسی
یهو بلند میشه و نزدیکم میشه و درحالیکه با نگاه گرمش جز به جز صورتم رو کنکاش میکنه ، لبهاش رو روی لبهام میزاره و میگه
کی از شب میترسه وقتی که تو ماهی
https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8
8200
🌓💫شیب_شب
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
من ریرام
تک دختر مامان یلدا و بابا فرهاد
خوشبخت بودم اما فقط تا روزی که سر وکله ی دارا کیاراد پیدا شد
سونامی وحشت بود که از در و دیوار خونه باغ مون پایین می اومد
تا به خودم بیام ..... یلدا زندان بود و بابا فرهاد مرده
چقدر بده درست تو هجده سالگی بفهمی
دختر پدر و مادرت نیستی .......
وقتی گرگ ها از همه طرف برای مال و ثروتی که بهم رسید دندون تیز کردن
رستان، مثل یه شوالیه از راه رسید
مغرور و عاشق
اما چی می شه وقتی نقاب عاشق پیشگی از صورت عزیز دلت کنار می ره
دیر فهمیدم.......
انقدر دیر که لوله ی اسلحه ش روی شقیقه م بود......
❤️🔥💔💔💔💔
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
4900
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.