🕸•عطرِتلخمرگ•🕸
𓏲به نام آنکه عشق را آفرید تا زنده کند دلهای مرده را 𓍢 به قلم: سارا انضباطی ✎ حانیهسادات میرمعینی ✎ نحوه پارتگذاری: شنبه تا چهارشنبه چنل ناشناس: https://t.me/nashenas_nvl • کپی حتی با ذکر منبع ممنوع•
إظهار المزيد7 803
المشتركون
-3324 ساعات
+677 أيام
+12430 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
تو گوه خوردی دست رو بچه من بلند کردی!
غرش نامدار خانه را برداشته بود که یاس حیرت زده دست روی لب هایش گذاشت
- نامدار! چرا داد میزنی مهمون داریم... یسنا مامانی چیشده؟
دخترک با فین فین کم جانی عروسکش را در بغلش فشرد که عاطفه دخالت کرد
- چی میخواستی بشه؟ بچه برادرمو یتیم گیر آوردی!
بفرما داداش گفته بودم از این زنیکه برات زن در نمیاد...
واسه خاطر قر و فر خودش بچه رو کتک زده!
یاس مات شده زمردی هایش درشت شده بود.
- من؟ من زدمت مامانی؟
نگاه نامدار هم سمت دخترکش چرخیده بود که یسنا با ترس خودش را به نامدار فشرده و لب زد:
- زدی... دیگه دوست ندارم یاسی.
یاس با غم دست جلو برده بود برای گرفتن دلبرک کوچک که مچش اسیر دست نامدار شد.
- دستت و از بچم بکش!
قلبش با سرو صدا شکستنش را به رخ می کشید اما لبخند هنوز روی لبش بود.
مهمان ها داشتند نگاهشان می کردند
- باشه بریم تو اتاق حرف می زنیم مهمون داریم نامدار جان!
گفته و با گرفتن دست در هوا مانده اش به بازوی نامدار او را همراه خودش سمت اتاق برد.
- دیونه چرا داد می زنی؟ مهمونا...
مردش اما امروز بی رحم تر از همیشه شده بود که غرید:
- مهمونا چی؟ با اجازه کی مهمونی گرفتی تو خونه من!
لحن نامدار آن قدر تند و تیز بود که یاس ناباور لبخند روی لبش خشک شد
- چ...چت شده نامدار؟ آرومتر میشنون...یعنی چی خونه من؟
نامدار با غیظ دکمه های پیراهنش را باز کرده و پیراهن را روی تخت کوبید
یسنا تنها داشته از مریم بود
بزرگ ترین نقطه ضعفش...
- غیر اینه مگه؟
اینجا خونه ی مریمه تو مهمون چهار روز بودی... بچه مو به خودت عادت دادی موندگار شدی! حالام کتکش می زنی نه؟
لبخند روی لب های دخترک ماسید.
فکر می کرد نامدار شوخی می کند اما...
صدایش از ته چاه می آمد و زمردی هایش کمی امید داشتند
- ا...اینا رو جدی میگی نامدار؟
ی...یعنی تو این سه سال منو دوست نداشتی بخاطر یسنا نگهم داشتی؟
نامدار پوزخند حرصی زد
دیوانه شده بود از چشمان گریان یسنا
- دوست داشتن؟
برو بگرد دور سر بچهم یاس... یسنا نبود اینجا نبودی!
ردی از شوخی در چهره مردانه اش به چشم نمی خورد.
کاملا جدی بود و قلب یاس بی قرارانه میکوبید
- و... ولی... یعنی کل این سه سال دروغ بوده؟
م...ما ما سه سال رو همین تخت خوابیدیم نامدار... من...
با هر کلمه اش جلو رفته که حالا با زمردی های اشکی در یک قدمی نامدار ایستاده بود.
مرد نامردی که امروز زیادی از حد بی رحم شده...
- زنم بودی قرار نبود برم دست کسی دیگه رو بگیرم بیارم تو این خونه که...
به وظیفت رسیدی!
میگوید و با عقب کشیدنش نمی بیند شکستن دخترک را...
- بار آخرت باشه...
دیگه بی خبر تو خونه ی من مهمونی نمیگیری!
تو زن این خونه نیستی یاس بفهم!
می گوید با بازشدن در نگاهش سمت دخترکش می رود.
یسنایی که تماماً شبیه یاس بود...
- بابایی بیا بازی...
او می رود و یاس را وسط اتاق جا میگذراد.
دست خودش نیست...
یاس دختری بود که جای عشق او را در این خانه گرفته بود
به دخترک گفته بود فکر و خیال بیخودی نکند...
- نامدار مادر؟ دست خانومت درد نکنه... ماشالله ماشالله چه تدارکی دیده...
حرف خاتون تمام نشده عطیه از آن سمت گردن می کشد و پچ می زند
- داداش؟ تو چی خریدی برای یاس؟
اون واست ساعت خریده...
متعجب یسنا را رها می کند.
- کادو واسه چی؟
چشمان عطیه درشت میشود
- وا داداش!
تولد یاسه دیگه... یاسی خودش کیک درست کرده میگفت تو کیک بیرون نمیخوری.
چیزی در دلش خالی میشود.
تولد یاس بود!
چرا هیچ چیز از دختری که سه سال زنش بود نمی دانست!
- عروسم؟ چرا لباس عوض کردی مادر؟ سیاه پوشیدی شگون نداره..
نگاهش در پی یاس می چرخد.
همان نیم ساعت پیش که در اتاق رهایش کرده بود دیگر ندیده بودش و حالا...
- ل...لباسم کثیف شد. بفرمایید سر میز... من کیک رو میارم.
دخترک شکسته ای که لباس های سیاه بر تنش زار می زد یاس نبود نه آن یاس همیشگی و نامدار نمی دانست که یک روز قرار بود برای دیدن آن چهره ی شکسته هم کل دنیا را بگردد...
https://t.me/+4yDC1BabnJlmY2I0
https://t.me/+4yDC1BabnJlmY2I0
https://t.me/+4yDC1BabnJlmY2I0
https://t.me/+4yDC1BabnJlmY2I0
کـــzardــارتِ
پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz
7000
Repost from N/a
_آقا اون میوه پلاسیده ها رو میفروشین؟
با بیچارگی به میوه های توی جوب نگاه کرد.
_اونا خرابن خانم انداختیم دور.
ستاره بغض کرده جلو رفت.
_آقا بچم مریضه، میشه اون میوه های توی جوب رو من بردارم؟
صدای دخترک چهارسالهاش بلند شد.
_مامانی لیمو شیلینم داله؟
بغض به گلوی ستاره چسبید و مغازه دار گفت:
_هرکدوم رو میخوای ببر ولی تازه گربه داشت بهشون زبون میزد! کثیف نباشن؟
دخترک جلو رفت و با دیدن لیموشیرین که در جوب افتاده بود خم شد.
آن را برداشت و با ولع بویید.
_ بخولمش؟
خم شد و میوه را از دست بچه گرفت.
_مامانی بذار سر ماه برات میخرم.
_همیشه دولوخ میگی.
به دخترک چه می گفت؟
می گفت از دست پدرت فرار کرده ام؟
بچه را گرفت و قدم زنان راه رفت.
چطور باید به کودکش توضیح میداد که روزی رحماش را فروخت!
در ازای پونصد میلیون به سازمان بانک اسپرم مراجعه کرد و اسپرم یکی از پولدار ترین مردان ایران را در رحم خودش جا داد!
شهاب آریا...
مردی که برای تخت سلطنتش به یک وارث نیاز داشت.
شهاب با او قرارداد بست که بچه حتما پسر باشد!
و اگر جنین دختر شد آن را سقط کند!
آن زمان که روشن به پول نیاز داشت قرارداد را بی فکر امضا کرده بود.
اما روزی که دکتر به آن ها گفت بچه دختر است و شهاب گفت که باید او را سقط کنی، فهمید که نمیتواند!
آنقدر به بچه ی عزیزش دل بسته بود که حتی اگر پسر بود هم هرگز او را به شهاب نمی داد!
بنابراین یک روز بدون آن که یک ریال پول بردارد با کودکش فرار کرد.
_مامانی خسده شدم، توجا میریم؟
هر طور شده دخترکش را بزرگ کرده بود.
اما امروز فرق داشت!
همین امروز دکتر به او گفت که خودش و دخترش آنقدر کم خون هستند که ممکن است بمیرند.
جلوی شرکت شهاب ایستاد
ستاره نه معشوق شهاب بود و نه حتی ربطی به او داشت.
اما میتوانست فرزندش را نجات دهد! شهاب حتما او را قبول می کرد.
دخترک باشیطنت دست او را رها کرد و به سمت یکی از ماشین های مدل بالا رفت.
_مامانی این ماشینه چیقد خوشگله.
ستاره جلو رفت تا دست دخترک را بگیرد و از آنجا دور کند اما با شنیدن صدای شهاب مبهوت شد!
_همه ی جلسه های امروز من رو کنسل کنین.
شهاب جلوی ماشین ایستاد، با دیدن دختر بچه ی زیبا اما کثیف که با لباس های پاره جلوی ماشینش ایستاده بود دلش به رحم آمد.
از جیب کتش چند تا صد تومانی در اورد و به دخترک داد.
به بچه ای که دختر خودش بود!
دخترک با خوشحالی پول را گرفت و با فریاد به سمت روشن دوید.
_مامانی اون اقاهه بهم پول داد دیگه نیمیخواد میوه های توی جوب رو بخولیم.
شهاب با نگاهش رد دختر بچه را گرفت و به روشن رسید!
با دیدن سرجایش مات ماند.
_مامانی غذا بخلیم؟ خیلی وقته چیزی نخولدم.
مرد نمی توانست چیزی که میبیند را باور کند، چشم هایش را ریز کرد و قدمی به جلو برداشت تا مطمئن شود.
لباس های کهنه و پاره و صورتی که لاغر شده بود.
ستاره اما با دیدن شهاب انگار که جان به پاهایش رسید قدمی به سمت او برداشت.
حالا میتوانست راحت بمیرد!
حالا مطمئن بود که دخترش در آغوش پدرش بزرگ می شود.
_ستاره! تویی؟
بازوی دختر را گرفت و او را جلوتر کشید.
_تو کجا بودی! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ کجا رفتی.
دختر بچه با ترس جلو امد.
_مامانی این عمو کیه!
شهاب که انگار تازه متوجه ی مامان گفتن کودک شد، نگاهش را بین او و روشن چرخاند.
_این دختر منه؟
اشک از چشم های روشن پایین چکید و با بغض گفت:
_وقتی گفتی بچه رو سقط کنم نتونستم، انقدر دل سپرده بودم بهش که نخواستم سقطش کنم، با بچم فرار کردم تا نجاتش بدم، تو انقدر ظالم بودی که ازت ترسیدم!
بی حال قدمی به سمت شهاب برداشت.
_هیچوقت نمیخواستم برگردم اما، امروز دکتر بهم گفت منو بچم داریم از سوء تغذیه میمیریم! بچتو بزرگ کن، من برای تو هیچکس نیستم، ولی اون دختر بچه ی توئه!
این را گفت و پاهایش سست شد، چشم هایش سیاهی رفت و شهاب او را میان زمین و هوا گرفت.
با چشم های قرمز شده نامش را فریاد کشید.
_دختره ی احمق! اجازه نمیدم بری! باید پاشی جواب منو بدی، چرا منو این همه سال از بچم دور کردی، بلند شو دختر!
**
دکتر فشار ستاره را گرفت و رو به شهاب کرد
_متاسفانه به خاطر اینکه تو سرمای شدید تو خیابون بودن یه کلیهشون رو از دست دادن.
قدمی به سمت شهاب برداشت.
_شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ این دختر با این لباس های کهنه مشخصه مدت زیادی رو تو خیابون گذرونده، بدنش خیلی ضعیف شده.
شهاب قدمی به جلو برداشت.
_باید چیکار کنم تا حالش خوب بشه خانم دکتر؟
_باید تحت مراقبت شدید قرار بگیره، مواد مغذی و مقوی بخوره، پیشنهاد میکنم حتی اگر باهاشون نسبتی ندارید این دختر رو به خونتون ببرید و بهش رسیدگی کنید، شاید زنده بمونه!
https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk
https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk
https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk
https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk
https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk
https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk
9400
Repost from N/a
با رسیدن سیاوش دخترک بیهوا خود را در آغوش او پرت کرد و بیتوجه به شکمش که بینشان فاصله میانداخت دستانش را به دور گردن مردش حلقه کرد.
سیاوش با خندهای توأم با نگرانی پچ زد:
_یواش دورت بگردم.
دخترک عطر تن او را عمیق بو کشید.
این مرد تمام ویار و هوسانهی او در این هفت ماه بارداری بود.
_ آخیش من دورت بگردم من... دلم برات به ذره شده بود فدات بشم آخ آخ خستگیم در رفت.
جوری قربانش صدقهی مرد میرفت که انگار از میدان جنگ برگشته.
مرد اما نگران دخترک را عقب کشید و با چهرهای اخم رویش نشسته بود گفت:
_ چرا انقدر خودتو قربونی میکنی هر دفعه؟ بعدم مگه تو کار کردی که خسته شدی؟ نگفتم دست به سیاه و سفید نزن.
زن لب برچید.
به عادت همهی روزهایی که ملوس حرف میزد و سیاوش را رام میکرد گفت:
_ دعوام نکن دیگه بابایی... خستهام چون از تو دور بودم... چون بیست بار تا حالا این راه رو رفتم اومدم تا ساعت بگذره و بیای و هر دفعه که در زدن به جای تو یکی از مهمونا بوده، بعدم اخم نکن دیگه ببین چقدر خوشگل شدم.
لبخند عمیقی جای اخم صورت سیاوش را پر کرد.
دخترک چنان عشوه میریخت و حرف میزد که تمام دل و دین سیاوش را میبرد.
سر جلو کشید و بیهوا بوسهای روی لبان او نشاند.
بوسهای که زیادی عمیق بود.
نفس دخترک از این بوسهی نفسگیر گرفت و با شوق همراهیاش کرد.
روزی این بوسهها تمام آرزویش بود و حال بعد از گذشت چند سال هر بار که بوسیده میشد بیشتر و بیشتر قدر این بوسهها را میدانست.
_ اِوا خدا مرگم بده!
این صدای شوکهی گلرخ بود که آمده بود به خاطر دیر کردنشان و حضور مهمانان آنها را صدا کند.
نفس گرفته از سیاوش جدا شد و با آن حالتی که رژلبش کاملا پاک شده بود پر از عتاب و چشم غره به سمت گلرخ برگشت و مانند همیشه بیخجالت غرید:
_ زهرمار! نمیذاری اینجا هم دو دقیقه با شوهرم خلوت کنم؟
https://t.me/+VKyZWuD9_3QxMDU0
https://t.me/+VKyZWuD9_3QxMDU0
داستان عشق بین یه دختر شیطون و بیحیا که یه مرد خشن و بیرحم و با همین کاراش عاشق خودش میکنه!
یه عاشقانهی عمیق و پرهیجان که قلبتون رو به تپش میندازه😌🙈
.
4810
Repost from N/a
بین مهمونا شربت میگردوندم و به عنوان خدمه وسط مهمونی عیونی بودم...
نگاهم و بالا آوردم و با افسوس به مهمونای جمع دادم و به یک باره نگاهم قفل مردی شد!
خودش بود... آتا بود!
ذوق کردم چند ماهی میشد ندیده بودمش و خواستم سمتش برم که دختر مو بلوند زیبای قد بلندی کنارش ایستاد!
و من مات موندم و تو خودم جمع شدم، آخه منو چه به آتامان ایزدی!
نگاهم و به دخترای اطراف دادم، لباسای زرق برقی و صورتهای بدون نقص و من...
شلوارلی آبی ساده و تی شرت سفید و موهای بافته شده بدون حتی یه رژ لب و صورت پر از کک و مک...
بغض کرده داشتم نگاهش میکردم که همون موقع دختر مو بلوند دستاشو بین دست همین قفل کرد و من نفهمیدم چی شد که تمام خاطراتم با آتا جلو چشمام اومد و سینی شربت از دستم افتاد و صدای خورد شدن جاما به قدری بلند بود که توجه همه بهم جلب شد!
سکوت کل فضای خونرو گرفت و تمام نگاه ها روم بود که سریع با هول ولت نشستم و خواستم شیشه هارو جمع کنم که دستم بریده شد و اشکام بی اختیار روی صورتم ریخت!
و صدای داد خانم موحد صاحب کارم بلند شد:- بی دست و پا چیکار میکنی؟
غرور و شخصیتم... نمیدونم چی شد که به یک باره کتفم کشیده شد بالا و نگاهم تو نگاه مشکی آتا چفت شد که لب زد:
-دستتو بریدی...
اشکام فقط روی صورتم ریخته میشد که بدون حرف از وسط اون فضای خفقان شده به بیرون کشیدم و سمت اتاقی رفت و هولم داد داخل و غرید:-اینجا چه غلطی میکنی؟
با ترس سمتش برگشتم و دستم که خونی بود گرفتم:-بعد این که از شرکت اخراجم کردی باید میرفتم برای کار یه جا استخدام میشدم دیگه!
مات موند و دستی لای موهاش کشید که ادامه دادم:-خوشگله... دوست دختر جدیدتو میگم از من خوشگل تر خانوم تر و خب با خانواده تر
نگاه از صورتک گرفت و داد به دست خونیم:
-خودتو اذیت نکن الهه. منو تو وصله تن هم نیستیم. تو تهش مامانم قبول کنه خدمتکار خونه شی
-میدونم میدونم تو یه دختر از سطح خودت میخوای، میخوای مادر بچه هات کمبود نداشته باشن عقده نداشته باشن میدونم
هق هقی کردم و ادامه دادم:
-اگه بابای منم سرمای دار بود انتخابت بودم؟!
-بشین برم باند بیارم دستتو ببندم
خواست بره که جلوش سد شدم:-جوابمو بده
نگاهش و داد به چشمام و داد زدم:
-جوابمو بده میگم جواب بده
بدتر از من داد زد:-آره بودی اره لعنت بهت بودی
ناباور نگاهش کردم و نیشخندی زدم، پول... پول تو این دنیا پس همه چیز بود.
با نیشخند زمزمه کردم:-با دختر همین که باهاش اومدی باهاش خوابیدی؟ مثل من نابلد یا بلد کار
مثل من دختر بود یا نه بار اولش تو نبودی
حرصی ازم نگاه گرفت و من داشتم خودم و شکنجه میکردم؟!
-بس کن الهه! من همین الان مشروب خوردم حالت طبیعی ندارم بس کن لعنت بهت یهو میزنه به سرم...
-جـــوابـــمـــو بـــده... جوابمو بده!
- آره خوابیدم باهاش کل هفتهی پیشو روی تختی که تورو میبوسیدم خوابیدم و هم خواب شدم خیالت راحت شد؟
واس آزار خودت کفایت میکنه یا توضیح بدم برات که اولین بارش نبود که مثل تو ترسو نبود؟
اشکام دیگه قطع نمیشد، عقب گرد کردم و به دیوار پشتم تکیه دادم که نفسی گرفت و سمتم اومد:
-ولی دوستش نداشتم من تورو دوست دارم
نیشخندی زدم و به دست خونیم خیره شدم که اومد جلوم و دستی لای موهام کشید که دستشو پس زدم:
-دوست داشتن برای تو معنی نداره تو دنبال پولی قدرتی بهشم میرسی ولی منو از دست میدی منی که همه چیمو بهت دادم
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
لباسامو برداشتم که همون موقع خانم موحد سر وقتم اومد و با رو ترشی ۱۰۰ تومن گذاشتم کف دستم که نالیدم:-این چیه قرار ما دو ملیون بود!
-اون لیوانایی که شکوندی دستی سه میلیون بود دختر جان
تو صورت نیشخندی زدم و پولو تو صورت پرت کردم و از اون خونه نفرین شده زدم بیرون و تو تاریکی شب تو کوچه خلوت اشک میریختم و راه میرفتم و زمزمه میکردم:
-خدایا نیستی نمیبینی منو دیگه نمیبینی!
قدم برمیداشتم و برام مهم نبود این کوچه ویلایی خیلی تاریک و همون موقع به یک باره صدایی شنیدم!
با فکر این که توهم بیخیال راه رفتم اما صدای تکرار شد:-ک..کمک کمک کن.
ترسیده نگاه چرخوندم و با دیدن سایه آدمی کنار دیوار کاهگلی و درختی آروم سمتش رفتم!
یه مرد بود که صورتش خون خالی بود و دستش روی پهلوش نشون از خونریزی زیادش میداد که با دیدن من زمزمه کرد:
-نجاتم بده نجات...
-آقا...؟! من.. من کمک باید برم بیارم واستا
خواستم برم که که ساق پام و گرفت و جیغم تو کوچه پیچید که با سختی لب زد:
-به شماره به شماره ای که میدم زنگ بزن... کمکم کن تا عمر دارم کمکت میکنم
و این آغاز تحول زندگی من بود چون خودمم نمیدونستم اما اون مرد یه آدم معمولی نبود.
اون ثروتمندترین آدمی بود که تا حالا تو عمرشون میدیدن
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
4810
#پارت_دویست_و_سی_و_سوم
#عطر_تلخ_مرگ
#کپی_ممنوع
نیمساعتی بود که مراسم شروع شده بود و حالا رسیده بودیم به بخش اصلی که چندین روز روش فکر کرده بودیم و بالاخره میخواستیم اجراش کنیم.
نگاهم رو به چشمهای منتظر زن روبهروم دوختم و با لبخندی که حاصل از اطمینان بود گفتم:
- نیازی نیست این کار رو انجام بدی... میتونی بیخیالش بشی میدونی مگه نه؟
آروم سر تکون داد.
-دلم میخواد از گذشتهام حرف بزنم... دلم میخواد زندگیم تبدیل بشه به یه درس برای پدر و مادرهایی که بچههاشون رو نادیده میگیرن... میخوام عبرت رو به تصویر بکشم... میدونم اون بیرون پر از خبرنگاره میدونم این کار باعث میشه چهرهام برای خیلیا نمایان بشه و بعضیا حتی بهم ناسزا بگن یا قضاوتم کنن اما دلم میخواد انجامش بدم.
لبخند پررنگی روی لبم نشست.
این زن سی و چند ساله که بین زنان خودسرپرست باهاش آشنا شده بودم و قرار بود جزو خیاطهای اصلی مزونمون باشه تحسین برانگیز بود.
از تمام رفتار و گفتار این آدم متانت میبارید و من از روزی که باهاش آشنا شده بودم تا بعد از اینکه از گذشتهاش فهمیده بودم حسم بهش فقط احترام بود و احترام.
چه بسا این احترام هر لحظه بیشتر از قبل میشد.
زنی شجاع که با هر تکاپو و پستی و بلندیای که تجربه کرده بود سرپا مونده بود و یک دم هم سر خم نمیکرد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-من پشتتم... چه من چه تکتک کسایی که اینجا جمع شدند. نگران هیچی نباش هرجا حس کردی نمیتونی ادامه بدی بیخیال شو. مجری چند دقیقه دیگه صدات میکنه منم دارم میرم بشینم توی جایگاه تماشاچیان تا بعد از سخنرانیت جانانه تشویقت کنم.
-مرسی.
آروم سر تکان دادم و برای دادن قوت قلب با دست به کتفش زدم. از در پشتی خارج شدم و به سمت میز و صندلیهای چیده شده وسط حیاط رفتم. با اکثریت سلام کرده بودم و بهشون خوشآمد گفته بودم خیلی از افراد خیرینی بودند که من به واسطهی اطرافیانم میشناختم و خیلیای دیگه با دعوت امیر حضور پیدا کرده بودند و با تکیه به اطمینانی که داشتند حاضر شده بودند به این زنان کمک کنند. کمکهایی که فراتر از شاغل شدنشون رفته بود و قرار بود به خیلیا سرپناه و تامین مخارج فرزندانشون هم داده بشه.
به سمت میزمون که کنار سن درست شده قرار داشت رفتم.
حواس اکثریت به مجری بود که مشغول تشکر از حضار و سخنرانی کلی راجع به دلیل جمع شدن امشبمون و افتتاحیهی مزون و کارهای خیری که قرار بود انجام بشه بود. امیر با دیدنم لبخند زد و به صندلی کنارش اشاره کرد.
به قدمهام سرعت بخشیدم و با رسیدن کنارش سریع روی صندلی نشستم.
-خسته نباشی خانوم رییس.
لبخند گرمی زدم.
چه خوب بود تکیهگاه داشتن... اینکه یه نفر پشتم بود که هر وقت زمین خوردم من رو بلند کنه... اینکه یه نفر بود که من رو برای رسیدن به رویام چند سال جلو بندازه بسیار ارزشمند بود. من خودمم میتونستم تنهایی یه روزی به تمام چیزهایی که میخواستم برسم اما اینکه امیر برای این رسیدن پشتوانهام بود قلبم رو پر از شعف میکرد.
من تلاش میکردم اما اینکه امیر برای رسیدن به رویام من رو همراهی میکرد جذاب بود.
سرم رو به شونهاش تکیه دادم:
-رییس تویی عزیزم... اینو خیلی از شبا توی اتاقمونم ثابت کردی.
به شیرین زبونیم آروم خندید.
این روزها عجیب خندههاش رو زیاد میدیدم و چه خوب که دلیل این خندهها من بودم.
-نرگس تو از سر شب تنت میخاره حالا ببین من آخر چه بلایی سر تو بیارم.
-چیکار کنم بالاخره باید این هیجانو یه جا تخلیه کنم یا نه؟ این تنها راهیه که به ذهنم میرسه.
-من یه هیجانی به تو نشون بدم حض کنی.
با صدای دست حضار حواس هردومون به سمت سن اجرا رفت و کمی بعد ترنم با لبخند و وقار پشت بلندگو ایستاد.
از هیجان زیاد دست امیر رو فشار دادم.
کنار شقیقهام رو بوسید زمزمه کرد:
-همهچی عالی پیش میره.
صداش برام حجت بود که استرسم به کمترین حد خودش رسید و من گوش سپردم به ترنمی که شروع کرد تا از زندگیش بگه.
18510
Repost from N/a
_عروس دومادو ببوس یالا... یالا یالا یالا...هوهو هوهو شُله شُله شُله شُله...هو هو
دستامو بالا بردم و با اون لباس عروس سفید یه قری به کمرم دادم.با دیدن کیسان که روی تخت نشسته بود نیم قر تو کمرم خشک شد.
_چی شُله که اینقدر خونه رو گذاشتی رو سرت؟
گوشه لبمو گزیدم و صدامو صاف کردم :
_ سلام آقا... ببخشید متوجه نشدم اومدین...
بدون کوچکترین نگاه سرشو رو بالشت گذاشت.
_ای خاک عالم!
دستی به صورتم زدم.حالا به این مرد عبوس چطوری میگفتم شورتم زیر سرشه...
آروم بالاسرش جا خوش کردم و زدم به بازوش
_اقا،سرتونو بلند کنین من..
حرفم کامل نشده بود که با چشایی قرمز به سمتم برگشت.
گوشه ای از شورتم و دست انداختم و با قدرت تموم از زیر سرش بیرون کشیدم اما قدرتم در برابر سر گندش کم بود.
سکندری خوردم و روش پهن شدم.
فاجعه ی تاریخ اتفاق افتاد.
سرشو فاصله داد که از فرصت استفاده کردم و شورتو تو مشتم قایم کردم.
یه نفس راحتی کشیدم که صدای نفس بلند شد :
_ نمیخوای اینا رو از دهن ما بکشونی بیرون؟
آروم چشامو سمت سرش بردم که لای سینه هام مخفی شده بود.
هینی کشیدم:
_خاک به سرم
تند تند از روش بلند شدم و اونم محتاطانه بلند شد.
با قدمایی بلند نزدیکم شد.
_اقا...ببخشید...چیزه...این لباس..این لباس دوستمه دو روز دیگه عروسیشه.. گفتم منجوقاشو من بزنم... اصلا بهش گفته بودم از اون اول هم نحسه ها... الان...
_هیش...
فاصلش با هام یه نفس بود.یه نفس عمیق نه،یه نفس معمولی!
دستشو پشتم برد و سعی داشت دستمو پیدا کنه:
_ این چیه قایم کردی؟
اگه به اون مرد مذهبی میگفتم شورتم زیر سرش بوده انواع و اقسام غسل هاو رو خودش انجام میداد.
استرس تو تموم سلولای تنم رخنه کرده بود. با دستاش چنگی به دستم زد تا چیز مرموزو از دستم بکشه بیرون اما جا خالی دادم و تنها چیزی که انگشتاش تونست لمس کنه باسنم بود.
سریع دستشو از پشتم بیرون آورد. دستپاچه از دستی که به باسنم خورده بود آروم لب زد:
_ ببخشید...
وقتش بود. باید تحریکش میکردم.باید دست میزاشتم رو نقطه عطف اون مرد
_چیو ببخشم آقا؟شما از قصد به من نزدیکی کردی چون وقتی سرت رفت اون تو نتونستی خودتو کنترل کنی...ببخشم؟
سگرمه هاش عمیق تر شد و صورتش رو به سرخی میرفت.خواستم فرار کنم که دستشو به دیوار تکیه داد و مانع رفتنم شد:
_تنگه...خودم گشادش میکنم...
چشام گرد شد.
از چیزی که تو فکر مریضم بود لبخند خرسندی زدم. اشاره ای زد به لباسم:
_ کمرش تنگه واست گشادش میکنم.حالا که لباس عروس دوست داری همینو از دوستت میخرم...
https://t.me/+c9X7uLgHQ5JlNjU0
https://t.me/+c9X7uLgHQ5JlNjU0
https://t.me/+c9X7uLgHQ5JlNjU0
https://t.me/+c9X7uLgHQ5JlNjU0
یه پسر مذهبی که نمیدونه با همخونه وزش چی کار کنه 😂💦
12800
Repost from N/a
00:04
Video unavailable
_ ببینم وقتی دست خورده باشی هم اینطور برات یقه جر میده؟
سنگینی تنش که روی تنم افتاد قدرت هر حرکتی را از من سلب کرد. صدای هقهقم گوش خودم را پر کرده بود اما او بیتوجه به کارش ادامه داد.
_ بیخودی گریه نکن چون ازت نمیگذرم.
بعد تن همچون کورهاش را به تنم فشرد و من در این جهنم جان دادم.
_ به جای این اداها با من راه بیا که درد نکشی چون که اول تا آخر مال خودمی و من کارمو میکنم .
دستهایش حریصانه تمام تنم را لمس میکرد و من زیر این غصه مردم.
با صدایی که زور در میآمد، نالیدم:نکن تو رو خدا!
_ جونم،امشب نه و نکن نداریم..
با تمام توان جیغ زدم و او حریصانه تمام لباسهایم را در تنم پاره کرد.نه به جیغهایم گوش کرد نه به التماس هایم.
تمام شد...دخترانگیم در یک شب تاریک به دست کسی به تاراج رفت که.....🔥
https://t.me/+EvenzyuVwzQyMjRk
https://t.me/+EvenzyuVwzQyMjRk
https://t.me/+EvenzyuVwzQyMjRk
آیماه، دختر بلا و شیطونی که آوازه شیطنتهاش همه جا رو گرفته، اما این شیطنتها به عشقی ممنوعه ختم میشه و خطایی میکنه که جبرانش سخته.از همه دور میشه و بعد از چهار سال، زمانی که برمیگرده، ناخواسته همسفر کسی میشه که...
3.61 KB
5800
Repost from N/a
_میدونی چرا فاحشه میارم خونهام؟
با اینکه مشروب خورده بود اما بهوش بود!
_چون زنم بهم خیانت کرد! بعد از اون وارد هیچ رابطه ی جدی ای نشدم!
ستاره روی مبل در خودش جمع شده بود و به حرف های مرد گوش میداد...
_لخت شو دختر جون! مگه شهرام تورو نفرستاده؟
شهرام او را فرستاده بود!
اما این بار فرق داشت...
ستاره فاحشه نبود!
عاشق بود...
_لخت شو میخوام سینههات رو ببینم!
صدای پر تحکم مرد را که شنید، دستش روی مانتویش نشست...
این لحظه را اینگونه تصور نکرده بود...
همیشه در رویاهایش شهاب آریا او را با عشق لخت می کرد!
اما حالا رو به رویش بود... به عنوان یک فاحشه...
عاشق بود!
عاشق بودن گناه نبود!
صدای شهاب جدی و سرد بود!
_زیر چند نفر خوابیدی دختر؟ کسی تو زندگیت هست؟
از جا بلند شد، جام شراب را روی میز گذاشت و خودش را روی مبل، کنار ستاره انداخت.
_اگه کسی تو زندگیته از این کارا نکن؛ اون پسر بفهمه دیوونه میشه!
دستش روی گونه ی ستاره نشست.
_هنوز لخت نشدی! زود باش...
ستاره اما دستش نمی رفت که دکمه ها را باز کند، زمزمه کرد.
_تو لختم کن!
شهاب هومی کشید و ابرو بالا داد.
_پس میگی رمانتیک دوست داری؟ بهت نگفتن من مثل سگ وحشیم؟
یکی از دوستانش شهرام را معرفی کرده بود... گفته بود هر جمعه شب برای شهاب آریا فاحشه می فرستد!
عاشق بود...
عاشق بود که خودش را در حد یک فاحشه پایین آورده بود...
دست شهاب روی اولین دکمه ی او نشست.
_میدونی؟ امشب سالگرد ازدواجمونه... با همون زنی که خیانت کرد! هر شب دیگه ای بود یه جوری میکردمت که صبح نتونی راه بری...
دکمه ی او را باز کرد و لب زد.
_ولی امشب میخوام ملایم باشم! من چشم میبندم... ملایم میشم... تو هم نقش زنم رو بازی میکنی؛ زنی که عاشقمه... فهمیدی؟
قطره اشک شوری از چشم هایش پایین ریخت، شهاب اشک را پاک کرد و لب زد.
_بهت نمیاد فاحشه باشی...
انگشت شست مرد روی لب های ستاره نشست، شستش را آرام وارد دهان او کرد و لب زد.
_انگار این لبا تا حالا به هیچ دم و دستگاهی نخورده!
شهابِ آریا!
نخبه ی ریاضی فیزیک...
مردی که جایزه ی نوبل را دریافت کرده بود!
برای ستاره اسطوره بود این مرد...
اما حالا که نزدیک او بود
حالا که عجز و بیچارگیاش را میدید...
میخواست او را در آغوش بگیرد و عشقش را اعتراف کند!
_اما بهتره کار بلد باشی دخترجون، من دست به دختر باکره نمیزنم... دردسر میشید!
دستش دو طرف یقه ی لباس ستاره نشست و دکمه ها را جر داد!
پیرهنش را از تنش درآورد و لباس خواب سفیدی که زیرش پوشیده بود نمایان شد...
اولین بار بود جلوی کسی لخت می شد!
خجالت می کشید؟
نه!
با همه ی وجود می خواست این مرد را درون خودش احساس کند!
لبش را به گوش شهاب نزدیک کرد، چشم بست و اشک ریخت و لب زد.
_یه جوری باهام معاشقه کن انگار همسر قبلیتم!
جمله اش که تمام شد، شهاب کمر او را به مبل کوبید! دستش سینه ی حجیم او را فشرد و پایین تنهاش را به دخترک چسباند...
_آه و ناله کن واسم!
نیازی به گفتن نبود...
دخترک آنقدر بی تجربه بود که وقتی دست شهاب بین پایش نشست، صدای ناله اش بلند شد...
انگشت شهاب بین پایش بازی می کرد و دست دیگرش بالا تنه ی او را می فشرد...
ستاره نالید
_تمومش کن! میخوام حست کنم!
مرد زیپ شلوارش را پایین کشید و با صدایی که خمار شده بود غرید.
_عجول نباش...
پایین تنهاش را بیرون کشید و ضربه ی اول را که زد... خون از بین پاهای ستاره جاری شد!
با تعجب به مبلی که رنگ سرخ گرفته بود نگاه کرد و رو به ستاره غرید:
_باکره بودی؟؟؟
از جا بلند شد و فریاد کشید.
_دختر عوضی میگم باکره بودی؟
ستاره ملحفه را دور خودش پیچید و زمزمه کرد.
_آره!
سیلی محکمی به گونه ی او کوبید!
بازویش را گرفت و او را بلند کرد.
_گه خوردی که باکره ای میای زیر من! عوضی... میخوای دردسر درست کنی؟ گمشو از خونه ی من بیرون!
بازوی ستاره را فشرد، کیف او را از روی مبل چنگ زد و دخترک را پشت خودش کشید...
در خانه را باز کرد، ستاره را جلوی در پرت کرد و کیفش را در صورتش کوبید.
_من شما هرزه ها رو میشناسم! به قیمت باکره بودن میاین با زندگی ما بازی میکنین! عوضی دیگه اینورا پیدات نشه...
در را کوبید و باد سرد بدن لخت ستاره را لرزاند!
او را لخت در کوچه انداخته بود....
صدای هق هق دخترک بلند شد و زیر لب زمزمه کرد
_خدا لعنتم کنه.... خدا لعنتم کنه چه غلطی بود من کردم؟؟؟
ناباور فریاد کشید.
_منو لخت انداخت تو کوچهههه!
ملحفه را به بدن عریانش کشید و غرید.
_منو لخت انداخت تو کوچه... میکشمت عوضی... میکشمت.
آسمان غرید و اولین قطره ی باران روی سرش کوبید.
_به همین برکت قسم میخورم! برمیگردم و زندگیتو جهنم میکنم شهاب آریا!
https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0
https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0
https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0
https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0
https://t.me/+piD3xeSY82AyNzk0
کـــــُــــنتربـــــاس🎻🎼
به نام خدا🧿 به قلم: خورشیــــ🌞ـــــد کـــــُــــنتربـــــاس🎻🎼 : بم ترین ساز زهی که در ارکستر سمفونیک نقش بسیار مهمی رو ایفا میکنه... پارت گذاری از شنبه تا پنجشنبه🌼💛
6100
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.