cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

رمان های هراتی

♡﷽  𝑀𝑈𝑆𝐼𝐶🎵🎶 𝑉𝐼𝐷𝐸𝑂🎥🖤 𝐵𝐼𝑂✍📎 𝑃𝑂𝑅𝑂𝐹𝐼𝐿📷🖇 𝑇𝐴𝑋𝑇👽🤞 𝑆𝑂𝐾𝑂𝑇𝑇𝐴𝐿𝐾𝐻 لف ندین خزز شده بی صدا کنین 🖤 ا‍ی‍د‍ی‍‍ ‍م‍ا‍لک @SH_AH_RA_M_4200

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
1 673
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
-27 أيام
+2230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

بیاین چت
إظهار الكل...
1🥰 1❤‍🔥 1💯 1💋 1
رومان♥️ #دختر_موطلایی👀 #قسمت_سی‌دوم وژمه که همچنان مصروف شنیدن حرف های خانم دل جان بود بعد از تمام شدن حرف هایش از حای خود بلند شد و گفت» میروم برایت سوپ بیارم ، حتما گرسنه شدی!« وژمه رفت و بعد از چند لحظه ای با پتنوس حاوی کاسه سوپ تکه نان خشک و گیالس اب برگشت. پتنوس را مقابل من گذاشت و گفت» چیزی ضرورت داشتی صدایم کن .« گفتم» درست است .« کاسه سوپ را برداشتم و با اشتهای زیاد صرفش کردم. انقدر گرسنه بودم که اگر سه کاسه ای دیگر هم میبود نه نمیگفتم. رضوان با خریطه دوا ها بعد از اجازه گرفتن داخل امد و مقابلم نشست. دوا ها را یکی یکی بی رون کرد و انهایی را که باید در وعده شب میخوردم به من داد. کمی بعد رضوان بدون انکه به سویم نگاه کند با پریشانی که از نگاهش معلوم بود گفت» به خاطر کار امروز مادرم متاسف هستم و من به جای او از تو معذرت میخواهم.« از حرف هایش ناراحتی اش به وضاحت فهمیده می شد. اینبار دلم برایش میسوخت، اخر او هم در بین دو سنگ یکی انسانیت و دیگر مادرش گیر مانده بود نه میتوانست از این بگذرد و نه از ان.. به نرمی گفتم» الزم ن یست معذرت بخواهی، خودت را ناراحت نساز من فراموشش کردم.« رضوان گفت» زنده باشی صنم جان، حاال بخواب فردا به دیدنت میایم.« رضوان گروپ اتاق را خاموش کرد و رفت. دلم میخواست بیشتر بماند، بیشتر حرف بزند و من بشنوم. چه اتفاقی افتاده بود نمیفهمم، امشب بیشتر دلگرم رضوان شده بودم. *** صدای بی بی جانم به گوشم میامد و من فکر میکردم حتما او را در خواب دیده ام اما چرا چهره اش را نمیبینم و فقط صدایش در خواب به گوشم میرسد؟ چشمانم را که باز کردم نور افتاب همه جا را روشن کرده بود. از پهلویم بوی آشنایی به مشامم میرسید همین که به پهلویم نگاه کردم دیدم بی بی جانم در کنارم نشسته و با دستان لرزانش موهایم را نوازش میکند. با دیدن چهره اش فهمیدم چقدر دلم برایش تنگ شده بود. از چشمانش قطرات اشک مثل مروارید میچکید. با عجله خودم را در اغوشش انداختم. اَدی جانم گفت» دخترک بی طالع ام، ای ظالم ها با تو چی کردند؟« سرم را از اغوشش دور کردم چشمم به رضوان خورد واز حالت چهره اش فهمیدم چقدر این حرف بی بی جانم اذیتش میکرد. دستان اَدی جانم را بوسیدم و گفتم» نه اَدی جان هیچ کسی با من کاری نکرده است لطفا گریه نکن!« شیرین تحملش تاب شد و گفت» بی بی جان لطفا به من هم نوبت بته تا صنم را در اغوش بگیرم.« امروز واقعا روز خوبی بود، کسانی را که دلتنگ شان بودم را حاال در کنارم داشتم.گلویم را بغض گرفته بود، بغضم را فرو بردم و حالم را خوب جلوه دادم نمیخواستم اشک ریخته اَدی جانم را بیشتر از ای ن به تشویش بسازم. شیرین مرا محکم در اغوش گرفت و گفت» زیاد دلم برایت تنگ شده بود صنم جانم، زیاد به تشویشت شدم خدا را شکر که بخیر گذشت« گفتم» من هم دلتنگ تو شده بودم عزیزم« بی بی جانم گفت» داکتر چی گفت؟، حاال چطور هستی ؟« گفتم» داکتر گفت کامال خوب هستم فقط باید چند روز یک کمی از او دوا های تلخ را بخورم.« بی بی جانم:» خدا را شکر دخترم، دوا هایت را سر وقتش بخور تا کامال خوب شوی.« من:» به چشم اَدی جان. راستی چطور که اینجا امدید؟« شیرین:» اقا رضوان ما را به این جا آورد.« پارت سی دوم نویسنده @SH_AH_RA_M_4200 از کانال @Roman_Herati2
إظهار الكل...
💋 4 2🥰 2❤‍🔥 1💯 1
پنج پارت دیگر لینک پخش کنید #ری_کشن بزنید ❤️😍 لذت ببرید
@Roman_herati2
إظهار الكل...
2🥰 2❤‍🔥 2👍 1💯 1💋 1
رومان♥️ #دختر_موطلایی👀 #قسمت_سی‌یکم داکتر صبور:» خوب دیگر حاال کمی استراحت کن تا یک ساعت بعد اماده رفتن باشی« صنم چشمانش را بست و به خواب رفت من هم با الیاس تا زمان مرخص ی صنم در حویلی شفاخانه کمی قدم زدم.بعد از یک ساعت صنم را از شفاخانه گرفتم وباهم به سوی خانه حرکت کردیم. در جریان راه هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد. صنم خیلی پژمرده به نظر میرسید البته حق هم داشت. نزدیک خانه که رسی دم به چهره صنم نگاه کردم همانند کودکی شده بود که از ترس شکنجه شدن میخواهد از خانه فرار کند. در دلم خودم را هزار بار به خاطر این وضیعت صنم لعنت میکردم. صنم به خانه یا بهتر بگویم به زندانم رسیدیم. رضوان دروازه موتر را باز کرد و از من خواست از موتر پیاده شوم اما من احساس میکردم در پاهایم وزن صد کیلویی را بسته اند و نمیتوانستم از موتر پیاده شوم. مجبور بودم از موتر پیاده شوم چون نه توانی برای جنگیدن داشتم و نه میلی برای گفتگو... از موتر پیاده شدم رضوان با دستش بازویم را گرفت و به من در راه رفتن کمک کرد. به سمت اتاق میرفتیم که از عقب صدای خانم دل جان گوش هایم را تخریش کرد» شفا باشد میبینم انقدر هم چیز قابل تشویش نبوده « به وجدان این زن حیران بودم مثل اینکه چیزی نشده باشد هنوز هم در مورد رفتار غیر انسانی اش به خود حق میداد. رضوان وژمه را صدا زد و گفت» صنم را داخل اتاق ببر« با وژمه داخل اتاق شدیم. وژمه بالشتم را اماده کرد و بعد دراز کشیدنم کمپل را برسرم کشیده گفت»امید وار هستم به خاطر اینکه نتوانستم برایت کمک کنم مرا ببخشی، نمیدانی چقدر نگران حالت شده بودم.« دستش را گرفتم و گفتم» نه عزی زم خودت را ناراحت نکن، تو خیلی مهربان هستی. میدانم کاری از دستت ساخته نبود.« چند ثانیه نگذشته بود که صدای دعوای خانم دل جان با رضوان بلند گرفت، به حدی که تمام حرف های شان صاف به گوشم میرسید: رضوان:» تو را شناخته نمیتوانم مادر، مگر برایم وعده نکرده بودی، چطور میتوانی اینقدر ظالم شوی؟« خانم دل جان:» تو از من چی توقع داری؟، انها بچه ام را توته قلبم را از من گرفتند؟، هنوز هم از انها طرفداری میکنی؟« رضوان:» دختر چی گناه دارد؟، چرا باید به خاطر اشتباه برادرش مجازات شود؟« دل جان:» انها اوالدم را از من گرفتند و به من درد جهنم را نشان دادند من هم میخواهم اوالدشان زجر بکشد تا بفهمند درد اوالد یعنی چی؟« رضوان:» بس کن دگه مادر، این چی معنی دارد؟، مقصر مرگ اوالدت خودت هستی، اگر با هر اشاره اش نمیرقصیدی، در دستش اسلحه نمیدادی، هر گناهش را با پول نمیخریدی امروز اینجا در کنارت زنده میبود. همه شاهد هستند که او بچه فقط از جان خودش حفاظت کرده و همه اش یک حادثه بود.« خانم دل جان با صدای مملو از اشک گفت» حاال به خاطر او دختر حتی پشت برادر مرده ات گپ میزنی، تو را به همین روز بزرگ کرده ام؟« رضوان:» صنم بعد از این عروس این خانه و همسر من میشود، هر که با او بد رفتاری کند با من مقابل میشود.« حرف های رضوان مثل مرحم به زخم هایم اصابت میکرد. زمانی زیادی میشد کسی از من دفاع نکرده بود، بعد از روز ها احساس بی کسی امروز در اوج این اتفاقات دلخراش احساس کردم من هم کسی دارم. صدای خانم دل جان به اخرین بار به گوشم رسید:» مطمئن باش با این کارت او دختر را سر شانه های ما باال میکنی و یک روزی از این حرف هایت پشیمان میشوی ... از همه واکنش ها استفاده کنید... تشکر از عزیزانی که در وی آی پی اشتراک کردن و رومان ب طور کامل خریداری کردن .. شماهم اگه مایین رومان به طور کامل بخونن درخواست بدن به وی آی پی 👇 نویسنده @SH_AH_RA_M_4200 از کانال @Roman_Herati2
إظهار الكل...
2🥰 2❤‍🔥 2💯 2👍 1💋 1
رومان♥️ #دختر_موطلایی👀 #قسمت_سی‌شیشم با تعجب پرسیدم» همه اشعارش را حفظ داری؟« خندید و گفت» نه انقدر هم الیق ن یستم فقط بعضی اشعارش را که دوست دارم ثبت حافظه ام شده، اما شماره این غزل موالنا هرگز فراموشم نمیشود، وقتی در ایران دانشجو بودم در یک کنفرانس که به مناسبت یاد بود شمس تبریز برگزار شده بود اشتراک کردم در انجا یکی از اساتید که در موالنا شناسی ماستری داشت گفت که هر نویسنده ،شاعر و هنرمند برای بهتر نوشتن و بهتر خواندن به احساس نیاز دارد که احساس همیشه از قلب پر از درد جاری میشود.موالنا پیش از چشیدن فراق شمس مصرع از شعر سروده نمیتوانست درد شمس او را به شاعر بزرگ مبدل کرد، شاعری که اشعارش مرزها را شکست. او برای مثال این غزل موالنا را چند بار دکلمه کرد و همواره میگفت بیبینید در پس این شعر چه دردی نهفته است. خیلی زیبا هر مصرع اش را دکلمه کرده معنا میکرد. گفته هایش باالی من خیلی تاثیر کرده بود به همین خاطر شماره این غزل ثبت حافظه ام است. « دلم طاقت نکرد پرسیدم» یک سوال ازت بپرسم« گفت» البته بپرس« گلویم را صاف کردم و گفتم» کسی را دوست داری ؟« رضوان با عجله سرش را پایین انداخت و بعد از چند دقیقه مکث کوتاه خودش را به کوچه حس چپ زد و گفت» خواندن را از کجا یاد گرفتی؟« اینبار مطمئن شدم واقعا کسی را دوست دارد اما نخواستم به سوالم پافشاری کنم چون زنده گی شخصی او مربوط من نمیش.غلط کردم در این مورد از او سوال پرسیدم. در پاسخ به سوالش گفتم» از کاکا شریف پدر شیرین، خداوند از او راض ی باشد هر سال کتاب های مکتب را به من و شیرین و چند تن از دختران دیگر قری ه در خانه یاد میداد، هرچند دلم زیاد میخواست مکتب بروم و مثل مادرم در دانشگاه ادبیات دری بخوانم اما قسمت نبود. حاال هم امید وار هستم و باور دارم یک روزی این ارزوی مادرم را تحقق میبخشم. او همیشه میگفت در دنیا به هر چیزی باور داشته باشیم به همان چیز میرسیم او میگفت زنی که کتاب میخواند را نمیتوان به اسانی شکست داد، میگفت کتاب میتواند برای یک زن بهترین پناه گاه و محکم ترین سالح باشد. میگفت زن ها بیشتر از هر چیزی نیاز به اموزش دارند چون قرار است با دستان یک زن یک جامعه پرورش یابد.« رضوان گفت» زن ها گرانبها ترین اعجاز خدا هستند. قدرت یک زن به قدری است که میتواند به یک چشم به هم زدن دنیای ویران کسی را آباد کند یا انرا از پا در آورد اما فقط ضعف شان اینست که گاه ی اوقات این قوی بدون شان را فراموش میکنند« لبخند زدم و گفتم» راست گفتی شاید همین موضوع یعضی اوقات موجب دل زده گی زنده گی شان میشود.« رضوان گفت» اما میدانی تو جزو از آن زن های هستی که این قدرت را هرگز فراموش نمیکند و باورش دارد. اصال نگران نباش وقتی باهم نکاح کرد یم و اوضاع کمی بهتر شد قول میتم که دوباره به مکتب شاملت میکنم و تورا به این ارزویت میرسانم ان شاءهللا » حرف هایش به من حس افتخار میبخشید.پیش از این که چیزی بگویم گفت» هیچ چیز نگو میدانم میخواهی چی بگویی، من هرگز با تو عروسی نمیکنم، همین را میخواهی بگویی نه؟« با مهربانی گفتم» بیبین قسمی روز قبل گفتی زنده گی هر دوی ما در این اتفاقات زیر رو شد و هر دویما محکوم به پذی رفتن بعضی چیز ها شدیم که هرگز نمیخواستیم. اما مجبور نیستیم اینطور ادامه بده یم. بگذار من بروم ، اینطوری من میتوانم به رویای خودم و مادرم تحقق بخشم و تو هم به کسی و چیزی که دوستش داری برسی« رضوان لبخند معنا داری زد و گفت» اگر بگذارم بروی به کسی که دوستش دارم نمیتوانم برسم.« از حرف های چیزی نفهمیدم.. حرف هایش را نمیتوانستم تحلیل و تجزیه کنم... یعنی میخواست چی بگوید... یا شاید فهمیدم و خودم را به نفهمیدن زدم..چون از فهمیدن و باور کردنش میترسیدم... نویسنده @SH_AH_RA_M_4200 از کانال @Roman_Herati2
إظهار الكل...
2🥰 2❤‍🔥 2👍 1💋 1
رومان♥️ #دختر_موطلایی👀 #قسمت_سی‌چهارم دو روز میشد خانم دل جان برای دیدن برادرش به خانه او رفته بود من در این خانه نفس راحتی میکشیدم. شام بود که از حمام بیرون شدم و لباس را که شیرین برایم آورده بود را به تن کردم. دلم میل خواندن غزلیات دیوان شمس کرده بود و من هم به سمت اتاق میرفتم تا کتابم را برداشته و بعد از چند مدت طوالنی از اشعار ناب موالنا لذت ببرم. صدای وژمه توجه ام را به سمت خودش جلب کرد» صنم، بیا با هم به بام برویم، هوا خیلی خوشایند است. چه نظر دار ی؟« گفتم» مفکوره خوبی است ، تا حال بام را ندیده ام.« گفت » اصال نپرس منظره اش خیلی زیباست.« گفتم» پس من کتابم را گرفته میایم.« دیوان شمس را گرفته و به تعقیب وژمه به بام رفتم. واقعا انجا از چیزی که گفته بود هم ز یبا بود. چهارطرف بام با کتاره های اهنی سفید رنگ احاطه شده بود. در دو طرف بام هم گروپ های روشن شده فضای انجا را دلنشین تر کرده بود. بروی سنگ های موزایک سفید رنگ قدم گذاشته جلو تر رفتم. منظره قر یه از بام منزل چهارم خانه خیلی زیبا بود. باد دلپز یر بهاری به سمت من میوزید و با ساز ان شگوفه های بهاری در شاخه های درختان شروع به رقصیدن کرده بودند. با دیدن این همه زی بایی حس خوبی به من دست داد گفتم» وااای اینجا واقعا زیباست، خدا خیرت بدهد وژمه وال با دیدن این منظره انسان ده سال جوان میشود .« وژمه با دیدن کتاب دستم با چشمان پر از امید گفت» تو میتوانی کتاب بخوانی؟« گفتم» بلی« گفت» خوشا به حالت، من هم خیلی دوست داشتم خواندن را یاد بگیرم اما الیاس اجازه نداد« چقدر نفرت داشتم ازاین حس سلطه جویی مرد ها... لبخند ملیحی زدم و گفتم» هر وقتی از کار فارغ شدی بیا پیش من هر چه را یاد دارم برای تو هم یاد میتم.« وژمه با خوشحالی جواب داد» خداوند ازت راضی باشد صنم جان تو بسی ار مهربان هستی، خی به افتخارش من میروم چای میارم تا با هم بنوشیم.« گفتم» از همه ما راضی باشد، درست است منتظر هستم.« وژمه به آوردن چای رفت و هم باالی یکی از چوکی ها نشستم و دیوان شمس را باز کردم. رضوان شام بود به خانه برگشتم. فضای خانه خلوت بود سرو صدای به گوش نمیرسید به اتاق صنم رفتم چند بار تک تک کردم صدای از ان طرف در نیامد، نگران شدم و َدر را باز کردم صنم در داخل نبود برای ی ک لحظه ترس اینکه مبادا فرار کرده باشد همه جانم را فرا گرفت. تا میخواستم وژمه را صدا بزنم دیدم از راه زینه بام پایین میاید با عجله پرسیدم » صنم کجاست؟« گفت» دربام است من هم انجا بودم امدم چای ببرم، گرسنه هستی رضوان بیدر برایت غذا اماده کنم؟« نفس راحتی کشیدم و گفتم» نه وژمه جان گرسنه نیستم. اما از چای که دم کردی حتما مینوشم.« من و وژمه در دو مسیر مخالف او به طرف اشپزخانه و من به طرف بام در حرکت افتادیم. به بام که رسیدم چشمانم صنم را جستجو میکرد تا اینکه به او رسید.. این بار بد رقم هم رسید یا بهتر بگوی م به دامش افتاد... صنم با با یک پیراهن اسمانی دراز که به تن کرده بود در مقابل چشم من هنر نمایی میکرد. یک پا باالی پای دیگرش گذاشته بود و مصروف خواندن کتابی بود تا چشمش به من خورد از جایش بلند شد، باد بهار موهای طالیی براقش را از زیر چادر به حوا بلند میکرد ومن احساس میکردم با ان مو ها دل من هم با باد حوا پرواز میکند. صنم واقعا زیبا بود... ادامه دارد.... قلب بارون کنید نویسنده @SH_AH_RA_M_4200 از کانال @Roman_Herati2
إظهار الكل...
2🥰 2❤‍🔥 2👍 1💯 1💋 1
رومان♥️ #دختر_موطلایی👀 #قسمت_سی‌سوم چهار طرف خانه را نگاه کردم رضوان نبود. حتما در جریان حرف زدن ما از اتاق بیرون شده بود. شیرین از درون خری طه اش لباس زیبایی به رنگ آسمانی را بی رون کرد و گفت» این را به تو گرفتم صنم، بیبین خوشت میاید. « پیراهن زی بایی دراز به رنگ آسمانی ، از کمر به پایینش به سه پَرک تقس یم شده بود واقعا خیلی زیبا بود. گفتم» زیاااد مقبووول است شیرین بسیار تشکر« شیرین گفت» قابلت را ندارد عزیزم، به خودم رنگ سرخش را گرفتم. تو رنگ سرخ را دوست نداشتی به این خاطر رنگ اسمانی را برایت خریدم. ها بیببن چی زی دیگری هم برایت اوردم مطمئن هستم با دی دن شان خیلی خوشحال میشوی .« از خریطه کتاب دیوان شمس و کتابچه یاداشت های مادرم را بیرون کرد و به من داد. از خوشحالی دلم ذوق کرد، گفتم» وااااا ی خدایا چقدر دلم برای تان تنگ شده بود.« شیرین گفت» وال حسادتم شد به اندازه دیدن اینها از دیدن من ذوق نکرد ی هههه« هر سه باهم خندیدی م و برای چند ساعت که برای من مثل چند دقیقه گذشت قصه کردیم. بی بی گفت» ما دگه باید بریم دخترم .« با مایوسی گفتم» لطفا چند لحظه دیگر هم باشید!« بی بی جانم گفت» دو ساعت است اینجا هستیم دخترم، هر چه باشیم باز هم باید بروی م. میدانم اینها تو را خیلی اذیت میکنند.« از جیبش کاغذی را بیرون کرد و گفت» در این کاغذ ادرس فاطمه همان دوستم که در موردش برایت گفته بودم است. اگر توانستی از اینجا فرار کنی به این ادرس برو اومنتظرت است.« نمیدانستم چی بگویم، واقعا حاال دلم میخواست از اینجا بروم؟ بی بی جانم دستش را دوباره به سویم دراز کرد و گفت» فکر نکن بگی ر دخترم، همان طوری که به تو فکر نکردند تو هم فکر نکن و از اینجا خودت را نجات بته.« پیشانی ام را بوسید و از جایش بلند شد تا میخواستم تا پیش دروازه همراهیش کنم مانع ام شد و گفت از جایم بلند نشوم. شیربن را صدا زد و گفت» هله شیرین باید برویم« شیرین گفت» تو برو بی بی جان من از پشتت میایم« شیرین سرش را به من نزدیک کرد و گفت» از من میشنوی به حرف بی بی جان گوش نکن از اینجا فرار نکن ، بیب ین خودم دیدم او آدم تو را خیلی دوست دارد صنم، اگر نه چرا باید به خاطرخوشحال ساختنت در گل صبح به بردن ما بیاید؟، رضوان انسان خوبی است در ضمن چون تحصیل کرده است مانع درس و تحصیل تو هم نخواهد شد دیگر چی میخواهی؟، درست است که خیلی درد و سختی را تحمل کردی اما فراموش نکن گنج در ویرانه است. فراموش نکن یک زن هرقدر دانش اموخته و قوی هم باشد باز هم برای پیشرفت کردن و زیبا شدنش به یک مرد عاشق نیاز دارد.« شیرین صورتم را بوسید و با عجله به تعق یب اَدی جانم رفت. من همچنان حیران حرف هایش بودم. واقعا بعضی اوقات شیرین حرف های میزد که شاید دانشمندان بعد از تحقیقات زیاد قادر به کشف شان میشدند. نویسنده @SH_AH_RA_M_4200 از کانال @Roman_Herati2
إظهار الكل...
💋 3 2🥰 2👍 1❤‍🔥 1💯 1
رومان♥️ #دختر_موطلایی👀 #قسمت_سی‌پنجم او زیبایی خطرناکی داشت... وقتی او در مقابلت میبود دیگر عضو فرمان دهنده مغز نه قلب بود... نمیتوانستی از دیدن و چشم برداری... دیگر اختیار از کفت میرفت و غرق نگاهش میشدی.. صنم با اشاره دستش من را پیش خود فراخواند و من هم بدون اینکه اختیار پاهایم را داشته باشم به سمتش رفتم... صنم در چوکی نشسته بودم و داشتم غزل شماره ۱۷۹۷ دیوان شمس را میخواندم که متوجه امدن رضوان شدم. او حیران و متحیر نگاهم میکرد، از جایم بلند شدم و او را به سمت خودم خواستم. رضوان بدون ای نکه از من چشم بکند امد و در مقابلم نشست. در همین لحظه وژمه با پتنوس چای به ما ملحق شد و در گیالس های ما چای ریخت و گفت» من میروم و ظرف هایم را شسته میایم« رضوان همچنان ساکت بود و چیزی نمیگفت. گفتم» چای مینوشیدی باز ظرف ها را با هم میشستیم.« گفت» نه تو هنوز خوب نشدی اجازه نمیدهم به کاری دست بزنی، زود ظرف ها را شسته میازم.« پخش کننده رومان در کانال تلگرامی: "پری جو رومان عاشقانه" گفتم» درست است هرطوری راحت هستی.« بعد از رفتن وژمه رضوان بالخره سکوتش را شکست و گفت» کتاب را میخوانی؟« گفتم»بلی، کتاب دلخواه ام، دیوان شمس!! هر مصرع شعر موالنا مرا به وجد می آورد، او واقعا که شاعر عشق است، در پس هر شعرش یک دنیایی است که تا دقت نکنی هرگز به رازش پی نمیبری« رضوان گفت» هر چیزی از قلب براید به قلب مینشیند. موالنای بزرگ در دنیای شعر یک شهکار است. خوب حاال کدام شعرش را میخواندی؟« گفتم» غزل شماره ۱۷۹۷» رضوان به سمت من نگاه معنا داری انداخت و غزل شماره ۱۷۹۷ دیوان شمس را از حفظ دکلمه کرد: » ای دل شکایت ها مکن تا نشنود دلدار من ای دل نمیترسی مگر از یار بی زنهارمن ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من نشنیده ای شب تا سحراین ناله های زار من چون لطف دیدم رای او افتادم در پای او گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من« رضوان خیلی با احساس شعر را میخواند، گویا درپس این شعر گمشده ا ی دارد که رسیدن به او برایش دشوار است... گویا در پس این شعر احساسی را میخواهد پنهان کند.. نویسنده @SH_AH_RA_M_4200 از کانال @Roman_Herati2
إظهار الكل...
2🥰 2❤‍🔥 2👍 1💯 1💋 1
#کلیپ_اسمی😍❤️‍🔥 #شانسی🥰❤️‍🔥 #بفرست‌به‌عشقت🤭❤️‍🔥 ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌
إظهار الكل...
15595390551996343633.mp42.42 MB
88195094636623516.mp42.44 MB
885721399548700390.mp42.43 MB
5004263456792546.mp42.44 MB
2292100141090452566.mp42.42 MB
9734369991123244713.mp42.43 MB
512849268760419855.mp42.43 MB
639780184205604402.mp42.43 MB
10647214221429343431.mp42.43 MB
222047777588748927.mp42.44 MB
👍 2 1❤‍🔥 1💋 1
00:24
Video unavailableShow in Telegram
-تو کل عمرم یه بار حسش کردم +چیو؟ -این آرامش لعنتی باتو بودنو♥🥺💍
إظهار الكل...
1.17 MB
💋 3👍 1 1🥰 1❤‍🔥 1💯 1
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.