cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

رمانکده رز🌹

دراین کانال علاقمندان میتونن به کتاب‌های صوتی ، پی دی اف ها و داستان‌های پارت گذاری شده ایرانی و خارجی دسترسی داشته باشن ارتباط با ادمین: Roza7883@

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
547
المشتركون
+124 ساعات
+87 أيام
+12230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

لطفا با خوندن هر پست و گذاشتن کامنت زیر پست ها کانال را یاری کنید🙏
إظهار الكل...
👍 2
#گندم_پارت_۶۹ تا آخر نمایش صبر کنین ، یه خرده ش رو بهتون میدم و تا آخر هفته بقیه ش رو صاف می کنم ! " تا اینو گفت ، یکی از مردا یقه شو گرفت و یه چک زد تو گوشش و گفت " _ نانجیب ، بهت میگم وقت نداری دیگه ! یا همین الان جنس رو بده یا پولش رو ! پسره _به جون هر سه تا مون پول ندارم ! " یارو یه چک دیگه زد تو صورتش و گفت " _ پولت می کنم الان ! جنسا رو به کی فروختی ؟! پسره _ و الله دادم به چند نفر ، امروز فردا پولش رو می گیرم ! " دست یارو بالا که رفت یکی بزنه که پسره دستاشو گرفت جلو صورتش و با حالت گریه گفت " _ نزن تورو خدا آقا سید ! میدونم گردن کلفتی و پهلون ! منم که دیگه زدن ندارم ! سر و صورتم زخمی میشه نمیتونم برم رو صحنه ، اون وقت این چندر غازم نمیتونم بهتون بدم ! " من یه مرتبه حالم بد شد و به یارو گفتم " _ واسه چی میزنی ش ؟! مگه مملکت قانون نداره ؟! " تا اینو گفتم یارو یه صدائی از دهنش دراورد و گفت " _ به تو چه جو جو ؟! _اگه یه بار دیگه بزنی ش با من طرفی ! " یارو همونجور که می اومد طرف من گفت " _ اول خودتو میزنم که دیگه بلبل زبونی یادت بره ! " تا دو قدم ورداشت که کامیار بهش گفت " _ اگه دستت رو این بلند بشه ، به بابا ننه ت سفارش کن که یه بچه دیگه واسه خودشون درست کنن که عصای پیری شون باشه ! "اینو که کامیار گفت ، یارو واستاد و یه لحظه به کامیار نگاه کرد و بعد برگشت طرف پسره و گفت " _ یا همین الان بقیه حساب رو میدی یا یه آبروریزی ازت بکنم که از اینجا بندازنت بیرون ! " پسره فقط نگاهش کرد که یارو گفت " _ میدی یا نه ؟! پسره _ ما که پول ندارم ، آخرشم اینه که از اینجا بیرونم می کنن ! اما می خوام ببینم به این میگن مردونگی ؟ " یارو گفت " _زرزر نکن ! پول نداری برو از رفقات قرض بگیر ! پسره _ اونام وضع شون از من خرابتره ! کامیار _ حسابش چقدره ؟ " یارو برگشت طرف کامیار و گفت " _ تو میخوای جورشو بکشی ؟ کامیار _ شاید ! یارو _ ده دادی ، پنج چوق دیگه م روش ! " کامیار دست کرد تو جیبش و کیفش رو دراورد و پنج هزار تومن شمرد و داد به یارو . یاروام یه خنده ای کرد و برگشت طرف پسره و گفت " _ دیدی گفتم پولت میکنم ! " بعد دوباره یه خنده ای کرد و با رفیقش گذاشت رفت . موندیم من و کامیار و پسره . پسره یه خرده صبر کرد تا اون دو تا رفتن و بعدش به ما گفت " _ دست تون درد نکنه ! اینا خیلی آشغالن ! اگه شماها نبودین واقعا پولم می کردن ! کامیار _ از لبت داره خون میاد ! " با آستینش خون رو لبش رو پاک کرد و گفت " _ من منصور خان نمیشناسم ! کیه اینی که میگین ؟ ` کامیار خندید ، پسره هم خندید و گفت " _ رکب بود ؟ کامیار _ای ! همچین ! " پسره دستش رو دراز کرد طرف کامیار و گفت " _ هر چی که بوده ، به موقع به دادم رسیدین ! " با کامیار دست داد و بعدش و منم دست داد و گفت " _ حتما یه کاری با من دارین ! هنرپیشه معروفی نیستم که خواسته باشین ازم امضا ممضایی چیزی بگیرین ، حتما کار دیگه باهام دارین ! کامیار _ تقریبا . پسره _ فعلا نمایش داره شروع میشه و هنرپیشه زن مونم با یه سیاهی لشکر نیومده ! بیاین بریم " صورتخونه " تا شما یه چایی بخورین ماهام یه خاکی تو سرمون بریزیم ! " من برگشتم به کامیار نگاه کردم که گفت " _ اتاق گریم رو میگه ! پسره _ ماها بهش میگیم صورتخونه ! اسم قدیمی یه ! فعلا بیاین تا بعدأ با هم حرف بزنیم . " سه تایی رفتیم پشت صحنه . اونجا یکی دو تا مرد داشتن گریم می کردن و با هم حرف می زدن . یکی شون که انگار رئیس شون بود خیلی ناراحت و عصبانی بود و تا چشمش به پسره افتاد شروع کرد باهاش دعوا کردن و گفت " _ همه ش تقصیر توی ! این پسره و دختره رو تو ضامن شدی وگرنه بهشون کار نمی دادم که الان دستمو بذارم تو پوس گردو ! پسره _ بابا حتما الان پیداشون میشه ! یه یه ربعی هنوز وقت هس ! " یارو که داشت تند تند یه تاج میذاشت سرش گفت " _ اگه پیداشون نشه چه خاکی تو سرم کنم ؟! جواب مردم رو چی بدم ؟! جواب صاحاب تئاتر رو چی بدم ؟! " پسره که خودش حسابی کوک بود گفت " _ حالا شما اینقدر خودتو ناراحت نکن رجب خان ! بالاخره جور میشه دیگه ! رجب خان _ چی جور میشه ؟ از رو هوا هنرپیشه واسه م می باره ؟! دارم بهت میگم نصرت ، اگه اینا امشب پیداشون نشه و نمایش خراب بشه ، از فردا خودتم اینطرفا آفتابی نشو ! واسلام ! نصرت _ آخه آدم شمام که نیومده ! رجب خان _ آگه آدم من نیومده ، کنترل چی تئاتر رو گذاشتم جاش . نقش اونم که یه ربع بیشتر نیست ! مردم رو که بشونه رو صندلی ها شون میاد لباس می پوشه ! اون دو تا رو چیکار کنیم ؟! " نصرت رفت تو فکر که رجب خان که گریم و لباس پوشیدنش تموم شده بود بهش گفت " _ این دو تا رفیقاتن ؟ نصرت _ نه ، یعنی آره ! تعجب خان _ بالاخره آره یا نه؟ نصرت _ آره بابا ، آره !
إظهار الكل...
4
#گندم_پارت_۶۸ " دو تایی سوار ماشین شدیم و رفتیم سراغ برادر احتمالی گندم . همونجور که می رفتیم به کامیار گفتم " _ کامیار ، اگه نتونیم گندم رو پیدا کنیم چی ؟ کامیار_ هیچی ! مگه ما باعث این اتفاق شدیم ؟! _ نه ، از نظره چیز دیگه میگم . کامیار_ از نظره اینکه دوستش داری ؟ _ آره . کامیار_ تو مطمئنی که دوستش داری ؟ _آره . کامیار_ من فکر نکنم ! _ چرا ؟! کامیار_ ببین ! اگه این اتفاق پیش نیومده بود اونوقت تو میتونستی با قاطعیت بگی که دوستش داری یا نه ! _ چه ربطی داره ؟ کامیار_ الان دوست داشتن رو با دلسوزی و حرص با هم قاطی کردی ! یه خرده دوستش داری ! یه خرده دلت براش می سوزه ! بقیه ش میشه حرص ! _ یعنی چی ؟! کامیار_ چون پیش ت نبوده ! آدمیزاد اینطوریه ! وقتی چیزی رو از جلوش ور میدارن یا ازش میگیرن یا ممنوعش می کنن ، حرص ورش میداره ! اگه گندم الان پیشت بود ، شاید با همون نگاه کردن بهش و باهاش حرف زدن و گفتن و خندیدن ارضا می شدی ! جلوی دو تا جنس مخالف رو وقتی گرفتی ، رابطه شون به محض بهم رسیدن تبدیل میشه به زیاده روی ! حرص ! ولع ! یعنی آدمی که همیشه آب دم دستشه فقط تشنگی ش رو رفع میکنه اما آدمی که چند وقتی آب ندیده ، انقدر می خوره که میرسه به مرز ترکیدن ! حالام شاید احساس تو ، تنها عشق نباشه ! _ بالاخره برای اینکه این احساس رو بفهمم ، احتیاجه که پیداش کنیم . کامیار_ بگو به امید خدا . _ ببینم ، پسره رو دیدی می خوای بهش چی بگی ؟ کامیار_ تو هیچی نگو که کارا رو خراب کنی ! من خودم یه کاریش می کنم . " نیم ساعت بعد رسیدیم بالای .... و اونجا کامیار از چند نفر آدرس رو پرسید و رفتیم پایین و رسیدیم به همون تئاتری که انگار پسره توش کار میکرد . ماشین رو یه جا پارک کردیم و رفتیم دو تا بلیط گرفتیم و رفتیم تو . نمایش هنوز شروع نشده بود . کامیار از یه نفر که بلیط رو می گرفت سراغ پسره رو گرفت . فهمیدیم که پسره همونه و الانم پشت صحنه ، داره برای نمایش آماده میشه . راهی م که می رفت برای پشت صحنه بسته بود و نمیذاشتن کسی بره پیش هنرپیشه ها . با کامیار واستاده بودیم و مونده بودیم که چیکار کنیم که یه مرتبه کامیار کلکی زد ! دو تا پسر بچه بغل ما واستاده بودن ، اونی که کوچیکتر بود ، دستشویی ش گرفته بود و بزرگتره هی بهش میگفت باید صبر کنه تا باباشون بیاد . کامیار که اینو شنید به پسر بزرگه گفت " _ عمو می خواین برین دستشویی ؟ " پسره یه نگاهی به کامیار کرد و گفت " _ بله اما نمیدونیم کجاس ! کامیار_ بیاین من بهتون نشون میدم . " بعد خودش دست بچه کوچیکه رو گرفت و به منم اشاره کرد که دست پسر بزرگه رو بگیرم و چهار تایی راه افتادیم طرف جایی که هم میخورد به دستشویی و هم راه پشت صحنه بود ! تا رسیدیم به در ، یه نفر جلومونو گرفت و گفت تا نمایش شروع نشه ، نمیشه کسی بره دستشویی ! کامیار آروم بهش گفت " _ آقا بچه ها هله هوله خوردن و خلاف ادب اسهال شدن ! اگه نذاری همین الان ببرم شون دستشویی باید یه سطل و یه خاک انداز و یه جارو نیم کیلو خاکستر بیاری که کف سالن انتظار از نجاست طاهر بشه ! خالا خودت میدونی ! " یارو خندید و در رو واکرد و رفتیم تو . کامیار اول بچه ها رو برد دستشویی و وقتی کارشون تموم شد آوردشون بالا و فرستادشون طرف سالن انتظار و دست منو گرفت و برد طرف اتاق گریم . تا از چند تا پله بالا رفتیم و رسیدیم به یه راهروی کوچیک که دیدیم یه پسر با لباس هنرپیشگی ، در حالیکه صورتش رو سیاه کرده ، واستاده و داره با دو تا مرد دیگه حرف میزنه ! حرف که چه عرض کنم ! اون دو تا داشتن تهدیدش می کردن و اونم هی بهشون التماس میکرد که آبرریزی نکنن . ماها جامون طوری بود که پشت سر پسره بودیم و ما رو نمیدید ! کامیار یه خرده واستاد و گوش کرد و بعد رفت جلو که دو تا مردا ساکت شدن و یه اشاره به پسره کردن و گفتن " _ اینا با توان ؟ " پسره برگشت یه نگاهی به ما کرد و گفت _ بله ، بفرمایین ! کامیار_ ما رو منصور خان فرستاده . پسره _ منصور خان کیه ؟ کامیار_ شما نمیشناسید شون ؟ پسره _ خیر ! کامیار_ گفته بهتون بگم نشون به اون نشونی که ده هزار تومن بهتون بدهکار بوده ! " کامیار اینو که گفت ، اون دو تا مردا که خیلی م گردن کلفت بودن گفتن " _ پس داداش زودتر بدهی ت رو بده که رفیق ت الان سخت بهش نیازمنده ! " بعد هر دو زدن زیر خنده ! کامیار دست کرد جیبش و ده تا هزاری دراورد که یکی از مردا اومد جلو که از کامیار بگیره ، تا دستش رو دراز کرد ، کامیار پولها رو کشید عقب و گفت " _ من این طلب رو باید بدم به آقا نصرت ! دیگه خودش میدونه ! " بعد رفت جلو اون پسره ، ده تا اسکناس هزار تومانی گذاشت کف دستش که بالافاصله اونا ازش گرفتن و با یه لحن بد بهش گفتن " _ بقیه ش ! " پسره با التماس گفت " _ به مولا اگه الان یه قرون داشته باشم !
إظهار الكل...
👍 3 2
#گندم_پارت_۶۴ _ راست میگی یا چاخان می کنی ؟! کامیار _ راست میگم جون تو ! یه پسری پیدا شده می خواد بیاد خواستگاری کاملیا تازه مدرکش رو گرفته و رفته سر کار . وضع مالی شم خوب نیست. بابام گفته اصلاً حرفشو نزنین ! تو بیا این کاملیا رو وردا برو ! پنجاه و دو کیلویه ، با تو چهل با هشت حساب میکنم ! خورد و خوراک یه سال شم ، واسه اش گرفتیم ! یعنی تا آخر زمستون هیچ خرجی نداره ! _ مگه گوسفنده ؟! کامیار _ خاک بر سرت ! در مورد خانما اینطوری صحبت میکنن ؟! _آخه تو اینطوری میگی ! کامیار _ بابا من نمیگم که ! بابام اینا رو میگه و اینطوری فکر می کنه ! _ تو چی میگی ؟! کامیار _ تازه به من گفته ! حالا یه کاری براش میکنم اگه پسره خوب و سالم باشه ، جورش میکنم . " تو همین موقع از دور آفرین پیداش شد و تا چشم کامیار بهش افتاد گفت " _موشالا هزار موشالا ! فکر می کنی این چند کیلو باش ؟! _ گم شو کامیار ! کامیار _ خب باید حساب جیبمم بکنم آخه ! اگه ننه باباش همراهی کنن و یه خرده با ما راه بیان شاید معامله جوش بخوره ! _ اونا که از خدا میخوان ! کامیار_ خب یعنی اینکه ترازو رو دست کاری نکنن ! قبل از قپون کردن بهش آب ندن بخوره ! وزن لباس و کفش و این چیزا رو کم کنن ! " تو همین موقع آفرین رسید جلو ما و ماهام جلوش بلند شدیم ." آفرین _ سلام . کامیار _ تو چند کیلویی آفرین ؟! آفرین _ چی ؟! کامیار _ میگم چند کیلویی ؟ آفرین _ برای چی ؟ کامیار _ داریم حساب پول مونو میکنیم ! آفرین _ وزن من چیکار به پول شما داره ؟ کامیار _ پول ما به وزن شما بستگی داره ! آفرین _ یعنی چی ؟! _ هیچی بابا شوخی میکنه ! آفرین _ از گندم چه خبر ؟ حالش چطوره ؟ کامیار _ای بد نیست . یعنی همونطوریه . آفرین _ دلارام خیلی ناراحته . کامیار _ای بر پدر اون دلارام ! ببین چه شری بپا کرد ! آفرین _ میگم چطوره ببریمش پیش یه روانپزشک ؟! کامیار _ اگه دستمون بهش برسه که صاف تحویل دیوونه خونه ش میدیم ! " زود بهش اشاره کردم که یعنی حواست کجاس !" آفرین _ یعنی چی دستمون بهش برسه ؟! کامیار _ یعنی فعلا تحت حمایت آقا بزرگه ! رفته اونجا بست نشسته . آفرین_ من میتونم باهاش چند دقیقه حرف بزنم ؟ کامیار _ فعلا که نه ، تا بعد ببینیم چی میشه. آفرین _ دیشب کجا بودی ؟ کامیار _ یه درویشی یه ، صاحب نفس . رفته بودم پا بوسش شاید یه دمی بده و گره از کارمون وا بشه. آفرین _ آاآ....! راست میگی ؟! کاشکی به منم می گفتی ، می اومدم ! انقدر دوست دارم یکی از این درویشا رو ببینم ! کامیار _ نمیشه ، این درویش فقط به مردا دم میده ! آفرین_ کامیار ، میتونم چند دقیقه باهات حرف بزنم ؟ کامیار _ الان تو ده دقیقه س داری باهام حرف میزنی دیگه ! آفرین _ منظورم تنهایی یه ! کامیار _ آره ، به شرطی که در مورد ازدواج و عروسی و زندگی تشکیل دادن و بچه دار شدن و این چیزا نباشه که پنجاه نفر قبل از تو تو نوبتن واسه صحبت کردن ! آفرین _ واقعا که کامیار ! از سامان یاد بگیر ! کامیار _چی رو از این یاد بگیرم ؟! آفرین _ عشق و دوست داشتن رو ! کامیار _ این نتونست بیست و چهار ساعت یه دونه عشق رو نیگه داره ! من چی ازش یاد بگیرم ؟! آفرین _ یعنی تو خیلی بلدی نگهبان عشق باشی ؟! کامیار _ به شهادت پنجاه شصت نفر ، آره ! اصلاً من جّد اندر جّد نگهبان بودم ! الانم سی چهل تا عشق رو ، تر و تازه ، تو یخچال نگهداری می کنم ! آفرین _ تو آدم نمیشی ! اینا رو که گفتی یادت باش تا جوابشو بهت بدم ! کامیار _ حتما میخوای یه پرونده م برای من درست کنی ! خواهرت واسه گندم بدبخت پرونده سازی کرد بس نبود ؟! آفرین _ ایشالا یه روز که مشغول عیاشی هستی بگیرنت و پدرت رو در بیرن ، این دل من خنک بشه ! کامیار _ تا حالا صد بار گرفتنم ! فوقش بشه صد و یه بار ! چه فرقی میکنه ؟! آفرین _ خاک بر سرت کنن ! " اینو گفت و با عصبانیت گذاشت و رفت ." کامیار _ آفرین ! آفرین ! " یه لحظه واستاد و برگشت طرف کامیار " _ کامیار _ نگفتی چند کیلویی تو ؟! آفرین _ مگه میخوای کولم کنی که وزن مو میخوای ؟! کامیار _ نه ، داریم دختر شایسته انتخاب می کنیم ! آفرین _ برو از بین همونا انتخاب کن ! کامیار _ خره تو صدر جدولی ها ! به بخت خودت لگد نزن ! " آفرین یه نگاه به کامیار کرد و خندید و همونجور که داشت می رفت گفت " _ چهل و هفت ! کامیار _ با ظرف یا بدون ظرف ؟ " دوباره برگشت و خندید و رفت " _ واقعا چه حوصله ای داری کامیار ! خیالی که براش نداری ؟! کامیار _ برای ازدواج ؟ _آره . کامیار _ نه بابا ! این از اوناس که براش فرقی نمی کنه من باهاش عروسی کنم یا بابام ! این فقط می خواد شوهر کنه ! _ اتفاقا می خواستم همینو بهت بگم ! همین چند ساعت پیش اگه من ازش تقاضای ازدواج کرده بودم ، نه نمی گفت ! کامیار _تو به من چیز یاد نده بچه جون ! بیا فعلا بریم پیش آقا بزرگه ، کار دارم .
إظهار الكل...
👍 3
#گندم_پارت_۶۵ _ چیکار داری ؟ کامیار _ بابا باید به عمه اینا بگیم که گندم گذاشته رفته ! شاید اونا بتونن کاری بکنن ! پس فردا نگن چرا به ماها نگفتین ! _ یعنی کار درستیه ؟ کامیار _ آره ، درسته . بیا بریم . " راه افتادیم طرف خونه آقا بزرگه ، تو راه بهش گفتم ." _ این پسره رو چیکار کنیم ؟ کامیار _ کدومو ؟ _ همینکه میگی شاید برادر گندم باش . کامیار _ شب ! شب باید بریم تئاتر سراغش . _ یعنی ممکنه واقعا همون باش ؟ کامیار _ کسی که این اطلاعات رو به من داد ، میتونه تو یه ساعت فک و فامیل یه مرغابی رو از وسط مرداب انزلی ، بین هزار تا مرغابی ، شناسایی کنه ! _ میگم پس نباید خونواده ش بد باشن ! کامیار _ خونواده کی ؟ _ گندم . کامیار _ چطور مگه ؟ _ خب وقتی برادرش اهل هنره ، احتمالا خونواده روشنی هستن دیگه ! کامیار _ خدا میدونه . تا ببینیم شب چی میشه . شایدم این پسره برادر گندم نباشه ! _ تو که گفتی هس ! کامیار _ به احتمال نود درصد هس . بپر تو که رسیدیم . " رسیدیم دم خونه آقا بزرگه و کامیار طبق معمول ، دو تا تقه به در زد و رفت تو که صدای آقا بزرگه در اومد !" _ باز سر زده اومدی تو ! از دست تو باید همیشه در رو قفل و کلون کرد ؟! کامیار _ بابا یه کار مهم دارم آخه ! آقا بزرگه _ چی شده ؟! پیداش کردین ؟! کامیار _ نه بابا ! اومدم بگم بهتره که به عمه اینا جریان رفتن گندم رو بگیم ! " آقا بزرگه یه نگاهی به کامیار کرد و بعد رفت طرف پنجره واستاد و تو باغ رو نگاه کرد ." کامیار _ اگه خدا نکرده اتفاقی بیفته .... آقا بزرگه _ نفوس بد نزن بچه ! کامیار _ میخواین من برم بهشون بگم ؟ آقا بزرگه _ نه ، تا امشبم دست نیگه میداریم ببینیم چی میشه ، اگه ازش خبری نشد ، خودم یه جوری بهشون میگم . کامیار _ میخواین به پلیس خبر بدیم ؟ آقا بزرگه _ نه ، صورت خوبی نداره . گم که نشده ! کسی هم که ندزدیدتش ! حالا بذار ببینم چی میشه . " من و کامیار چیز دیگه نگفتیم با خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون ." _ کامیار ، تو خیلی بی خیالی ! کامیار _ یعنی چی ؟ _ تو انگار نه انگار که دختر عمه ت این طوری شده ! کامیار _ چطوری شده ؟ _ همین جوری دیگه ! کامیار _ والا دختر عمه م ، اینطوری که من خبر دارم ، از هر وقتی سر حال تر و قبراق تره ! _ واقعا که کامیار ! کامیار _ مگه دروغ میگم ؟! تازه داره خودشو پیدا می کنه ! تا قبل از این جریان یه دختر پخمه بی سر و زبون بود ! حالا الٔحمدالله داره میشه عین شیر ! یادت رفت چه بالایی سر سمیه خانم آورده ؟! تا قبل از این میتونست از این کارا بکنه ؟ اصلاً یه همچین روحیه ای داشت ؟! _ نه اما .....
إظهار الكل...
👍 3
#گندم_پارت_۶۲ گفتم که یه لنگه پا دنبال کار این دختره بودم . _ آقا بزرگه اینقدر از دستت عصبانیه که نگو ! کامیار _ خب می گفتی یه لنگه پا ..... _ اه ....! زهرمار و یه لنگه پا ! کامیار _ تو که باور نمیکنی ، منم دیگه هیچی نمیگم . _ حالا بیا بریم پیش آقا بزرگ . کامیار _ بریم بابا ! " دوتایی از کاملیا خداحافظی کردیم و رفتیم طرف خونه آقا بزرگه ، تا در خونه ش رو واکردیم و چشمش به کامیار افتاد شروع کرد باهاش دعوا کردن که کامیار معطل نکرد و گفت " _ واقعا که حاج ممصادق ! الهی این جفت قلمای پام بشکنه که دیگه دنبال کار مردم نرم ! الهی این زبون مو مار بگزه که دیگه نتونه واسه کمک به مردم تکون بخوره ! تقصیر خودمه ! دل نیست که واموندهٔ ! اگه یه ساعت طاقت می آورد الان این همه دعوا مرافعه رو نمی شنیدم ! " آقا بزرگه که یه خرده آروم شده بود ، گفت " _ کجا بودی دیشب تا حالا ؟! کامیار_ هیچی ! یه لنگه پا دنبال کار این دخترا ! آقا بزرگه ! دخترا !! کامیار _ چه میدونم ! دختره ! گندم رو میگم ! آقا بزرگه _ پیداش کردی ؟! کامیار_ جاش امن و امان بوده ، پیش یکی از دوستاش . آقا بزرگه _ حالا کجاس ؟! چرا نمیرین دنبالش ؟! کامیار_ بابا دندون رو جیگر بذارین ! الان که دیگه اونجا نیست ! ورپریده عین ملخ جا عوض می کنه ! تا به دو متریش میرسیم میجه یه ور دیگه ! حالا شما خودتونو ناراحت نکنی . امروز فردا دیگه کت بسته تحویل میدیم ! " خلاصه یه نیم ساعت دیگه با آقا بزرگه حرف زدیم تا آروم شد و من و کامیار ازش خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون و تا رسیدیم تو باغ بهش گفتم " _ راست گفتی جای گندم رو پیدا کردی ؟! کامیار_ من تو راست دون تو خندیدم ! من دیشب کجا بودم ، گندم دیشب کجا بوده ؟! حالا تو بگو ببینم چیکار کردی ؟! " جریانش رو براش گفتم که گفت " _ چه یاغی شده ! دختره چه شکلی بود ؟ اسمش چی بود ؟ سمیه ؟! _ آره ، تو دیشب چیکار کردی ؟ کامیار _ والله جات خالی ، میوه و شیرینی و دسر و چایی و مایی و بقیه مخلفات ! خلاصه با بر و بچه ها خیلی خوش گذشت ! حیف شد نیومدی ! _ اینا رو نمیگم که ! کامیار _ آخه اونایی رو که تو میخوای بدونی نمیتونم بگم ! زشته ! _ زهرمار ! میگم در مورد خونواده گندم چیکار کردی ؟ کامیار _ آهان ! هیچی یه آدرس ازشون پیدا کردم . یه پسر دارن هم سنّ و سال ما شاید یه خرده بزرگتر . آدرسش رو پیدا کردم . _ خب ! کجاس ؟! کامیار _ تو یه تئاتر طرف ... کار می کنه . هم تئاتر اونجا و هم سینما . _ تو تئاتر چیکار میکنه ؟ کامیار _ تئاتر بازی می کنه . _ آخه پسره کی هس ؟! کامیار _ به احتمال قوی برادر گندمه ! _ راست میگی ؟! کامیار _ آره ، ببینم گندم چیا رو در و دیوار دختر نوشته بود ؟ _ هر چی دلت بخواد ! کامیار _ دختره همینطوری گفت که هر وقت خواستی بهش زنگ بزنی ؟ _ آره ! کامیار _ منم میشناخت ؟ _آره ! کامیار _ بده بهش زنگ بزنم ! _ لوس نشو ! گندم رو چیکار کنیم ؟ کامیار _ چیکار میتونیم بکنیم ؟ ولش کن فعلا تا خودش با خودش کنار بیاد . " اینو که گفت خیلی ناراحت شدم . رفتم رو یه نیمکت نشستم و سرمو گرفتم تو دستم . نمیدونستم چیکار باید بکنم . خیلی دلم گرفته بود . یه دفعه زدم زیر گریه ! اصلاً دست خودم نبود ! نمیدونستم از عشق گندم بود یا از فشارهایی که این چند وقته بهم اومده بود ! نمیدونم چرا گریه کردم اما دلم می خواست که گریه کنم !" کامیار _ ولی به جون تو چه شبی بود ! چه آدم خوش مشربی یه این بابای لیدا ! کاشکی توام می اومدی ! چقدر سراغتو گرفتن ! نپرسیدی چرا هی میگم یه لنگه پا ! " سرمو بلند نکردم و همونجور نشستم . دلم می خواست تنها باشم . کامیار اومد بغلم نشست و گفت " _ چه خونه و زندگی ای دارن ! تموم ظرف و ظروف شون از نقره و طلاس ! دختراشونو که نگاه می کنی ، انگار تو اروپایی ! گوش میدی چی میگم !؟ " سرمو تکون دادم " _ چته ؟ سرت درد می کنه ؟ _ با سرم جواب منفی دادم " _ پس چته ؟! سرتو بلند کن ببینم ! " به زور سرمو بلند کرد و تا دید گریه میکنم یه مرتبه هول شد و گفت " _ چی شده ؟! میگم چته ؟! _ هیچی بابا ! کامیار _ واسه چی گریه می کنی ؟! _ خودمم نمیدونم ! کامیار _ واسه گندم گریه میکنی ؟! _ نمیدونم ! شاید واسه گندم ، شاید واسه شانس خودم ، شایدم واسه تو ! کامیار _ برای من ؟! " سرمو تکون دادم " کامیار _ چرا برای من ؟! نکنه قراره بلا ملایی سر من بیاد ؟! _ نه دیشن خیلی دلم برات تنگ شده بود ! دلم می خواست پیش م بودی و باهم می رفتیم خونه اون دختره ! _ الهی جیگرم تخته مرده شور خونه بیاد پایین ! به جون تو اگه میدونستم ، دیشب همه شونو ول می کردم می اومدم ! یعنی به جون بابام می خواستم بیام اما این ذلیل مرده ها ، یه لنگ کفش مو ورداشتن قایم کردن ! واسه همین می گفتم دیشب تا حالا یه لنگه پا بودم ! تازه صبحی م به زور ازشون گرفتم و اومدم !
إظهار الكل...
👍 2
#گندم_پارت_۶۶ کامیار _ اما بی اما ! شاید این جریان براش خیلیم خوب باش ! بابا تو این مملکت یه وقتی زن و دختر شیر بودن ! اسب سوار می شدن ! تیر اندازی می کردن! اونم با تیر و کمون ! بابا ، زن ایرانی یه وقتی تو این مملکت پادشاه بوده ! بذار این دختر خودشو پیدا کنه ! تا حالا شاید خیلی چیزا داشته که ممکن بوده از دست بده ، برای همینم می ترسیده ! حالا فکر میکنه دیگه چیزی نداره که از دست بده ! برای همینم داره کم کم به خودش میرسه ! _ من این حرفا حالیم نیست ! می ایی بریم دنبالش یا خودم برم ؟ کامیار _آخه کجا بریم ؟! _ چه میدونم ! هتل ا ! مسافر خونه ها ! پارک ا !هر جا ! کامیار _ دنبال یه سوزن تو انبار کاه بگردیم ؟! _ اون که نمیتونه شب تو خیابونا بخوابه حتما میره خونه یکی ! کامیار _مثلا کی ؟ _ مثلا دوستاش ! بالاخره یه دوست داره که بره پیشه ؟! اون دخترا کی بودن ؟ ناهید ، سابرینا ، مهسا ! " یه فکری کرد و بعد خندید و گفت " _ نیلوفر ! پریسا! شقایق ! وای خدا منو مرگ بده که چقدر کوتاهی کردم ! _ منم همینو میگم دیگه ! ماها حداقل میتونستیم یه خبری از اینا بگیریم ! کامیار_ تو حق داری ما مقصریم ! یعنی منه خاک تو سر مقصرم ! _ دیدی حالا ! کامیار_ می پذیرم ! کوتاهی با قصورم رو می پذیرم و هرگونه تنبیه رو به دل و جونم میخرم ! همین الان میرم که جبران کنم ! باید به تک تک این خانما سر بزنم و خبر بگیرم ! وای خدا که چقدر کار دارم ! بدو بریم جبران ! _ ناهار بخوریم بعد . کامیار_ من کوفتم بشه اون ناهار ! تا من از یکی یکی اینا خبر نگیرم ، لقمه از گلوم پایین نمیره که ! _ من گشنمه ! کامیار_ کارد بخوری ! دنبال اون دختره گشتن واجب تره ، یا ناهار ؟! _ چطور تو یه مرتبه به صرافت افتادی ؟! " دست منو گرفت و کشید ، گفت" _گفتی ناهید ، سابرینا و کی ؟ _ مهسا. کامیار_ وای خدا جون شیش تا ! " همونجور که منو با خودش میکشید بهش گفتم" _ همه شونو که امروز نمیرسیم ! کامیار_ تو بیا ! خدا توفیق میده! " رفتیم تو گاراژ و ماشین کامیار رو در آوردیم و سوار شدیم و حرکت کردیم و من یه تلفن زدم به ژاکلین که ازش آدرس دوستای گندم رو بپرسم . فقط آدرس دوتاشونو داشت . شقایق و نیلوفر . قرار شد آدرس بقیه رو از همین دو تا بگیریم . خونه شقایق نزدیکتر بود ، رفتیم طرف خونه اون . تقریبا یه ربع بعد رسیدیم و پیاده شدیم و زنگ زدیم . یه دختر خانم آیفون رو جواب داد و معلوم شد که خودش شقایقه . چند دقیقه طول کشید تا اومد دم در . انگار یه دستی به سر و صورتش کشیده بود و لباسش رو عوض کرده بود . را رسید گفت " _ بفرمایین تو ! اینجا که بده ! بفرمایین . کامیار که چشمش به شقایق که یه دختر خوشگل بود افتاد ، انگار اصلاً یادش رفت برای چی اومدیم اونجا ! شروع کرد باهاش احوالپرسی کردن ." کامیار _ سلام عرض کردم خانم ! حال شما چطوره ؟ شقایق _ خیلی ممنون ، حال شما چطوره ؟ کامیار_ الٔحمد الله ! خوب خوب ! بابا چطورن ؟ شقایق _ ممنون ، خوبن . کامیار_ الٔحمد الله ! مامان چطورن ؟ " شقایق خندید و گفت " _ایشون چند ساله فوت کردن ! کامیار_ الٔحمد الله ! ببخشین ببخشیدن ! یعنی انشاالله خاک به قبرشون بباره ! یعنی نور به قبرشون بباره ! والله هول شدم ! از بس شما خانم و باوقار تشریف دارین ! زبونم گل مژه زده ! " شقایق خندید و گفت " _ گل مژه مال چشمه ! کامیار_ از بس شما گل این ، همه جای ما گل در آورده ! عین این زمینای پارک ملت ! خدا خیر بده به این شهر داری تهران ! هر جا گیرش میاد یه چیز می کنه توش ! یعنی یه شاخه گل می کنه توش ! شقایق _ شما حتما کامیار خان هستین !؟ کامیار_ غلام شمام ! از کجا فهمیدین ؟ شقایق _ از تعریفایی که گندم در مورد بانمکی شما کرده ! " کامیار که چشم از چشم شقایق ور نمیداشت ، با خنده گفت " _ ببخشین گندم کیه ؟ " شقایق زد زیر خنده و گفت " _ دختر عمه تون دیگه ! کامیار_ آهان ! اونو که آردش کردن تموم شد رفت پی کاره ! " با آرج زدم تو پهلوش و به شقایق گفتم " _ ببخشین مزاحمتون شدیم ، می خواستیم ببینیم شما از گندم خبری ندارین ؟ شقایق _ نه ! اتفاقی افتاده ؟! کامیار_ نه بابا ! داریم برای سازمان سیلوی تهران آمار میگیریم ! ببخشین شمام دانشگاه تشریف دارین ؟ شقایق _ با گندم هستم . کامیار_ خدا شما رو به خونواده تون ببخش ! درسا چطوره ؟ سخته ؟ آسونه ؟ شقایق _ای ، بد نیست . بفرمایین تو تورو خدا ! اینجا بده ! کامیار_ چشم ، هر چی شما بفرمایین ! " اومد حرکت کنه که بازوش رو گرفتم و گفتم " _ ببخشین شقایق خانم ، شما آدرس چند تا از دوستای صمیمی ش رو دارین به ما لطف کنین ؟ شقایق _ کدوم شونو می خواین ؟ کامیار_ اونایی رو که خوشگل ترن ! " یه چشم غره بهش رفتم و به شقایق گفتم" _ اونایی رو که باهاش صمیمی ترن . کامیار_ بله بله ! یعنی اونایی که صمیمی ترن . شقایق _ جدأ براش اتفاقی افتاده ؟!
إظهار الكل...
👍 4
#گندم_پارت_۶۳ الهی کامیار بمیره که تو دلت براش تنگ شده ! کاشکی خبر مرگم این واموندهٔ موبایلمو قایم کرده بودم آ! جونم مرگ شده ها ورش داشتن قایمش کردن که کسی بهم زنگ نزنه ! " شروع کرد تند تند با دستاش اشک هامو پاک کردن ! همونجورم حرف می زد ." _ کامیار _ این یکی دو شبه زیادی بهت فشار اومده ! هی بهت گفتم بیا بریم ، نیومدی ! حداقل یه بادی به کلهٔ ت میخورد ! حالا دیگه گریه نکن ! منم غصّه میخورم آ ! ول کن ! بالاخره هر چی خدا بخواد بشه ، میشه ! تقصیر من و تو که نبوده آخه _ دلم از این می سوزه که یه روزم از عاشق شدنم نگذشته بود که اینطوری شد ! حتی نتونستم باهاش حرف بزنم ! کامیار _ همینه دیگه ! آدمیزاد این طوریه ! اگه اون چیزایی رو که دوست داره از جلو دستش وردارن ، بدتر میشه ! اون وقته که حرص آدمو میگیره ! _ یعنی دیشب کجا بوده ؟ کجا خوابیده ؟ کامیار _بچه که نیست ! دفعه اول شم که نبوده که از خونه رفته بیرون ! ناسلامتی دانشجوی این مملکته ! حتما خونه یکی از دوستاش بوده ! _ آخه کدوم دوستش ؟! کامیار _ صد تا دوست و رفیق داره ! _ شانس رو ببین تورو خدا ! درست باید این اتفاق برای اون دختری بیفته که من عاشقش شدم ! کامیار _ تقصیر خودته ! _ من چه تقصیری دارم ؟! کامیار _ بابا جون این همه دختر تو این باغ بود ! می رفتی جلو پنجره یکی دیگه شون دزدکی دید می زدی ! حالا گندم نشد ، جو ! جو نشد ، بلغور ! بلغور نشد ماش ! شکر خدا همه شون خاصیت دارن ! _ ول کن حوصله ندارم ! کامیار _ اگه دیشب با من می اومدی بهت می گفتم ! بیست تا دختر اونجا بود ، یکی از یکی خوشگل تر ! هر کدوم رو که انتخاب می کردی ، بابا ننه شون از خدا می خواستن ! _ من تو عشق معامله نمی کنم ! کامیار _ پاشو برو گم شو ! این حرفا دیگه تو این دوره و زمونه خریدار نداره ! الان دارن رو جون مردم معامله می کنن ! _ اونی که این کارا رو می کنه ، آدم نیست ! کامیار _ آره ، آدم نیست اما فعلا هس و خیلی کارام می کنه ! اما مردمم کمکش می کنیم ! _هیچکس به یه همچین آدمی کمک نمیکنه ! کامیار _ چرا ، میکنه . گوشت گرون میشه ، همه هول میزنیم و بیشتر میخریم ! مرغ گرون میشه ، همینطور ! شیر گرون میشه ، همینطور ! میوه گرون میشه ، همینطور ! _ اینا چه ربطی به عشق داره ؟! کامیار _ چرا ربط نداره ؟! خب معشوق م باید گوشت و مرغ و شیر و میوه بخوره که جون بگیره و خوشگل و ترگل ورگل بشه دیگه ! _ برو بابا ! کامیار _ عجب خری یه ها ! تو تا حالا دیدی که مثلا یه دختر ، شیش ماه گوشت و مرغ و میوه و شیر و این چیزا رو نخوره و خوشگل باشه ؟! صورتش میشه عین کاغذ مچاله شده ! اون وقت فکر می کنی تا از در خونه ش اومد بیرون ، صد تا عاشق دل خسته پیدا می کنه ؟! عشق مستقیما با گوشت و مرغ و لبنیات نسبت داره ! این گرسنه های آفریقا رو ببین ! تا حالا شنیدی یه دختر از این آفریقایی ها گرسنه بره تو هالیوود ؟! این دخترای گرسنه آفریقایی رو اگه بخوای تبدیلشون کنی به یه چیز به درد بخور که مثلا بشه عاشق شون شد ، اول باید باد شون کنی ! بعد یه اوتو بخار حسابی بهشون بزنی و بعد پنجاه شصت کیلو گوشت و مرغ و میوه بخوردشون بدی تا بتونن رو پاشون واستن ! _ خیلی خب بابا خیلی خب ! کامیار _ پس به این قرار ، میشه ، مثلا یه دختر رو کیلویی حساب کرد ! حالا کیلو چند ، دیگه بستگی به بازار داره ! از کیلو یه میلیون بگیر برو بالا ! هر چی تغذیش خوب بوده باشه ، یعنی باباش پولدارتره ! دختری م که باباش پولدار باشه ، میکنه به عبارت کیلویی هفت هشت میلیون تومان ! _ پس با این حساب وقتی میریم خواستگاری یه دختر باید یه ترازوم با خودمون ببرین !؟ کامیار _ نه ، احتیاجی نیست ! باباهه هر روز همینجوری چشمی دخترشو باسکول می کنه تا مضنه دستش بیاد ! تو همین کاملیای خودمونو درنظر بگیر ! میدونی تا حالا کیلو چند واسه خودمون تموم شده ؟! کمتر از مایه که نمیتونیم بدیمش ! همین مخارج دانشگاهش هفت هشت میلیون تومان شده تا حالا ! خب باید بکشیم رو جنس دیگه ! ما که دیگه نباید ضرر بدیم ! بابای بیچاره م مرتب میگه تولید کننده همیشه ضرر می کنه ! همین عمه اینا ! تا حالا گندم براشون کیلو چند افتاده ؟ تازه حالا که وقت بهره برداری یه ، جنس گذاشه رفته ! واموندهٔ یه جنسی م هس که نمیشه زیاد احتکارش کرد ! یه خرده وقتش بگذره میشه کیلو دوزار ! بعدش فقط به درد ترشی میخوره ! اما ترشی ش خوب در میاد آاا ! _آدم در مورد دختر اینطوری صحبت می کنه ؟! کامیار _ من غلط بکنم اینطوری حرف بزنم! پدر و مادرا اینطوری فکر می کنن ! وگرنه منکه کیلو هر چند باشه بی چونه خریدارم ! این پدر مادران که نرخ تعیین می کنن ! طفلک یه پسر جوون گویا پیدا شده برای کملیا ! حیوونی دستش خالیه ! بابام پا تو یه کفش کرده الی و بلا از کیلو ده میلیون کمتر نمیدم !پسر بدبختم رفته وام بگیره بیاد چهار کیلو کاملیا بخره ورداره بره !
إظهار الكل...
👍 3
#گندم_پارت_۶۷ _ کمی با خونواده ش اختلاف پیدا کرده و از خونه قهر کرده . شقایق _ای وای چه بد ! شاید بیاد اینجا ! کامیار_ میگم چطوره ماهام اینجا منتظرش باشیم تا بیاد ؟! " یه چشم غره دیگه بهش رفتم و به شقایق گفتم " _ اگه همون آدرس ها رو بهمون بدین ممنون میشیم. شقایق _ الان براتون مینویسم میآرم . کامیار_ اگه دست تون خسته میشه ، بذارین من بیام براتون بنویسم ! آخه من بابام میرزا بنویس بوده . "شقایق خندید و رفت تو " کامیار_ الهی تو خونه شون خودکار مداد و خودنویس پیدا نشه ، مجبور بشه منو صدا کنه که براش بنویسم . _کامیار خجالت نمیکشی ؟!! کامیار_ کی از نوشتن تا حالا خجالت کشیده که من بکشم ! اصلاً اگه نوشتن خجالت داشت که این همه مدرسه و دبیرستان و دانشگاه نمیرفتن ! _ به خدا من جای تو خجالت میکشم ! کامیار_ تو چرا جای من خجالت میکشی ! اصلا چرا ما خجالت بکشیم ؟! اونایی که الف ب پ ت س رو اختراع کردن باید خجالت بکشن ! _ زهرمار . " موبایلمو در آوردم و شماره گندم رو گرفتم اما موبایلش خاموش بود . یکی دوبار دیگه گرفتم اما فایده نداشت . تو همین موقع شقایق با یه ورق کاغذ اومد بیرون و گفت " _ بفرمایین . این چند تا تو ذهنم بود . " تا اومدم بگیرم که کامیار زودتر کاغذ رو گرفت و گفت " _ تو خونه خودکار داشتین ؟! " شقایق با تعجب بهش نگاه کرد و گفت " _ ببخشین متوجه نمیشم ! کامیار_ هیچی ، چیچی ! میگم شما با سرویس میرین دانشگاه ؟ شقایق _ نه خودم میرم . کامیار_ خودتون تنهایی میرین ؟!!! شقایق _ خب بله ! کامیار_ هزار ماشاالله به شما باشه ! میگم حوصله تون سر نمیره تنهایی میرین ؟ " کاغذ رو از دستش گرفتم و به شقایق گفتم " _ خانم خیلی خیلی از همراهی تون ممنونم ، خیلی لطف کردین ! شقایق _ خواهش می کنم . لطفا هر وقت مساله حل شد ، به منم یه خبری بدین ! کامیار _ چشم ! حتما ! اصلاً خودم میام اینجا که مژده گونی م ازتون بگیرم ! شقایق _ قدم تون سر چشم . هر وقت تشریف بیارین خوشحال میشم . کامیار _ منم خوشحال میشم ! یعنی خوشحال که میشم هیچی ، کلی م ذوق می کنم ! " شقایق زد زیر خنده که دست کامیار رو گرفتم و کشیدم طرف ماشین و همونجور یه خداحافظی از شقایق کردم و در ماشین رو واکردم و کامیار رو به زور نشوندم پشت فرمون و خودمم از اون طرف سوار شدم . کامیار هنوز حواسش به شقایق بود که سرش داد زدم و گفتم : _ کامیار ! کامیار _ای مرض و کامیار ! ای درد بی درمون و کامیار ! دلم ریخت پایین ! چرا داد میزنی ؟! _ حواست کجاس ؟! کامیار _ دارم دنبال ماشین می گردم دیگه ! _ کدوم ماشین ؟ " هنوز داشت به شقایق نگاه میکرد و همونجوری با من حرف می زد !" کامیار _ همونکه باهاش اومدیم اینجا دیگه ! _ ما که الان تو ماشین نشستیم ! " یه مرتبه حواسش جمع شد و با تعجب گفت " _ کی اومدیم تو ماشین ما ؟! _ اصلاً لازم نکرده بریم دنبال گندم ! برگرد خونه ! کامیار _ مگه من دلم طاقت میاره ، این دختره رو تو این شهر به این گل گشادی تنها ولش کنم ؟! _ تو که اصلاً یه کلمه هم در مورد گندم حرف نزدی ؟! کامیار _ واا ! چه حرفا !! من همه ش در مورد این طفل معصوم صحبت کردم ! _ خجالت بکش کامیار ! کامیار _ من که دیگه چیزی ننوشتم که خجالت بکشم ؟! _ حرکت کن بریم خونه ! کامیار _ سی سال بر نمی گردم خونه ! اون دختر الان به ما احتیاج داره ! _ کدوم دختر ؟ گندم یا اونای دیگه ؟ کامیار _ چه فرقی میکنه ؟! تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد درشمیرانت دهد باز ، آدرس بعدی رو بخون ببینم ! _ گرسنمه بابا ! کامیار _ داد نزن شقایق خانم هنوز دم در واستاده ! _ خب حرکت کن بریم دیگه ! کامیار _ میخوام حرکت کنم اما پاهام ازم فرمون نمی برن ! _ پس پاشو من بشینم ! کامیار _می خوای من همینجا واستم تو بری برگردی ؟! _ حرکت میکنی یا نه ؟ کامیار _ پس تو ماشین رو روشن کن ! منکه دل اینکار رو ندارم ! _ واقعا که کامیار ! کامیار _ حداقل دنده رو تو عوض کن ! چقدر سنگدل شدی امروز ! " در رو واکردم و به شقایق گفتم " _ خواهش می کنم شما بفرمایین تو ! خجالت مون ندین ! شقایق _ اختیار دارین ! _ ماشین گرم کرده ، باید کمی خنک بشه ، یه خرده طول میکش ! شقایق _ پس بفرمایین تو یه چایی میل کنین تا ماشین خنک بشه . " تا اینو گفت ، دست کامیار رفت طرف دستگیره در که من زود سوئیچ رو پیچوندم و ماشین روشن شد ! کامیار یه فحش زیر لب بهم داد که محلش نذاشتم و به شقایق گفتم " _ خب روشن شد ، شما دیگه بفرمایین خدانگهدار . فرهاد رحمت الله ! اما یه دستشون خطرناکن و مردم آزار ! مثل این دلارام ! عشقش از دستش بره و تبدیل میشه به انتقام ! _ نه بابا ، اونطوری هام نیست ! کامیار_ اگه دلارام همین شبا نیومد تو اتاقت و سرتو با چاقو نبرید ! _ فیلم جنایی زیاد دیدی تو ! کامیار_ سوار شو بریم که دیر شد .
إظهار الكل...
5
#گندم_پارت_۷۰ رجب خان _ خب لباس تن شون کن بفرستشون تو دیگه ! یه چرخ بزنن نمایش تمومه ! نصرت _ آخه اینا ...! " رجب خان نذاشت حرفش تموم بشه و گفت " _ آخه نداره دیگه ! پسره که سیاهی لشکره و اصلاً حرف نمیزنه ! دختره م که دو تا اه میکشه و یه آره و نه میگه و چهار تا قدم راه میره ! حتما این رفقات راه رفتن بلدن دیگه ! نمایش م که رو خودت میچرخه ! چهار تا کلوم چرت و پرت بگو و دو تا ادا در بیار و مردم رو بخندون و پرده افتاده ! " بعد برگشت طرف من و کامیار و گفت " _ چی میگین شما ؟! کامیار _ یعنی ما بریم نمایش بازی کنیم ؟ رجب خان _ بله ! کامیار _ یعنی از این لباسا بپوشیم و گریم کنیم و بریم رو صحنه جلو مردم ؟ رجب خان _ آره دیگه ! کامیار _ یعنی من و این نرسیده بشیم هنرپیشه تئاتر ؟ رجب خان _ تئاتر هملت رو که نمیخواین اجرا کنین ! نقشی م که ندارین ! یکی تون یه نیزه دستش می گیره و یه گوش عین مجسمه وامیسته ! اون یکی تونم یه کلاه گیس سرش میکنه و یه دامن پاشو و یه شنلم میندازه رو دوشش و میشه دختر سلطان ! سه چهار تا جمله م بیشتر نباید بگه ! تازه اونم نگفت نگفت ! این رفیق تون نمایش رو میچرخونه ! اصلاً نمایش رو سیاه می گرده و اون همه ش مزه میاد ! شماها چهار دفعه میرین رو سنّ و بر میگردین ! همین ! کامیار_ یعنی من کلاه گیس سرم کنم و اینم یه نیزه دستش بگیره بریم جلو مردم ؟! رجب خان _ خب آره دیگه ! کامیار_ من صد سال اگه از این کارا بکنم ! شما نمیگین اگه یه آشنایی چیزی ما رو با این شکل و قیافه ببینه و بشناسه چه آبرویی از ما میره ؟! رجب خان _ اگه رفیق این آقا نصرتی ، حتما به خاطر رفاقت یه کاری براش می کنین ، اگرم نه که امشب این آقا از این تئاتر مرخصه ! کامیار _ مرخصه که مرخصه ! به ما چه مربوطه ؟! " یه نفس راحت کشیدم وقتی کامیار اینو گفت ! همه ش می ترسیدم با اخلاقی که کامیار داره و همه ش دنبال ماجرا و این چیزا س ، یه مرتبه قبول کنه و آبرومون جلو مردم بره ! اینا رو که گفت خیالم راحت شد !" کامیار _ خب سناریوتونو عوض کنی ! رجب خان _ نمیشه ! کامیار _ سناریو چی هس حالا ؟ رجب خان _ یه دختر پادشاهه که عاشق یه شاگرد تاجر میشه . تاجر جواهر ! یه عرب پولدارم خواستگار دختر پادشاهه . دخترم نمی خواد زنش بشه ! کامیار _ زمان نمایش مال قدیمه ؟ رجب خان _ آره بابا ! مگه شنل و شمشیر و نیزه و سپر اینا رو نمیبینی ؟! کامیار _ اون وقت دختره رو سنّ نباید حرف بزنه ؟ رجب خان _ چرا !! دو تا اه میکشه و دو دفعه میگه " بلایت به جانم _ بی تو نمانم _ از فراغت روزم چو شام تار گشته " همین ! تازه اون رو هم این نصرت یواش در گوشش میگه که اونم تکرار کنه ! کاری نداره که ! کامیار _ بیخودی نگو کاری نداره ! آدمی که تا حالا رو صحنه نرفته ، ممکنه تا پاش برسه رو صحنه جلو مردم ، یه مرتبه غش کنه ! کار سختیه ! به این شلی هام نیست ! هنرپیشه های بزرگم دفعه اول گند میزنن ! حالا شما انتظار دارین ما دو تا این لباسا رو بپوشیم و گریم کنیم و کلاه گیس سرمون بذاریم و بریم رو صحنه جلو سیصد چهارصد نفر آدم ؟! اونم برای اولین بار ؟! واقعا که ! چه توقع ا از آدم دارین ! " اومدم منم در تایید حرفاش یه چیزی بگم که رو کرد به نصرت و گفت " _ حجاب مجابم دختر پادشاه داره ؟ رجب خان _ یه تور میندازه رو سرش دیگه ! کامیار _ من تور موری نیستم ! میخواین بی حجاب برم بسم الله ! بده به من اون کلاه گیس رو ببینم موهاش چه رنگی یه ؟! " من همینجوری مات فقط به کامیار نگاه می کردم که نصرت تند یه کلاه گیس رو که موهای سیاه داشت داد دست کامیار !" کامیار _ این چرا موهاش سیاهه ؟ من بلوند دوست دارم ! ندارین دیگه ! ❤️ادامه دارد...
إظهار الكل...
👍 6 5🥰 2😁 1