cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

کلاغ‌سفیددرمرداب بهارسلطانی

#سیگارسناتور در دست چاپ از نشرعلی🔰 #کلاغ‌سفیددرمرداب در دست چاپ از نشرعلی و #درمسیربادبمان(فایل) #قلبِ_من_برایِ_تو(فایل) #شکاف(فایل) #دلریخته(فایل) #برزخ_سردفصل1و2(فایل)

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
9 424
المشتركون
-1124 ساعات
-807 أيام
-44230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

قیمت فایل رمان‌ها😍👇 📒سیگارسناتور (کامل): 38هزار تومن > 📕برزخ سرد جلد اول (کامل):  30هزار تومن 📘برزخ سرد جلد دوم(کامل): 25هزار تومن  📙دلریخته(کامل): 25 هزار تومن  📗 درمسیربادبمان( کامل): 20 هزار تومن  📔شکاف (کامل ): 20 هزار تومن  📓قلب‌من‌برای‌تو (کامل): 20هزار تومن  ❎7رمان کامل با هم 180هزار. دوستانیکه همه فایلها رو یکجا خرید کنن با اعمال تخفیف 130هزار تومان ❎ خرید تکی فایلها تخفیف ندارد❌ کانالهای vip: ✅ کانال وی آی پی کلاغ سفید در مرداب: 35هزار تومان ❇️ کانال وی ای پی سیگارسناتور با 5رمان کامل شده: 38 هزار تومن  >  ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔰واریز به کارت 6037991931097061 بنام بهارسلطانی. بانک ملی ادمین👇 @ahura1616 🌺🌺🌺🌺
إظهار الكل...
پارت جدید🌺🌺
إظهار الكل...
Repost from N/a
#خواهر‌سرگرد‌‌داودی‌جز‌‌دخترای‌بازداشت‌شده‌اس. سرهنگ اخمی کرد چی شده چه وضع وارد شدنه؟ _ ببخشید قربان ولی بین دخترایی که تن فروشی می‌کردن و گرفتیم خواهر سرگرد داوودی هم هست. سرهنگ ایستاد: _ چطور ممکنه امکان نداره! مطمئنی؟ بله قربان بدتر این هم هست ایشون همسر آرتا مقدمه. سرهنگ از پشت میز بلند شد: _ مقدم؟ دیگه نگو عروس مقدم بزرگه _ بله قربان مطمئنم قبلا که سرگرد و رسوندم منزل خواهرشون دیدیم.‌ ماهان پرونده به دست وارد اتاق شد و احترام نظامی داد. نگاه سرهنگ میخش شد: _ از سرگرد داودی چه خبر؟ خواهرشون تهرانن؟ ماهان اخمی کرد: قربان چند لحظه پیش صحبت کردید اتفاقی افتاده چرا از خواهرش می‌پرسین چیزی شده؟ _ بین دخترایی که گرفتیم کسی با نام و نشان خواهر سرگرد هست. برق از ماهان پرید وجودش فرو ریخت‌: _مطمئنید مهداس؟ خدایا مگه میشه؟ بیارید ببینم.‌ بدون توجه به مافوق پرونده را روی میز انداخت و دست روی سر گذاشت. در بهت بود مهدایی که از خونه بیرون نمیزد اکنون بین بازداشت شده ها بود.‌ سرهنگ اشاره ای کرد: برو بیارش. ماهان همچنان اتاق را دور میزد خشم و نگرانی گریبانش را گرفته بود چطور دختر داییش سر از خانه فساد در آورده بود؟ آرزو کرد کاش اشتباه باشد. با باز شدن در نفسش حبس شد خودش بود مهدای بی سر زبان خانواده.‌ سروان زن دستبند را باز کرد و ایستاد. ماهان با دیدنش به سمتش شتافت: _ اونجا چه غلطی میکردی؟ سیلی محکم به صورتش زد که تعادلش را از دست دادرسی صندلی افتاد مهدا گرایان جواب داد: _ به خدا نمیدونم اونجا چه خبر بود با دوستم رفتم. سرهنگ بازوی ماهان را گرفت اما او همچنان عصبی تشر رفت: _ تو بدون ما بیرون نمی رفتی الان زرنگ شدی مهمونی میری؟ بیچاره‌‌ات میکنم مهدا. الان جواب شوهرت و چی بدیم مهدا در خود مچاله شد و لرزید: _ اون برای من غیرتی نمیشه مگه من براش مهمم؟ غیرید: خفه شو فکر کردی سیب زمینی بی رگه؟ در این حین آرتا بدون در زدن در را به شدت باز کرد دهانش خشک شده بود. رگ گردن متورم و صورتش سرخ شده بود. به سمت مهدا رفت مهدایی که با دیدن حیبتش کپ کرده و می‌لرزید ایستاد چنان محکم بر صورتش کوبید که اینبار ماهان سپرش شد: _ رفتی اونجا چه گوهی بخوری؟ رفتی با آبروی من و حاجی بازی کنی؟ توف به روت بیاد بیحا‌‌. از دست سروان جهید و سیلی دیگر به مهدا زد لبش پاره شد و خون راه افتاد.‌ _ غلط کردم به خدا نمی دونستم. _ غلط اضافی هم کردی به کی گفتی رفتی مهمونی؟ خدا نابودت‌ کنه میدونی کجا رفتی؟ مهدا هق هق کنان سری جنباند. سرهنگ نعره‌ای کشید: بسه بشنید ببینم من باید بررسی کنم فعلا بشنید آقای محترم بشین. مهدا دست جلوی دهان گرفته و هق زد آرتا با خشم دست به کمر دور خودش چرخید لبش را جوید و مقابلش نشست. پاهایش را از شدت خشم تکان تکان میداد: _ صبر کن ببرمت خونه حالیت میکنم. سرهنگ به مهدا نگاه کرد: _میدونی اون مهمانی که رفتی به چه منظوری بود؟ مهدا لرزان سری جنباند: _ دخترای جوان و می‌فروختند به دبی و عمارت. می دونی اگر ما وارد عمل نمی‌شدیم الان معلوم نبود کدام لنج و کدام خونه مجبور به..‌.‌‌ لااله الااللهی گفت و سکوت کرد.‌ مهدا لرزان به آرتا و ماهان نگاه کرد: به خدا نمی دونستم دوستم گفت مهمونیه منم از لج آرتا رفتم. آرتا کمی خم شده بود نگاه پر خون و برانش‌ را به مهدا دوخت و برایش خط و نشان کشید.‌ همان نگاه کافی بود که مهدا قبض روح شود. _مگه نگفتم نرو؟ به چه حقی رفتی؟ با من لج میکنی؟ بلند شد و غیرد _ د لامصب باید سر از خونه فساد در بیاری مهدا لال شده بود و هق میزد مقابل ماهان ایستاد: اون اسلحه چیه کمرت چرا یه گلوله خالی نکردی تو اون سر پوکش‌؟ آبرو برام نمونده رو به سرهنگ کرد: تکلیف من چیه چکار کنم جناب؟ _ ببرش خونه ولی مراقب باش دیگه سر اینجور جاها در نیاره پنج دقیقه دیر تر رسیده بودیم معلوم نبود چی می شد. شرمسار سر به زیر شد: ببخشید ممنونم. مچ مهدا گرفت و از صندلی جدا کرد مهدا با ترس بازوی نیما رو گرفت: _تو رو خدا تنهام نذار منو میکشه. نیما با اخم و اشاره سر جواب داد: _ برو خونه کاری نمیکنه، فعلا خودم عصبیم از دستت.‌ آرتا باخشم او را بیرون برد: اتفاقا کارش دارم این دفعه کوتاه نمیام.‌ با ترس و صدای لرزان دستش را فشرد: نکن میترسم تورو خدا ولم کن. با همان چهره گر گرفته نگاهش کرد: _ اتفاقا باید بترسی گوه خوردی رفتی اینجور جایی. من بهت دست نزدم که بری خودتو وا بدی؟ توف تو روت بیاد خونه تکلیفت و روشن میکنم. https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk رمانی پر از کارکترهای #جذاب_غیرتی_و_کله‌خراب #مافیایی #پليسی ##عاشقانه_داغ_و_پرخطر #پارت_واقعی_از_رمان https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk https://t.me/+HtPZC1VmKsQ4NGZk مهدا وارد مهمانی ممنوع میشه و اونجا بی آبرو میشه در حالی که در خانواده پر نفوذ غیرتی زندگی میکنه
إظهار الكل...
زخم کاری🔥📚

#زخم‌کاری

Repost from N/a
- از کجا می‌دونی تاریخ عادت ماهانه من کیه؟ - اون چند سالی که پیشت کار میکردم الکی الکی باهات همخونه نبودم که از حالتای عصبی بودنت نفهمم! حرصی از این رویِ بادیگارد سابقم که چند سال پیش با نقشه به من نزدیک شده بود دست به کمر شدم. - خودم دست داشتم می‌رفتم بگیرم. خونسرد زمزمه کرد: - بین اینهمه مرد نشسته تو ویلا حتما با پلاستیک حاوی...الله اکبر! قانع شده بودم اما قصد عقب نشینی هم نداشتم. نیم ساعتی بود که غیبش زده بود و لعنتی...او که ادعای فراموش کردن مرا داشت این پلاستیک در دستش چه می‌کرد؟ - ممنون اما دلم نمی‌خواد تکرار بشه، چون با هم صنمی نداریم که خیلی عادی برای من وسیله می‌گیری! پوزخندی زد. - نکنه دلتو به چیزای دیگه خوش کرده بودی؟ نگران نباش فقط به احترام اون دو سال کنار هم بودن رفتم اینکارو واست کردم! از حرص و عصبانیت لب بهم فشردم و تا خواستم به سمتش بروم پای چپم به چیزی گیر کرد و با جیغی از درد رو زمین نشستم که تندی به سمتم آمد. - چت شد؟ دستش جلو آمد و با اخمی درهم مچ پایم را در دست گرفت. - همیشه‌ی خدا باید یکی حواسش بهت باشه کار دست خودت ندی...کی به جون خودت اهمیت می‌دادی که الان دومین بارت باشه؟ بغضی از شنیدن غرهای از سر نگرانی‌اش لب باز کردم: - درد می‌کنه خب! پوفی کرد و نگاهش را به چشمانم دوخت. - خونِ منو تویِ نیم وجبی تو شیشه می‌کنی...موندم چطور می‌تونی یه شرکت به اون بزرگی رو اداره کنی! جلو آمد و دست گرد تنم انداخته روی دستانش بلندم کرد که جیغ خفیفی کشیدم. - سامیار چیکار میکنی؟ - میبرمت بیمارستان ببینم چه بلایی سر خودت آوردی! - جلوی اینهمه آدم؟ اگه... سر پایین آورد و بینی به بینی‌ام چسباند. - الان حالِت از جون خودمم مهمتره چه برسه به آدمای اینجا! https://t.me/+YjOy1qr7Hms3Y2Fk https://t.me/+YjOy1qr7Hms3Y2Fk بالاخره آمده بود❌ سامیار راد، بادیگارد سابقش! وقتی چند سال پیش در حالی که رقبا نقشه‌ی از بین بردنش را می‌کشیدند این مرد با یک نظر دلش را برد و او را برای خودش استخدام کرد اما بعد از دو سال مشخص شد که با نقشه به او نزدیک شده بود💔 حالا بعد از چند سال ندیدن و دوری دوباره بهم برخوردند و اینبار با یک تفاوت🤌🏻 هر دو عاشق و مغرور❤️‍🔥 بنظرتون چی میشه؟ قشنگ‌ترین کاپلی که میشه با عشق داستانشون رو خوند🥹 https://t.me/+YjOy1qr7Hms3Y2Fk
إظهار الكل...
Repost from N/a
روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم: -ببوسمت؟ نگاهم نمی‌کرد، خیره شده بود به بازوی برهنه‌ام. مثل خودم آرام جواب داد: -برام فرقی نداره، دوست داری ببوس... این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود. دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم. بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی. گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم. باید امشب تا تهش را می‌رفتم. نباید اراده ام را چیزی می‌لرزاند. نه بی حسی‌میانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود. چانه‌اش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند. نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن  ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان  غمگینش برنمی‌آمد. خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم می‌آمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر. خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که می‌دانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته. همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی می‌کرد، گفتم: -اگه اذیت شدی، بهم بگو. سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد. زمزمه آرامش حال خرابم‌ را خراب تر کرد: -فقط زود تمومش کن، لطفاً. در نقطه‌ی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم. شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمی‌آورد ولی من دلم می‌خواست روی سرکشش را حالا نشان دهد. نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطره‌ی اشک سرازیر شده از گوشه‌ی  چشمش، از نگاهم دور نماند. در تمام طول مدت همه‌ی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفه‌ی روی تخت می‌انداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد. این دنیا زیادی بد تا می‌کرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنه‌اش را در شکم جمع کرده بود‌. چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم. دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم: -اینجور بدتر اذیت می‌شی، بذار... حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید: -نمی‌خوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی. و بلافاصله به ملحفه چنگ  آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند. خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم می‌خواست سرم را به دیوار بکوبم. قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر می‌داد؟! دست روی پهلو‌اش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش. درگیر خودش بود و فارغ از حضور من. -حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟! https://t.me/+54GEYYXF5uEzMjA0 https://t.me/+54GEYYXF5uEzMjA0 https://t.me/+54GEYYXF5uEzMjA0 https://t.me/+54GEYYXF5uEzMjA0 پارت واقعی
إظهار الكل...
Repost from N/a
. -من پریودم جناب سروان! بیخود واسه یه شب مرخصی گرفتی ! صدای خنده‌ی امیر حسین در گوش هایش پیچید. -دروغگو نبودی شما خاتونم؟ -برو به ماموریتت برس آقا امیر حسین! شما شب جمعه میخوای چیکار! اصلا زن و زندگی به درد شما نمیخوره! وای که خاتونش امشب شمشیر را از رو بسته بود. -فردا باید برم ماموریت ها خانم خوشگلِ امیر حسین...امشب قهری بازم؟ راه نمیای با دلم؟ میخوامت به خدا ... همانطور که بچه را روی پا تکان تکان می‌داد دست ها را به سینه زد. -برو بیرون امیر خان. امشب خبری از بوس و بغل نیست. قهرم با شما... امیر حسین در این دنیا نبود. تمام حواسش به لب های ظریف دخترک بود که تکان می‌خورد. دلش برای چشیدن طعم آن لب ها پر می‌کشید. بچه رو که خوابوندی برام آرایش میکنی خاتون؟ لبخند بی دلیل روی لب هایش شکل گرفته بود اما سعی میکرد اخمش را هم حفظ کند. -نخیر آقا امیر حسین. این بچه بخواب نیست. تازه بخوابه هم قرار نیست امشب باب دل شما باشه. از گوشه ی چشم دید که هیکل مردانه اش به چهارچوب تکیه زد. بعد از دو هفته به خانه برگشته بود و حالا حالا ها باید ناز می‌کشید. -دلت میاد خاتون؟ دارم میمیرم برات به جون امیر حسین. گوشه ی لبش را گاز گرفت تا صدای خنده اش چرت یزدان را پاره نکند. -برو همون جا که بودی آقا امیر جان. اینجا کسی واسه مردی که دو هفته یه بار میاد بالای سر زن و بچه ش... -گیر بودم یزید! تو که میدونی ... صدای امیر حسین درست پشت گوشش بود. با چشم های درشت شده چرخید و نفس امیر درست به پشت لبانش رسید. -هیس! یزدان بیدار میشه. چرا اینجوری میکنی؟ -حالم بده مهان. دلم می‌خوادت. اگه داری ناز میکنی الان وقتش نیست به جدم قسم. دلش می‌خواست ناز کند وقتی نازش به قاعده خریدار داشت. -من قهرم امیر خان! بی خود به دلت صابون نزن.. -اگه قهری چشم واسه کی خمار میکنی پدر سوخته؟ به جای جواب لالایی مخصوص پسرکش را زمزمه کرد و سعی کرد به بازی دست امیر حسین روی کمرش اعتنایی نکند -من نگفتم یه ذره لباس بسته تر بپوشی خاتون؟ ما پسر بچه داریم آتیش پاره ‌... چشم هایش را در حدقه گرداند. -پسر بچه ی ما فقط شیش ماهشه! -چی میشه من یه بار یه چیزی بگم شما بگی چشم؟ بحث نکنی با من؟ شما که میدونی من حساسم. تو خلوت خودمون هرچی دوست داشتی بپوش اما ... نفس کلافه اش را بیرون فرستاد. حساسیت های امیر حسین که تمام نمیشد. -چشم! خوبه؟ راضی شدی؟ الانم برو بیرون میخوام بچه رو بخوابونم... به جای جواب لب های امیر حسین روی سرشانه‌ی برهنه اش نشسته بود. -پا میشی برام آرایش کنی؟ اون پیراهن سفیده رو هم... -امشب نه! فردا شاید... -گفتم که صبح دارم میرم خاتونم.... بند دلش پاره شد. شانه اش را با ضرب عقب کشید. -چرا صبح؟ بفرما همین حالا برو آقا سید امیر حسین. ولی بدون به همون نمازی که میخونی من ازت راضی نیستم. گفته باشم. -تو ازم راضی نباشی کارم جور در نمیاد مهان. نکن اینجوری...این همه بی تابی واسه چیه؟ خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن امیر حسین مانع شد. -حاج خانمه! گفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت. -الو پسرم! رسیدن بخیر مادر...خوش برگشتی که زنت خیلی بی تابیت و میکرد‌. مادر عطیه رو میفرستم بالا یزدان و بده بیاره امشب پیش خودم بخوابه شما زن و شوهر با هم خلوت کنید ... یزدان را روی تخت گذاشت و از جا بلند شد. در چهارچوب که ایستاد با دیدن قامت بلند مردش دست و پایش شل شدد. طفل ۶ ماهه در آغوش داشت و از امروز ویار دومی امانش را بریده بود. -امیر خان... صدا زد و فقط نمی‌دانست چطور خبر دوباره بابا شدنش را بدهد که مرد بیچاره سکته نکند. امیر حسین به طرفش چرخید و توی گوشی لب زد. -حاج خانم عطیه رو بفرست این زنگوله رو ببره من کار دارم با مامانش ... لبش را از شرم گاز گرفت. این مرد که حیا نداشت. -زشته به خدا امیر خان...فردا روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم. گوشی را روی کاناپه انداخت و دیوانه وار جلو آمد و دخترک را به سینه سنجاق کرد. -زشت تویی که مردت و تشنه نگه میداری ! راضی نیستم ازت خاتون...نمیرسی به شوهرت... بینی اش را چین داد. ویار تازه معتاد بوی تن امیر حسینش کرده بود. -اصلا بر فرض که من قبول کردم شما هم بچه رو دادی عطیه ببره جناب سروان. بی طاقت از گونه هایش بوسه برمی‌داشت. -خب... با شیطنت دستش را روی شکمش گذاشت. -این یکی و که تو شکمم گذاشتی میخوای چیکار کنی آقا امیر خان؟ https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk https://t.me/+eG_AZOFKOn1jZWNk #پارت_واقعی👆
إظهار الكل...
پارت جدید🌺🌺
إظهار الكل...
Repost from N/a
- از کجا می‌دونی تاریخ عادت ماهانه من کیه؟ - اون چند سالی که پیشت کار میکردم الکی الکی باهات همخونه نبودم که از حالتای عصبی بودنت نفهمم! حرصی از این رویِ بادیگارد سابقم که چند سال پیش با نقشه به من نزدیک شده بود دست به کمر شدم. - خودم دست داشتم می‌رفتم بگیرم. خونسرد زمزمه کرد: - بین اینهمه مرد نشسته تو ویلا حتما با پلاستیک حاوی...الله اکبر! قانع شده بودم اما قصد عقب نشینی هم نداشتم. نیم ساعتی بود که غیبش زده بود و لعنتی...او که ادعای فراموش کردن مرا داشت این پلاستیک در دستش چه می‌کرد؟ - ممنون اما دلم نمی‌خواد تکرار بشه، چون با هم صنمی نداریم که خیلی عادی برای من وسیله می‌گیری! پوزخندی زد. - نکنه دلتو به چیزای دیگه خوش کرده بودی؟ نگران نباش فقط به احترام اون دو سال کنار هم بودن رفتم اینکارو واست کردم! از حرص و عصبانیت لب بهم فشردم و تا خواستم به سمتش بروم پای چپم به چیزی گیر کرد و با جیغی از درد رو زمین نشستم که تندی به سمتم آمد. - چت شد؟ دستش جلو آمد و با اخمی درهم مچ پایم را در دست گرفت. - همیشه‌ی خدا باید یکی حواسش بهت باشه کار دست خودت ندی...کی به جون خودت اهمیت می‌دادی که الان دومین بارت باشه؟ بغضی از شنیدن غرهای از سر نگرانی‌اش لب باز کردم: - درد می‌کنه خب! پوفی کرد و نگاهش را به چشمانم دوخت. - خونِ منو تویِ نیم وجبی تو شیشه می‌کنی...موندم چطور می‌تونی یه شرکت به اون بزرگی رو اداره کنی! جلو آمد و دست گرد تنم انداخته روی دستانش بلندم کرد که جیغ خفیفی کشیدم. - سامیار چیکار میکنی؟ - میبرمت بیمارستان ببینم چه بلایی سر خودت آوردی! - جلوی اینهمه آدم؟ اگه... سر پایین آورد و بینی به بینی‌ام چسباند. - الان حالِت از جون خودمم مهمتره چه برسه به آدمای اینجا! https://t.me/+YjOy1qr7Hms3Y2Fk https://t.me/+YjOy1qr7Hms3Y2Fk بالاخره آمده بود❌ سامیار راد، بادیگارد سابقش! وقتی چند سال پیش در حالی که رقبا نقشه‌ی از بین بردنش را می‌کشیدند این مرد با یک نظر دلش را برد و او را برای خودش استخدام کرد اما بعد از دو سال مشخص شد که با نقشه به او نزدیک شده بود💔 حالا بعد از چند سال ندیدن و دوری دوباره بهم برخوردند و اینبار با یک تفاوت🤌🏻 هر دو عاشق و مغرور❤️‍🔥 بنظرتون چی میشه؟ قشنگ‌ترین کاپلی که میشه با عشق داستانشون رو خوند🥹 https://t.me/+YjOy1qr7Hms3Y2Fk
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.