cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

مُـــفــت‌بــــر🦅

۵۰ رمان جذاب مفت‌بر پارتگذاری منظم🍃 جمعه ها پارت نداریم🍃💜 به قلم بنفشه موحد🦄💜

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
35 091
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
+807 أيام
-78530 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#عروس‌کوچولو_2 _ شما بهم کلک زدی، قبل از ازدواج نگفتید اونجای کوروش چقد بزرگه! مامان جون ابرو هاش بالا پرید که کوروش نزدیک شد و آرنجم رو کشید. _ شیطنت نکن گندم، بیا بریم بخوابیم! _ آی ...ولم کن؛ چرا نمیزاری حرفمو بزنم؟ مگه دروغ میگم؟ به شلوار کوروش اشاره کردم. _ اونجاش گنده‌س، دردم میگیره! باید عمل بشه. انگار حرف من زیاد خنده دار بود که مامان جون ریز خندید. _ عمل نداره که مادر، ما قبلا ختنه‌ش کردیم بچه رو! کوروش صورتش قرمز شده بود. بازومو چسبید و بی توجه به داد و هوارم تو اتاق رو تخت پرتم کرد و عصبی شلوارشو پایین کشید و ... https://t.me/+5luAVvjQwS5iYmU0 جلوی مادر شوهره میگه … پسرت بزرگه 😱😂😂😂 اونم به تلافی جلو و عقبشو جررر میدهه❌⚠️
إظهار الكل...
#عروس‌کوچولو_2 _ شما بهم کلک زدی، قبل از ازدواج نگفتید اونجای کوروش چقد بزرگه! مامان جون ابرو هاش بالا پرید که کوروش نزدیک شد و آرنجم رو کشید. _ شیطنت نکن گندم، بیا بریم بخوابیم! _ آی ...ولم کن؛ چرا نمیزاری حرفمو بزنم؟ مگه دروغ میگم؟ به شلوار کوروش اشاره کردم. _ اونجاش گنده‌س، دردم میگیره! باید عمل بشه. انگار حرف من زیاد خنده دار بود که مامان جون ریز خندید. _ عمل نداره که مادر، ما قبلا ختنه‌ش کردیم بچه رو! کوروش صورتش قرمز شده بود. بازومو چسبید و بی توجه به داد و هوارم تو اتاق رو تخت پرتم کرد و عصبی شلوارشو پایین کشید و ... https://t.me/+5luAVvjQwS5iYmU0 جلوی مادر شوهره میگه … پسرت بزرگه 😱😂😂😂 اونم به تلافی جلو و عقبشو جررر میدهه❌⚠️
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت‌صدونودوپنج بهزاد، دوست پسرم، جوری بچه ی خواهر ناتنیم رو تو بغلش نگه داشته که میخوام جیغ بکشم. اون، بابای بچه ی منه. بابای پسرم. بابای یدونه دختر کوچولوم که دو ماهه تو بیمارستان بستریه. ولی الان جوری اون دختر بچه رو بغل کرده که انگار واقعا بچه ی خودشه. وقتی خواهر ناتنیم بهم گفت که بهزاد مسئولیت بچه ی اونو قبول کرده، باورم نشد. فکر کردم اونا رو گفته که دیوونم کنه و برم بچمو سقط کنم. ولی اون راست گفته بود. حالا که بهزاد و میبینم که اونطوری اون بچه رو میبوسه، باورم میشه. چطوری دلش میاد اینکارو باهام بکنه؟ من هیچی، اون نامرد چطوری میتونه دختر خودشو نادیده بگیره و بچه ی یکی دیگه رو بزرگ کنه؟ میخوام یواشکی از کوچه بیام بیرون که صدام میزنه. لعنتی، حالا که اینطوری گریم گرفته چطوری باهاش رو به رو شم؟ -دیار؟ اینجا چیکار میکنی؟ سعی میکنم به چشماش نگاه نکنم. عوضی بدجنس. بابا شدن خیلی بهش میاد... -با توام. مگه نگفتم دیگه حق نداری بیای اینجا؟ قلبم میشکنه. واقعا دیگه دوستم نداره؟ بچه رو پایین میذاره. سرشو میبوسه و میگه: -همینجا بمون. بابا الان برمیگرده. نامرد. پس من و بچه ی مریضمون چی؟ اون که حتی بچه ی خودتم نیست آخه... به سرعت جلو میاد. خیلی عصبانیه. میتونم از دستای مشت کردش بفهمم. -مگه نگفتم دیگه هیچ وقت مزاحم زن و زندگی من نشی؟ حرف آدم حالیت نمیشه تو؟ دستشو بالا میاره تا به صورتم سیلی بزنه.‌ سرم رو بالا میارم و با چشمای اشکیم بهش خیره میشم. اما دلش نمیسوزه. دلش نمیسوزه و محکم ترین سیلی زندگیمو بهم میزنه. بغضم با صدا میشکنه‌‌. -تقصیر تو نیست بهزاد. تقصیر منه که دلم برات تنگ میشه. تقصیر منه که فکر میکنم اگه منو ببینی یادت میاد اون روزا چه قدر حالمون خوب بود و بیخیال این لجبازیت میشی. ت..‌. بازوم رو محکم تو دستش فشار میده. به سمت مخالف هلم میده و داد میکشه: -چند بار دیگه باید بهت بگم من هیچوقت دوستت نداشتم؟ چند بار دیگه باید بهت بگم همه ی اون کارایی که برات کردم فقط برا نزدیک شدن به خواهرت بود؟ نفسم بند میاد. هیچوقت دوستم نداشته؟ همسایه ها جمع میشن. بلند تر گریه میکنم و اون یه بار دیگه منو هل میده. رو زمین میفتم و اون، مرد زندگیم، عشقم، بابای دخترکوچولوی مریضم، بالای سرم وایمسته و داد میزنه: -من هیچوقت دوست نداشتم دیار. من هیچ وقت دوست نداشتم دختر ناخواسته ی بابات. حالا گورتو از زندگیم گم کن... با خجالت و درد از رو زمین بلند میشم. من میرم بهزاد. قسم میخورم نذارم هیچ مردی یه روز اینطوری دخترمو کتک بزنه و بهش بگه بابای نامردش اونو نمیخواسته. نمیذارم هیچ کثافتی مثل تو وارد زندگی دخترمون بشه و حسرت اینکه دخترمونو بیینی رو رو دلت میذارم بهزاد صدر! https://t.me/+9L4mFyRK-9A4ODA0 https://t.me/+9L4mFyRK-9A4ODA0
إظهار الكل...
#عروس‌کوچولو_2 _ شما بهم کلک زدی، قبل از ازدواج نگفتید اونجای کوروش چقد بزرگه! مامان جون ابرو هاش بالا پرید که کوروش نزدیک شد و آرنجم رو کشید. _ شیطنت نکن گندم، بیا بریم بخوابیم! _ آی ...ولم کن؛ چرا نمیزاری حرفمو بزنم؟ مگه دروغ میگم؟ به شلوار کوروش اشاره کردم. _ اونجاش گنده‌س، دردم میگیره! باید عمل بشه. انگار حرف من زیاد خنده دار بود که مامان جون ریز خندید. _ عمل نداره که مادر، ما قبلا ختنه‌ش کردیم بچه رو! کوروش صورتش قرمز شده بود. بازومو چسبید و بی توجه به داد و هوارم تو اتاق رو تخت پرتم کرد و عصبی شلوارشو پایین کشید و ... https://t.me/+5luAVvjQwS5iYmU0 جلوی مادر شوهره میگه … پسرت بزرگه 😱😂😂😂 اونم به تلافی جلو و عقبشو جررر میدهه❌⚠️
إظهار الكل...
sticker.webp0.38 KB
Repost from N/a
- دکتر زنان رو بفرست بره خوشم نمیاد بقیه دستمالیش کنن... خودم چکش می‌کنم. ایرج معذب کمی این پا و آن پا کرد. با من و من گفت: - آقام... جسارته ولی این بچه حال ندار بود صبح... فکر کنم درد و مرضی چیزی گرفته. هخامنش در سکوت نگاهش کرد. - می‌گم... یعنی... اگه می‌شه بذارید دکتر زنان.... اخم‌های هخامنش در هم شد. با دست به در اشاره زد و محکم گفت: - بیرون... هم تو، هم اون زنیکه دکتر فرنگی! ایرج با ترس و لرز از اتاق خارج شد. هخامنش، سمت اتاق آیسا قدم برداشت. بدون در زدن، در را باز کرد. آیسا را دید که مظلومانه روی تخت، درون خودش مچاله شده. با دیدن هخامنش معذب کمی خودش را جمع و جور کرد. خواست بنشیند که زیر دلش تیری کشید و بی اختیار ناله‌ای از دهانش بیرون آمد. هخامنش روی صندلی راک مقابل تختش نشست و متفکر نگاهش کرد. - چی میگن بچه ها؟ حالت بده؟ آیسا با دلخوری لب زد: - مهمه؟ هخامنش پوزخندی به ناز زنانه‌اش زد. دخترک داشت بزرگ می‌شد. بچه‌ی کوچکی که از سیزده سالگی به جای طلبش در عمارتش بزرگ کرده بود، حالا داشت خانم می‌شد. به جای جواب داد به سوالش، منظور دار پرسید: - فردا تولدته؟ نگاه آیسا رنگ باخت. روی چه حسابی فکر کرده بود هخامنش تولد هجده سالگی‌اش را فراموش می‌کند؟ مردانگی کرده بود، در طول این پنج سال به برده‌ی زرخریدش دست نزده بود تا بزرگ شود. قرارشان، قرار اولین رابطه‌شان، شب هجده سالگی آیسا بود. همان پنج سال پیش، هخامنش گفته بود من آدم گذشتن از حقم نیستم و تو حق منی به جای طلب پدرت... اما گفته بود با بچه ها کاری ندارد. صبرش زیاد است و منتظر می‌ماند تا هجده سالگی‌اش.... هخامنش که سکوتش را دید، با پوزخند گفت: - این نمایش رو راه انداختی چون داره هجده سالت می‌شه و ما یه قول و قراری با هم داشتیم نه؟ آیسا سکوت کرد و بی حرف نگاهش کرد. هخامنش از جا بلند شد و آرام سمتش حرکت کرد. آیسا با چشم قدم هایش را دنبال کرد. هخامنش روی تخت آمد و یک زانوش را کنار دخترک روی تخت گذاشت و روی تنش چنبره زد. - دروغ گفتی؟ آیسا نالید: - درد دارم... واقعنی درد دارم. قرار بود دکتر بیاد معاینه‌م کنه. نگاه هخامنش روی ساعت پاتختی ماند. با لبخند مرموزی سرش را چرخاند و خیره به چشم‌های آیسا، لب زد: - ساعت از دوازده رد شد! تولدت مبارک! آیسا گونه‌هایش از شرم رنگ گرفت. هخامنش مرد به شدت جذابی بود. منکر جذابیتش نمی‌شد. آن هیکل ورزیده و عضله‌ای، آن چشمان مرموزِ خاکستری و شخصیت کاریزماتیکش هر زنی را به خودش جذب می‌کرد. فقط صرفا برای اینکه حرفی زده باشد، با خجالت چشم دزدید و گفت: - نمی‌ذاری دکتر بیاد؟ هخامنش روی تن آیسا خودش را پایین کشید و دستش را زیر کش شلوار دخترک سر داد. لبخند کجی به رویش زد. - من خودم دکترم بچه.... شل کن خودتو تا چکت کنم! https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0 https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0 https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
إظهار الكل...
Repost from N/a
-لیسیدن بلدی حاجی؟! حاج معید چشم هایش گرد می شوند و دستی به ته ریشش می کشد: -استغفرالله ربی و توبه... آیلی خنده ای از حرکت حاج معید می کند و روی مبل چسبیده به او می نشیند! -آیلی خانوم؟ نچ خدایا صبرم بده، می شه یکم فاصله بگیرید؟ آیلی لجبازانه خودش را بیشتر به تن بزرگ معید می چسباند و انگشتش را نوازش وار روی ران پایش می کشد: -عه حاجی جون؟ مگه من زنت نیستم چرا ازم دوری می کنی؟! معید چپ چپ نگاهش می کند و از این نزدیکی به تن خوشبوی دخترک گر می گیرد! دو دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند و تسبیح را در دستش می چرخاند: -ازدواج ما صوریه آیلی خانوم... من قول دادم بهتون دست نزنم شما امانتی هستی برای من! آیلی ناراضی اخم می کند و لب بر می چیند! وای از این ادا اطفارهایش که معید را به بند می کشید. -به کی قول تن و بدن منو دادی؟ من خودم اینجا حی و حاضرم و با مالیدن و روابط زناشویی اصلا مشکلی ندارم! معید نفس عمیقی می کشد و تا گردن سرخ می شود: -مالیدن چیه آیلی خانوم... زشته برای شما اینطور حرف زدن! آیلی چشمانش را در حدقه می چرخاند که از نظر معید خیلی بامزه و خوردنی می شود. جلوی افسار نگاهش را می گیرد و آیلی ناگهان می گوید: -حاجی جونم... برام بستنی میخری؟ هوس کردم یهو! مظلومانه چشم هایش را گرد می کند و معید نرم و با محبت لب می زند: -می دونستم دوست داری برات خریدم دخترجان... تو یخچاله! آیلی خوشحال از جایش می پرد و بوسه ی سریعی به گونه ی معید می زند: -الان میرم برای جفتمون میارم! قبل از اینکه معید بتواند مخالفتی کند وارد اشپزخانه می شود. بستنی وانیلی را درون نان قیفی می ریزد و بستنی به دست کنار معید می نشیند. -بیا این یکی رو تو بخور! معید به ناچار دستش را رد نمی کند و بستنی را می گیرد. -چرا نگاش می کنی حاجی جونم... باید لیسش بزنی نکنه بلد نیستی!؟ معید درمانده نگاهش می کند و دخترک خودش را به سینه ی او می چسباند و می گوید: -بین اینطوری با زبونت باید لیسش بزنی بعدش هم باید از سرش یه هورت بکشی و بذاری آب شه تو دهنت! حاج معید دستی به پشت گردنش می کشد و نفس هایش تند می شوند... از این نزدیکی هورمون های مردانه اش بالا و پایین می شوند! -برو اون ور دختر... آتیشیم نکن که بیفتم به جونت من حیوون نیستم! آیلی بستنی ها را کنار می گذارد و یقه ی معید را می کشد تا رخ در رخ شوند! -حیوون نباش ولی غریزتو هم سرکوب نکن معید... آتیش شو و بیفت به جونم، آخم نمیگم! حاج معید بی طاقت لب های دخترک را به کام می کشد و آیلی را روی پایش می نشاند. بوسه هایش عمیق تر می شوند و دستش به سینه ی دخترک که می رسد با صدای حاج خانوم هر دو متوقف می شوند! -لا اله الا الله، حاجی زنتو تو پذیرایی خونه ی پدریت خفت کردی؟ پسرای این دور و زمونه حیا قورت دادن و آبرو رو قی کردن! https://t.me/+6HBpGft85YhiODg0 https://t.me/+6HBpGft85YhiODg0 https://t.me/+6HBpGft85YhiODg0 https://t.me/+6HBpGft85YhiODg0 https://t.me/+6HBpGft85YhiODg0 https://t.me/+6HBpGft85YhiODg0 https://t.me/+6HBpGft85YhiODg0 https://t.me/+6HBpGft85YhiODg0 https://t.me/+6HBpGft85YhiODg0 #ممنوعه🔞🔞❌❌ ورود افراد زیر هجده سال ممنوع❌رعایت کنید🔞🙏
إظهار الكل...
Repost from N/a
#گناهم‌باش #پارت1 یقه ی تاپم و از تنم فاصله دادم و نق زدم: _آیــی خیلی گرممه ماهــان! تو گلو خندید و کمی از مایع ی زرد رنگ داخل لیوانش ریخت و مزه کرد. _نگفتم نخور؟ تو که جنبه نداری چرا میشینی همراهیم می‌کنی بچه! انگار مستی عقلم و زایل کرده بود! حیا رو قورت دادم و بی هوا دستش و گرفتم و گذاشتم روی سینه ام. _مگه بچه سیــنه به این بزرگی داره؟ به تندی دست پس کشید. _نکن بچه! پاشو پاشو ببرمت زیر دوش آب سرد بلکه این مستی بپره از سرت، کم چرت و پرت بلغور کنی. عزیز جون بیاد تو رو توی این حال ببینه چوب تو ک.ونم می‌کنه. غش غش خندیدم و دستم و پس کشیدم. _نمیام نکن دایــی، بازم بریز برام. نوچی کرد و کلافه دستش و لای موهاش فرو برد. سرخوش خندیدم و کمی دیگه برای خودم از اون زهرماری ریختم و یکجا سرکشیدم. گلوم سوخت و صورتم درهم شد. تنم داغ بود کاش لباسم و میکندم. دستم و بردم زیر تاپم و بالا کشیدمش. _زُلفا!! تاپ و گوشه ای پرت کردم و خندیدم. _گــرمم بود. نگاهش  روی بالا تنه‌ام میخ شد و آب دهانش و پر صدا قورت داد. حرکاتم دست خودم نبود، با ماهان خیلی صمیمی بودم ولی نه دیگه در حدی که مقابلش با سوتین بشینم و دلبری کنم. کاش این زهرماری و نمی‌خورم. بهم گفته بود که نخور ولی من سرتق تر از این حرفا بودم صداش درست کنارم، زیر گوشم پیچید. _سایزت چنده زُلفا؟ هشتاد و پنج میزنی؟ چه بزرگن! چشمکِ ریزی زدم و گفتم: _پسندیدی؟ هشتاد میزنم. انگار کلا هرچی غذا میخورم گوشت میشه اینجا و  اون  پایینی. با سر به پایین تنم اشاره زدم. نگاهِ سرخش نشست روی شلوارکم نگاهِ اونم خمار شده بود و چشماش سرخ بود. تنم داغ بود و بین پام نبض میزد. چرا زیاده روی کرده بودم؟ تا خرخره خورده بودیم. نگاهم رفت پی خشتکِ ماهان، اوپس! یکی اینجا زده بود بالا. تنم و کمی جلو کشیدم و با خنده دستم و گذاشتم روی خشتکش. تکون شدیدی خورد و با ناله اسمم و صدا زد. هیچکدوم از کارام دست خودم نبود و انگار کنترلِ دستام از اراده‌ام خارج بود! کمی فشارش دادم و سرخوش خندیدم. _چه بزرگه ماهان! من که سایزم و گفتم بهت، تو نمیگی؟ هوشیار تر از من بود، کلافه دستم و پس زد _نکن زُلفا، داری تحریکم می‌کنی. شیطنت کردم و دوباره دستم و سر دادم رو خشتکش. _اگــه تحریــک بشـــی چی میــشــه؟ به یکباره بازوم و به چنگ گرفت و من و روی کاناپه خوابوند. روی تنم خیمه زد و غرید: _این میشه لبهاش و روی لبهام گذاشت و با ولع بوسیدتم. ادامه شو بیا تو چنل زیر بخون چطوری دایی ناتنیش مست به جونش میوفته 😱👇 https://t.me/+FEEFUVB0B4hkYzZk https://t.me/+FEEFUVB0B4hkYzZk https://t.me/+FEEFUVB0B4hkYzZk زُلفا دختر شیطون و هاتی که عاشق دایی ناتنیش میشه و وقتی که هردو حسابی مستن باهم سکس میکنن. زلفا از اون شب چیزی یادش نمیاد تا اینکه شب عروسی داییش می‌فهمه حاملست!
إظهار الكل...
گنــاهــم بــاش

به قلم: راحله dm بزرگسال و اروتیک🔥 نویسنده‌ ی رمان های بیوه ی برادرم/ گیوا و...

Repost from N/a
. - من به تو گفتم قرص بخور! رفتی قرص ضد استرس خوردی؟! دخترک با هراس نگاهش کرد. - اخه گفتم استرس دارم شما گفتین قرص بخور... چه قرصی باید میخوردم مگه؟ وریا با عصبانیت حوله را از روی موهایش کشید و پرت کرد. - د آخه احمق جون؛ ما سکس داشتیم، تو استرس داشتی حامله نشی، بعد میری قرص ضد استرس میخوری؟ باید قرص اورژانسی میخوردی! تقصیر خودش نبود... کم سن و سال بود و کم تجربه... از روستا به شهر آمده بود... چه می‌دانست چه موقع باید چه بخورد... سر پایین انداخت و بغض کرد. - من... من نمی‌دونستم پسرعمو... من فقط... فکر کردم که... وریا با حرص وسط حرفش پرید. - صد بار گفتم به من نگو پسرعمو! حس بدی بهم دست میده! بعدشم تو اصلا فکر هم میکنی؟! اگه فکر میکردی که شب نامزدیت با داداشم، عین احمقا سر خرو کج نمیکردی اتاقو اشتباه بیای که من مجبور شم بگیرمت و الان وضعم این باشه! باز به یاد آن شب کذایی افتاد. اتاق را اشتباه رفته بود و بعد هم از شدت استرس داشت پس می افتاد که وریا بغل گرفته بودش و همان لحظه مادرشوهرش سر رسید و دیدشان! گفته بودند هرزه است... دختر هجده نوزده ساله را... گفته بودند یا باید با وریا ازدواج کند یا به پیرمردی 70 ساله می‌دهندش... ولی وریا زن داشت... متاهل بود... ناامیدانه به وریا التماس کرده بود و او هم ازش قول گرفت اگر به همسرش چیزی نگوید او را با خود به تهران می برد... قرار نبود سر از تختش دربیاورد... ولی حالا... معذب چارقد گلدارش را جلو کشید و بغض کرده پاسخ داد: _ شما درست میگین... حق با شماست.... بگین چی کار کنم الان...؟ به سمتش چرخید و با انگشت اشاره تهدیدش کرد: _ خودتو گردن گرفتم واسه هفت پشتم کافیه! بچه پس بندازی برت میگردونم همون ده کوره‌ای که بودی! ببند خودتو به کوفت و زهرمار زودتر پریود شی گندش بخوابه! سپس عقب رفت و خیره در صورت بغ کرده‌اش آرام‌تر ادامه داد: _ وای به حالت به گوش زنم برسه که دیشب جای اون، تو، توی تخت من بودی! ناخواسته اشک از چشمش چکید... دختر بود و. سرشار از آرزو... قرار بود خانم خانه‌ی شوهرش شود.... ولی حالا شده بود معشوقه‌ی پنهانی برادرشوهرش... - من غلط بکنم به مستانه خانم چیزی بگم... شما هم نگران بچه پس انداختن من نباشین. تهش اینم میشه یه مهر بد نومی وسط پیشونی من بخت برگشته... از شما چیزی کم نمیشه. چشم غره رفت و با لحن ترسناکی غرید: _ نرو رو مغزم ویان! نرو رو مغزم... عقب عقب رفت و مظلومانه لب زد: _ چشم... تو تختتون نمیام، به زنتون نمیگم که منم زنتونم، ازتون بچه دار هم نمیشم، روی مغزتون هم نمیرم. فقط... مکثی کرد و آرام ادامه داد: _ تا کی پسرعمو؟ آخ ببخشید یادم رفت خوشتون نمیاد نسبت فامیلیمونو یادتون بیارم... ببخشید آقا! تا کی اینجوری پیش بریم؟ چون... چون... من خواستگار دارم! https://t.me/+RLVClCBXh9JmYjFk https://t.me/+RLVClCBXh9JmYjFk https://t.me/+RLVClCBXh9JmYjFk https://t.me/+RLVClCBXh9JmYjFk https://t.me/+RLVClCBXh9JmYjFk https://t.me/+RLVClCBXh9JmYjFk - از نوک سر تا لاپاتو شیو کردی بعد می‌گی فکر نمی‌کردی کارمون به سکس بکشه؟! سمبل پاکدامنی خودتی، مریم اداتو درمیاره! ویان بی‌حواس گفت: - چی کار کنم لیزر کردم خب... همیشه صافه! و بعد تازه فهمید چه گفته، گونه‌هایش سرخ شد. وریا دست روی برجستگی‌هایش کشید. - پس همیشه آماده سکسی بِیبی! چه خوب! ویان معذب خودش را جمع کرد. - نکنید پسرعمو الان خانمتون میاد زشته... وریا با حالت جذابی ابروهایش را بالا انداخت: - چی زشته؟ - ما... همین... ازدواجمون صوریه... وریا با خباثت ویان را روی مبل خواباند و روی تنش چنبره زد. لباسش را بالا داد لب هایش را به زیر سینه های دخترک رساند‌. خمار لب زد: - همین امشب زنم میشی... باهات می‌خوابم گور بابای هرکسی که بخواد بگه ازدواج صوری بوده، من از همه برای تو محرم ترم... و مشغول نوازش ویان شد و ناله‌اش را در آورد و حسابی مشغول بودند که صدای مستانه همسر وریا از پشت سرشان بلند شد: - این دختره داهاتی چه غلطی میکنه تو اتاق خواب من؟ https://t.me/+RLVClCBXh9JmYjFk https://t.me/+RLVClCBXh9JmYjFk https://t.me/+RLVClCBXh9JmYjFk https://t.me/+RLVClCBXh9JmYjFk https://t.me/+RLVClCBXh9JmYjFk https://t.me/+RLVClCBXh9JmYjFk
إظهار الكل...
#عروس‌کوچولو_2 _ شما بهم کلک زدی، قبل از ازدواج نگفتید اونجای کوروش چقد بزرگه! مامان جون ابرو هاش بالا پرید که کوروش نزدیک شد و آرنجم رو کشید. _ شیطنت نکن گندم، بیا بریم بخوابیم! _ آی ...ولم کن؛ چرا نمیزاری حرفمو بزنم؟ مگه دروغ میگم؟ به شلوار کوروش اشاره کردم. _ اونجاش گنده‌س، دردم میگیره! باید عمل بشه. انگار حرف من زیاد خنده دار بود که مامان جون ریز خندید. _ عمل نداره که مادر، ما قبلا ختنه‌ش کردیم بچه رو! کوروش صورتش قرمز شده بود. بازومو چسبید و بی توجه به داد و هوارم تو اتاق رو تخت پرتم کرد و عصبی شلوارشو پایین کشید و ... https://t.me/+5luAVvjQwS5iYmU0 جلوی مادر شوهره میگه … پسرت بزرگه 😱😂😂😂 اونم به تلافی جلو و عقبشو جررر میدهه❌⚠️
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.