cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

مِلــورین✨

رمان ملورین🌙 به قلم: هدیه یوسفی خالقِ آثار: «ملورین» «هاووش» تا انتها رایگان 🍀

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
34 814
المشتركون
-10624 ساعات
-7537 أيام
+3 34730 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

sticker.webp0.12 KB
Repost from N/a
_سینه لیفت میکنن 100 میلیون.. !؟ باسن پروتز میکنن 150 میلیون..!؟ سجاد آگهی رو جلوی دخترک تاب میدهد و دورش میچرخد.. _ببین ترو خدا نگرفته چقدر باید خرجت کنم تا بشه نگات کرد.. تا شاید لختت یکم تحریکم کنه.. اونم شک دارم. نگاه چند‌ش ناکش از تنش روی صورتش میچرخد.. _خوبه لبات ژل مل نمیخواد اما بازم به اصل کاریا نمیرسه.. یه چس مثقال ژل میزدی تموم بود. از پایین و بالا صافی با اینا چیکار کنم که اصلا تو مشتم نمیان.. فکر نمیکنم با پنج کیلو ملاتم بشه باهاشون حال کرد.! دخترک چادرش را بیشتر دور خودش میپیچد و بغض کرده سر پایین انداخته لب میزند.. _آقا سجاد.. چی میگین؟ ما هنوز بهم محرم نشدیم.. چرا همچین حرف های زشتی میزنین. قهقهه عصبی مرد بالا می‌رود و بهار نگران از دو خانواده ای که بیرون اتاق نشسته اند و فکر میکنند این دو گل نوشکفته دارند برای عقد و عروسی به تفاهم می‌رسند. _آخه محرم بشیم که بیچاره میشم قراره کجات و بمالم؟!  انقدرم زیر خاکی و اُملی که نمیشه دو کلمه باهات در مورد سینه و باسن حرف زد و سرخ و سفید نشی.. کم کم داشت اشکش در میامد اما جرات نداشت بیرون برود.. پدرش عجیب به این وصلت دل خوش بود.. پدر خواستگارش دوست گرمابه و گلستان حاجی بود.. کلی از کمالات شازده پسرش گفته بود و مال و منال آنچنانی اش. _من... خب من... من با آقایون زیاد صحبت نمیکنم. با تمسخر به کتابخانه ی کوچکش اشاره می‌کند و.. _این همه کتاب خوندی ازشون چی یاد گرفتی؟ نوشته یک مرد و چطور میتونی راضی نگه داری و با چه پوزیشن هایی میشه ارضاش کرد. کلافه طول و عرض اتاق را رژه می‌رود و بهار خجالت زده از حرف های رکیک مرد سر به سینه چسبانده و خیره پاهای بلندش شده .. _من تا حرفای سکسی و کثیف نزنم و تو گوشم نخونن، اصلا هوس رابطه رو نمیکنم.. اینجوری بیشتر حال میده.. بلدی؟ دخترک هوای گریه دارد... اویی که در المپیاد های جهانی مدال آورده بود و جزو نوابغ به حساب می آمد.. اویی که به خاطر تنوع طلبی مردی که اورا با هرزه هایش مقایسه کرده و به خاطر نجابتش حقیر شمرده بود. _ن.... نه.. _خب لعنت به منکه به حرف حاجی اومدم اینجا... تو رو بگیرم چیکارت کنم بزارمت سر طاقچه؟ آخه نگاه کردنی هم نیستی.. صورت پاچه بزی.. اشکی از گوشه چشم دخترک سر خورد وقتی مرد با کوهی از توهین و تحقیر از اتاق بیرون زد و نفهمید از این دخترک مظلوم و نجیب چه کارها که بر نمیآید و چطور در تمنای وصال همین بهار اُمل به دست و پا  می افتد. https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 #مــــــــــــــــــرزشکن 📿
إظهار الكل...
attach 📎

Repost from N/a
«پماد ضد درد نوک سینه بخر لطفاً حاجی» پیام را با خجالت نوشت و فرستاد. سه روز از زایمانش می‌گذشت و بچه شیر می‌داد. « داریم اصلاً همچین چیزی؟» « آره داریم. مخصوص زنای شیرده هست. به متصدی داروخونه بگید، خودشون میدونن» مکالمه خجالت آوری بود اما چاره‌ای نداشت. هنوز از بعد زایمان خونریزی داشت و دست تنها بود. فقط خودش بود و حاجی‌اش... خودش که یتیم بود و مادری نداشت که کنارش باشد و یادش بدهد چه‌طور بچه داری کند و خانواده‌ی حاجی هم سایه‌اش را با تیر می‌زدند... « چرا بهم نگفتی سینه‌هات درد می‌کنن؟» چون خجالت می‌کشید. آن‌ها که شبیه بقیه زن و شوهرها نبودند... جوابی به این پیام نداد و صدای گریه پسرکش که درآمد، بلندش کرد. _ جانم... گرسنته؟ لباسش را بالا داد و نوک سینه‌اش که زخم شده بود، در دهان نوزاد گذاشت. صورتش از درد، در هم شد. _ بخور عزیزم... با هر مکی که می‌زد، درد پروا بیشتر می‌شد. نمی‌دانست چه کند. سینه‌هایش پر از شیر بودند اما نمی‌توانست با درد به پسرش شیر بدهد و نوزاد دائم گرسنه بود... مدتی بعد صدای حاجی آمد _ یاالله... خودش را سریع مرتب کرد و بچه را به گهواره برگرداند. کیسان، کیسه‌ای مقابلش گرفت. _ چیز دیگه ‌ای لازم نداشتی؟ _ نه ممنون... پماد را گرفت و منتظر فرصتی بود تا به اتاق برود و آن را استفاده کند. _ بچه خوابه؟ _ همین الان خوابید حاجی... کیسان اشاره کرد مقابلش بنشیند. _ من با خانم دکتر اون‌جا صحبت کردم پروا. گفت طبیعیه درد داشته باشی. کمی خیالش راحت شد. بی‌تجربه و کم سن و سال بود. _ راست میگی حاجی؟ کیسان لبخندی زد. _ چرا هنوز بهم میگی حاجی؟ نا سلامتی شوهرتم من! با خجالت سرش را پایین انداخت. _ آخه... چی صدا کنم پس... خندید و نزدیکش شد. _ اسمم‌و! بگو کیسان! وقتی می‌گی حاجی، انگار غریبه‌م. این بچه رو که لک لکا نیوردن پروا خانم! من و تو ساختیمش! یادت که نرفته اون شب... تقریبا جیغ زد: _ وای حاجی... لبش را گزید. کیسان با خنده در پماد را باز کرد. _ نه اینطوری نمیشه! باید یه کاری کنم خجالت از سرت بیفته! دکتر گفت اگه زخم هم بشه، طبیعیه. ببینم مال تو رو! دستپاچه چندبار پشت هم پلک زد. _ بله؟! _ میخوام برات پماد بزنم. پیرهنتو در بیار! از تصورش هم نفسش بند آمد. _ نمیشه که... کیسان نیشخندی زد. ماجراها داشت با این دختر... آدم آنقدر خجالتی هم نوبر بود‌! _ تازه بعدش می‌خوام کمکت کنم شیرتو بدوشی! دکتر گفت اگه خالیش نکنی، باعث دردت می‌شه. پروا خشکش زده بود. کیسان خودش پیراهن پروا را در آورد و سوتین مخصوص شیردهی‌اش را باز کرد. _ یه نوع ماساژ مخصوص باید داد سینه‌ها رو. روزی دوبار برات انجام می‌دم که درد نداشته باشی دیگه! https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0 https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0 https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0 https://t.me/+stnIDGxIMs40MjM0
إظهار الكل...
قهقرا

جدیدترین رمان سامان شکیبا ✨ آثار دیگر: ریکاوری (فایل رایگان) بی‌هیچ‌دردان (فایل فروشی) تو رو در بازوان خویش خواهم دید (فایل فروشی) قلب‌تزار ( آنلاین) هویان (آنلاین) لینک همه رمان‌های نویسنده: @samanshakiba_novels کپی نکنید❌

Repost from N/a
-جلوی عروس حامله ی خان که هوس سیب ترش داره خوردین یه تعارف نزدین...! گل بهار هاتون چینی به ابرو می دهد و با حرص می توپد: -می خواست بیاد بخوره مگه جلوشو گرفته بودن؟ عمه تیز نگاهش می کند: -خان برگرده ببینه به هوس زنش اعتنا نکردین همتونو از دم فلک می کنه! رنگ از روی مادرشوهرم می پرد اما خودش را نمی بازد! -ببینمت بی حیا؟ رفتی پیش عمه ات چغولی منو کردی بس نبود حالا می خوای بین من و پسرمو به هم بزنی؟ آب دهانم را قورت می دهم و رو به عمه می گویم: -عمه من فقط یه لحظه هوس کردم. سیب ترش نمی خوام... لطفا به کسی نگین! حتی حین گفتن سیب ترش هم آب دهانم جمع می شد. انگار اگر سیب نخورم می میرم! -این بچه که چیزی نگفته اما این راه و رسمش نیست گل بهار! عروس حامله تو گرسنه نگه داری و شکم خودت و بچه هاتو سیر! -مگه عروس رعیته که گرسنه بمونه؟ عروس خانه! هرچی می خواد واسه خودش بپزه بخوره... واسه خاطر یه سیب این همه قشقرق به پا می کنه... -کی گرسنه مونده؟ کی واسه خاطر سیب قشقرق به پا کرده مادر؟ با شنیدن فریادش همه از جا پریدند و به سمتش برگشتند! بعد از یک ماه دوری برگشته بود! به محض دیدنش همه چیز از یادم رفت... دیگر سیب ترش هم حالم را خوب نمی کرد... با چشمانی اشک آلود رو گرفتم و به اتاقم رفتم. صدای جر بحث هایشان را می شنیدم اما اهمیتی ندادم. صدای باز و بسته شدن در که می آید می دانم سراغم آمده است! -ماهم؟ نگام نمی کنی؟ بعد از یک ماه این جوری ازم استقبال می کنی؟ الان ماهش شده بودم؟ از من استقبال می خواست؟ به سمتش می چرخم: -خبر نداشتم خان! خبر می دادین گوسفند پیش پاتون زمین می زدم! دستی به سبیلش می کشد و کفری پوفی می کشد: -بیا بیرون می خوام ببینم کی اذیتت کرده... عمه میگه هوس... میان کلامش می پرم و با بغض می توپم: -من هوس هیچی ندارم! عمه اشتباه فهمیده... هرکی هرچی خورده نوش جونش. جلو می آید و دستانم را می گیرد. تقلا می کنم و او بدون سختی مهارم می کند و آرام مرا به تخت سینه اش می چسباند: -چرا بهانه گیر شدی دورت بگردم؟ واسه خاطر سیب داری گریه می کنی؟ میگم تا شب یه باغ سیب برات بچینن بیارن! همین که در آغوشش بودم خوب بود. انگار تمام دردهایم دود شد و به هوا رفت! آرامش تمام تنم را گرفت اما رو گرفتم با قهر گفتم: -من مگه گشنه ام که واسه میوه گریه کنم؟ میگم چیزی نمی خوام... سیب ترشم نمی خوام... ولم کن! دست خودم نبود که موقع گفتن سیب ترش آب دهانم جمع می شد و این از چشم امیر محتشم دور نماند! سرش به عقب پرت می شود و به قهقهه می خندد! -قربون اون لپای سرخت برم که موقع سیب گفتن آب دهنت راه افتاده! وقتی می بینم آبرویی برایم نمانده سرم را پایین انداخته و از پایین به بالا نگاهش می کنم. با خجالت لب می زنم: -من نمی خوام... یکی دیگه هوس کرده به من ربطی نداره! دستش را روی شکمم می کشد و با چشمانی برق افتاده لب می زند: -باباش مگه مرده باشه که چیزی بخواد و براش فراهم نباشه! -دور از جون... اما باباش یک ماهه که ما رو یادش رفته... بغض صدایم دست خودم نبود. امیر که اینجا نبود، همه مرا یادشان می رفت! دست زیر چانه ام می برد و با لحن دلخوری لب می زند: -ماهم خواست جلو چشمش نباشم! گفت حالش بد می شه! حیرت زده نگاهش می کنم... به خاطر حرفی که آن شب زده بودم این همه وقت رفته بود؟ تا می خواهم چیزی بگویم صدای تقه ای به در می اید و امیر محتشم با صدای بلندی جواب می دهد: -اسبمو زین کنید... می خوام خودم برم باغ از درخت سیب ترش تازه براش بچینم! https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 #پارت‌واقعی بازم یه عاشقانه زیبا و متفاوت از شادی موسوی😭🔥 یه امیر محتشم خان داره که از پارت اول ابهتش منو گرفت... یه خان مغرور و خوف و خفن که ماهرخ جسور و شجاعمون دلشو می بره و اونو زنجیر خودش میکنه!🥹 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0 #براساس‌داستان‌واقعیته شخصیت های اصلی داستان هم تو کانال هستن😶‍🌫😱🥶
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت‌یک #lab_mice 🧬🧪 -پیاده شو منتظر چی هستی؟؟ دخترک به سختی پلکاشو از هم فاصله داد و گیج اطرافشو نگاه کرد صدرا نفسشو محکم بیرون داد و با تمسخر گفت : چرا ماتت برده عین کسخلا؟؟ نکنه تا حالا ویلا و دریا ندیدی؟ البته که ندیده بود دخترک از روستا بیرون نرفته بود تا یک هفته پیش! لبای خشک شده اش رو به هم کشید و آروم گفت : نه... نمیدونم... یادم نمیاد شنیدن این جمله خیال صدرا رو راحت کرد؛ دارو جواب داده بود! دست مریزاد گفت به سامانِ عوضی! کارش حرف نداشت سمت دخترک خیز برداشت و انگشت اشاره‌اش رو جلوی صورتش تکون داد -ببین دخترجون! الان دیگه وقت پشیمونی نیست. اون موقع که واسه اون دلارا نقشه میکشیدی و قرارداد امضا کردی یادت نبود روزش که برسه ممکنه خا..یه کنی؟؟ دختر بیچاره کم مونده بود به گریه بیفته هیچی یادش نبود.... مطلقا هیچی! صدرا نوک انگشتش رو زیر لب برجسته‌ و خوش فرمش کشید و نزدیک گوشش پچ زد : پیاده شو سدنا. بریم داخل روشنت میکنم! پس اسمش سدنا بود! انگار برای اولین بار این اسم رو شنیده صدرا پیاده شد و فرصت داد تا دخترک به خودش بیاد نباید زیاده روی میکرد! ماشین رو دور زد و در سمت سدنا رو باز کرد با لحن خشک و دستوری گفت : نمیخوای پیاده شی؟ نامحسوس باید مراقبش می‌بود هنوز دقیق نمی‌دونست عوارض دارو میتونه چیا باشه سامان هشدار ضعف عضله و بی حس شدن دست و پا هم داده بود! آرنج سدنا رو محکم گرفت و از ماشین بیرون کشید سدنا مچ دستش رو چنگ زد و پلک به هم فشرد -خوبی سدنا؟؟ این اداها چیه از خودت در میاری؟ سدنا میخواست جیغ بکشه از اون همه گیجی و بی خبری و ضعف حالا سرگیجه هم بهش اضافه شده بود و اجازه نمی‌داد حتی فکر کنه با اون صدای ظریف و مخملی آروم زمزمه کرد : سرم... یهو گیج رفت. پاهام داره میلرزه صدرا توی یه حرکت انگشتای دستشو روی گلوی سدنا چنگ زد و از لای دندوناش غرید: باز کن گوشاتو زنیکه هرجایی! بذار کنار این تنگ بازیاتو قراره یک ماه باهم اینجا زندگی کنیم و بعد هرکی پولشو بگیره و بره دنبال زندگیش بعد از این یک ماه نمیخوام ریخت نحستو ببینم. پس واسه من ادا نیا که بی فایده اس فهمیدی؟ سدنا سعی کرد محکم بایسته و پرسید : یک ماه واسه چی باید اینجا زندگی کنیم؟ صدرا چمدونا رو از صندوق عقب ماشین آخرین مدلش برداشت و گفت : گرفتی ما رو؟ از تهران تا اینجا تصادفم نکردیم که بگم سرت به جایی خورده چرا هذیون میگی؟ بیا داخل تا گرما زده نشدی وقت مریض داری نداریم! گفت و بی توجه به دخترک مات و حیران وسط حیاط، وارد ویلا شد نزدیک ورودی چمدونا رو رها کرد و با عجله پشت پنجره رفت تا سدنا رو زیر نظر بگیره عین یه مجسمه همونجا خشکش زده بود کلافه پنجره رو باز کرد و بلند گفت : نمیخوای بیای داخل؟ دخترک تکونی خورد و با قدم های ناموزون وارد ساختمان شد صدرا جلو رفت و قبل از اینکه حرفی بزنه، سدنا گفت : من حالم خوب نیست... هیچی یادم نمیاد. نمیدونم خودم کی‌ام... تو کی هستی... اینجا کجاست و چرا اینجاییم صدرا نیشخندی زد. دختره‌ی احمق! جلوتر رفت و سینه‌ی گرد دخترک رو بین انگشتاش گرفت و فشار داد لب به لاله‌ی گوش سدنا چسبوند و محکم لب زد : تو یه جن.ده ای که با یه سایت پو.رن قرار داد بستی تا دو ماه دیگه سی تا فیلم تمیز از سی تا سکس با پوزیشنای مختلف تحویلشون بدی واسه این کار نفری یک میلیون دلار گرفتیم ترسیدی؟ پا پس کشیدی؟ به تخ*مم! من واسه اون پول کلی برنامه دارم الان اگرم نخوای مجبورت میکنم... میبدمت به تخت و عین سی تا فیلم رو جوری میکنمت که بعدش شیش ماه بری استراحت فهمیدی؟؟ سدنا گیج تر از قبل، با زبونی بند اومده مات نگاهش کرد -من... اشتباه شده... صدرا با لذت زبون روی گوش نرم و سفید سدنا کشید که دخترک بین دستاش لرزید شک نداشت دخترک خیس شده! زیادی بی تجربه بود! دکمه‌های لباس سدنا رو یکی یکی باز کرد و ادامه داد : دوربینا روشنن... اولیش رو همینجا، همین الان میگیریم بخوای جفتک بندازی و خودتو بزنی به گیجی بد جور میگامت سدنا خیره شد به حرکت دست مرد غریبه روی تنش مردک لباسا رو در آورد و حالا فقط لباس زیر تنش بود دست گرمش که روی قزن سوتین نشست، سدنا تنش رو عقب کشید و ترسیده لب زد : نکن... صدرا اما دیگه نتونست تحمل کنه باسن سدنا رو محکم بین انگشتاش فشار داد و تن لرزون و سردش رو به سینه اش چسبوند چونه‌ی سدنا رو گرفت و تو فاصله میلی متری از صورت ترسیده و چشمای گرد شده اش غرید : سدنا بهت گفتم جفتک ننداز! من دوست پسرت نیستم که نازتو بکشم و التماست کنم واسه لخت شدن! من صدرام! بلایی سرت میارم که دیگه نتونی تو آینه خودتو نگاه کنی https://t.me/+UwAeap2RNW8wNGE0 https://t.me/+UwAeap2RNW8wNGE0 https://t.me/+UwAeap2RNW8wNGE0 چشمای زمردیش هرکسی رو جادو میکرد؛ واسه همین طرد شده بود اما توی دام صدرا میفته و میشه "موش آزمایشگاهیش"....
إظهار الكل...
موش ازمایشگاهی 🧬🧪 lab mice

⛓ یه رمان متفاوت از چیزایی که تا الان خوندین 👈🏻ترکیب احساسات، شهوت و هوش سیاه!🚫 💯تمام بنرا واقعی و متن رمانن 💯 رمان رو دنبال کنید و همراه سدنا و سرنوشت عجیبش باشید ❤️‍🔥🌷 ❗️این رمان مخصوص افراد بزرگسال و بالغه 🔞❗️ Lab mice 🧬 یعنی موش آزمایشگاهی

آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... https://t.me/+222lpp25QUkxNTZk لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️ #اروتیک #عاشقانه #انتقامی
إظهار الكل...
sticker.webp0.12 KB
Repost from N/a
- سید، مادر برو شیرینی بگیر بیار امشب خواستگار میاد برای بهار خانم! نگاه تند و تیزش را سمت مادرش می کشد. - خواستگار دیگه چه کوفتیه؟ کم مانده بزنم زیر خنده. - وا.. آقا سید از شما بعیده! من بخوام عروس شم از شما باید اجازه بگیرم! - استغفرالله.. لعنت بر شیطان رجیم.. ببین دختر جون شما هنوز عقلت قد نمی ده چی برات خوبه و چی بد. مونده بری خونه ی شوهر. اینهمه عجله ت واسه چیه نمی فهمم رگ پیشانی اش بیرون زده و من باز سر به سرش می گذارم. - آقا سید.. دیگه موهاتون شده رنگ دندوناتون! کِی پس می خوای عروس بیاری شما؟ پوف بلندی می کشد. - آهان.. نیمه ی گمشدت و پیدا نکردی؟ اونوقت توقع داری من بمونم پیر شم حالا که یکی اومده بگیرتم!! - می خوام ببینم کدوم پفیوزی جرات داره بیاد در این خونه رو بزنه! زنده و مرده ش و نیارم جلو چشاش بچه ی بابام نیستم - وا.. چه حرفیه می زنی سید! خب این دختر حق داره بره دنبال زندگیش - کدوم زندگی مادرِ من! زندگیش همینجاس.. تو همین خونه گردنم را تاب می دهم و لب می جنبانم. - شما الان خوب بود بچه ت همسن من باشه. هنوز عزب اوقلی موندی آقا سید. دروغ می گم!؟ پوزخند می زند. - می شه بدونم زن گرفتن من چه سودی واسه تو داره؟ - خب.. شوهر کردن من چه ضرری به شما داره آقا امیر حسین!؟ حاج خانم بی توجه به کش مکش های ما به پذیرایی می رود. فرصت پیدا میکنم که این دخترک چموش را گوشه ای گیر بی اندازم: -میخوای شوهر کنی اونوقت بگی اونی که با بوسه هاش طوافت میده کیه؟ لب می گزم و خیره ی موهای جو گندمی اش می گویم: -همونی که هر شب یواشکی میاد تو اتاق من و همش می گه برام برقص... نیشخندی به حرفم می زند: -کی حاجی جانماز آب کش و اینطور بی قرار کرده؟پدرسوخته! هُرم نفس هایش هورمون های زنانه ام را زیر و رو کرده و نفسم بند می آید. - اونی که لبات دیوونه ش می کنه و همچی که میاد تو بغلت.. دستم را می کشد و... https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 یه آقا سید داریم😌😌 قد و بالا رعنا ..... صدا خفن .‌...... جذاب و خوش هیکل و تو دل برو .....🤤🤤 این آقا سید ما سر به زیر و حرف گوش کن !عزیز جونِ مادرش! 🤭😂 این آقا سن بالاست😌😂 مامان جونش دنبال یه عروس خوش برو رو و خانم و ناز میگرده...... دست روزگار یه جوری می‌چرخه که با بهار خانم کوچولو و دلبر ما آشنا میشه😌😍 بهار خانم ما برای یه مدتی مهمون آقا سید و مادرش میشه.....🚶‍♀🚶‍♀ کم کم که میگذره میشه مهمون دل آقا سیدمون و دیگه قرار نیست از دلش بره😍😌 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 https://t.me/+JUzlVVYc8c1jYmE0 #مــــــــــــــــــرزشکن 📿
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت۵۵ -تفنگاتونو بیارید پایین! با چه جراتی رو سر زن من اسلحه می کشین؟ صدای عربده اش حتی منی را که مخاطبش نبودم وحشت زده کرد! -ولی خان... این زن بی ابرو خواسته شما رو سرافکنده.. حرفش تمام نشد که با شدت سیلی امیر محتشم روی زمین پرتاب شد. -اسم زن منو میاری دهنتو اول آب بکش! مثل بید می لرزم. تمام مردان تفنگ هایشان را پایین می آورند. -کسی رو زن من اسلحه بکشه رو من اسلحه کشیده! به اون توهین کنه به من کرده! کسی اینجا به چیزی که گفتم اعتراض داره؟ پشتش سپر گرفته ام و تکان نمی خورم. پیراهنش را از پشت در چنگ گرفته و جرات اینکه مقابلم را نگاه کنم ندارم. -منم همینو فکر می کنم! دستم میان دستان گرمش قرار می گیرد و من می دانم که نجات پیدا نکرده ام... که حالا هدف خشم او قرار گرفته ام! -خان... ناراحت نشو... ناموس تو ناموس ماست. برای خاطر تو خون می ریزیم. هرچی شما امر کنی! بدون اینکه سر برگرداند می غرد: -ناموس من ناموس منه! تا من زنده ام کسی برای ناموس من سینه سپر نمی کنه! کنار اسبش که می رسیم من قدم هایم سفت می شوند. اسبش بیشتر شبیه به هیولا بود! -سوار شو خیره سر! نیم نگاه خشمگینش را که می بینم از خودش، بیشتر از اسبش می ترسم. پایم را در رکاب می برم و خودش به بالا و روی اسب هدایتم می کند. خودش هم با یک حرکت پشت سرم می نشیند. -خان... تو رو خدا من می ترسم! سرم را می چرخانم با اشک به صورت سختش نگاه می کنم... -از من نترسیدی وقتی پاشدی تا اینجا اومدی از این حیوون زبون بسته می ترسی؟ اشکم می چکد و او با یک هعی بلند اسبش را به دواندن وا می دارد. جیغ می کشم و انگار اسب رم می کند که روی دوپا بلند می شود و امیر نعره ی بلندی می کشد. -آروم پیل... آروم! دستش را دور شکمم می پیچد و در گوشم حکم می کند. -تکون نخور عصبیش نکن! از وحشت خشکم زده. به دستش چنگ می زنم و می نالم: -اسبتم مثل خودت وحشیه! به سینه ی سفت سنگی اش می چسبم و او مرا بیشتر به خود می فشارد. -پیل تا بحال به کسی غیر من سواری نداده... اگه نمیندازت زمین چون تو دستای من و تو بغل من سوارشی! با هر حرف بیشتر و بیشتر ته دلم خالی می شد. -اگه اسبم مثل خودم وحشیه چون دل کاروانسرا نیست که رام هر کس و ناکس بشه! وحشی هم باشیم حداقل بی وفا نیستیم! از حرفش خجالت زده می شوم. داشت به من طعنه می زد؟ -من تو این دنیا هیچکسو غیر از مامانم ندارم. اگه منظورم با منه... من بی وفا نیستم. اگه اینجام چون جونمو واسه همون یه نفری که تو دلمه می دم! با شنیدن حرفم انگار که آتشش زده باشم یک دستش روی شکمم محکم شد و نعره کشید: -هعی! اسبش به تاخت دوید و کمتر از بیست دقیقه بعد داخل عمارت افسارش را کشید. پیاده شد و با یک حرکت مرا از روی اسبش پایین کشید. -پسرم... پسرم خدا رو شکر که اومدی... ما نفهمیدیم چطور از دستمون فرار کرد! -ماهرخ برای دیدن من اومده بود مادر! شامشو که خورد با ماشین بفرستینش عمارت باباخان من کار دارم شب دیر میام! حتی نگاهم هم نمی کرد و من از چشمان خون گرفته مادرش می ترسم. دوان دوان پشت سرش می دوم. -اَمیـ... خان! قدم هایش کند نمی شود. -من... نمی خواستم فرار کنم! سرم پایین بود اما دیدم که برگشت و سنگینی نگاهش را روی شانه هایم انداخت. -نمی تونی فرار کنی! حرصم می گیرد اما جوابش را نمی دهم. سر بالا می کنم و به چشمانش زل می زنم. -لطفا به بابام... حس می کنم با شنیدن صدای آرام کمی نازک شده ام رنگ نگاهش عوض می شود. نگاهش را به اسبش می دهد: -یه خان جلوت وایساده! من به کسی جواب پس نمی دم...! -امیر...؟ نمی دانم چرا صدایش کردم! لحظاتی نفسگیر به چشمانش زل می زنم و او آب دهانش را قورت می دهد سرش را نزدیک می کند و با صدای عمیق و دو رگه ای بند دلم را پاره می کند: -یه بار دیگه صدام کن و اون وقت به جای اینکه بفرستمت پیش خانوما می ندازمت رو پیل و به تاخت از اینجا دور می شم! پارت واقعی رمان❌❌ https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 https://t.me/+UVJu6vdGY5xkNmY0 من ناف بریده ی خان بودم! دختری که از رسم و رسوم این طایفه متنفر بود! اومدم خواهرمو از یه ازدواج اجباری نجات بدم که خودم گیر افتادم! من... ماهرخ... عروس امیر محتشم خان بودم! و تا خود حجله ی عروسیمم دست از تلاش برای فرار برنمی‌دارم تا اینکه... رمان جدید شادی موسوی🤍 #براساس‌داستان‌واقعی
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت‌یک #lab_mice 🧬🧪 -پیاده شو منتظر چی هستی؟؟ دخترک به سختی پلکاشو از هم فاصله داد و گیج اطرافشو نگاه کرد صدرا نفسشو محکم بیرون داد و با تمسخر گفت : چرا ماتت برده عین کسخلا؟؟ نکنه تا حالا ویلا و دریا ندیدی؟ البته که ندیده بود دخترک از روستا بیرون نرفته بود تا یک هفته پیش! لبای خشک شده اش رو به هم کشید و آروم گفت : نه... نمیدونم... یادم نمیاد شنیدن این جمله خیال صدرا رو راحت کرد؛ دارو جواب داده بود! دست مریزاد گفت به سامانِ عوضی! کارش حرف نداشت سمت دخترک خیز برداشت و انگشت اشاره‌اش رو جلوی صورتش تکون داد -ببین دخترجون! الان دیگه وقت پشیمونی نیست. اون موقع که واسه اون دلارا نقشه میکشیدی و قرارداد امضا کردی یادت نبود روزش که برسه ممکنه خا..یه کنی؟؟ دختر بیچاره کم مونده بود به گریه بیفته هیچی یادش نبود.... مطلقا هیچی! صدرا نوک انگشتش رو زیر لب برجسته‌ و خوش فرمش کشید و نزدیک گوشش پچ زد : پیاده شو سدنا. بریم داخل روشنت میکنم! پس اسمش سدنا بود! انگار برای اولین بار این اسم رو شنیده صدرا پیاده شد و فرصت داد تا دخترک به خودش بیاد نباید زیاده روی میکرد! ماشین رو دور زد و در سمت سدنا رو باز کرد با لحن خشک و دستوری گفت : نمیخوای پیاده شی؟ نامحسوس باید مراقبش می‌بود هنوز دقیق نمی‌دونست عوارض دارو میتونه چیا باشه سامان هشدار ضعف عضله و بی حس شدن دست و پا هم داده بود! آرنج سدنا رو محکم گرفت و از ماشین بیرون کشید سدنا مچ دستش رو چنگ زد و پلک به هم فشرد -خوبی سدنا؟؟ این اداها چیه از خودت در میاری؟ سدنا میخواست جیغ بکشه از اون همه گیجی و بی خبری و ضعف حالا سرگیجه هم بهش اضافه شده بود و اجازه نمی‌داد حتی فکر کنه با اون صدای ظریف و مخملی آروم زمزمه کرد : سرم... یهو گیج رفت. پاهام داره میلرزه صدرا توی یه حرکت انگشتای دستشو روی گلوی سدنا چنگ زد و از لای دندوناش غرید: باز کن گوشاتو زنیکه هرجایی! بذار کنار این تنگ بازیاتو قراره یک ماه باهم اینجا زندگی کنیم و بعد هرکی پولشو بگیره و بره دنبال زندگیش بعد از این یک ماه نمیخوام ریخت نحستو ببینم. پس واسه من ادا نیا که بی فایده اس فهمیدی؟ سدنا سعی کرد محکم بایسته و پرسید : یک ماه واسه چی باید اینجا زندگی کنیم؟ صدرا چمدونا رو از صندوق عقب ماشین آخرین مدلش برداشت و گفت : گرفتی ما رو؟ از تهران تا اینجا تصادفم نکردیم که بگم سرت به جایی خورده چرا هذیون میگی؟ بیا داخل تا گرما زده نشدی وقت مریض داری نداریم! گفت و بی توجه به دخترک مات و حیران وسط حیاط، وارد ویلا شد نزدیک ورودی چمدونا رو رها کرد و با عجله پشت پنجره رفت تا سدنا رو زیر نظر بگیره عین یه مجسمه همونجا خشکش زده بود کلافه پنجره رو باز کرد و بلند گفت : نمیخوای بیای داخل؟ دخترک تکونی خورد و با قدم های ناموزون وارد ساختمان شد صدرا جلو رفت و قبل از اینکه حرفی بزنه، سدنا گفت : من حالم خوب نیست... هیچی یادم نمیاد. نمیدونم خودم کی‌ام... تو کی هستی... اینجا کجاست و چرا اینجاییم صدرا نیشخندی زد. دختره‌ی احمق! جلوتر رفت و سینه‌ی گرد دخترک رو بین انگشتاش گرفت و فشار داد لب به لاله‌ی گوش سدنا چسبوند و محکم لب زد : تو یه جن.ده ای که با یه سایت پو.رن قرار داد بستی تا دو ماه دیگه سی تا فیلم تمیز از سی تا سکس با پوزیشنای مختلف تحویلشون بدی واسه این کار نفری یک میلیون دلار گرفتیم ترسیدی؟ پا پس کشیدی؟ به تخ*مم! من واسه اون پول کلی برنامه دارم الان اگرم نخوای مجبورت میکنم... میبدمت به تخت و عین سی تا فیلم رو جوری میکنمت که بعدش شیش ماه بری استراحت فهمیدی؟؟ سدنا گیج تر از قبل، با زبونی بند اومده مات نگاهش کرد -من... اشتباه شده... صدرا با لذت زبون روی گوش نرم و سفید سدنا کشید که دخترک بین دستاش لرزید شک نداشت دخترک خیس شده! زیادی بی تجربه بود! دکمه‌های لباس سدنا رو یکی یکی باز کرد و ادامه داد : دوربینا روشنن... اولیش رو همینجا، همین الان میگیریم بخوای جفتک بندازی و خودتو بزنی به گیجی بد جور میگامت سدنا خیره شد به حرکت دست مرد غریبه روی تنش مردک لباسا رو در آورد و حالا فقط لباس زیر تنش بود دست گرمش که روی قزن سوتین نشست، سدنا تنش رو عقب کشید و ترسیده لب زد : نکن... صدرا اما دیگه نتونست تحمل کنه باسن سدنا رو محکم بین انگشتاش فشار داد و تن لرزون و سردش رو به سینه اش چسبوند چونه‌ی سدنا رو گرفت و تو فاصله میلی متری از صورت ترسیده و چشمای گرد شده اش غرید : سدنا بهت گفتم جفتک ننداز! من دوست پسرت نیستم که نازتو بکشم و التماست کنم واسه لخت شدن! من صدرام! بلایی سرت میارم که دیگه نتونی تو آینه خودتو نگاه کنی https://t.me/+UwAeap2RNW8wNGE0 https://t.me/+UwAeap2RNW8wNGE0 https://t.me/+UwAeap2RNW8wNGE0 چشمای زمردیش هرکسی رو جادو میکرد؛ واسه همین طرد شده بود اما توی دام صدرا میفته و میشه "موش آزمایشگاهیش"....
إظهار الكل...
موش ازمایشگاهی 🧬🧪 lab mice

⛓ یه رمان متفاوت از چیزایی که تا الان خوندین 👈🏻ترکیب احساسات، شهوت و هوش سیاه!🚫 💯تمام بنرا واقعی و متن رمانن 💯 رمان رو دنبال کنید و همراه سدنا و سرنوشت عجیبش باشید ❤️‍🔥🌷 ❗️این رمان مخصوص افراد بزرگسال و بالغه 🔞❗️ Lab mice 🧬 یعنی موش آزمایشگاهی

اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.