cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

حرفاي دلتون🥀❤️

بسم الله الرحمن الرحیم 🙏🕋 هزار حرف نا گفته است در دل ...🥀💔 #اینجا👇 ویدیو...🎬 استورری...🌆 شعر ...🍻 بیو ...🔐 پروف...🖼 آهنگ... 🎻 ادمین ...👇 @PrancesASMA

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
189
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
-27 أيام
-1430 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#رومان #عشق_طنین♥️ #قسمت_25 دو روز پیش آرایشگاه آمده بودم و گپ زده بودم که چی قسم مُدل آرایش و مو میخواهم آرایشم را یک آرایش خیلی ساده و شیک اروپایی انتخاب کرده بودم چون از آرایش های زننده که آرایشگاه های افغانستان به دیگر عروس ها میکردند متنفر بودم و این آرایشگاه را هم بسیار به مشکل پیدا کرده بودم. وارد صالون اصلی آرایشگاه شدم یکی از کارمند های شان طرفم آمد و با خشرویی هدایتم کرد که وسایلم را در کجا بگذارم..... خوب بعد از چندیدن ساعت که زیر دستان آرایشگر بودم اجازه داد تا برم لباس های افغانی خود را بپوشم قبل از پوشیدن لباس هر چی کردم اجازه نداد که خود را در آینه بیبینم با کمک یکی از شاگرد های آرایشگر لباس هایم را پوشیدم شاگرد آرایشگر محو لباس ها و صورتم شده بود و گفت در عین حال که ساده و شیک آرایش کردی خیلی ناز شدی لباس هایت هم بسیار مقبول است ازش تشکری کرده و طرف آینه رفتم با دیدن خود در آن لباس های زیبا و آرایش ملایم و شیک صورتم لبخند رضایت بخش به چهریم آورد موهایم را هم خیلی یک شکل زیبای و بازی آماده کرده  بودند  و ماتیکه های قشنگ را هم آویزان کرده بودند ، با جواهرات افغانی ، چون با لباس های افغانیم این استایل مو محشر میکرد. شاگرد آرایشگر آمد و گفت که داماد آمده من هم بعد از جمع کردن وسایلم از شاگرد آرایشگاه خواستم اول بکس هایم را ببرد فکر کنم راتب کسی را آورده بود بخاطر بُردن آن ها بعد از حساب تصفیه با آرایشگاه و البته مقداری پول هم به شاگرد شان دادم چون خیلی کمکم کرد به طرف پایین روان شدم همین قسم که فکرم طرف پله های زینه بود که متوجه باشم و به روی نخورم زمین صدای چند نفر را شنیدم سر خود را که بالا کردم با دیدن راتب در آن پیراهن تنبان سفید و واسکت ست لباس های من محوش شدم درست است که راتب همیشه شیک بود ولی تا حال هیچ وقت با پیراهن تنبان ندیده بودمش چون اندام عضلانی و ورزشکاری داشت پیراهن تنبان فت جانش خیلی برازنده اش کرده بود امتو که من محو او شده بودم او هم مات مانده بود هر دو غرق نگاه کردن به هم شده بودیم که با صدای فلمبردار به خود آمدیم فیلمبردار از راتب خواست که کوزه را برایم بدهد راتب بعد از دادن دست  و کوزه ، به هدایت فیلمبردار طرف موتر روانه شدیم سوار موتر شدیم که فیلمبردار گفت در جریان راه در بین خود گپ بزنین ( بیا پوره کو حالی این فلم پوری ها را کی انجام میدهد)  امتو که سرم پایین بود و با کوزه دستم بازی میکردم صدای راتب بلند شد. راتب: مقبول شدی. :- مقبول بودم فقط چشم بصیرت میخواست دیدن زیبایی من. راتب: اوه اوه بهتر است دیگر چیزی نگویم این اعتماد به نفست من را کشته. چشم های را چرخاندم و چیزی نگفتم ، با کمک راتب از موتر پایین شدم و وارد هوتل شدیم در اول با هدایت فیلمبردار چند قطعه عکس در محوطه تفریگاه گرفتیم دیدم آیت با چند دختر دیگر از اقوام از داخل صالون بیرون شد وقتی چشمش به من افتاد دَوش دَوش طرفم  آمد خیلی ناز شده بود با آن لباس های زیبای افغانی. آیت: واااااااای طن طن محشر شدی ، خواهری چقدر مقبول شدی لباس هایت هم خیلی زیبا است. لبخند زدم و گفتم: :- چشم هایت مقبول است خواهری ، خودت را ندیدی چی ناز شدی . آیت که متوجه راتب هم در کنارم شد طرف او دیده  و گفت: آیت: یازنه جان تو هم خیلی زیبا شدی چی جفتی ولا همیالی اسپند کنم که در صالون چشم تان خواهد زدن. راتب لبخندی مردانه زد و از آیت تشکری کرد. بعداز حنا بندان و این ها نکاح صورت گرفت ، وقت صرف غذا شد ، فیلمبردار هر چی اصرار کرد که از غذا خوردن ما فلم بگیرد ولی من و راتب اجازه ندادیم بخی بابا دیوانه ما کردین بیخی. اصلاً دلم نان نمیشد بعد از خوردن چند قاشق برنج بلند شدم که لباس های خود را تبدیل کنم.آیت کمک کرد که لباس سفید خود را بپوشم چون خیلی بف و دامن بلندی داشت به تنهایی عاجز بودم که بپوشم. بعد از پوشیدن لباس تاج با کمک آیت در سرم جابجا کردیم ، طرف آینه دیدم واقعاً خودم را از خودم خوشم آمد بازم میگم خود شیفته نگویین 😑😁 بعد از آماده شدنم آیت باز چیغ و پیغ را شروع کرد که اجازه ندادم زیاد دوام بیاره و از اتاق تبدیل لباس خارج شدم  ، راتب باز هم آماده نشسته بود و مصروف موبایل خود بود . یک دست دریشی سیاه پوشیده بود که خیلی شیک بود با صدای ترق ترق بوت هایم متوجه شد و سر خود را بالا گرفت. نمیدانم از نگاهش چند چیز سرازیر میشد تحسین ، اخم ، لبخند ، بی تفاوتی خلاصه خودم گیچ شدم و به طرفش رفتم باز هم عکاسی شروع شد و دقایق بعد روانه طرف صالون شدیم. داخل صالون شدیم و آهنگی: (بینم همه جا گل و شقایق امشب آهسته برو ماه من آهسته برو با هم برسن دو قلبه عاشق امشب آهسته برو سرو روان آهسته برو برپا بکنیم برایشان بزم خوشی آهسته برو ماه من آهسته برو تا جلوه ی نور صبح صادق امشب آهسته برو سرو روان آهسته برو @ELINmus
إظهار الكل...
#رومان #عشق_طنین♥️ #قسمت_24 صبح با سر و صدای زیاد بیدار شدم فکر میکردی خانه به حمام زنانه تبدیل شده با چشم های که غرق خواب بود طرف ساعت دیواری دیدم ساعت 8 صبح بود خداااایا این ها چرا در این وقت صبح اتو حال را انداختن دفعتاً یادم آمد که اوهی امروز عروسیم است، حالی حوصله محفل امشب را کی داره؟؟ موبایلم را دیدم که یک پیام از طرف راتب داشتم در باره زمان آریشگاه گفته بود که دنبالم میاید موبایل را بالای تخت پرتاب کردم و به طرف حمام روانه شدم بعد از یک حمام پایین رفتم دیدم هیچ کس تحویلم نمیگیرد یکی بالا یکی پایین در حال دَوش است یا خداااا مثلاً عروسی از من است ، عروس من استم خو این ها چرا اتو چپه و راسته میدوند طرف آشپزخانه رفتم دیدم از صبحانه خبری نیست خودم دست به کار شدم یخچال را باز کردم خوووب حالی چی بخورم چشمم به بوتل نوتیلا خورد که طرفم چشمک میزد کمی نوتیلا بالای ناشتا چرب کردم با یک گیلاس چای نوش جان کردم. خوب خوب حالی چی کنم تا جای که یادم میاید فعلاً خو کدام کار ندارم چون دیشب تا طرف های صبح تمام بکس هایم را چک کردم خانم کاکایم هم چک کرد چیزی نمانده بود نمیدانم حق خانم کاکایم را چگونه ادا کنم واقعاً در حقم مادری کرده بود هیچ چیز برایم کم نگذاشت حتی یک لحظه احساس نکردم که فرقی میان من و آیت گذاشته باشد واقعاً مدیونش استم. سر و صدایی از صالون میامد رفتم دیدم دختر ها و بچه ها جمع شده بودن و گپ میزدن با صدای بلند سلام داد. -:سلااااام ، میبینم جمع تان جمع است فقط گل تان کم است که او هم آمد. امید: صبح بخیر عروس خانم فکر کردم امروز هم از وقت بیدار شدن جناب خبری نیست. :- نی دگه لالا جان مثلاً عروسم..آنقدر درک دارم😌 امید طرفم یک لبخند برادرانه زد که صدای آیت بلند شد. آیت: طن‌طن فکرت باشه که در کارد خودم میرقصم. :- اوکی عشقم از خودت است. چشمم به سمیرا خورد که مصروف موبایل خود بود جالب بود  اصلاً اظهار نظری نداشت یا از او حرص خوردن هایش یا از حالی آرام بودنش. آیت: طن طن بکس هایت را پایین آوردیم که وقتی راتب آمد زیاد معطل نشود. با یک لبخند خواهرانه طرف آیت دیدم: :- تشکر خواهری ان شاءالله که جبران بتوانم. دیشب تا صبح من ، آیت و خانم کاکایم گریه کردیم واقعاً جدا شدن از این قسم موجودات دوست‌داشتنی زندگیم خیلی کار سخت بود چشمم به پا های خینه کرده ام افتاد بماند که دیشب چقدر خانم کاکایم را حرص دادم خو نمیخواستم پا هایم را خینه کنم و خانم کاکایم‌هم همرایم ضد کرده بود که بدون پا های خینه نمیتوانی از این خانه بیرون شوی آه خو بدم میاید درست است خینه را زیاد خوش دارم ولی در پا ها...😑💔 با صدای زنگ موبایلم چشم از پا هایم گرفتم دیدم راتب است دکمه اتصال را زدم. : سلام. راتب: سلام خوب استی. :- خوبم خودت خوبی. راتب: شکر است زنگ زدم که آماده باشی نیم ساعت بعد میرسم. :- درست است منتظرم. راتب: کاری نداری. :- نخیر به سلامت. راتب : اوکی خداحافظ. تماس را که قطع کردم دیدم ساعت 11 است چقدر زمان زود گذشت بلند شدم و طرف اتاقم روان شدم بعد از تبدیل لباس هایم آماده شده از اتاق خارج شدم به محض بیرون شدن من آیت و سمیرا هم از اتاق بیرون شدن. آیت: میری خواهری. :- راتب گفت چند دقیقه بعد میرسم. آیت: مطمئن استی که میخواهی تنها بری طن طن. :- آی آیت صد بار گفتم بللللییی خوب تنها رفتن دگه کدام شاخ و دُمی نداره میخواهم یکباره‌گی در هوتل بیبینینم سوپرایز شوید😂 آیت چپ چپ طرفم دید و گفت امان از کار های خودسرانه تو سمیرا هم یک ایشی گفته پایین رفت من هم شانه هایم را بالا انداختم و طرف پایین رفتم خوب چی کنم خوش دارم یکباره‌گی همه در هوتل ببیننم راتب پیام داد که بیرون شوم. من هم با خداحافظی و گریه و ناله های بسیار ، بعد از گذشتن از زیر قرآن از خانه خارج شدم بکس هایم را راتب وقت در موتر گذاشته بود در موتر سوار شدم و سلام کردم او هم فقط با تکان دادن سر اکتفا کرد توبه خدایا مثلآ اگر او زبان مبارک خود را حرکت بدهد کفر میشود؟ بعد از گذشتن چند دقیقه دیدم پیشروی یک رستوانت پارک کرد موتر را سرم را به طرفش چرخاندم و گفتم: :- اینجا چرا پارک کردی آرایشگاه در سرک بعدی است. راتب: می دانم ولی در قدم اول غذا  خوردن مهم است چون اگر به تو بگذارم چیزی نمیخوری و باز ضعف میکنی.... بدون اینکه منتظر گپی از طرف من شود از موتر پایین شد من هم به دنبالش پایین شدم طرفم آمد و دستم را گرفت و با هم وارد رستوانت شدیم بعد از تمام شدن غذا من را پیشروی آرایشگاه پایین کرد و بکس هایم را در  دهلیز آرایشگاه گذاشت و خودش رفت. @ELINmus
إظهار الكل...
#رومان #عشق_طنین♥️ #قسمت_23 بازم حرفی نزدم و بطرفش میدیدم او هم که فهمید دلگیر هستم کلافه دستی به موهایش کشید و ادامه داد راتـب: ببین میفهمم صبحانه نخوردی دیشب هم چیزی نخوردی به احتمال زیاد دیروز هم... هله بخیز به یک جایی بریم چیزی بخو ای قسم مجبور میشی شفاخانه را تحمل کنی... باور کنم نگرانم بود؟؟ هِه بازم حتما حس ترحمش‌ گُل کرده -: نمیخاییم گشنه هم نیستم تو هم برو به صنفت برس نکنه کسی  مارا ببینه از عاشق هایت کم شوه..! راتـب: مقصدت چیست؟ -: مقصد ندارم فقط انتظار کمک از تو را ندارم فقط برو حالی هم به امید زنگ میزنم بیایه پُشتم به دلسوزی تو هم ضرورت ندارم.... وااااااا چهره را ببین چی دوزخی!! مه چی گفتم ؟ راتـب دستم را کشید و بلندم کرد که صدایم بلند شد بدون توجه به من بطرف در خروجی حرکت کرد خدا را شکر همه در صنف های شان بودن و کسی متوجه ما نشد همین قسم که حرکت می‌کرد گفت: تا من باشم نیاز به دومین نفر نیست که به تو کمک کنه ای فکر هایت را از همیالی از مغز کوچکت بیرون کو.. یکبار ایستاد و بطرفم دور خورد به چشم هایم نگاه کرد و گفت: و ای دلسوزی نیست تو نامزدم هستی نباید نگران نامزدم باشم؟؟؟؟ من هم با دلخوری که نمیفهمم چی قسم یکباره از دهنم خارج شد گفتم -: وقتی نامزدت هستم چرا در صنف او قسم گفتی؟ او هم پیش روی جمعیت دخترها! زیاد خوش داری دختر ها به دنبالت باشه ؟ کسی نفهمه نامزد داری؟ ناگهان دستش شل شد چهریش تغیر کرد و مهربان به طرفم میدید واااای لعنت به دهن بازم که ای قسم ناخواسته هر چیز ازش بیرون میشه حالی حتماً فکر میکنه حسودی میکنم اوووف.. لبخندی شیطنت‌آمیز زد و دوباره راه افتاد راتـب: اهــا پــــس بگو چرا ایقدر عصبانی هستی! بیا امروز زیاد حرف زدی دو لقمه غذا بخو که انرژی بگیری‌.. به یک رستورانت نزدیک دانشگاه رفتیم و راتـب سفارش غذا داد... بزور و چپ چپ نگاه کردن طرفم تمام غذا را بالایم خوراند وقتی غذا تمام شد کمی حالم خوب شد ناگهان یاد صنف افتادم -: راستی صنف را چی کردی؟ باید حالی صنف میبودی! راتـب: به یک استاد دیگر واگذار کردم توقع نداشتی در این وضعیت به حالت خودت رهایت میکردم! از این حرفش قند تو دلم آب شد نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم، بعد از چند ثانیه دوباره ادامه داد راتـب: اگر در صنف صدایم بالا رفت چون دیدم وضعیتت خراب است و کسی کمک نمیکنه مه هم که نمیتوانستم بین محصلین بیاییم و دستت را بگیرم تو که میفهمی کسی از  نامزدی ما خبر ندارد خدا کنه ازیم خفه نباشی و موضوع عاشق هایم هم نیست، تمام دختران دانشگاه را به چشم خواهر میبینم... بعد لبخندی خبیثانه زد و گفت: البته به استثنای یک نفر.... گیچ طرفش دیدم و گفتم: عِه؟ به جز کی؟؟؟ او که چهره منتظرم را دید بلند خندید، میز های اطراف ما برگشتن و نگاه مان کردن من هم معذب به راتـب که هنوزم بلند میخندید  نگاه کردم دست پاچه گفتم -: وااااای آبرویم رفت آرام باش همه طرف ما میبینه حالی میگن بچه بیچاره حتما تکلیف داره..! دختر هم حیف شد! خو نگفتی او یک نفر کیست؟ دیدم دوباره خندیش شدت گرفت -: اصلاً نگوووووو هیچ کار ندارم هر کی است باشه بخیز که بریم دگه نا وقت میشه..! راتـب هم کم کم صدای خندیش کم و تبدیل به یک لبخند شد یکجا از رستورانت بیرون شدیم دوباره رفتیم دانشگاه راتـب گفت موتر را از پارکینگ بیرون می‌کند من هم رفتم و بکس و کتاب هایم را گرفتم و دوباره بیرون دانشگاه منتظر راتـب شدم پنج دقه نگذشت که آمد بالا شدم و بطرف خانه حرکت کردیم در راه هم آنقدر بالای غذا تأکید کرد که خودم شرمیدم...                         ★★★★★★ سه هفته مثل خواب گذشت خانم کاکایم از الف تا ی جهیزیه خرید هفته آخر هم همرای راتـب رفتم و لباس هایم و چیز های که ضرورت داشتم را خریدم در این سه هفته روابط من و راتـب هم خوب شده بود مثل دو دوست بودیم و خبری از جنگ نبود ناگفته نماند چون هر چی راتـب میگفت بدون حرفی قبول میکردم او هم که از خدایش بود... برای یک هفته از دانشگاه رخصت گرفتم... ادامه دارد... @ELINmus
إظهار الكل...
#رومان #عشق_طنین♥️ #قسمت_22 سیاووش و امید چی؟ خودم چی؟ خاله فریده مثل حال دوستم میداشته باشه؟ شاید بتوانم همرای راتـب زندگی‌ کنم و طلاق نگیریم؟ هِه سااااده راتـب که مجبوری همرایت ازدواج میکنه مگر من دوستش دارم؟ من که از راتـب متنفر بودم حالا چی؟ حالا که دوستش ندارم مثل روز های اول ازیش متنفر هم نیستم راتـب که خواست هر دختری است! از هیچ چیزی کم ندارد اما شاید اگر در یک وقت مناسب همرایش رو به رو میشدم موضوع فرق می‌کرد اما حال!!! همین که حالا ازیش متنفر نیستم و می‌توانم یک مدت تحملش کنم جای خوشی است. با ضربه دستی به سرم از افکارم بیرون شدم به امید نگاه کردم و خود را جم و جور کردم.. -: چیزی شده امید ؟ کاری داری؟ امید که حس برادرانش گُل کرده بود کنارم نشست و مهربان نگاهم کرد امید: تاریخ عروسی مشخص شد سه هفته بعد است او هم بخاطر مادرم که بسیاااااار شله است باید جهیزیه کامل برت بخره اگر نی راتـب میگفت زودتر باشه، ببینم طنین تو خو کدام مشکل نداری ؟ گپی است برم بگو تو خو میفامی بیشتر از آیت دوستت دارم نمیخواهم مثل حال ناراحت باشی! با حرف های امید بازم بُغض لعنتی گلویم را گرفت چشم هایم بخاطر اشک تار میدید نمیخواستم از این بیشتر امید را سرگردان و ناراحت بسازم به زور لبخند مصنوعی زدم و گفتم -: با داشتن برادر مثل تو میشه مشکل داشته باشم؟؟؟ اصلاً به تشویش من نباش هر چیزی باشه اول از همه به تو میگم در مورد عروسی هم هر چی پدرکلانم و شما بگویین مه قبول دارم لالا جاااااان انشاءلله عروسی ترا ببینم بخیر... امید لبخندی زد و آسوده از جایش بلند شد و رفت ساعت ده شب راتـب شان هم رفت خانم کاکایم هم تصمیم گرفت از فردا خرید را شروع کند من هم رفتم خواب شدم چون فردا باید دانشگاه میرفتم.. صبح با صدای آلارم بیدار شدم از گشنگی دلم بد میشد اما اشتها نداشتم حمام کردم و یک مانتو کریمی بالاتر از زانو با پطلون کوبای سیاه و چادر سیاه پوشیدم کرمچ های سیاه و سفید با بکس سیاه که خط های سفید داشت گرفتم موهایم را بلند بستم کمی آرایش کردم و با عطر دوش گرفتم.. در حیات منتظر راتـب بودم که از دور موترش را دیدم نزدیکم شد و کم کم ایستاد کرد من هم بالا شدم و کوتاه سلام کردم او هم جوابم را داد و راه افتاد.. میفهمدیم همرایم درست حرف نمیزنه من هم تلاش بخاطر حرف زدن همرایش نکردم! دلم ضعف میرفت تقریباً یک ونیم روز بود درست غذا نخورده بودم سرم را به چوکی تکیه دادم و چشم هایم را بستم.. راتـب: خوب هستی ؟ بدون حرکتی آرام زیر لب جوابش را دادم راتب: چرا باز رنگت پریده؟ صبحانه خوردی؟ وااای چرا ایقدر گپ میزنی بیزو دلم بد میشه همرای تو دگه چی قسم حرف بزنم😒 سرم را بالا و پایین کردم در حالی که هیچ چیزی به لب نزده بودم! او که دید حرف زده نمیتوانم ساکت شد مثل همیشه یک سرک دورتر از دانشگاه پیاده شدم بخاطریکه کسی مارا نبیند، آهسته آهسته بطرف دانشگاه قدم برداشتم....... بی حال در چوکی پهلوی حوریه نشستم و همرای همه احوال پرسی کردم دگه حرفی نزدم راتـب مثل همیشه با غرور و جدیت داخل صنف شد بعد از سلام علیکی درس را شروع کرد نیم ساعت از درس گذشت دیگه واقعاً تحمل صنف را نداشتم دلم بد میشد و سرم گیچ بود حتا نمیتوانستم از جایم بلند شوم حوریه متوجه حالم شد زود از جایش بلند شد دستم را گرفت و با اجازه گرفتن از راتـب میخواست بلندم کند اما دگه حال نداشتم تا بلند شوم چشمم به راتـب افتاد که نگران از دور بطرفم میدید‌ وای الهی بمیری مثلاً تو نامزدم هستی سیـــــل بیــــن! بیا کمکم کو دگه چی لق لق سیل داری وای امروز میمیرم چرا ایستاد نمیتانم!؟ با صدای محکم و جدی راتـب تنم لرزید.. راتـب: دختر ها کمکش کنین بیرون برود انتظار ندارین مه بیاییم کمک کردن!!!!! سرم را به شدت بلند کردم و طرفش دیدم یک قطره اشک از گوشه چشمم افتاد،  دگه ازیش چی توقع داری کسی نمیفهمه که تو نامزدش هستی! همین قسم که خود را دلداری میدادم محکم دست حوریه را گرفتم و هر چی توان داشتم جم کردم و بلند شدم با چشم های اشکی بطرفش دیدم و از صنف خارج شدم، چرا اینقدر دلم نازک شده بود؟ چرا از کسی که یک روزی ازیش متنفر بودم امروز توقع داشتم؟ در حیات دانشگاه نشستم و حوریه را گفتم صنف برود بعد از کُلی اسرار رفـــت.. چشم هایم را بستم و هوای تازه تنفس کردم تا شاید حالم خوب شود بعد از پنج دقیقه صدای بم و مردانه اش را شنیدم راتـب: طنــیــن؟؟؟ چشم هایم را باز کردم و منتظر نگاهش کردم راتـب: چرا اینجه شیشتی بیا بریم یک چیزی بخو حالت خوب میشه... @ELINmus
إظهار الكل...
#رومان #عشق_طنین♥️ #قسمت_21 راتب: چقدر دلت پُر بود دختر راحت  شدی؟؟ سرم را پایین گرفتم و چیزی نگفتم که ادامه داد: راتب: بیبین دختر خوب من اصلاً به خود اجازه نمیدهم که از موقعیت تو سوی استفاده کنم درست است که من در خارج بزرگ شدم اما غیرت افغانیم پابرجاست بجای من خود را قرار بده. کسی بیاید و به زنت پیشنهاد بدهد تو میتوانی خونسرد باشی؟ وقتی دیدم کسی مزاحمت شده آمدم که حقش را بدهم ولی با شنیدن او گپ های احمقانه خون در رگ هایم خشک شد خیلی خود را کنترول کردم اما نشد، حرف‌هایش حق به جانب بود اما نباید بالایم چیغ میزد  واقعاً از این کارش ناراحت شدم.. دگه حرفی نزدیم... نزدیک خانه رسیدیم بدون خداحافظی از موتر پایین شدم و بطرف خانه روانه شدم....                          آیت: طنین بیدااااااااار شوووووو طنیییین.... -:وای مرگ دختر کرم کدی چرا چیغ میزنی زبان آدم را یاد نداری!؟ آیت: عِه؟ یک ساعت است بالای سرت چیغ زده میرم فکر کردم موردی هله بخیز که خُسرخیلت آمده یک ساعت میشه اما عروسسسس نازدانه شان تا حالی خواب است،خاله فریده را راتب رساند خودش هم چند دقیقه بود باز دید که خانم نامد رفت... واااای طنین چهره راتب دیدنی بود نبودی ببینی چقدر حرص خورد از عصبانیت خو هیچ نگویم.. با حرف های آیت مثل سیخ در جایم نشستم یادم آمد راتب گفته بود امروز بخاطر عروسی همرای مادرش میایید اما چرا کسی مرا بیدار نکرد!؟ -: مه خو علم غیب نداشتم بفهمم امدن او هم در خواب!چرا بیدارم نکردی؟؟؟؟؟ آیت طرفم چپ چپ نگاه کرد و یک سیلی جانانه در سرم زد آیت: آمدمممم چندین دفعه، دیدم بیدار شدی و گفتی میاییم دلم جمع شد رفتم اما کجاست آمدن.. پفففف چرا یاد خودم نمیایه تمامش تقصر حنا است شب تا صبح مسج کرد و نماند خواب شوم صبح هم که دانشگاه بودم خوب معلوم دار ای قسم از دنیا بی خبر خواب میرم، خو خو فکر کردن را بس کو طنین که حالی خُشوی عزیزت هم خواهد رفت، مثل برق از جایم بلند شدم و طرف سرویس بهداشتی اطاقم رفتم آب به سروصورتم پاشیدم و عاجل یک دست لباس پوشیده رفتم پایین، همراه خاله فریده احوال پرسی کردم و نشستم در مورد عروسی صحبت میکردن و خانم کاکایم میگفت وقت کم است بخاطر جهیزیه خریدن و همین قسم گپها و بلاخره تصمیم گرفتن شب همراه با کاکا فهیم و راتـب بیایین تا در مورد تاریخ عروسی صحبت کنن. سیاووش خاله فریده را خانه رساند من هم وقت کردم و موبایلم را گرفتم همین که صفحه روشن شد مسکال و پیام های راتـب از دو ساعت قبل نمایید شد.. از ترس حتا نمیتوانستم پیام ها را باز کنم بدون خواندن تمام پیام هارا پاک کردم، وای خاک عالم بر سرت طنین آبرویش پیش مادرش رفت شب به چی روی طرفش ببینم،چقدر کم آمد بیچاره، برای اولین بار دلم برایش سوخت... حالم از خودم به هم خورد اصلاً برایم اشتها نمانده بود در حالیکه از دیشب چیزی به دهن نزده بودم تا شب همین قسم بدون هدف از یک اطاق به اطاق دیگر میرفتم و با هیچ کس هم صحبت نشدم.. شب بدون معطل یک دست لباس ساده پوشیدم و یک کمی آرایش کردم  زود پایین رفتم و پیش آیت نشستم، بیش از حد جیگرخون بودم دلیلش را نمیتوانستم درک کنم ناخودآگاه به راتـب فکر میکردم حتماً فکر کرده چقدر دختر بی مسولیت هستم از حق نگذریم هستم اما نه تا این حــــد همیشه حرمت هارا نگه داشتیم نخواستم شخصیت کسی را پایمال کنم امــــا... در افکارم غرق بودم که صدای تک تک دروازه بلند شد، دست و پاچه از جایم بلند شدم و بطرف در حرکت کردم سیاووش در را باز کرد اول پدرکلان راتـب و کاکا فهیم داخل شدن همرایم به خوشرویی احوال پرسی کردن بعد خاله فریده که مرا در آغوش گرفت و داخل شد و در آخر راتـب با یک سبد میوه داخل شد با سیاووش دست داد و وقتی به من رسید فقط یک سلام کوتاه کرد و داخل رفت آخم کرده بود خوب حق داشت بخاطر این از دستش ناراحت نشدم.. همه در صالون جمع بودیم و قصه میکردیم اما من از همان اول تمام هواسم پیش راتـب بود او که حتا نیم نگاهی به من نمینداخت سرش پایین بود و آرام پایش را به زمین ضربه میزد یک کلمه حرف نمیزد.. من هم کلافه از اینکه خود را مقصر میدانستم از جایم بلند شدم و به آشپزخانه پناه بردم پنج دقیقه بعد صدای شان را شنیدم که در مورد عروسی ، تالار، خرید، تاریخ، مکان،مهمان ها ... صحبت میکردن در آن جمع یکبار صدای راتـب را نیز شنیدم که گفت باید زودتر عروسی صورت بگیرد نمیفهمم اینقدر عجله برای چی بود!؟ ناراحت دستم را به میز میکوبیدم از اینکه زندگیم تباه میشد ناراحت بودم از اینکه بعد از ازدواج چی خواهد شد از اینکه اگر خارج بروم و جدا شوم مردم چی فکر خواهد کرد؟او هم مردم افغانستان اصلاً به درک که مردم چی میگویید مگر من به مردم زندگی میکنم؟ پدرکلانم مرا میبخشد؟ او دیگر چرا در اصل من باید او را ببخشم که من را در این گردآب انداخت.. @ELINmus
إظهار الكل...
#رومان #عشق_طنین♥️ #قسمت_20 خوب بفرمایید نظم صنف را هم برهم نزنید‌. شهیره سرخ گشته بود خوب هر چی باشد راتب خیلی بد رویش را کم کرد وقتی چشمم به چله راتب خورد دلم ضعف رفت رفت نمیدانم یک حس خوشایند ، یک حس تعهد ، فقط میدانم خیلی خوشایند بود. بعد از این که صنف تمام شد با دخترا به کافه رفتیم کمی قصه کردیم از هر در ،  با حنا گرم قصه بودم که موبایلم زنگ خورد دیدم که راتب پیام داده باز کردم: :- در نزدیک کافه پوهنتون باش خودم میرسانمت. من هم بدون کدام سلام و علیک مثل خودش فقط Ok نوشتم. حنا : بریم که موتر ها از پیش ما میرن. ثنا و حوریه هم از جای شان بلند شدن به تعبیت از آن ها من هم بلند شدم. هر کی در موتر مورد نظر خود رفت و اما من منتظر ماندم موتر ها برود که من از پوهنتون خارج شوم چند دقیقه صبر کردم که همه موتر ها حرکت کرد من هم طرف دروازه خروجی روان شدم سرم پایین بود و سرعتم هم کم چون گفتم در پیش کافه زیاد منتظر نشوم آهسته گام میبرداشتم. تازه چند قدم از پوهنتون دور شده بودم که کسی نامم را صدا کرد صدا از یک بچه بود توجه نکردم و سرعت قدم هایم را بیشتر کردم که دیدم یک نفر پیش رویم ایستاد شد سرم را بالا کردم که بکتاش یکی از بچه های صنف را دیدم یک ابرویم را بالا دادم و گفتم: خیرت؟ بکتاش: سلام طنین خانم. بکتاش یک بچه خوب و جذابی صنف بود اصلاً رویه بدی یا نگاهی مشکوک از طرفش ندیده بودم. بازم هر چی باشد نباید پیش رویم را بگیرد چیزی نگفتم و خواستم رد شوم که باز پیشرویم را گرفت طرفش بد بد سیل کردم که گفت: بکتاش: خواهش میکنم چند دقیقه به گپ هایم گوش کنید لطفاً قصد مزاحمت ندارم. -:ولی من با خودت حرفی ندارم. دیدم بازم زره یی تکان نخورد و شروع کرد به حرف زدن: بکتاش: بیبینین طنین خانم قصد بد ندارم من واقعاً از شما خیلی خوشم میامد هر کاری کردم نظر شما را جلب کرده نتوانستم می خواستم برای تان پیشنهاد بدهم. لطفاً چند وقت با هم باشیم اگر خطایی از من دیدین پشت خود را هم نمیبینم و میروم پشت کارم لطفاً. گپ هایی را که شنیدم کم بود از عصبانیت منفجر شوم این احمق من را چی فرض کرده با این پیشنهاد مضخرفش تازه می خواستم جوابش را بدهم که با صدای راتب لال شدم. راتب: مشکلی است؟؟ پشت خود را دیدم که در دو قدمی ام با یک چهره برزخی ایستاده و طرف بکتاش میبیند وای خدا حالی در باره من چی فکر خواهد کرد بخاطر تسلی دلم دوباره خودم جوابم را دادم بد کند فکر بدی کند من حتی جواب این احمق را ندادم در همین حال بود که بکتاش به لکنت زبان افتاد و چیزی شبیه چیزی نیست استاد گفت و محو شد.  لحن راتب خیلی وحشت ناک بود حتی خودم کمی ، کمی چیست خوب صحیح ترسیدم. راتب طرفم آمد و از بازویم قسمی گرفت که گفتم استخوان هایم از بین رفت و پرتابم کرد در موتر وای این را چی شده شوهر نا شده غیرتش گل کرده باز چی شده آه آه بازویم شکست. کمی دور شده بودیم از پوهنتون تازه می خواستم حرف بزنم که این کار های احمقانه یعنی چی که راتب با صدای که گوشم را کر کرد گفت: راتب: چله ات کجاست؟ در این وقت ای دگه چی بود که گفت من هم با صدای تقریبا مثل خودش گفتم: چییییی؟ راتب: گفتم چله بی صاحبت کجاست؟؟ چرا در دستت نیست؟ -:خوب خودت گفتی نمیخواهم کسی از نامزادی خبر شود من هم کشیدم از دستم. راتب: تو خیلی بد کردی،  تو خیلی بیجا کردی، من گفتم از این که من و تو نامزاد شدیم با هم کسی خبر نشود نه این که اصلاً او بی صاحب شده را از دستت بکشی و ادعای مجرد بودن کنی. همه‌یی این گپا را با صدای بلند و تقریباً داد میگفت. بغضم گرفته بود هیچ کس بالای من صدای خود را بالا نکرده بود نمیدانم یک عادت خیلی بد دارم زیاد نازک نارنجی استم بالای گپ های خورد و بزرگ مانع بغض و اشک های خود شده نمیتوانم، اشک هایم راه خود را پیدا کردن و تمام صورت را خیس کردن راتب موتر را در یک گوشه ایستاد کرد و طرف من دور خورد همین قسم که سرم پایین بود و اشک هایم روان شروع کردم به گپ زدن: -:گناه من نبود من حتی یک کلمه گپ همرایش نزدم هر چی کردم از سر راهم پس نشد این را همه خوب میدانند من اهل او کارا نیستم و آن قسم دختر هم نیستم که به بچه ها روی بتم و همرای شان جور شوم ، تو هم بار آخرت باشد بالایم صدایت را بلند میکنی این که پدر و مادر ندارم به این معنا نیست که هر رقم دلت شد همرایم گپ بزنی و رویه کنی...تمام حرف هایم را با گریه و هق هق میگفتم چون کاملاً از کنترول برامده بودم وقتی خوب یک دل سیر گریه کردم و راحت شدم سر خود را بالا کردم که راتب با یک لبخند محو طرفم میدید وقتی دید که طرفش میبینم از پیشروی آینه دستمال کاغذی برداشت طرفم گرفت و گفت: @ELINmus
إظهار الكل...
#رومان #عشق_طنین♥️ #قسمت_19 حوریه: خوب تا آن حد هم نبود که بخواهیم مثل تو غش کنیم.شده شده دگه کدام چیزی غیر طبیعی خو انجام نداده. حنا: آه کثافت را چطو این کار را کرده عه خاک بر سرش راستی تو از کجا خبر شدی ثنا؟ ثنا: صبح وقتی میامدم در دهلیز دیدمش همه استاد ها برش مبارکی میدادن کنجکاو شدم که چی گپ است کمی ایسو و اسو ایستاد شدم چشمم به چله اش خورد بعد هم چند محصل برایش مبارکی دادن. (یعنی چی هم میگه نباید کسی از نامزادی خبر شود هم میره کُل ملت را خبر میکند تازه چله هم پوشیده) حنا: او پس چقدر دخترای پوهنتون شکست عشقی خورده باشند ههههه اولش در همی صنف خود ما شهیره شان پشتش پا لچ کرده بودند خبر شوند چهره شان دیدنی است هاهاهاهاهاهاها. حوریه: بس است دگه جمع کنین بابا ما را به نامزادی و عروسی مردم چی. ثنا: فقط خواستم اولین نفر باشم که خبر تان کنم. حنا: طن طن تو چرا لال شدی هیچ نظری، پیشنهادی ، انتقادی نداشتی🤨 -: من؟؟؟ خوب چیز است اممم ما را چی که شد شد مبارکش باشد به پای هم پیر شوند (خدا نکنه). حوریه: میگم طن طن جان تو ابرو هایت را نچیندی؟ (اففف خاک عالم بر سرم حالی اینا شک نکنن) ها دیروز کمی دستش زدم ، دیشب محفل یکی از فامیل های نزدیک ما بود آیت زیاد اصرار کرد. حنا میخواست که چیزی بگوید که راتب داخل شد همه به احترامش بلند شدند من هم یک کمی نیمخیز شدم. دفعتاً بچا به کف زدن شروع کردن همه صنف حیران بودند که چی گپ است. بچا شروع کردن به مبارک گفتن و به به و چه چه. راتب هم خیلی مردانه و با تکان دادن سر جواب های شان را میداد. در جریان مبارکی های بچه ها شهیره گفت: میبخشید استاد میشود ما را هم با خبر کنید چی گپ است به چی مناسبت مبارکی و تبریکی روان است و بعد یک عشوه و خنده خرکی هم کرد دختر لوده ، یعنی انسان چقدر ساده بوده میتوانه که نفهمه چی گپ است؟؟ 😒 حنا: من فکر میکردم این ساده است اما این خو از نوع گلدارش برامد. یکی از بچه ها از آخر صنف صدا کرد که به مناسبت نامزادی استاد راتب است. و باز هم بازار کف گرم گرفت. شهیره: استاد شما واقعاً نامزاد شدین؟ راتب خیلی جدی و قاطعاً گفت: راتب: بهتر است از این مسائل گذشته و بالای درس تمرکز کنید... #ادامه_دارد... @ELINmus
إظهار الكل...
#رومان #عشق_طنین♥️ #قسمت_18 داری سکوت را شکستم -: مورد پسند جناب استاد قرار گرفتم ؟ او که به خود آمد دوباره نگاهش جدی شد راتـب: مادرم گفت باید بریم پایین! درد پایین مرگ پایین الهی تا پایین نرسی بمیری بی غم شوم حداقل یک نظر  میدادی مغرور هِه هِه چی فکر کردی طنین او هم مجبور به این ازدواج است مه هم چی توقع های دارم وااااای او هم از کی!؟ نزدیکش شدم یک کمی مضطرب بودم او که حالتم را دید دست خود را پیش کرد یک نگاه به خودش بعد به دستش کردم پففف چرا نمیتوانم! نخیر طنین بعد ازین باید عادت کنی بایـــد... دوباره نگاهش کردم اینبار او هم کلافه شده بود دید که اقدام  نمیکنم خودش دستان ظریف و سردم را در دستان بزرگ و مردانه خود گذاشت... دست در دست بطرف حیات خانه حرکت کریدم وقتی از دروازه بیرون شدیم همه نگاه ها سمت ما چرخید در جایگاه که برای مان آماده شده بود رفتیم صدای ساز بلند شد و آیت بدو بدو وارد میدان شد شروع کرد به رقصیدن همین قسم چندین دختر دیگر نگاه دختران را میدیدم که به حسرت طرف راتـب میدیدن از جمله  سمیرا... وژمه  که حسرت بار طرف راتـب میدید وقتی نگاهش با نگاهم گره میخورد دوباره اخم می‌کرد اصلاً هیچ چیز نفهمیدم! نفهیمدم چگونه چله ها را در دست یکدیگر کردیم، نفهمیدم چگونه رقص کردیم، نفهیمدم چگونه کیک را قطع کردیم، نفهمیدم چی وقت مهمان ها برای مان تبریکی دادن و رفتن، نفهیمدم چی وقت فامیل راتـب رفت، نفهمیدم چگونه به اطاقم آمدم.... من که اینجا نبودم فکرم مغشوش بود به آینده که نمیدانم چی خواهد شد؟ به مرد مغرور که در پهلویم نشسته بود چگونه همرایش زندگی‌کنم؟ من که دوستش ندارم ! ای کاش وقتی دوست ندارم نفرت هم نمیداشتم ای کاش..! شب خسته روی تخت دراز کشیدم از خسته گی زیاد خوابم بُرد... صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم ، بخاطر تافتی زیادی که آیت به موهایم زده بود مجبور شدم اول یک حمام جانانه کنم بعد آماده‌ شدم که پوهنتون بروم. وقتی پوهنتون رسیدم مستقیم طرف صنف روان شدم همین که داخل صنف شدم حوریه ، حنا، ثنا  طرفم بد بد دیدن واه اینا چرا اتو میبینن یک لحظه فکر کردم آه اینا از نامزادی خبر نشده باشند چون بر این ها نگفته بودم از موضوع راتب و نامزادی افف بیا پوره کو پیش از ای که نزدیک شان شوم چله ام را کشیدم و در جیب چپنم ماندم. -:سلاااااام بر دوستان عزیزم حنا: چون جواب سلام واجب است فقط علیک -:خوب چی شده حق پدر تان را خوردم یا از مادر تان را که این قسم رویه میکنین😒 ( اگر این ها از نامزادی خبر شوند حقاً خونم حلال است😫) ثنا: روی نیست ماشاءالله کوری پای است. -:درست است همین قسم کارا کنید من هم میروم پیش حسنا میشینم. در حال رفتن طرف چوکی های حسنا بودم که حوریه دستم را گرفت و در چوکی پهلوی خود شاند و بد بد طرفم سیل کرد. حوریه: تازه طلبکار هم ما استیم؟؟؟؟ -:خوب چی گپ شده که من طلبکار شما شدیم. ثنا: کثافت در این چند روز کجا بودی تو یکبار موبایلت را چک کردی مُردیم از نگرانی ، رفتی و گم شدی بعد از چند روز میایی و قسمی رویه میکنی ‌که هیچ گپ نشده باشه. ( خدا را شکر چیزی نفهمیدن) -:واقعاً میبخشین در این چند روز بسیار مریض بودم ، حتی موبایل در دست گرفته نمی توانستم امروز کمی بهتر بودم آمدم پوهنتون واقعاً معذرت میخواهم که نگران تان کردم متاسفم. هر سه شان یکجای اظهار تآسف و شفا باشی کردن. همرای ثنای شان در حین قصه بودم که موبایلم زنگ خورد وقتی دیدم یک پیام از راتب داشتم. باز کردم: راتـب:در پوهنتون نمیخواهم کسی از نامزادی من و تو خبر شود. اوهی این خود را چی فکر کرده که میایه و این قسم گپ را برایم میگوید پففف فقط من عاشق و شیدایت استم که در پوهنتون جار بزنم که با استاد تان نامزاد شدیم. پیامش را جواب ندادم و موبایل را در بکسم پرتاب کردم. دفعتا ثنا یک جیغ زد با جیغش کم بود از چوکی بیفتم ، حوریه و حنا هم دست کمی از من نداشتن هر سه ما تازه میخواستیم به رک بار ببندیمش که گفت ثنا: خاک بر سرم دخترا یک خبر توپ دارم صبح دیدم ولی باور نکدم نمیدانم که راست است یا نی. حوریه: جوانه مرگ نشوی ثنا الهی خودم حلوایت را سر قبرت توضیح کنم زاره کفک ما کردی. ثنا: برو بابا اگر خبر را بگویم شما هم دستی کمی از من نخواهید داشت. خوب بگو عزیزم این خبرت چی است که کم بود ما سه نفر را جوانه مرگ و نامراد از دنیا روان کنی. ثنا: دشمن جانی تو ، استاد جذاب لعنتی ما یعنی راتب الکوزی محترم نامزاد شده بووووووم💥 ( پس اینا از کجا خبر شدند پُففف) @ELINmus
إظهار الكل...
#رومان #عشق_طنین♥️ #قسمت_17 امید بعد از دل داری دادن به مه رفت همرای آیت هم چند دقیقه گریه کردم مثل اینکه امشب عذا دار بودم.. تمام شب بیدار ماندم و به سقف خیره شدم صبح با صدای آذان به خود آمدم از جایم بلند شدم،وضو گرفتم و نماز خواندم دعا کردم هر چی خیرم است نصیبم شود.. امروز اصلاً حوصله دانشگاه را نداشتم ترجیح دادم نروم پایین رفتم همه دور میز جمع بودن به جز سیاووش آهسته سلام دادم و در جایم نشستم مشغول صبحانه خوردن شدم بعد از تمام شدن صبحانه میخواستم دوباره اطاقم برم که پدرکلان گفت باید آماده باشم امروز خواستگار های عزیز دلش میایه.. ساعت سه بعد از ظهر بود لباس مناسب پوشیدم موهایم را جمع کردم و کمی آرایش کردم صدای موبایلم بلند شد دیدم شماره ناشناس بود پیام را باز کردم اوه اوه جناب استاد است فراموش کرده بودم شماریش را ثبت کنم به درک! ببینم باز چی امر کرده: راتـب: سلام -: علیک راتـب: خوب هستی -: اوووف اصلاً پرسان نکو ده لباس هایم جا نمیشم 😎 پیام را خواند اما دیگر جواب نداد و آف شد حرصم گرفت، پفففف نمیفهمم خود را چی فکر کرده وقتی چیزی به گفتن نداری چرا مسج میکنی دگه بمیری هم جوابت را نمیتم! آیت آمد و گفت مهمان ها آمده مه هم همرایش رفتم چندین خانم و خاله فریده بود همرای شان روبوسی و احوال پرسی کردم خانم ها که به سر و گردن شان طلا آویزان کرده بودند که نشان دهند مثلاً پول دار هستن! اما خاله فریده بسیار شیـک پیک و ساده بود چند دقیقه همانجا نشستم و به بهانه دوباره از صالون بیرون شدم الی وقت رفتن و به رسم ادب دوباره رفته و همراه شان خداحافظی کردم.. یک هفته هر روز خاله فریده با خانم های مختلف النوع آمد و رفت آمد و رفت شب آخر هم راتـب با پدرکلانش کاکا فهیم و چندین مرد دیگر آمدن البته نتیجه معلوم بود اما چون رسم بود و بخاطر اقوام و نمیفهمم امی قسم گپ ها..... بلاخره قرار شد  پدرکلان امروز لفظ کوچک و خودمانی دهند و بعد از یک ماه عروسی چون عروسی نزدیک بود نخواستن نامزدی برگزار شود! چی ازین بهتر! امروز از صبح که در خانه هرج و مرج بود کاریگر ها آمده بودن بخاطر تزیین اعمارت هر کس یک طرف مصروف بود، دروازه بدون تک تک باز شد و آیت داخل آمد دیگر با این کارش عادت کرده بودم آمد و روی تخت پهلویم نشست با لبخند نگاهم می‌کرد آیت: آیییی ببین تو هم در خانه نماندی طنین یک بدبخت پیدا شد که بگیرید او هم چی بدبخت شیـک و پیک و جذااااب.. طرفش لبخند زدم دیگر نمیخواستم کسی بفهمد که ناراحت هستم چون امر از جناب عالی بود که نباید کسی بفهمد که خوشحال نیستیم خودم همچنان دوست نداشتم بیشتر ازین اطرافیانم ناراحت شود بخصوص امید آیت و سیاووش... آیت مثل برق گرفتگی ها از جایش بلند شد و گفت: واااااااای خاک عالم بر سرت تو چرا آماده نشدی ؟ هله بخیز آماده شو خودم آرایشت میکنم آرایشگاه هم نرفتی طنین نمیفهمم چرا اینقدر لجباز هستی تو خو میفهمی مادرم حتماً همه را خبر می‌کند میشناسی که! خوب بیا من هم کم از ارایشگر نیستم لبخند زدم و چیزی نگفتم و خود را به دست آیت سپردم وقتی آرایش صورتم تمام شد چند قدم ازم فاصله گرفت و از راه دور به دید زدنم شروع کرد و راضی از کارش دست هایش را به هم کوبید آمد به جان موهایم بعد از اتو کردن حسابی موهایم همان قسم عادی روی شانه هایم باز گذاشت البته سفارش خودم بود در کُل سادگی را بیشتر خوش دارم، موهای پیش رویم را هم از بین فرق کشید.. خود را در آیینه دیدم از تعجب دهنم باز ماند چون هیچ وقت این قسم آرایش نکرده بودم چشم هایم کشیده تر شده بود لبسرین سرخ اناری که در چهره سفیدم جلب توجه می‌کرد لباس هایم به رنگ سیاه که در قسمت کمر آن یک کمربند ظریف و باریک سرخ بود با آستین های حریر بلند کاملاً طرح ساده داشت خانم کاکایم و آیت بخاطر انتخاب رنگ سیاه بسیار ملامتم کردند و میگفتن باید رنگ شاد انتخاب کنم و اولین دختری هستم که همچین رنگی را برای محفل به اصطلاح نامزدیم انتخاب کردیم اما چی کنم من که دلم شاد نبود آنها چی میدانستند... مهمان ها آمده بودند باوجود که خودمانی بود اما خانم کاکایم و خاله فریده فکر کنم تمام قوم را دعوت کرده بود، در اطاقم روی مبل نشسته بودم که اطاق تک تک شد و با اجازه من شخصی پشت دروازه داخل آمد سرم پایین بود که صدای راتـب را شنیدم ارام سرم را بلند کردم چشم در چشم شدیم او که مرا دید اول جا خورد بعد سر تا پایم را دید زد و رسید به چهریم همین قسم خیره به چهریم بود مه هم از فرصت استفاده کرده به دید زدن شروع کردم دریشی سیاه که فقط به اندام او دوخته شده بود یخن قاق سیاه نکتایی سرخ که بسیار شل بسته کرده بود دست هایش در جیب پطلونش بود مرا نگاه می‌کرد پُزخندی زدم هر کس مارا ببیند فکر می‌کند ماتم گرفته ایم با این ست سیاه حداقل خوب است یک نیم تکه سرخ هم ترکیب بود وگرنه تبدیل میشد به غذا.. @ELINmus
إظهار الكل...
#رومان #عشق_طنین♥️ #قسمت_16 طرفم دید گفت بریم طرف موترش روان شد واو فراری سیاه لامصب چی موتر خوشگلی داره متردد بودم که در پیشروی بیشینم یا در عقب در یک تصمیم آنی خواستم دروازه عقب را باز کنم که صدایش برآمد راتب: فکر نکنم راننده شخصیت باشم منتظر جوابم نماند و داخل موتر نشست دروازه جلو را باز کردم و نشستم در طول راه هیچ حرف بین ما رد و بدل نشد در سکوت مردمِ که از سرک عبور میکردن، دست فروش ها که نوجوانان بودن، موتر های که به سرعت از پهلوی ما میگذشتن را نگاه میکردم.. نزدیک خانه که رسیدیم سکوت را شکستم -: همینجا پایین میشم! راتـب که در افکارش غرق بود صدایم را نشنید که مجبور شدم بلند تر صحبت کنم تا ایکه به خود آمد و متعجب طرفم میدید هِه معلوم است بازم نشنید.. -: کَشتی هایت غرق شده ؟ میگم پیش نرو کسی ماره میبینه همینجه پایین میشم گلونم خشک شد یک گپ را ده دفعه گفتم! بدون حرفی در یک گوشه ایستاد کرد میخواستم پایین شوم که با صدایش دوباره طرفش برگشتم راتـب: طنین میشه حمیالی جوابت را بگویی؟ واااای خدااااا مثلاً گفتم فکر میکنم چقدر بی قرار است -: اگه بگویم قبول نمیکنم چی ؟ راتـب پُزخندی زد و بسیار عادی و بی تفاوت گفت راتـب: بازم باید همرایم عروسی کنی از آنجایکه تو حق انتخاب نداری و پدرکلان بزرگوارت بسیار وقت پیش قبول کرده و بازم میشی خانم عالی جناب و راهی نداری پس بهتر است قبول کنی! چقدر ساده برایم توهین می‌کرد! به چشم هایم نگاه کرده میگه تو یک وسیله هستی، باز هم بُغض لعنتی به سراغم آمد، راتـب حق به جانب بود مه حق انتخاب نداشتم گپ گپِ پدرکلان است شاید اگر ای پیشنهاد را قبول کنم بتوانم مستقل شوم، شایــد! با بُغض که در صدایم بود و هر دقیقه ممکن بود تبدیل به اشک شود گفتم -: اوکی قبـــول! او هم لبخندی از روی پیروزی تقدیمم کرد بدون هیچ  حرفی از موتر پایین شدم و به سرعت طرف خانه پا تند کردم، وقتی داخل شدم دیدم کسی در صالون نیست خیالم راحت شد و بطرف اطاقم رفتم و دروازه را قفل کردم.. با همان لباس ها خود را بالای تخت انداختم و تا توان داشتم زار زدم همین قسم نفهمیدم چی وقت خوابم بُرد.. وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود به ساعت نگاه کردم هشت شب را نشان میداد، اصلاً دلم نمیخواست چهره پدرکلانم را ببینم پس تصمیم گرفتم در اطاق بمانم لباس هایم را تبدیل کردم و بالای مبل اطاقم نشستم و با موبایلم مصروف شدم، داخل واتس اپ شدم و به مسج های حنا حوریه و ثنا جواب کوتاه دادم بازم یک شماره ناشناس برایم مسج کرده بود: سلام خوب هستین ؟؟؟ چرا امروز دانشگاه نامدی میفهمی چقدر نگرانت شدم معلوم دار است نمیفهمی! از طرز مسج کردنش بلند و عصبی خندیدم، واقعاً برای امروز همینقدر زجر کافی نبود؟ طرفیتم کاملاً پُر شده بود مه هم جوابش را دادم -: اصلاً تو کی هستی که ای قسم از مه حساب پس میگیری ؟ پدرم؟ بیادرم؟ شوهرم؟ نامزدم؟ تو چیکاره مه هستی به چی جرعت ای قسم برم پیام میمانی؟ اگر جرعت داری فقط اسمت را بگو البته اگر غیرتش را داری😅 از پیام هایت معلوم دار است شعور نداری.. پیام را ارسال کردم خواند اما جواب نداد وقتی جوابی نامد بلاکش کردم دوباره موبایل را روی مبل پرتاب کردم موهایم را چنگ زدم و به زندگی که در حال تباه شدن بود فکر کردم... بعد از چند ساعت که در همین حالت روی مبل مثل مجسمه نشسته بودم دروازه تک تک شد و صدای نگران امید را شنیدم عاجل دروازه را باز کردم تا چشمش افتاد به صورتم چینِ بین ابرو هایش ظاهر شد داخل آمد امیـــد: چرا به غذا نامدی پایین؟ گریه کردی ؟ از اینکه امید مثل برادر همیشه به تشویشم بود بازم بُغض کردم -: سیر بودم امیـــد: میگم گریه کردی طنین ؟ چرا ؟ میدانستم امید هم از این موضوع خبر دارد دلم گرفت چرا به پدرکلان چیزی نگفت ؟ چرا نگفت طنین تصمیم ازدواج ندارد؟ -: تو هم میفهمیدی پدرکلان میخواهد مه عروسی کنم چرا برم نگفتی چرا به پدرکلان چیزی نگفتی امید تو خو میفامی مه اصلاً تصمیمی ازدواج ندارم چرا هیچ کاری بخاطرم نکردی؟ امید که از صورتش هویدا بود چقدر ناراحت است سر خود را پایین انداخت و آرام گفت امیـــد: باور کو طنین مه فکر میکردم شاید تو هم راضی به ازدواج با راتـب باشی مه هم امروز خبر شدم  که رضایت ندادی آیت برم گفت مه و سیاووش پیش پدرکلان رفتیم و همرایش صحبت کردیم قبول نکرد حتا گفتگوی ما شد سیاووش هم که با عصبانیت از خانه رفت تا حالی نامده هر قدر زنگ میزنیم جواب نمیته اما تو خو پدرکلان را میشناسی! دوباره اشک هایم راه خودش راه پیدا کرد حتا سیاووش که به پدرکلان بسیار عزیز است نتوانست راضیش کند... #ادامه_دارد... @ELINmus
إظهار الكل...