cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

تولد یک معجزه🥂

https://t.me/+E1vdpbXTPSZiNzRk رمان عاشقانه اجتماعی معمایی پارت گذاری روزانه و مرتب ساعت حدود ده شب ، بجز جمعه ها

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
1 679
المشتركون
-524 ساعات
-397 أيام
+15230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
Photo unavailable
من ارسلانم سرگرد سازمان امنیت واطلاعات کشور .با وجودیکه بخاطر شغلم تصمیم نداشتم با کسی وارد رابطه بشم اما ، دختر هم محله ایم دلمو برد و منو عاشق خودش کرد . اینقدر می خواستمش که حاضر بودم جونمم براش بدم . اما تو یه ماموریت فهمیدم برادرش سر کرده یکی از باندای قاچاقه . شک اینکه نکنه با نقشه برادرش با هام وارد رابطه شده دیوونم کرد وباوجود علاقه شدیدی که بهش داشتم از خودم روندمش. وقتی به خودم اومدم که فهمیدم توسط یکی از باندای خلاف دزدیده شده و داره شکنجه میشه. تا مرز دیوونگی رفتم ودنبالش گشتم و بالاخره🔞🔥 https://t.me/+g5NrJ4YeLPBmNDJk https://t.me/+g5NrJ4YeLPBmNDJk صب بپاک
إظهار الكل...
سلام دوستان شب خوش پارتهای امشب رو فردا صبح حدود ساعت ده می‌ذارم 🥰
إظهار الكل...
👍 7 4👏 1
Repost from N/a
درگیر خوندن جزوه بودم که با صدای دانشجوها سرم به سمتشون کج شد: - اوف چه شوهری داره! - زن نداشت من تورش می‌کردما… - من اگه این و داشتم الان دانشگاه نبودم! اخم میون ابروهام جا گرفت و نگاهم طرفی که نگاه می‌کردن کشیده شد. با دیدن رادوین چشمام درشت شدن و بهش خیره شدم. این همه تعریف و تمجید از رادوین بود و من متوجه نشده بودم؟ با حرص نگاهم و ازش گرفتم و باز به درگیر جزوه شدم که صداش توی سالن پیچید و با شنیدن دانشجوی کناریم چشم‌هام چهارتا شدن: - آه! چه صدایی داره لعنتی…🤣🔞 https://t.me/+SreiMlA6iNsyN2U0 https://t.me/+SreiMlA6iNsyN2U0 17پاک
إظهار الكل...
Repost from N/a
دست‌های پیچیده‌ام دور گردنش را سفت‌تر کردم و لب به نبض تپنده‌ی گردنش چسباندم: - نگاهت کردم، ریز آن نقطه را بوسیدم و زمزمه‌وار گفتم: - در کلمات نگنجیدی؛ سر به عقب کشاندم، خیره به لب‌هایش لب به لب‌هایش چسباندم و ادامه دادم: - نگاهم بوسه‌ای شد بر لبانت، لب‌هایش را بوسیدم: - دوستت دارمی شد بر زبانم، نوازشی شد بر زخم‌های کهنه‌ات، آغوشی شد برای خستگی‌هایت، برای خستگی‌هایمان. پیشانی به پیشانی‌اش چسباندم و لرزان لب زدم: - تولدت مبارک مردِ من! انگشتانش پهلویم را چنگ زد و با صدای بم و شوکه‌ای گفت: - با زبون ساده بگو، من هنوز متوجه نشدم. چشم‌هایم خندانم را به مردمک‌های دودوزن‌ش دوخته و پچ زدم: - به زبون ساده‌ی خودمون می‌شه دوستت دارم جناب سروان🥹❤️‍🔥 https://t.me/+SreiMlA6iNsyN2U0 https://t.me/+SreiMlA6iNsyN2U0 صبح پاک
إظهار الكل...
Repost from N/a
من‌ یاکیهان؛ قدرتمندترین شاهزاده اجنه‌ دل میبندم به یه انسان! انسانی که برای من ممنوعست!🤤🔥 - نیوشا خواهش میکنم دست از این پرونده بردار. این موجود جونتو میگیره. نمیفهمی نمیخوام چیزیت بشه! چشمای اشکیشو به چشمام دوخت. - تو خودت یه جنی. دست از سرم بردار لعنتی! https://t.me/+aNPOav6c-0lkNmY0 https://t.me/+aNPOav6c-0lkNmY0 صب بپاک
إظهار الكل...
إظهار الكل...
📚🖋زیباترین رمانها🖋📚

📚چنل زیباترین رمانها: 📚رمانهای.افلاین.انلاین.باقلم قوی.ممنوعه🔞چاپی❌ 📚چنل نویسندهها.لیستها چنل رمان گمشده

https://t.me/novelroman_gomshodeh

رمان #نگین_زمردی(آنلاین= شبی 1 پارت گذاشته میشود)

سلام شبتون خوش عزیزانم 🥰دو پارت جدید و طولانی تقدیم نگاه گرمتون 😘
إظهار الكل...
❤‍🔥 6 2🔥 2
✨✨تولد یک معجزه ✨✨ #پارت559 وقتی حرفی از او نشنید با ماهرو موافقت کرده و کناری نگه داشت . بی‌بی بخاطر پا درد در ماشین نشست تا آنها خریدشان را انجام دهند . ماهرو که سریع دست ماهان را کشیده و به طرف مغازه‌ها رفتند . امید هم به محض پیاده شدن به طرف او رفته و دستش را محکم گرفت که با نگاهی گرم از سمتش استقبال شد . _ خوبی ؟! تو فکر بودی ؟! او با ناز سرش را به بازوی او کشید . _ خوبم . فقط امروز خیلی کارم زیاد بود و خسته شدم . _ مطمئن باشم ! سلما با وجودیکه دل‌نگران روبرویی با نسرین و نوع برخوردشان با هم بود اما نخواست که شب سال نو ، آن‌هم وقتیکه بعد از مدتها مادرش را در کنارش دارد ، حال او را خراب کند ؛ پس سعی کرد لبخندش را شادتر کند تا درون پر آشوبش نمایان نشود . _ مطمئن باش عزیزم . امروز تعویض بخش داشتیم و چون جام عوض شده بود ، کارها و مسئولیت جدید خسته‌ام کرده . دروغ نگفته بود اما تمام واقعیت را هم نیازی نبود که بگوید تا فکر او را هم درگیر کند. امید با درک حالش ، سرش را به او نزدیک کرد با لحنی پر شیطنت با ابرو اشاره به لبش کرد . _ ولی من آخر شب ازت عیدی می‌خواما . خستگی هم حالیم نیست. چشم‌ها و لب سلما از شیطنت او با هم خندید . _ وسط یه ایل آدم ، عیدی هم می‌خوای ؟ او بازیگوشانه سرش را تکان داد و لب زد : می‌ریم ته باغ . خنده‌های سلما اوج گرفت و مشتی حواله بازوی امیدی کرد که با لذت چهره خندان او مو به مو طواف می‌داد . _ خیلی رو داری ! از قدیم رسم بوده که بزرگتر به کوچیکتر عیدی میده . _ پس دیگه واجب شد بریم ته باغ تا عیدیت رو بهت بدم . با شیطنت‌های او مقدار زیادی از استرسش کم شده هر دو با خنده به سمت ماهان و ماهرو رفتند که بر سر انتخاب ترمه‌ی سفره درگیر بودند . سلما هم به آنها ملحق شد و با ذوق دو گلدان کوچک سفید فانتزی سنبل که یکی بنفش و یکی سفید بود را برداشت و با ذوق به ماهرو نشان داد . _ منم اینا رو می‌خوام . خیلی نازن . به ترمه‌ای که انتخاب کردی هم میاد . ماهان کلافه نالید . _ یاد جوونیم بخیر . تنها مواد مورد نیاز برای سال تحویل ، یه عالمه چیپس و پفک و شیرینی بود . بچه‌ها رو هم جمع می‌کردم و کلی می‌گفتیم و می‌خندیدیم تا سال تحویل بشه . آخه اینا به چه دردی می‌خوره ؟ من خسته شدم . ماهرو با شیطنت گفت: _ فردا که برگشتی تهران پیش مامانت ناز بیا براش . _ آی گفتی ! برم شکایتت به مادر شوهرت بکنم که از پسر مظلومش بار می‌کشی. ماهرو با دیدن قیافه نالان او با دو کیسه بزرگ خرید ، با خنده‌ای کنترل شده سری به تاسف تکان داد . _ جوانی هم بهاری بود و بگذشت عزیزم . دیگه همینه که هست . امید با خنده به طرف قیافه پوکر او رفت . _ بده من بذارم تو ماشین غرغرو . _ آره من غرغرو هستم . به قول ماهرو ، همینه که هست . دستای لطیفم تحمل حمل بار نداره. از حالت ادای او در حین بیان جمله ، سلما و ماهرو روی خنده افتادند و امید با لبخندی که قورتش می‌داد ، سری به تاسف تکان داد. _ لطافتت منو کشته سمباده . از تیکه ای که انداخت ، ماهرو و سلما روی خنده افتادند و امید سریعا در مقابل نگاه تهدید‌گر او کیسه‌ها را گرفته و به طرف ماشین رفت . همان موقع پسرکی با دسته‌ای بزرگ گل رز به او نزدیک شد . _ آقا تو رو خدا چند شاخه برای عشقت می‌خری ؟! همین طور که وسایل را در صندوق عقب قرار می‌داد نگاهش از دور به چهره سلما افتاد که کمی از استرسش کاسته شده بود . دقیقا حالش را درک می‌کرد و می‌دانست روبرو شدن با مادرش خیلی برایش آسان نیست اما رعایت حال او را کرده و حرفی نزده بود . با دلی که از عشق او لبریز بود همینطور خیره به دلبر شیرینش گفت : _ همه‌‌اشو میخرم .
إظهار الكل...
20🔥 3👍 2🥰 2👏 2
✨✨تولد یک معجزه ✨✨ #پارت558 بعد از صحبت با دکتر و ذکر موارد خاص قرار شد که قبل از شب سال تحویل نسرین به خانه بازگردد. امید با توجه به شرایط ، در مورد رفت و آمدها هم با دکترش مشورت کرد و او عقیده داشت که وقتش رسیده با ترس‌هایش مستقیما روبرو شود تا بتواند آنها را کنار بگذارد . محترم بعد از شنیدن این خبر ، از شادی در پوست خود نمی‌گنجید و با کمک کبری و الناز همه‌ی خانه را برق انداخته و اتاق نسرین را مرتب کردند و لباس‌های جدید به سایزش در کمد گذاشتند و در نهایت به پیشنهاد الناز قرار گذاشتند که شب سال نو همگی باغشان بروند و دور هم جمع شوند . بعد از ظهر محترم و نسرین و کبری را آنجا رسانده و خودش شومینه را راه انداخت و میوه‌هایی که خریده بود را به آشپزخانه برده و تحویل محترم و کبری داد . نسرین آرام و بدون هیچ حرفی روی مبلی نزدیک پنجره نشسته و به منظره باغی خیره مانده بود که کم‌کم رخت بهار به تن می‌پوشید و درختان به جوانه‌های تازه مزین شده بودند . دکترش گفته بود که راحتش بگذارید تا با خودش کنار بیاید و به کاری اصرار نورزید . امید به طرفش رفته و کنارش نشست و دست دور شانه‌اش حلقه کرده و گوشیش را بالا آورد . _ می‌خوام اولین سلفی امشب رو با مامانم داشته باشم . لبخندی محو صورت نسرین را از آن حالت مه و‌ مات در آورد . _ یه کم دلم شور می‌زنه جلو مادر شوهر الناز. ظاهرم خوبه ؟! امید بی‌توجه به حرفش دوباره گوشی را بالا گرفت و در حال بوسیدن گونه‌اش دوباره عکسی دیگر گرفت . نسرین اخم کرده و جای بوسه را دست کشید . _ وای امید ! من از این سبک بازیا خوشم نمیاد . _ بهتره دیگه خوشت بیاد . همین سبک بازیا احساسات آدمو نشون میده . شما هم سعی کن محبتت رو نشون بدی . بعد هم گوشی را به طرف او گرفته و عکس را نشانش داد . _ ببین چه خوشکلی! پس دیگه نگران نباش. سرور هم آدمی نیست که به ظاهر کسی کار داشته باشه . نگاه نسرین رنگ آرامش و مهر گرفت . بلافاصله امید گونه‌اش را مقابلش گرفت . _ یک کم از این سبک بازیا هم شما بکن تا دلم باز بشه . از دیدن هیبت او که مقابلش خم شده و طلب بوسه می‌کرد ، خنده‌اش گرفت و با دست او را به عقب هل داد و تک خندی زد . _ زود باش مامان . او با نگاهی به اطراف ، بوسه‌ای کوتاه روی گونه او کاشت که امید در جواب محکم او را بغل کرد و آنقدر فشار داد تا صدای خنده‌اش در آمد . سالها بروز ندادن احساست و اولویت قرار دادن غرورش ، از او شخصیتی ساخته بود که به راحتی تغییر نمی‌کرد اما داشت تلاشش را می‌کرد و امید این را با تمام وجود حس می‌کرد. محترم هم با لذتی که اشک به چشمش نشانده بود نظاره گر آن‌ها بود. عصر بعد از اتمام کارهایش به دنبال سلما و ماهرو و بی‌بی رفت . ماهان هم که صبح کار بود و تازه تعطیل شده بود سر راه سوار کردند و همگی با هم راهی شدند . ماهان تا سوار شد ، گفت : _ چشمت روشن امید . مامانت هم که اومده. او با لبخندی محو جوابش را داده تشکر کرد و از آینه به سلمایی که در فکر بود چشم دوخت . ماهان هم مسیر نگاه او را دنبال کرده اما حرفی نزد . عصر آخرین روز سال بود و خیابان‌ها غلغله . یک شلوغی شاد و پر از شور و نور . داربست‌هایی که در پیاده‌روها زده شده بود با همه نوع وسایل هفت سین و سفالهای رنگارنگ مثل چراغ‌هایی رنگی چشمک می‌زد . تمام پیاده رو تا نزدیک خیابان سبزه‌هایی که برای فروش چیده شده بود حال و هوایی بهاری به خیابان‌ها می‌داد. صدای موسیقی از هر مغازه به گوش می‌رسید و حاجی فیروزی با لباس قرمز و دایره بین ماشین‌ها‌یی که پشت ترافیک بودند چرخیده و می‌رقصید و آواز می‌خواند . ماهرو که صندلی پشت ، بین بی‌بی و سلما نشسته بود خودش را بین دو صندلی جلو کشیده ، پرسید : _ سفره هفت سین چیدید ؟ _ دقیق نمی‌دونم . یه چیزایی کبری خانوم آورده بود . بی‌بی با اشاره به پلاستیک درون دستش گفت : منم سبزه‌ و قرآن و یک کم شیرینی خونگی آوردم . امید تشکر کرد و گفت : وقتی رفتیم با هر چی بود سفره بچینید . مهم اینه که دور هم باشیم .الناز و سرور هم احتمالا تا الان اومدن ولی علی آخر شب میاد . ماهرو با حسرت نگاهش به مغازه‌ها بود بعد نگاهی به ماهان کرده و باز دوباره رو به امید کرد . _ اگه عجله ندارید بریم ماهی و سنبل بگیریم ؟! امید با نگاهش منتظر عکس العمل یا حرفی از طرف سلما بود اما او آنقدر غرق فکر بود که متوجه‌ی آنها نبود .
إظهار الكل...
17👍 4🥰 3🔥 2
Repost from N/a
- نمی‌خوام با کسی که قراره ازش بعد این ماموریت طلاق بگیرم تو یه اتاق بمونم! فاصله بینمون به هیچ رسید و رادوین بعد از چنگ زدن بازوم خشم نگام میکرد - طلاق؟ من عقدت نکردم که ازت طلاقت بدم بغض کرده توی صورتش براق شدم - چرا؟ چون بهم تجاوز شده احساس ترحم داری نسبت بهم؟ فکر نکن اینو نمی‌دونم اما خستم از نقش بازی کردنت صورتش بهم نزدیک شد - طلاقت نمیدم چون می‌خوام برسه روزی زنم با میل خودش دلش بخواد کنار شوهری که عاشقشه بمونه و بفهمه چه جوری آتیش میزده منو با حرف از طلاق! خواستم چیزی بگم اما با حرکت ناگهانیش که هلم داد به عقب...♨️❌ https://t.me/+SreiMlA6iNsyN2U0 https://t.me/+SreiMlA6iNsyN2U0
راودین پلیس خوشتیپیه که طی یه اتفاق با دختری که مورد آزار و تجاوز قرار گرفته آشنا می‌شه و به خاطر پیش رفتن ماموریتش عقدش می‌کنه اما کم کم عاشقش می‌شه و...
22پاک
إظهار الكل...