cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

احاطه C᭄‌

_اسپانسر آرزوهایت؟ +خدا!❤ 1401/9/14 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
753
المشتركون
+324 ساعات
+47 أيام
+2230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Photo unavailableShow in Telegram
همیشه ام نباید سعی کنی تنهاییات رو پر کنی یوقتایی بزار خالی بمونه لازمه...
إظهار الكل...
👌 1
رو به دربارش کَی آوردی، که گشتی نا امید!؟🤲🏻✨ گدا گر کاهل بُود، تقصیر صاحب خانه چیست؟ شب  تان  رویایی🫠
إظهار الكل...
💯 1
فقط اونجا که شاعر میگه: " آنچه می‌خواهم نمیبینم و آنچه میبینم نمی‌خواهم " کاملا معلومه رفته سر قرار و ‌طرف مثل عکساخو نیه😂💔 خوشتیپ
إظهار الكل...
🤣 3
این جاست که شاعر میگه: از دل برود هر آن کس پست هار لایک نکند 💔😐 همینه که هست
إظهار الكل...
👍 2
#متلک_هراتی ما هراتی ها اگر خواسته باشیم به کسی بگیم فضولی نکن 😒👋 میگیم فس فس اضافی نکن😂☹️ بلیا حاجی
إظهار الكل...
🤣 1
ترس از کسی نیست؛ ولی احترام قشنگ‌تره!!
إظهار الكل...
💯 3
به ای زمانه پیدا کردن آدم مقبول،هوشیار،خش اخلاق بسیار سخته🤕 نمی فهمم شما مه ایشته پیدا کردین ولا🤔 😂😂😂😌
إظهار الكل...
😁 3
Photo unavailableShow in Telegram
داستان-آموزنده-چوپان-و-مار ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺧﯽ می‌گذاشت. ﻣﺎﺭﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌آمد، ﺷﯿﺮ را می‌خورد ﻭ سکه‌اﯼ ﺩﺭ ﺁﻥ می‌انداخت. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ بکشد ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺳﮑﻪﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭ را ﮐﺮﺩ. ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺭ ﺯﺧﻤﯽ ﺷﺪ و ﭘﺴﺮ را نیش زد و ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺩ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﻗﺪﯾﻢ، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺳﻪ ﺷﯿﺮﯼ ﺟﻠﻮی ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎﺭ ﺷﯿﺮ را ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﮑﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺩیگر ﺑﺮﺍیم ﺷﯿﺮ ﻧﯿﺎور، ﭼﻮﻥ ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﮒ ﭘﺴﺮﺕ را فراموش می‌کنی و ﻧﻪ ﻣﻦ ﺩﻡ ﺑﺮﯾﺪﻩام را.» ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺯﺧﻢ ﮐﻬﻨﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺷﻮﺩ...
إظهار الكل...
👍 4
دگ،تا ری اکت زیاد نشه از رومان خبری نیه✋😐
إظهار الكل...
3
ریان آهی کشید و گفت _ زمستان رفت و روی سیاهیش به آقابزرگ ماند ، نماند چهار روز همی دختر به خوشی همرای زایا ارتباط داشته باشه ، فایدیش چی شد ، در یک چشم به هم زدن فوت کرد و رفت صدرا_ ما افغان هستیم ، تا یکی نموره نمیفامیم که مهم بود یا نه ، باید حتماً روی خاک مانده شوه تا بفامیم احترام ماندن به تصمیم ها ایقدر هم ناممکن نبوده ریان_ حالی چی میشه ، به آقابزرگ چی بگوییم ؟ مخصوصاً در ای سر عروسی صدرا_ چی بفامم به مه اشاره کرد و گفت _ یکی آدمش مرده یکی دلش ، معلوم نیست دیگه صبح عروسیش است یا فاتحیش چیزی نگفتم ، میخاستم گپ بزنم ولی چون فایدی نداشت چیزی نگفتم ، شدیداً به آوین ضرورت داشتم ولی آوین هم باد به کاهش نمیرسه. پایم هم بخاطر وزن زایا درد گرفته بود ، خدا کنه از داخل گوشت پاره نکرده باشه چون دوباره جای افتاد میشم . زایا بلاخره بیدار شد ، سرومش تمام شده بود و میتانستیم ببریمش، وقتی خانه رسیدیم با صدرا دوباره زیر بغل شه گرفتیم ، صورتش پندیده بود و کاملا زرد شده بود ، بخاطر گریه چند ساعتیش چشم هایش و اطراف چشم هایش کاملاً سرخ و کبود شده بود ، نوک بینیش هم بخاطر پوستش هشت برابر از حالت عادی سرخ تر شده بود ، بی صدا فقط اشک میریخت و هر ده ثانیه بعد آرام ناله میکرد ، همی که داخل خانه رفتم صدها جوره چشم قفل شد روی ما ، خدا لعنتم کنه ، کاملآ فراموش کرده بودم که اینا داخل خانه هستن و آمدن به کارت نویسی . پدر و مادر زایا با آقابزرگ و سلطان بانو و پدر مادر ما تا خاستن هجوم بیارن ریان رفت طرف شان ، ما هم برگشتیم و رفتیم طرف اتاق زایا و همی که داخل شدیم و زایا ره ماندیم روی تخت صدرا رفت بیرون و در ره بست . زایا روجایی ره روی خودش کشید و در شکم خودش جمع شد ، مه هم برق هاره خاموش کردم و  روی مبل گوشه اتاقش نشستم ، سر مه ماندم روی دسته مبل و چشم بستم تا شاید درد سرم کمتر شوه. وقتی فکر میکنم که امروز پیش چشم ما ماریا ره ماندن داخل قبر و رویش خروار خروار خاک ریختن مغز سرم میسوزه ، تازه بیست و پنج ساله شده بود. اگه آقابزرگ مانع نمیشد حالی چهار سالی از ازدواج شأن گذشته بود ، اوایل فکر می‌کردیم زایا مثل همیشه یک شوق دو روزه داره ولی ای دو روز چهار سال طول کشید ، خدا رحمتش کنه ، دختر خوبی بود . کاش یکی از ما و یاقوت هم میمورد تا یکی دیگه آرام میشد ، مه که کوشش خودمه کردم ولی نشد ، خدا خودش یاقوت ره بگیره تا کمی نفس راحت بکشم ، مخصوصاً بعد خیانت هایش که به نظر خودش هیچ چیزی نبود. با صدای زدن صدرا از اتاق بیرون شدم و دیدم هنوزم ای قوم یاجوج و ماجوج نرفتن ، آقابزرگ زود آمد طرفم و گفت _ ای که نمیگه چی شده ، حداقل تو بگو صدرا آرنج های شه مانده بود روی زانو هایش و انگشت های شه بهم گره زده و با تمام عصبانیت خیره بود به پاهایش ، ریان به صورت گرفته دست به سینه گره زده بود و کنار صدرا نشسته بود نمیتانستم سر پا ایستاد شوم ، طرف چپ صدرا نشستم چشم چرخاندم و دنبال آوین گشتم تا بلکم با دیدنش کمی آرام شوم، ولی نبود ، چیزی نگفتم که مادر زایا گفت _ زاره مه نترقانین ، بگویین چی شده به حدی اعصابم خراب بود که برم مهم نباشه کی خورد است و کی کلان ، نگاهش کردم و با ابرو های گره خورده گفتم  _ بچه از تو هست ، چرا خودت نمیفامی که چی شدیش  مادر زایا که دیگه نزدیک بود ضعف کنه گفت _ بچه از مه است مگم همرای تو میباشه اویس  _ ای بی کسیش است ، کسی که پدر و مادرش فقط در حد یک گله و زاری بشناسنش بیضو نمیگه که چی شدیش  کاکایم یا ابرو های بالا رفته قهر گفت _ اولش در مقابل ینگیت تو نگو شما بگو ، در ثانی صحیح گپ بزن  ، کل روز در کجا مه همرای تو و ای و او برم بفامم که شماچی میکنین  پوفی کشیدم و چیزی نگفتم ، سلطان بانو که میفامید از صدایش هم متنفر بودم با حرکات موزیانه گفت _ از تو نظر شخصی ته پرسان نکردیم بچه  ، بگو نواسیم ره چی شده  نگاهش کردم و با تمام نفرتی که ازش داشتم گفتم  _ امروز ساعت هشت بجه ماریا فوت کرد ، حالی بگیرین و لذت شه ببرین ، سر قبرش رقص کنین ، ببینم چی فایدی به شما شد که سال ها تهدید و توهین کردین به مردم ، یک خاشه دختره امروز اونه گورش کردن ، اینالی باز برین و زایا ره تهدید کنین و نمانین بره ماریا ره ببینه  مادر زایا محکم زد روی دهن خودش و آرام روی زمین نشست ، کاش حداقل عذاب وجدان بگیرین و از عذاب وجدان سکته کنن و بمیرن ولی اینا اصلا روی ندارن ،اصلا وجدان ندارن که عذاب شه ببینن  آقابزرگ سر جایش نشست و یکباره سر و صورتش کشال شد ، خیره شد به ما و چیزی نگفت ، پدر زایا دستی به صورتش کشید و رفت طرف حویلی ، جو خانواده یکباره سرد و خاموش شد ، سلطان بانو ولی بی باک با ابرو های بالا رفته و پیشانی ترش گفت
إظهار الكل...
4
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.