نسیم شبانگاه💜
در جگر خاریست (در دست چاپ) در معبد سکوت تو رقصیدم (چاپ شده) که عشق آسان نمود اول (در حال تایپ_ در دست چاپ) خوشحالم با رمان جدیدم *آسمانی به سرم نیست* همراه من شدین بودنتون کنارم ارزشمنده😍💫
إظهار المزيد3 355
المشتركون
-224 ساعات
-287 أيام
-19530 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
#آسمانی_به_سرم_نیست
#نسیم_شبانگاه
#پارت_200
- سلام خانم راد...
با صدای تقهی در دست از نگاه کردن به هیچ چیز، آن سوی پنجرهای که نمنم باران زمستانی را به نمایش میگذاشت برداشته بودم؛ سلام دادن را هم فراموش کرده بودم...
در آن لحظه اگر اسمم را هم میپرسید، جوابی برای سوالش نداشتم؛ مثل سلامش که بی جواب ماند...
هنوز دستش روی در بود؛ از داخل به در اتاق خودش تقه زده بود تا مرا هوشیار کند... خدا میداند که چقدر آنجا ایستاده و من حیران را تماشا کرده بود...
دیگر منتظر جواب سلامش نماند؛ نگاهش را از صورتم به روی دستم سراند؛ که از زیر شال، روی گردنم بود و فراموش کرده بودم پایینش بیاورم... همان جا که در اولین شب ازدواجم طعمه دندانهای آراد شده بود؛ همان جا که با هزار مکافات رد زخمش را پاک کرده بودم، اما هنوز میسوخت...
تا ابد می سوخت...
- حالتون خوبه؟
نفهمیدم که این یک احوالپرسی معمول است، یا یک سوال در مورد شرایط کنونیام...
به هر حال من برای هیچ کدام اینجا نیامده بودم...
- من...
مکث کردم؛ من چه؟
هیچ نمی دانستم...
نگاه جستجوگر و باهوشش را بار دیگر در صورتم گرداند...
-بگم براتون آب بیارن؟
مکثی کوتاه کرد؛ و گردش دیگری در صورتم با چشمهایش...
-یا آب قند؟
مثل همیشه بود؛ باهوش... و از هر حرفی که می زد، هدفی داشت...
جمله ام را ادامه دادم؛ صادقانه...
- نمیدونم چرا اینجام...
ابرو بالا داد...
- من که پشت تلفن...
عجول و بی حوصله میان حرفش رفتم...
- بله گفتید... اما...
این بار او میان حرفم آمد؛ با دست به صندلی روبهروی میزش اشاره کرد...
-بفرمایید بشینید... تا حرف بزنیم...
کرخت و گیج سر برگرداندم و صندلیای که نشان داده بود را نگاه کردم...
مثل کسی که بعد از سالها از کما بیرون آمده، در درک محیط اطرافم وامانده بودم و از پردازش عادی ترین جملاتی که میشنیدم، با تاخیر زیادی اتفاق می افتاد...
واقعیت این بود که به شدت ترسیده بودم؛ و گیج...
و او این را فهمیده بود...
- میشه بگید رو چه اساسی منو خواستید؟
اما دانستن این موضوع، با همین حال نامساعد و گنگ تنها چیزی بود که میخواستم...
نمی دانم اعصاب به هم ریخته آستانه تحمل من را پایین آورده بود، یا او بدترین موقع را برای سر صبر انجام دادن کارهایش انتخاب کرده بود؛ به هر حال حرکاتش روی کندترین دور ممکن قرار داشت...
کاپشنش را از چوب لباسی گوشه اتاق آویزان کرد؛ و در حال بالا زدن آستین پولیورش گفت:
-بنشینید تا بگم...
اما من نشستن نمیخواستم؛ یک ثانیه بیشتر تعلل را هم...
فقط میخواستم بدانم چه اتفاقی افتاده...
جواب نگاه خیره و منتظرم را با یک نگاه کلافه داد...
بعد از نگاهی طولانی، بالاخره لب باز کرد:
- به خاطر ادعاهای خانم سارا زعیم...
سارا...
-همسر اول همسرتون...
فقط یک روز تاخیر کرده بودم... آه از آن تصادف لعنتی...
-من آرادو نکشتم... اون...
- اون چی خانم؟
نگاهم را از خودکاری که به دست گرفتهبود، گرفتم و به نگاهش دادم...
بی خیال سوال او، و جمله نیمه تمام خودم شدم...
- من نکشتمش سرگرد... دروغ میگه...
هنوز هم اسمش یادم نمیآمد؛ فقط یادم بود اولین بار موقع معرفی خودش، درجهاش را این چنین طور اعلام کرده بود...
👍 45❤ 21😍 3
74930
#آسمانی_به_سرم_نیست
#نسیم_شبانگاه
#پارت_198
- میدونی چیه؟ تصمیم داشتم تا عمر دارم دست بهت نزنم...
بار دیگر دماغش را چین داد...
- بس که کثیف و بی ارزشی... بس که حالمو به هم میزنی... بس که دو رو و حیله گری... اما...
بالاخره آن دست قدرتمند و سیاه رها کرد چانه ام را...
اما هنوز دمی که گرفته بودم را، پس نداده بودم که مجبور شدم حبسش کنم؛ مبادا که بار دیگر صدای جیغم بلند شود و کار از این هم خراب تر...
دستش را کشید؛ به گردن و به استخوان ترقوهام... و به بازی یقه و پایین و پایین تر...
در حالی که من نمیفهمیدم پوستم بیشتر گزگز میکند، یا گوشهایم بیشتر می سوزند از شنیدن حرفهایش...
-اما حالا که این طوره... حالا که این ژست مغرور و مثلاً مقدسو به خودت گرفتی... حالا که میخوای ادای آفتاب مهتاب ندیده ها رو بگیری... حالا که بیشتر فکر میکنم...
جملهاش را نصفه گذاشت و مشغول تماشای صورتم ماند...
- اووم... حالا که واسه من این همه خوشگل کردی... می بینم دلم میخواد زنمو داشته باشم...
صورتی که نزدیک آورده بود را به صورتم کشید؛ ته ریشی که آنکارد شده بود و از او داماد متفاوت، و جذابی ساخته بود را... مغرضانه، برای دادن عذاب بیشتر...
- تمام و کمال...
سرش را عقب کشید؛ تند و یک باره...
نگاهش را به چشمهای خیسم داد...
- زن گرفتم برای چی؟ برای همین دیگه مگه نه؟ هوم؟
سینه ام را با تمام توان میان مشتش فشرد...
- که نیازمو برطرف کنه... که کاری که براش ساخته شده رو انجام بده... کاری که توش کلی مهارت داره...
دستش پشت لباسم رفت؛ روی زیپ...
بار دیگر لب به التماس گشودم:
-تو رو خدا آراد...
نه به لرزش صدایم، و نه به اشکهایم وقعی نگذاشت..
- زیر خواب بودن...
از باز کردن زیپ که فارغ شد، دستش بالا آمد و روی گردنم قرار گرفت؛ نه برای فشردن، که برای نوازش...
نوازشی که تماما درد بود؛ سرتاسر رنج...
نگاهش را به چشمهایم دوخته بود و شستش را روی نبض گردنم بالا و پایین میکرد...
-حتما که باهاش موافقی...
-خواهش میک...
ادامه جمله ام میان فریادم گم شد؛ فریادی که کف دست او کشیدم و اتعکاسش حتی تا دیوارهای اتاقی که در آن بودیم هم نرسید...
«درد» آن کلمهای نبود که بتواند حق مطلب را ادا کند؛ فراتر از درد بود آنچه که تجربه کردم...
خیسی ای که روی گردنم حس کردم، قطعا ناشی از خون بود؛ شک نداشتم... آن طور که دندانهایش را درست میان گردن و شانه ام جاگیر کرد و فشرد، قطعا گوشت تنم را هم بلند کرده بود...
آن قدر به کارش ادامه داد که از شدت درد و از شدت بی نفسی، ضعف کردم و حتی از دست و پا زدن هم افتادم...
و او همین را میخواست؛ که بی دفاع و تسلیم میان دست هایش بیفتم و او بتواند باقی شکنجهاش را روی تخت منتقل کند...
که لباسی که من علارغم میل باطنی ام نتوانسته بودم پاره کنم، و با وجود باز بودن زیپش، آن را روی تنم تکه تکه کند و تنم را جا به جا پر از کبودی و جای دندان...
در تمام مدت یک دستش روی دهانم بود و دست دیگر، و پاها و همه تنش مشغول کنترل و تکه تکه کردن تنم... زجرکش کردن غرورم...
روحم را سلاخی کرد آن شب... قلبم را هزار پاره...
دقایق اول را دست و پا زدم؛ علارغم تمام ضعف و دردی که بر وجودم چیره بود...
اما تنها چند دقیقه تقلا کردن و به نتیجه نرسیدن، کافی بود تا بفهمم که در انتهای این درگیری نا برابر، این منم که با تنی شرحه شرحه این میدان را ترک خواهم کرد...
وقتی همهی خودم را از دست رفته دیدم، دیگر حتی دست و پا هم نزدم؛ گذاشتم کارش را بکند...
بعد از آن همه تحقیر و درد، تنها چیزی که دیگر اهمیت نداشت، دخترانگیام بود...
❤ 24👍 9😢 4
53820
#آسمانی_به_سرم_نیست
#نسیم_شبانگاه
#پارت_197
از همانجا که بوی دهانش احساس تهوع را در سلول به سلول تن و روحم بیدار می کرد، زخم زد که:
-تا دیروز که تو بغل کس و ناکس ولو بودی، به ما که رسید، آسمون تپید؟
حساب دفعاتی که این چنین بی رحمانه مورد قضاوت و تهمتش قرار می گرفتم، از دستم در رفته بود دیگر...
اما دختر کم هوشی نبودم؛ درست از همان دفعه اول، از همان روز که در پارک آن عکس های کذایی را نشانم داد و حاضر نشد یک کلمه از حرفهایم را بشنود و در کمال قساوت خودش برید و خودش دوخت و به زور تنم کرد، فهمیدم تلاش برای ثابت کردن خودم، تقلای بیخود است؛ درست مثل دست و پا زدن، وقتی در باتلاق گیر افتادهای...
در عوض هر دفاعی، دستی که انگشتانش در گوشت پهلویم فرو میرفت را گرفتم و نالیدم که:
- ولم کن... داری اذیتم میکنی...
هر چند که میدانستم اذیت شدن و نشدن من، حتی آخرین گزینه حائز اهمیت هم نیست برای او...
آغوشش به اندازه کافی امن و خواستنی نبود که برای سقوط نکردن، بخواهم یا بتوانم به آن پناهنده شوم؛ با تمام توان تنم را عقب میکشیدم...
لب پایینش را بیرون داد و ادای بچگانه گریه کردن درآورد...
- آخی؟ دردت اومد؟
و در عرض یک هزارم ثانیه تبدیل به دیو پلیدی شد که در این چند ماه شناخته بودم...
- تازه اولشه... صبر کن تا معنی واقعی دردو نشونت بدم دخترهی هرجایی...
باید سر میشدم؛ آنقدر که هر روز و هر لحظه این لفظ را از زبانش شنیده بودم...
اما در مورد من همیشه همه چیز جواب عکس داده بود... این یکی بیشتر از همه؛ هربار بیشتر عذاب میکشیدم از شنیدنش...
در حالی که من سقوط را ترجیح میدادم به پناه بردن به او، با آن دستهای قدرتمند که مستی قدرت و خشونتشان را بیشتر از همیشه کرده بود، با یک حرکت تنم را بالا کشید و به خودش چسباند...
-کجا ولت کنم؟ تازه گرفتمت... این اولشه هرزه کوچولو...
دوباره دست به سمت یقه باز لباسم برد...
دست خودم نبود که مچ دستش را گرفتم و ترسیده و بی توجه به اینکه در ساختمانی هستم که همه اهالیش خانواده اویند، صدایم را بالا بردم...
-آراد!...
با صدایی آرام، ولی با منزجرترین لحن بر سرم فریاد زد:
- زهرمار آراد...
دستش را تکان داد و دستم را وحشیانه پس زد...
نگاه سرخ و ترسناکش در چشم به هم زدنی، چنان دگرگون شده بود که من در آن لحظه فهمیدم که همه برداشتم از ترس و وحشت تا آن لحظه، تنها یک توهم بوده...
- دخترهی عوضی تو از من چندشت میشه؟
پوزخندش وحشی بود؛ جگرم را سوزاند...
-تو؟ توی هرزه از من بدت میاد؟
چانه ام را میان انگشتهای بی رحم و قدرتمندش گرفت؛ در حالی که هنوز گوشت پهلویم میان انگشتان دست دیگرش فشرده میشد..
- توی دستمالی؟ توی کثافت؟ توی هرزه؟ توی نجس؟
لحن منزجرش، درد پهلویم، فکی که رو به خرد شدن زیر انگشتانش می رفت... هیچ کدام به اندازه نگاه تحقیر کننده و صورت جمع شدهاش درد نداشت...
- این منم که باید از تو حالم به هم بخوره... منم که باید برای هربار نگاه کردن تو روی تو کفاره بدم.. من باید هر بار که بهت دست میزنم، برم غسل کنم...
گفت و گفت و گفت؛ دیگر نتوانستم، جلوی اشکهایم را بگیرم...
قسم خورده بودم هرگز نگذارم خرد شدنم را ببیند، اما نشد، نتوانستم... هنوز زیادی کوچک بودم برای چنین قول و قرارها و قسم های بزرگی...
👍 28❤ 15
52620
#آسمانی_به_سرم_نیست
#نسیم_شبانگاه
#پارت_196
در حالی که نه من انتظارش را داشتم، و نه اثری از یک تازه داماد عاشق و مشتاق در او بود...
میان دری که بی ملاحظه و وحشیانه بازش کرده بود ایستاد؛ در حالی که هنوز دستگیره توپی در میان مشتش بود و دست دیگرش بند چارچوب...
مرا نگاه میکرد...
با چشمهایی به رنگ خون، غوغای کم سن و سال و خامی را نگاه میکرد که هنوز امید داشت و فکر میکرد بالاخره راه رهایی از چالهای که در آن گرفتار شده بود را یا پیدا خواهد کرد و یا خواهد ساخت؛ حالا به هر طریقی...
فقط کافی بود که مانعی بر سر راه آرزوهایش نباشد...
از کجا باید میدانست که خیلی زود نعش آرزوهایش روی دستهایش خواهد ماند؟
همان جا، میان چارچوب ، پیله کرده روی در مانده بود؛ از سر تا به پا و از پا به سر عروسی را نگاه میکرد که با ورود بیهوایش از جا پریده و سر پا ایستاده و دست روی سینه اش گذاشته بود...
نگاهش روی دستم و پوست تنم که سنگهای براق لباس عروس رویش می درخشید، رفت...
شاید طبیعی بود گشتن نگاهش روی بازی دکلته لباسی که خودش به من تحمیل کرده بود؛ اما به معنای واقعی کلمه مو را به تن من سیخ کرد گردش نگاهش روی بازو و سر و سینهام...
آه؛ اگر هوای حجله به سرش میزد، چطور باید با او کنار میآمدم؟
وقتی از او جز کبودیهای ریز و درشت و جز تحقیرهای زبان و نگاهش هیچ در یاد نداشتم؟
وقتی در تمام مدت نامزدی حتی یک لبخند واقعی به رویم نزده بود و یک جمله محبت آمیز در گوشم نخوانده بود، جز وقتهایی که کسی در اطرافمان بود که باید شاهد عاشقانههای پوشالینش میبود...
جلو آمد؛ تلو تلو خوران و بی تعادل...
قدمی به عقب برداشتم؛ و با خوردن پایم به تخت، در همان قدم اول، فهمیدم امید هم درست به اندازه عشقی که او در ملأ دیگران به نمایش میگذارد پوشالی بیش نیست...
رو به رویم متوقف که شد، سکسه که کرد، نفسش که به صورتم خورد، تازه فهمیدم تمام مدتی که مرا در این اتاق تنها گذاشته و بیرون رفتن را برایم غدغن کرده بود، مشغول چه کاری بوده...
-ترسیدی مریم مقدس؟
میدانستم این طعنه، یعنی شروع حقارتی دیگر...
لب فرو بستن در این اوضاع عاقلانهترین کاری بود که به ذهنم رسید...
- از چی؟
از خدایم بود که پدرش که تنها سه طبقه پایین تر از ما سکونت داشت، بالا بیاید و احوال پسر خلفش را ببیند؛ تا خرتلاق مست و لایعقل...
اما دنبال دردسر نمی گشتم؛ از این موجود هزارخطی که من در این چند ماه دیده بودم، هیچ بعید نبود که راه لاپوشانی این یکی را هم بلد باشد و یا قبل از اینکه کسی به فریادم برسد، بلایی را به سرم بیاورد که خودش همیشه میگفت؛ آن سرش نا پیدا...
دستش که بالا آمد، به مقصد خط میان دو سینهام، فراموشم شد که لحظهای پیش به بن بست خورده ام؛ قدم عجول و بی حواسی رو به عقب برداشتم... چنان که تعادلم را از دست بدهم و رو به عقب سقوط کنم...
دستم بی دخالت مغزم، به اولین دستاویز چنگ انداخت و من فهمیدم غریزه حیات، همیشه هم ودیعه قابل ستایشی نیست...
ثانیهای پیش از ترس لمس شدن توسط او از جا پریده بودم و حالا عملا در آغوشش بودم؛ از فرصت استفاده کرده و دست آزادش را گرد کمرم انداخته بود و نیشخندش چسبیده بود به چشمهای تا انتها باز شدهام...
❤ 32👍 9
51120
#آسمانی_به_سرم_نیست
#نسیم_شبانگاه
#پارت_199
اما درست در انتهای تاریکی، آنجا که خبری از نور نبود، و درست در بن بست باورهای من، لحظهای که منتظر دردی فراتر از همه دردها بودم، دست نگه داشت...
دستهایش را ستون بدن کرده بود و تن من محروم از حتی یک سانت پارچه که تکهای از تنم را پوشانده باشد، منتظر به پایان رسیدن قصهی زندگیام بودم...
هه...
در آن لحظات به شکل بچگانه و احمقانهای خیال میکردم درست بعد از خلاص شدن از دست او، کار خودم را تمام خواهم کرد؛ که این نقطه پایان من بود...
خودم را خلاص میکردم؛ بی توجه به هر آنچه و هر آن کس که پشت سرم جا میماند...
اما نه او کار قربانی از نفس افتاده و در زوال گرفتارش را تمام کرد و نه من کار خودم را ساختم...
گرچه کارش را نیمه تمام گذاشت، اما این به این معنی نبود که حتی ذره ای از روح من سالم ماند...
اما من هم به قولی که در آن لحظات درد به خودم داده بودم عمل نکردم؛ مثل صدها قول دیگر که هرگز لباس عمل به تن نکردند...
نگاهم کرد؛ خیره و حیران...
سر و صورتی را که احتمالا دیگر اثری از غوغا در آن نمانده بود... بدن برهنهای را که نقطه به نقطهاش درد بود و بی حریم...
بی نفس و بی حرکت ماندم؛ منتظر اتفاق بعدی... می ترسیدم تکان بخورم، حرف بزنم، یا حتی نفس بکشم و دوباره آن خوی وحشیاش را بیدار کنم.
دقایقی، با تعجب و مبهوت اثری که خلق کرده بود را تماشا کرد؛ و در نهایت یک پوزخند به آن همه قساوت و حقارتی که به جانم ریخته بود زد... پوزخندی که روی لبش ماند و کم کم تبدیل به خنده ای صدا دار شد...
خندید؛ بلند و طولانی... از ته دل...
مهم نبود...
تکان نخوردم؛ همین که از روی من کنار رفته بود، برایم کافی بود. نگاهی که تا لحظه ای پیش نگران و پر از التماس به او بود را روی سقف نگه داشتم و گذاشتم او کنار گوشم به خندیدنش ادامه دهد...
خندید؛ بلند و طولانی و از ته دل... آنقدر که نفس کم بیاورد...
حتی نا و انگیزه اینکه بلند شوم و کاری کنم را نداشتم؛ نه فرار، و نه پوشاندن تنم را... نه فریادی داشتم برای زدن و نه اشکی برای ریختن...
درست به خاطرم نیست، اما به گمانم همان شب بود که چشمه اشکم خشکید؛ اگر نه، مطمئنا آن شب آغاز این اتفاق بود...
شبی که هیچ وقت تمام نشد...
شبی که هر شب و هر لحظه تکرار شد؛ میان کابوسهایم... در بیداری... هر بار که موفقیتی به دست آوردم... هر جا که اسمی از عشق آمد... آنجا که شاگردانم گفتند دلشان میخواهد در آینده زنی باشند مثل من...
خنده اش که تمام شد، نگاهم کرد؛ سایهای از حرکتش را از گوشه چشم دیدم...
- جدی جدی داشتی موفق میشدیا...
همچنان به سقف خیره ماندم؛ حتی تلاش نمیکردم تا اتفاقی که افتاده را بفهمم... یا حتی آنچه را از سر گذرانده بودم را هم دوره کنم...
پر بودم از هیچ... یک خلأ مطلق بودم... بی معنی... بی هویت... غیر قابل تصور... پوچ... پوچ... پوچ...
آن قدر نگاهش نکردم، آن قدر خودم را نپوشاندم، آن قدر پلک نزدم، آن قدر نفس نکشیدم که بالاخره او هم نگاهش را از من گرفت به سقف داد...
نمی دانم به چه فکر کرد؛ چه دودوتا چهارتایی، اما ته سکوت کوتاهش این بود که دست به سمت صورتش ببرد و بگوید:
- خدایا شکرت...
شاید مستی از سرش پریده بود...
مکث کوتاهی کرد و دوباره صدایش را شنیدم:
- دخترهی لعنتی... داشتی بدبختم میکردی دستی دستی...
نه میفهمیدم چه میگوید و نه میخواستم که بفهمم؛ مهم نبود... هیچ چیز...
- وای خدایا! اگه نمی تونستم جلو خودمو بگیرم، چه جوری میخواستم تو چشماش نگاه کنم؟
فقط میشنیدم؛ دریغ از ذرهای فهم...
در آن لحظه حتی از موجودیت خودم هم برداشتی نداشتم...
اما لحظهای بعد که دستش را داخل جیبش کرد و موبایلش را بیرون کشید احساس خطر کردم؛ حالا دیگر میدانستم که حقیقتا هیچ کاری از او بعید نیست... ابدا هیچ کاری؛ اما برداشتی هم از خطری که ممکن بود تهدیدم کند نداشتم...
👍 29❤ 17👎 1
66320
#آسمانی_به_سرم_نیست
#نسیم_شبانگاه
#پارت_193
اما درک چیزی که می گفتی، و قبول کردنش حقیقتا نا ممکن بود...
تو هذیان میگفتی و در این شکی نبود...
زنی جز تو؟
آن هم وقتی تو نه از زیبایی و نه از شکوه هیچ چیز کم نداشتی؟
قبل از تو؟
دست بالا آوردم و چانهات را، و نیمی از صورتت را گرفتم و بالا آوردم تا نگاهم کنی، تا زل بزنم به چشمهایت و بگویم:
- داری مهمل میگی...
و جواب دندان شکن تو مثل همیشه، لب خاموشت بود و نگاه سردت...
با ضمیمه یک پوزخند که با تاخیر آمد و نشست کنار نگاهی که در سکوت مطلق فریاد میزد که از چیزی که گفتهای، به اندازه اسمت مطمئنی...
اما من هم دلیل کافی داشتم برای باور نکردن...
- فکر کنم یادت رفته که وقتی پلیس این احتمالو مطرح کرد، ردش کردی...
- یادم نرفته...
چقدر ترسناک شده بودی...
- شاید خبر نداری که اونا به حرف تو بسنده نکردن... هیچ ازدواجی ثبت نشده بود...
- دارم...
- حتی یه سر نخ، برای یه رابطه نامشروع هم پیدا نشد... یه حرکت که نشون بده آراد با زنی جز تو رابطه داشته... اون حتی نگاهشم جز تو رو زن دیگه ای نچرخیده بود که لااقل توخاطر یک نفر مونده باشه و بشه رفت دنبالش...
پوزخند زدی...
- آره...
داشتی دیوانهام می کردی؛ با آن نگاه حق به جانب، و ادعای مسخرهات...
- پس غلط میکنی حرفی میزنی که از اساس غلطه... اگه همچین چیزی بود، تا الان حتما پلیس فهمیده بود... ثبت احوال، دفترخونه ها... جایی نموند که نگشته باشن... حتی یه جابهجایی بانکی... یه فاکتور... یه تماس تلفنی... هیچ چی پیدا نکردن... هیچ چی غوغا... هیچ چی نبود...
صورتت هنوز میان انگشت هایم فشرده می شد، و تو حتی خم به ابرو نیاورده بودی...
- من نمی دونم برادر تو چه طور تونسته همچین کاری بکنه و اون زنو قایم کنه... نمیدونم چه طور هفت خطی بوده که حتی یه گاف کوچیک نداده... اما میدونم اگه می دونست قراره از زرنگی زیاد این طوری بره ته چاهی که خودش کنده بود، و خونش رو زمین بمونه، شده یه جا، یه اثر از خودش میذاشت... اینا تقصیر من نیست آزاد... اما من میدونم چی دارم میگم... میدونم پلیس همه سوراخ سنبه ها رو گشته و چیزی پیدا نکرده... می دونمم خودم به پلیس چی گفتم... دلیلشم بذار بمونه واسه خودم... اما من دیروز داشتم می رفتم پیش افسر پرونده که اسم و شماره تلفن اون زنو بهش بدم تا اونا بقیه ماجرا رو پیگیری کنن... اینکه چه طور اثری از ازدواجشون جایی نیست... اینکه چه طور پلیس نتونسته رد خونه ای رو که برادرت واسه زنه خریده رو بزنه...
اینکه چه طور این همه سال خرج اون زن رو تامین کرده، بدون حتی یک واریزی... اینا رو باید پلیس بفهمه... تنها چیزی که من می دونم و قایمش کردم اینه که...
شمردی این قسمت جملهات را...
- آراد زن داشت...
دست بالا آوردی و روی مچ دست من گذاشتی و دستم را از روی صورتت به سختی عقب راندی؛ که نه تنها دستم، بلکه تمام تنم خشک شده بود... حتی عقلم... هیچ قسم از وجودم را نمی توانستم تکان دهم... حتی نمی توانستم پیدایش کنم...
❤ 30👍 12🔥 2
51820
#آسمانی_به_سرم_نیست
#نسیم_شبانگاه
#پارت_194
این لحن را... این اطمینان را... این خشم و کینهای که از تک تک کلماتت میجوشید را نمی شد که باور نکرد...
دستم که کنار بدنم افتاد، سرت را بالاتر گرفتی و صورتت را جلوتر کشیدی؛ صورتی که رد چهار انگشت مرا روی یک سمتش و آن یکی را روی سمت دیگر روی خودش داشت...
و درست توی صورتم جملاتت را گفتی...
- آراد زن داشت... برادرت زن داشت... قبل از من... یه سال قبل از اینکه با من ازدواج کنه، با اون زن ازدواج کرده بود...
شانه انداختی...
- نمیدونم... شایدم نکرده بود و فقط برای سوزوندن من میگفت که زنشه... من هیچ وقت ازش مدرک نخواستم... اما اون زن قبل از من بود... با منم برای همین ازدواج کرده بود... می خواست رابطهش با اون زنو پوشش بده... که بتونه به بهانه مسافرت ومهمونی و کوفت و زهرمار بره پیش اون...
بالاخره راضی شدی که سکوت کنی... چیزی که من به هزار سال از آن احتیاج داشتم، برای هضم چیزهایی که تو گفته بودی و من شنیده بودم...
اما سکوت تو تنها به اندازه چند ثانیه کوتاه طول کشید؛ بار دیگر زل زدی به چشمهایم و دهانت را باز کردی...
- دروغ گفتم؟ گفتم... اشتباه کردم؟ کردم...
در حقتون ظلم کردم؟ کردم... حق داشتم؟ نمیدونم... دلیل داشتم؟ داشتم... دلایلم قانع کننده بود؟ برای شما نمیدونم، اما برای خودم بود... هنوزم هست... برادرت حقش بود اون طوری بمیره؟ اینم نمیدونم... من فقط میدونم که...
دستت بالا آمد و انگشت اشارهات روی سینهام نشست...
- برادر تو یه زن دیگه تو زندگیش داشت... و...
انگشتت را بلند کردی و دوباره روی سینه ام کوبیدی؛ بارها و بارها...
- تو و خونوادتم میخوایید اینو قبول کنید میخوایید نه... برام مهم نیست... یعنی بعد از این دیگه مهم نیست... بعد این همه عذاب... شاید با پیگیری پلیس و مشخص شدن همه چی بتونید بپذیرید...یعنی مجبورید که بپذیرید... تنها چیزی که الان مهمه، اینه که تموم شه این عذاب... دیگه بسه... دیگه نمی کشم... دیگه نمی تونم این بارو با خودم این ور و اون ور ببرم...
قدمی عقب رفتی... جایت را خلأ پر کرد. هوا آزادتر شد. نفس کشیدن یادم آمد؛ اما نتوانستم از پیش بربیایم...
نمی دانم بازدمم در کدام قسمت از سینهام، درست بعد از کدام جمله ات گیر افتاده بود... اما با عقب رفتنت، و با سکوت کردنت هم نتوانستم پیدایش کنم...
با همان انگشتی که به سینه ام کوبیده بودی، راه خروج را نشانم دادی...
- حالام از خونه من برو بیرون...
گیج بودم... قبول کرده بودم؛ یعنی نمی شد که قبول نکرد...
اما هضم؟ شاید تا ابد از پس این کار بر نمیآمدم...
من حتی اگر کار آراد را میتوانستم باور کنم، بماند چگونگی اش را، اینکه تو اجازه دهی مردی این طور تحقیرت کند، در کتم نمی رفت...
این غوغایی که برای چند تا جمله این طور مرا تنبیه میکرد و بدون کمترین رحمی،ناجوانمردانه ترین حقایق را این طور رگباری به سمتم روانه میکرد، چه طور قبول کرده بود در چنین زندگی ای که خودش میگفت بماند؟ زندگی ای که برای گفتن هر کلمه از آن، خروار خروار نفرت از چشم هایت سرریز شده بود...
گفته بودی از خانهات بیرون بروم، اما من دم دست ترین صندلی را که به نظر میآمد حداقل یک فرسخ از من دور باشد را بیرون کشیدم و رویش نشستم...
- از کی فهمیدی؟
ظاهراً باز هم وارد فاز سکوتت شده بودی؛ فاز آزار دادن من با خونسردی بی مورد و بی موقع...
سرم را بالا آوردم؛ همان جای قبلی ایستاده بودی و نگاهم می کردی...
- از کی فهمیدی زن داره؟
-گفتم از خونه من برو بیرون...
شده بودی همان غوغا؛ همان که لاکش به سردی سنگ خارا بود و چشمهایش به سختی پولاد...
دست روی میز کوبیدم و صدایم بالا رفت...
- از کی فهمیدی غوغا...
از جا پریدی؛ نه دلم سوخت و نه نگران شدم و نه حتی پشیمان...
ابدا دیگر گنجایش کش آمدن این بحث را نداشتم...
تنها چیزی که الان میخواستم، این بود که بیایی و بنشینی روی صندلی مقابلم و به هر آنچه که میپرسم جواب بدهی و نپرسیدههایم را هم خودت بگویی...
- جواب منو بده غوغا...
فریاد این بارم، تو را هم بر آشفت؛ با همان حال نزارت دستهایت را درست کنار دست من روی میز کوبیدی و با صدایی به بلندای صدای خودم فریاد زدی که:
-از همون شب اول.. شب عروسیم... شبی که باید قاعدتاً بهترین شب زندگی یه زن باشه... اول اولش آزاد... فهمیدی؟
❤ 33👍 12😭 3😁 1
51830
#آسمانی_به_سرم_نیست
#نسیم_شبانگاه
#پارت_192
- سوال و موضوعهای مهم رو میتونید از پلیس پیگیر بشید...
-وایسا سر جات غوغا!
فریاد زده بودم؛ مثل تمام دقایقی که گذشته بود...
اما تو اهل تره خرد کردن برای کسی نبودی...
عصبانی بودم؛ آنقدر که دیگر نتوانم ملاحظه احوالت را بکنم... آن قدر که همه احساساتم تحتالشعاع این عصبانیت رنگ ببازد...
شانهات را گرفتم و برت گرداندم...
- مگه با تو نیستم من؟ کجا سرتو میندازی پایین میری؟
ساکت نگاهم کردی؛ با صورتی که فاقد کوچکترین میمیک و احساسی بود...
حقیقتا دلم میخواست بدانم چه طور می توانی این قدر خونسرد باشی، وقتی از موضوعی با این درجه از اهمیت حرف میزدیم...
با این منوال نمیشد با تو به نتیجه رسید...
دست آزادم را به صورتم، و نفس عمیقی کشیدم...
دعواها را باید می گذاشتیم برای بعد...
- ول کن این حرفا رو... بریم سر موضوع اصلی...
من سعی میکردم قل قل نکنم، و تو همچنان ساکت بودی...
- کی؟
منظورم را فهمیدی؛ لرزش مردمکهای درشت آن چشمهای در همه حال مخمورت را دیدم...
اما به گمانم که قسم خورده بودی با طفره رفتن دیوانهام کنی امروز...
تکانت دادم...
- غوغا قاتل برادر من کیه؟
- من نگفتم قاتل آزا...
سفسطه را از سر گرفتی؛ میان حرفت دویدم... با صدایی که دیگر تناژش دست خودم نبود ظاهراً:
- خیله خب؛ همونی که تو گفتی غوغا... پیش کی دنبال قاتل آراد بگردیم؟ کجا غوغا؟ کجا؟
بالاخره از آن حالت خونسرد و پوکرت بیرون آمدی و فریادی زدی...
- پیش زنش...
همین؛ همین دو کلمه را فریاد زدی و ساکت شدی تا من هم گنگ و گیج میان اجزای صورتت، و آن نگاه عصبیات دنبال معنای جملهات بگردم...
چشمهای تو هم میان صورت من، و نگاه حیرانم دودو می زد...
کمی احوالم را رصد کردی و نمی دانم در صورتم چه چیزی را کشف کردی که چشم بستی و سر به زیر انداختی...
دیدم که سینهات حین بازدمت لرزید؛ و صدایت موقع گفتن:
- آراد یه زن دیگه ام داشت...
- داری هذیون میگی...
نگاهت را بالا کشیدی و معنادار و مطمئن به چشمهایم دوختی...
و آن پوزخند ویرانگرت میگفت که با صدای بلند فکر کردهام...
- میفه...
این بار تو میان حرف من آمدی؛ شکار و عصبی...
- آره میفهمم چی میگم آزاد... دارم میگم آراد غیر از من یه زن دیگه ام داشته... خیلی وقتم بود که داشت...
مکث کردی...
تنش میان جملاتت، و صدای بلندت از هپروت بیرونم آورده بود...
و تو انگار که جایی از زمان، میان یک خاطره گیر افتاده باشی...
مثل نگاهت که جایی پشت سر من گیر افتاده بود؛ و حواست که انگار جایی خیلی خیلی دورتر از اینجا بود وقتی گفتی:
-قبل از من...
یک پهلو و بی کنایه حرف می زدی... فاقد ابهام و مشخص، با کلماتی سلیس و به زبان مادری...
❤ 32👍 10😱 2
53620
#آسمانی_به_سرم_نیست
#نسیم_شبانگاه
#پارت_195
*غوغا
قاعدتاً و باید بهترین شب زندگیام می بود؛ اما نبود...
از هیچ چیزش لذت نبرده بودم؛ مطلقا هیچ چیزش...
از آرایشگاه و لباس، از عکاسی و فیلمبرداری، از پایکوبی و مهمانی، از کارناوال عروسی...
و قبلتر از آن، از نامزدی، از خرید و چیدن جهیزیه، از خریدهای عروسی، از مرکز توجه همه بودن...
بی رمق و نگران، روی تخت نشستم. یک دست را تکیه گاه بدن کردم و رو به جلو خم شدم. کفش های سفیدبراق را از پا کندم؛ به دورترین جایی که میشد، حوالهشان کردم. پاشنه چندان بلندی نداشت، اما حسابی زیبا و خوش نقش بود؛ با آن بندهای نازکی که دور ساق پایم می پیچید و تا جایی کمی پایین تر از زانویم میرفت. به پیشنهاد شیرین این یکی را انتخاب کرده بودم؛ کمی گران در آمده بود، اما در عوض میشد بیشتر از یک شب استفاده اش کرد، و مختص شب عروسی نبود فقط...
دلم نیامده بود پیشنهاد شیرین را رد کنم. تازه زایمان کرده و افسرده بود؛ نه افسردگی بعد از زایمان... پسر کوچکش بیمار بود؛ حال مادر ناخوش... کودکی که حاصل ازدواج فامیلی بود؛ به اصرار پدر...
همسرش از اقوام دور پدریش بود؛ بسیار صبور... آرام و متین... یک دل نه، صد دل عاشق شیرین...
تا چند وقت پیش هم حسابی خوشبخت بودند؛ و شاد... تا اینکه آریوی کوچک به دنیا آمد... با سلولهایی که یک در میان درگیر بودند... سندروم داون؛ موزاییکی...
آیرین جسته بود، اما آریو نه...
دلم نیامده بود دل شکسته اش را بشکنم؛ اما همان لحظهای که از پیشنهادش استقبال میکردم، خوب می دانستم که شب عروسی، اولین و آخرین شبی است که از آن استفاده میکنم؛ نه به این خاطر که انتخاب و سلیقه او بود... به این خاطر که برچسب خرید عروسی رویش خورده بود...
هر چیزی که آن روز، و روزهای قبل و بعدش به اسم خرید عروسی خریده شده بود، قطعا سرنوشتی مشابه همان کفش را داشت...
شاید هم بدتر از آن؛ مثل لباس سپید دنباله داری که به نظر میآمد یک تن وزن داشته باشد و در عین حال حداقل چند سایز برایم کوچک...
احساس خفگی میکردم؛ آنقدر که دلم میخواست دست بیندازم و روی تنم تکه پاره اش کنم... اما نشدنی بود؛ قطعا بعدش باید جواب پس میدادم...
شاید موهایم را میکشید... یا بازویم را میان انگشتانش میفشرد که فردا یک حلقه کبود دورش داشته باشم... شاید هم از پهلویم نیشگونی به بزرگی مشتش برمیداشت.. اما یک چیز قطعی بود؛ از شنیدن اهانتهایش، و فحش های رکیکش بی نصیب نمیماندم...
بلاتکلیف بودم و خسته؛ دلم یک حمام حسابی می خواست که بشوید و ببرد هر آنچه را که روح و قلبم را سنگین کرده بود و مغزم را پر هیاهو... و خواب؛ خوابی که انتهایش بیداری نباشد... که بدانم مجبور نیستم چشم باز کنم و با چهره کریه حقیقت رو به رو شوم...
اما هیچکدام ممکن نبود؛ درست یک ماه بعد از نامزدی یاد گرفتم که اگر موهای سرم را میخواهم و آن حلقه کبود دور بازویم را نه، و بدتر از آن، شنیدن آن الفاظ زجر آور را، سر خود کاری نکنم...
و آن شب شب عروسیام بود...
نمی دانستم باید مثل همه نوعروسها منتظر دامادم، و یک شب طولانی باشم، یا اینکه لباسم را بکنم و بخوابم...
اصلا نمی دانستم برای چه چیزی مرا در این اتاق که هر ذره از تزئین و دکوراسیونش برایم درد بود، تنها گذاشته و کجا رفته؛ آن هم وقتی تنها چند ساعت مانده بود به سفرمان... به ماه عسلمان...
پوزخند هنوز روی لبم تمام و کمال جاگیر نشده بود که پرپر شد؛ با ورود او به اتاق...
👍 29❤ 15
51020
#آسمانی_به_سرم_نیست
#نسیم_شبانگاه
#پارت_191
چشمهایت پر بودند از هزاران گریهی نکرده؛ سرخ و ملتهب...
نگاهت را به نگاهم دوختی... شانه بالا انداختی و سرت را کج کردی و دل زدی که:
- اشتباه کردم...
پوزخند زدی...
- شاید بهتر بود یکی دو روز دیگه صبر میکردم تا بهتر بشم و دوباره برم سراغ پلیس...
گیج بودم؛ هق هق خشکی که با تمام توان سعی میکردی خفهاش کنی، حواسم را پرت می کرد...
لعنت به من که خودم هم نفهمیده بودم کی در برابرت اینقدر ضعیف شدهام...
همان طور گیج لب زدم:
- پلیس؟
پوزخندت کش آمد...
- داشتم میرفتم که با مسئول پرونده آراد این حرفا رو بزنم که این طوری شد...
با دست به خودت اشاره کردی...
شانه انداختی و لبخند لرزانی زدی؛ پر از استیصال...
- معذرت میخوام...
در سکوت نگاهت کردم...
آن لبخند بیچاره و ناامید را دوباره تکرار کردی...
- من فقط فکر کردم... شاید...
تو از من هم گیج تر بودی...
- نمی دونم... ببخشید...
- بگو چی کار کنم...
و همان لحظه بود که فهمیدم کلکم کنده است...
تو یا همین قدر ماهر بودی در بازی کردن و خوب مرا شناخته بودی که در این صورت وای به حال من که برای بار دوم بازی خورده بودم از یک زن... آن هم دقیقا خواهر همان کسی که قبلاً از پشت خنجرم زده بود...
یا همین قدر معصوم بودی ولی گناهی که چشم هایت می گفت؛ که در این صورت هم باز وای به حال من برای روزهایی که در پیش داشتیم...
- چی کار کنم با تو من؟
سری که زیر انداخته بودی را دوباره بالا کشیدی...
لب های بی رنگت را کشیدی...
- الان دیگه هیچ چی...
قبل از اینکه عقب بروی شانه ات را گرفتم... همین را کم داشتم؛ که وسط این جهنم نگران شکستن قلب تو باشم... کسی که یک سال و نیم روی دردی که من و خانوادهام کشیده بودیم، ورودی تقلاهایمان برای پیدا کردن قاتل عزیزمان چشم بسته بود...
دست مریزاد؛ خوب برزخی ساخته بودی برایم...
- چه انتظاری داشتی غوغا؟
برای بار هزارم پرسیدم:
-می فهمی چی کار کردی خودت؟ خودتو بذار جای من... چی کار باید می کردم؟
این طور که سرت را برای نگاه کردن به
چشمهایم بالا گرفته بودی، بی گناهترین آدم روی زمین را میماندی...
سر تکان دادی و لب هایی که به هم می فشردی را باز کردی که:
- گفتم که؛ الان دیگه هیچ چی...
و بعد خواستی که با ساعد دستهایت، دستهایم را از روی شانه هایت پس بزنی...
محکمتر گرفتمت...
- غوغا!؟
فقط نگاهم کردی...
- حق نداری ناراحت بشی از اینکه عصبانی شدم... میفهمی؟
سر تکان دادی...
- آره...
- یه لحظه خودتو بذار جای من... چی کار باید می کردم با تو؟
شانه انداختی...
- دیگه مهم نیست...
به خودم آمدم؛ چه اتفاقی داشت میافتاد؟
- الان دست پیشو گرفتی که پس نیفتی؟
خندیدی...
دستی که شل شده بود را گرفتی و از روی شانه ات برداشتی... و قدمی به عقب رفتی...
#کپی_و_فوروارد_اکیدا_ممنوع
❤ 31👍 13🔥 1
68520
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.