•🇮🇷گزافات آیه ای از آیات الهی🇵🇸•
۱:۲۰ @nahjoolbalaghekhani :نهج البلاغه طور @meshkaaatthistory :فاخر طور @Cinemartchannel :فیلم و سریال طور @sheandbooks : کتب طور سخن: @Meshkaaatt313bot
إظهار المزيد794
المشتركون
+124 ساعات
+77 أيام
-1430 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
کم کم دیگه باید کلیه مو به ازای قیمت کتاب بدم.
آخ راستی، امروز برای اینکه بتونیم دووم بیاریم وجه رایج مملکت هم خرج کردیم، آقای جمهوری اسلامی میزنی به کارتم یا افشا کنم تا حالا بهم یه دونه ساندیس هم ندادی؟
یه پیشنهادی دارم، اینایی که «مردم از دین زده شدن» رو افراطی استفاده میکنن و جمع میبندن رو امروز میآوردیم هل میدادیم وسط جمعیت، بعد میدیدیم بعد برگشت به سرای فانی نظرشون چیه، هوم؟
-من؟
آتیش داغ رو قلب منه، گداخته گداخته. نمیذاره نفس بکشم، قرار هم نیست سرد بشه، یعنی امیدوارم، همینطور که برای سردار. کافیه صدای سید رو بشنوم، صداش که داره میگه« میگن فلانی چند بار به فلان استان سفر کرد، من برای حل مشکلات مردم اگر لازم باشه سی بار چهل بار به یک استان و شهر سفر خواهم کرد» صداش که داره میگه« این دل من برای شماست علی بن موسی الرضا» یا صدای با اقتدارش وقتی داره تو سازمان ملل از حاجی میگه. هرجای شهر میرم تصویرش منو میسوزونه، همه اینا به کنار،
ولی من دلم برای عبا خاکی ت تنگ میشه سید...
-ششم:
با حجاب و کم حجاب، پیر و جوان، پسر و دختر، مذهبی و غیر مذهبی، موافق و مخالف، شرکت کرد و اشک ریخت در این مراسم. فقط غم نبود، اشک بود که روان بود، به هر بهانه، به هر اشاره، نیت هارو من آگاه نیستم خدا میدونه، اما به نظرم خیلی ها اومده بودن برای تشکر، تشکر خدمت صادقانه، خیلی ها برای نشون دادن دلتنگی شون برای سید و همراهاشون، خیلی ها هم برای عذرخواهی، عذرخواهی اینکه داشتن و شاید قدر ندونستن، دیدم خیلی هارو که در تعجب بودن، که مگه من انقدر سید ابراهیم رو دوست داشتم و خبر نداشتم؟ مگه انقدر قبولش داشتم؟! مگه میشه دیگه سید مظلومان رو نداشته باشیم؟!
-پنجم:
از زمان رسیدن من به شخصه، یک ساعت و نیم گذشته بود و هنوز پیکر ها نرسیده بود. کم کم داشتیم به این نتیجه میرسیدیم که حالا حالا ها قرار نیست سید و همراهانشون بیان. جامون رو عوض کردیم که بچه همراه مون اذیت نشه، اما شاید نیم ساعت بعد همون یه ذره جا هم پر شد و شد همون وضعیت قبل! تا ساعت دو صبر کردیم تقریبا و تصمیم گرفتیم بریم. اگه ما وایمیستادیم زوار جدید سید جا نداشتن، برگشتیم عقب و به هر طریقی شد(بخوانید به هر بدبختی) بچه رو رد کردیم. بعد خبر رسید ماشین سید و همراهاشون تازه رسیده، اما جمعیت انقدر زیاده که قفل کرده و نرسیده!
قسمت ترسناک و البته حماسی داستان اینجا بود که میدون(بخوانید فقط و فقط میدان بسیج) سراسر جمعیت بود و ما برگشتیم(شاید باورش براتون سخت باشه، اما وسط میدون بسیج یه طرح مینیاتوری پله مانند بلند هست، رو اون هم آدم نشسته بود!!!!!!) اما تا چشم من کار میکرد جمعیت بود و تازه داشتن میومدن! خیابون های مشهد از ظرفیت همیشگی ش چیزی فراتر رو داشت تجربه میکرد:)
-چهارم:
حالا من مهم نیستم، بچه مردم پشت سر من داشت له میشد. بچه هارو هرطور بود رو بلندی ها گذاشتن و رد کردن. واقعا وضعیت آدم بزرگ ها هم سخت بود. خداروشکر امکانات بود اما. مردم غرفه های کوچیک و بزرگ راه انداخته بودن و با تمام توان خدمت رسانی میکردن، از آب شرب تا ناهار زوار آقا رو براشون فراهم کردن:) در یک صحنه فشار به حدی شد که مردم وسط گریه هاشون داشتن غش میکردن. خداروشکر کمک رسید و حادثه ای تا اون لحظه پیش نیومد!