“ پشتچشمانتـو | ملیسا حبیبی ”
﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی
إظهار المزيد40 493
المشتركون
+49024 ساعات
+427 أيام
-26230 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
_ بعد مدرسهت برو به آدرسی که برات فرستادم
یارو وحشیه اما خرپوله
سگ اعصابه ولی اگه راضیش کنی پول خوبی بهت میده
لب گزیدم و برای نیکی تایپ کردم
_ من میترسم
_ احمق جون دو روز التماس میکردی آدرسش رو برات پیدا کنم حالا میترسی؟
معلم که به طرفم اومد ترسیده گوشی رو توی کیفم انداختم و دیگه جواب ندادم
بعد از زنگ آخر از مدرسه بیرون زدم که گوشیم زنگ خورد
جواب که دادم نیکی جیغ زد
_ خاک تو سرت پروا اگه نری بخدا خودم میام به زور میبرمت
میدونی چقدر بدبختی کشیدم تا تونستم برای امشب اوکی بگیرم؟
بغضم گرفته بود
نیکی نمیدونست درد من چیه
نمیدونست اسم مردی که فکر میکنه قراره امشب فقط همخوابه اش باشم توی شناسناممه!
_ احمق جون دخترا از خداشونه یه شب با این یارو سر کنن تو ناز میکنی؟
برو دعا کن قبولت کنه بدبخت!
مکثی کرد و با کنجکاوی ادامه داد
_ اصلا تو شایانخان رو از کجا میشناختی که گفتی برات جور کنم بری خونهش؟ میدونی یارو چه قدر دبدبه کبکبه داره؟
کلی محافظ و نگهبان داره!
بغضم رو قورت دادم
کی باورش میشد اسم این مرد توی شناسنامه ی من باشه؟
اما نه با ازدواجی عاشقانه!
اون مرد حتی برای عقد حاضر نشده بود و همه چیز غیابی انجام شد
بابا کارگر شایانخان بود
در ازای کاری که بابا براش انجام داده بود وصیت کرده بود من رو عقد کنه و مواظبم باشه اما اون حتی یادش به من نبود
حالا که جایی برای رفتن نداشتم مجبور بودم سراغش برم
تلفن رو قطع کردم و تاکسی گرفتم و آدرس دادم
مقابل عمارت بزرگ پیاده شدم
به طرف مردی که دم در ایستاده بود رفتم
_ شما صاحب اینجا رو میشناسید؟
میدونید چطور میشه باهاش صحبت کرد؟
مرد از بالا تا پایین نگاهم کرد
_ با کی کار داری دخترجون؟
بی توجه به اخم و نگاه پر تحقیرش لب زدم
_ من با شایان بهرام کار دارم ...
مرد با این حرف قهقهه زد و با تمسخر گفت
_ با شایان خان؟
اگه کلفت و خدمتکاری نیاز نیست آقا رو ببینی
این کارا به عهده ملیحه خانمه!
اگه جایی برای رفتن داشتم قطعا یک ثانیه هم تحمل نمیکردم اما راهی نداشتم
با همون صدای لرزونم جواب دادم
_ من همسرشم
مرد نیشخند زد
_ برو دختر جون خدا روزیتو جای دیگه ای بده!
تا قبل تو دخترا ادعا میکردن دوست دخترن آقان تو دیگه با این سر و ریختت چه اعتماد به نفسی داری که خودتو زن شایان خان معرفی میکنی؟
اجازه نداد حرف دیگه ای بزنم و زیر بازوم رو گرفت
_ بیسروصدا خودت بیا برو تا زنگ نزدم بیان جمعت کنن
آقا مثل من با چنین دخترایی آروم برخورد نمیکنه
دیگه کنترل اشکهام دست خودم نبود
میخواستم شناسنامه ام رو از کیفم بیرون بیارم و نشونش بدم که همون لحظه در باز شد و ماشین غول پیکری از پارکینگ عمارت خارج شد
کنار در ترمز زد و شیشه های دودی پایین رفت و کسی صدا زد
_ چه خبره اینجا عباد؟ این دختر کیه؟
مرد بی توجه به من به اون طرف دوید و جلوش خم شد
_ هیچی آقا یه دختره ست نشسته اینجا از چندساعت پیش
شیشه رو پایین تر آورد و حالا میتونستم چهره ی مردونه ش رو ببینم و همینطور زنی که روی صندلی جلو کنارش نشسته بود
دسته پولی به طرف عباد گرفت
_ بیا این و ببر براش ...
عباد که انگار از دست و دلبازی آقاش حرصش گرفته بود گفت
_ راستش از همون دخترای همیشگی ان اقا که هر کدوم یه ادعایی میکردن
اما این یکی دیگه خیلی توهمیه اقا
خودش و همسر شما معرفی میکرد
زن با عشوه گفت
_ولش کن عزیزم ...
بهش میخوره بدبخت بیچاره باشه
پشت دستم و روی چشمام کشیدم و جلوتر رفتم
دیگه طاقت نداشتم بیشتر از این حرفاشون رو بشنوم و سکوت کنم
عباد با دیدنم که جلو میرفتم ابروهاش بالا پرید خواست جلوم رو بگیره که دست بردم توی کیفم و شناسنامه ام رو بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم
ابروهای مردی که حالا شک نداشتم همون شایان بهرامی هست که اسمش توی شناسناممه بالا پرید و عباد زیر بازوم رو گرفت
_ بیا برو دختر جون ...
شایان اما شناسنامه رو از دستم گرفت و بازش کرد
در همون حال که کوله ام رو روی دوشم نگه داشته بودم و دست عباد رو کنار میزدم با پوزخند گفتم
_ نمیدونم بابام با چه اعتمادی من و سپرد دست مردی مثل تو که حتی حاضر نشد بعد عقد غیابی بیاد سراغی از همسرش بگیره
گره از ابروهای شایان باز شد و بلافاصله صفحه دوم شناسنامه رو چک کرد
انگار تازه فهمید کی هستم که به سرعت در اتومبیلش رو باز کرد
اما من چند قدم بلند عقب رفتم
منتظر نموندم حرفی بزنه و گفتم
_ فقط زحمت بکش زودتر کارای طلاق غیابی رو هم ردیف بکن شایانخان بعد به عشق و حالت برس!
نمیخوام بیشتر از این اسمت توی شناسنامهام باشه
https://t.me/+STbZxvehppQzMzI0
https://t.me/+STbZxvehppQzMzI0
https://t.me/+STbZxvehppQzMzI0
41700
Repost from N/a
- دیشب با شوهرت خوابیدم!
گوشی توی دستش میلرزد که پیام بعدی میآید:
- چه شبی بود، تا صبح چهار راند سکس!
عکسی از مهدیار با بالاتنهی لخت رویِ تختی که پر از گل سرخ پرپر شده است برایش میفرستد و پیام بعدی این است:
- ببینش عشقمو، چه قدر خوشحاله!
برعکس اون روزایی که با تو بود حالش کاملاااا خوبه! در ضمن دیگه بهش زنگ نزن!
دیروز سر سفرهی عقد مهدیار او را ول کرده بود و با این زن فرار کرده بود. رییس شرکتشان! زنی که ده سال از او بزرگتر بود حالا داشت از شب حجله شان عکس میفرستاد.
بغضش ترکید، هنوز داشت صفحه ی چت را برای باز هزارم میخواند که پیام بعدی زن ویس بود، صدا را پخشش کرد!
صدای مهدیار بود داشت با خنده میگفت:
- دخترهی احمقِ اُمل فکر کرده عمرمو سیاه میکنم به خاطرش! هی دست نزن عقد نکردیم، نکن ما محرم نیستیم، نیا خونمون بابام بدش میاد...
خانم اسمائیلی بین وسط با خنده گفت:
- گور باباش...
مهدیار سرمستانه خندید و داد زد:
- گووووووررررر باباشششششش خودمونو عشقهههههه، لخت شو مری، لخت شو یه دل سیر بکنمت!
گوشی از دستش سر خورد و رویِ زمین افتاد! حالش بد بود، دنیا داشت دور سرش میچرخید که یک نفر خم شد و گوشی را از زمین برداشت.
پسرِ خانم اسماعیلی! فردین! این ویس را شنیده بود؟
داشت چت هایِ مادرش را میخواند، هر لحظه سرختر میشدند چشمهاش و رگ گردنش بیشتر بیرون میزد. رو کرد سمتِ خورشید و گفت:
- این خراب شده کجاست؟
خورشید با گریه نگاهش کرد و زیر لب گفت:
- نمیدونم... به خدا نمیدونم...
فردین زیر لب غرید:
- میکشم این مرتیکه رو! توام باهام میای! یالا...
https://t.me/+QmCqzLF5HdQ0MzM8
15400
Repost from N/a
.
عوارض خطرناک خود ارضایی در زنان.
ترسیده به متنهایی که یکی پس از دیگری روی صفحه تلویزیون و قسمت سرچ گوگلام به نمایش در میآمدند نگاه میکردم و ضربان قلبم اوج میگرفت.
( تیرگی دور چشم... سرگیچه و ضعف... بی اختیاری در ادرار... عدم لذت از رابطه جنسی... عفونتهای مکرر...)
با استرس لبم را گاز گرفتم و لب زدم:
_ چه غلطی کنم آخه؟ چه جوری خودمو خالی کنم خب؟
صدای چرخش کلید باعث شد از جا بپرم.
آنقدر هول کردم که فراموش کردم گوشیم همچنان به تلویزیون وصله و گوگل محتویات جذابی به نمایش نگذاشته.
با آمدن یکباره وریا، ترسیده گفتم:
_ سلام پسرعمو!
جدی نگاهم کرد، انگار که متوجه شد بی شک یک جای کارم لنگ میزند!
کیفش را مقابل در روی زمین گذاشت و زیر لب جواب سلامم را به سردی داد.
از آنجایی که رسما بلد نبودم کمی خوددار باشم، هول کرده لبخند زدم و گفتم:
_ چیزه... تا شما دوش بگیرین من چیزمو میارم براتون. یعنی ناهارمو... دستپخت خودمه یعنی.
انگار که مطمئن شد من سعی دارم چیزی را مخفی کنم.
از حرکت ایستاد و مستقیم نگاهم کرد.
_ چی شده ویان؟
عمیق و مصنوعی لبخند زدم و در حالی که سعی داشتم با بدن ظریفم، صفحه 50اینچی تلویزیون را پوشش دهم، جواب دادم:
_ هی... هیچی! شما بفرمایید... من میز و میچینم.
چند لحظه نگاهم کرد و بعد همین که خواست از کنارم عبور کند، نیم نگاهش به تلویزیون افتاد.
خون داخل رگهایم یخ بست و نفسم به شماره افتاد.
اخمی روی صورتش نشست و بلافاصله با دست به کنار هولم داد.
_ این مزخرفات چیه سرچ کردی؟
کم مانده بود به گریه بیافتم... با بغض نالیدم:
_ هیچی به خدا... هیچی نیست...
وریا با اخم نگاهی به سرتاپایم کرد.
_ خود ارضایی هیچی نیست؟!
یکهو چیزی به ذهنم آمد و بلغورش کردم تا بلکه از این وضعیت خلاص بشم.
_ برا دانشگاهمه... تحقیق دانشگاهه..
وریا جلوتر آمد و یک تای ابرویش را بالا داد.
_ از کی تا حالا توی رشتهی مدیریت بازرگانی درمورد خودارضایی و موضوعات پزشکی تحقیق میکنن؟!
لعنتی به حواس پرتم فرستادم. اصلا یادم نبود وریا هم یکی از اساتید من است در دانشگاه و از همه درسها خبر دارد.
به شکل خنده داری خواستم سر و ته قضیه را جمع کنم:
_ چه بدونم من... یکی از استادا گفت دیگه...
اخم های وریا در هم رفت و دستش بندِ بازوی نحیفم شد.
_ نکنه اون مرتیکه رحمتی کثافت همچین چیزی گفته ها؟؟؟ من وریا نیستم فردا حیثیت اینو نبرم جلو هیئت علمی دانشگاه!
دیگه واقعا میخواستم گریه کنم... به خاطر هوسم داشتم کل زندگی آبروی خودم و پسرعموم رو به باد فنا می، دادم.
_ نخیررررر... خانم کرامتی گفته... استاد تنظیم خانواده!
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_ تو این ترم تنظیم خانواده بر نداشتی ویان! دیگه به من که نمیتونی بگی!
راست میگفت... اصلا انتخاب واحدم هم خودش انجام داده بود.
سر پایین انداختم و لب زدم:
_ تو رو خدا به بابام چیزی نگو پسرعمو... اگه بفهمه نمیذاره بیام تهران دانشگاه... برم میگردونه داهات...
غلط کردم اصلا... فقط... فقط...
دست زیر چانه م گذاشت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم.
_ رک و پوست کنده حرف بزن ویان. من من نکن.
تو خود ارضایی میکنی؟
آنقدر آرام پرسید که صداقت اشک شد و دور چشمهایم حلقه زد.
خجالت زده سرم را پایین انداختم و بغض کرده لب زدم:
_ یکم... همیشه نیست به خدا... گاهی فقط...
_ چرا بهم نگفتی ویان؟ چرا نگفتی نیاز جنسی داری؟
با گریه نگاهش کردم و نالیدم:
_ به شما؟ شما اصلا به من و نیازهای من فکر میکنی مگه؟ دیوار به دیوار اتاق من با خانومتون رابطه جنسی دارین و من بیچاره تا خود صبح با صداتون زجر میکشم. کک تون میگزه؟
اصلا مگه مهمه که منم نیاز جنسی دارم؟
مهمه مگه پسرعمو؟
سرم را بلافاصله در آغوش گرفت و حرصی زیر گوشم خواند.
_ حلالم کن ویان... محرممی و ازت غافل بودم.
گناهت گردن منه... خودم قرار میدم تن داغ کردهتو... دردت به سرم...
https://t.me/+kh_Ph0HVCEA3MjI8
https://t.me/+kh_Ph0HVCEA3MjI8
https://t.me/+kh_Ph0HVCEA3MjI8
https://t.me/+kh_Ph0HVCEA3MjI8
https://t.me/+kh_Ph0HVCEA3MjI8
https://t.me/+kh_Ph0HVCEA3MjI8
https://t.me/+kh_Ph0HVCEA3MjI8
🔞پارت واقعی رمان✋
#عاشقانه #پایان_خوش
#استاد_دانشجویی #همخونهای
#مثلث_عشقی
36820
Repost from N/a
_فدای اون اندام زنونه ی خوش فرمت بشم من نگاه کن توروخدا سینه هاش انگار برای تو دست گرفتن ساخته شده..
فتبارک الله احسن الخالقین..
رادین از شنیدن حرف های مادر جوان و امروزی اش به سرفه می افتد و مامان سپیده رو به من ادامه میدهد.
_فدای اون اندام سکسیت بشم من.. حیف تو نیست برای پسر گوش تلخ من..
نگاهی به اخم های در هم گره خورده ی پسرش میاندازد که خودش را با گوشی موبایلش سرگرم کرده..
وروبه من غر می زند:
_آنقدر تلخ که یه وقتا فکر می کنم مردونگی نداره!
با این حرف نگاه رادین از صفحه ی گوشی جدا میشود و با چشمان گشاد شده ای رو به مادرش می نالد:
_ این حرفا چیه میزنی مامان؟!
لب هایم را از زور خنده روی هم می فشارم!
مامان سپیده خونسرد همانطور که ناخن های بلند و کشیده اش را سوهان می کشد میگوید:
_ خب من یه ساعته دارم رو بدنش دنبال کبودی میگردم چیزی به چشمم نخورد حالا هرکی دیگه جای تو بود روی این بدن و برجستگی های سفید و سکسی یه جای سالم نمیذاشت!
سپس رو به من می پرسد:
_ آرامش جانم عزیزم تو مطمئنی مردونگی داره خودت با چشم خودت دیدی ؟! آخه من ٢۵ سال پیش اینو از پوشک گرفتم بعد اون خبر ندارم دیگه اون پایین چه خبره و چه بلایی سرش اومده!
از یادآوری حالت هات و تحریک شده ی رادین که فقط در خلوتمان و مختص خودم بود خندهام میگیرد.
اما بدجنسانه رو به مادرشوهرم می گویم:
_ نه والا من ندیدم!
مامان سپیده رو به رادین متاسف سری تکان می دهد.
_مرمد مردای قدیم.. آقاجونم اجازه نمی داد بابات شبا خونمون بمونه نصف شبا یواشکی از تراس می اومد تو اتاق من!
خنده های ریز ریزن ادامه پیدا میکند که پهلویم میان دستش فشرده میشود.
مامان سپیده با صدای زنگ موبایلش از جا بلند می شود.
_بچه ها من باید برم شبم نمیام..
نگاه متاسفی به رادین میاندازد و میگوید:
_ خواستمبگم یکم شب خونه خالیه یادم اومد تو از این جُربزه ها نداری!
با صدای بسته شدن در خونسرد مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش میشود.
از یادآوری آخرین رابطه امان تنم به لرزه در می آید.
او یک مرد به تمام عیار است!
کسی که رج به رج بدنم و نقاط ضعفم را از بر است!
با یک حرکت پیراهنش را در می آورد و سینه ی پهن و بی عیب و نقصش مقابل نگاهم قرار می گیرد.
می خواهم از زیر دستش فرار کنم که کمرم به اسارت دستانش در می آید.
انگشتش را از زیر گردنم تا خط سینه ام پایین می لغزاند.
و میک عمیقی به لاله ی گوشم می زند که ناخداگاه آهی از بین لب هایم خارج میشود.
_که من مردونگی ندارم آره؟ الان یه کاری می کنم از درد خواستنم به خودت بپیچی.. میدونی که من تمام نقاط ضعف تو از برم..
با یک حرکت شلوارم را پایین میکشد و پایین پاهایم زانو میزند.
خواهشانه لب میزنم :
_تو رو خدا..
_توروخدا چی؟ دوباره تکرارش کنم؟ دوباره اون حس رها شدن و ارضا رو بهت بدم؟
انگشت اشاره اش را به طور حرفه ای روی کشاله رانم حرکت میدهد.
صدای ناله وارم از بین لب هایم بیرون می پرد.
_را.. دین..
گوشه ی لبش بالا میپرد.
_کاش مامانم الان اینجا بود و این حالتو می دید..
انگشتش را آرام آرام پیش میبرد و لباس زیر بی در و پیکرم را کنار را میزند.
پلک هایم را از درد خواستنش روی هم می فشارم که همان لحظه بی هوا در خانه باز میشود و صدای مامان سپیده خون را در رگ هایم منجمد می کند.
_ای بابا حواسم نمونده برام کیفمو جا گذاشتم!
اما با دیدن ما در آن حالت سرجایش خشکش می زند.
https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0
https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0
https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0
https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0
14000
Repost from N/a
_فدای اون اندام زنونه ی خوش فرمت بشم من نگاه کن توروخدا سینه هاش انگار برای تو دست گرفتن ساخته شده..
فتبارک الله احسن الخالقین..
رادین از شنیدن حرف های مادر جوان و امروزی اش به سرفه می افتد و مامان سپیده رو به من ادامه میدهد.
_فدای اون اندام سکسیت بشم من.. حیف تو نیست برای پسر گوش تلخ من..
نگاهی به اخم های در هم گره خورده ی پسرش میاندازد که خودش را با گوشی موبایلش سرگرم کرده..
وروبه من غر می زند:
_آنقدر تلخ که یه وقتا فکر می کنم مردونگی نداره!
با این حرف نگاه رادین از صفحه ی گوشی جدا میشود و با چشمان گشاد شده ای رو به مادرش می نالد:
_ این حرفا چیه میزنی مامان؟!
لب هایم را از زور خنده روی هم می فشارم!
مامان سپیده خونسرد همانطور که ناخن های بلند و کشیده اش را سوهان می کشد میگوید:
_ خب من یه ساعته دارم رو بدنش دنبال کبودی میگردم چیزی به چشمم نخورد حالا هرکی دیگه جای تو بود روی این بدن و برجستگی های سفید و سکسی یه جای سالم نمیذاشت!
سپس رو به من می پرسد:
_ آرامش جانم عزیزم تو مطمئنی مردونگی داره خودت با چشم خودت دیدی ؟! آخه من ٢۵ سال پیش اینو از پوشک گرفتم بعد اون خبر ندارم دیگه اون پایین چه خبره و چه بلایی سرش اومده!
از یادآوری حالت هات و تحریک شده ی رادین که فقط در خلوتمان و مختص خودم بود خندهام میگیرد.
اما بدجنسانه رو به مادرشوهرم می گویم:
_ نه والا من ندیدم!
مامان سپیده رو به رادین متاسف سری تکان می دهد.
_مرمد مردای قدیم.. آقاجونم اجازه نمی داد بابات شبا خونمون بمونه نصف شبا یواشکی از تراس می اومد تو اتاق من!
خنده های ریز ریزن ادامه پیدا میکند که پهلویم میان دستش فشرده میشود.
مامان سپیده با صدای زنگ موبایلش از جا بلند می شود.
_بچه ها من باید برم شبم نمیام..
نگاه متاسفی به رادین میاندازد و میگوید:
_ خواستمبگم یکم شب خونه خالیه یادم اومد تو از این جُربزه ها نداری!
با صدای بسته شدن در خونسرد مشغول باز کردن دکمه های پیراهنش میشود.
از یادآوری آخرین رابطه امان تنم به لرزه در می آید.
او یک مرد به تمام عیار است!
کسی که رج به رج بدنم و نقاط ضعفم را از بر است!
با یک حرکت پیراهنش را در می آورد و سینه ی پهن و بی عیب و نقصش مقابل نگاهم قرار می گیرد.
می خواهم از زیر دستش فرار کنم که کمرم به اسارت دستانش در می آید.
انگشتش را از زیر گردنم تا خط سینه ام پایین می لغزاند.
و میک عمیقی به لاله ی گوشم می زند که ناخداگاه آهی از بین لب هایم خارج میشود.
_که من مردونگی ندارم آره؟ الان یه کاری می کنم از درد خواستنم به خودت بپیچی.. میدونی که من تمام نقاط ضعف تو از برم..
با یک حرکت شلوارم را پایین میکشد و پایین پاهایم زانو میزند.
خواهشانه لب میزنم :
_تو رو خدا..
_توروخدا چی؟ دوباره تکرارش کنم؟ دوباره اون حس رها شدن و ارضا رو بهت بدم؟
انگشت اشاره اش را به طور حرفه ای روی کشاله رانم حرکت میدهد.
صدای ناله وارم از بین لب هایم بیرون می پرد.
_را.. دین..
گوشه ی لبش بالا میپرد.
_کاش مامانم الان اینجا بود و این حالتو می دید..
انگشتش را آرام آرام پیش میبرد و لباس زیر بی در و پیکرم را کنار را میزند.
پلک هایم را از درد خواستنش روی هم می فشارم که همان لحظه بی هوا در خانه باز میشود و صدای مامان سپیده خون را در رگ هایم منجمد می کند.
_ای بابا حواسم نمونده برام کیفمو جا گذاشتم!
اما با دیدن ما در آن حالت سرجایش خشکش می زند.
https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0
https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0
https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0
https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0
👍 2
69410
Repost from N/a
.
عوارض خطرناک خود ارضایی در زنان.
ترسیده به متنهایی که یکی پس از دیگری روی صفحه تلویزیون و قسمت سرچ گوگلام به نمایش در میآمدند نگاه میکردم و ضربان قلبم اوج میگرفت.
( تیرگی دور چشم... سرگیچه و ضعف... بی اختیاری در ادرار... عدم لذت از رابطه جنسی... عفونتهای مکرر...)
با استرس لبم را گاز گرفتم و لب زدم:
_ چه غلطی کنم آخه؟ چه جوری خودمو خالی کنم خب؟
صدای چرخش کلید باعث شد از جا بپرم.
آنقدر هول کردم که فراموش کردم گوشیم همچنان به تلویزیون وصله و گوگل محتویات جذابی به نمایش نگذاشته.
با آمدن یکباره وریا، ترسیده گفتم:
_ سلام پسرعمو!
جدی نگاهم کرد، انگار که متوجه شد بی شک یک جای کارم لنگ میزند!
کیفش را مقابل در روی زمین گذاشت و زیر لب جواب سلامم را به سردی داد.
از آنجایی که رسما بلد نبودم کمی خوددار باشم، هول کرده لبخند زدم و گفتم:
_ چیزه... تا شما دوش بگیرین من چیزمو میارم براتون. یعنی ناهارمو... دستپخت خودمه یعنی.
انگار که مطمئن شد من سعی دارم چیزی را مخفی کنم.
از حرکت ایستاد و مستقیم نگاهم کرد.
_ چی شده ویان؟
عمیق و مصنوعی لبخند زدم و در حالی که سعی داشتم با بدن ظریفم، صفحه 50اینچی تلویزیون را پوشش دهم، جواب دادم:
_ هی... هیچی! شما بفرمایید... من میز و میچینم.
چند لحظه نگاهم کرد و بعد همین که خواست از کنارم عبور کند، نیم نگاهش به تلویزیون افتاد.
خون داخل رگهایم یخ بست و نفسم به شماره افتاد.
اخمی روی صورتش نشست و بلافاصله با دست به کنار هولم داد.
_ این مزخرفات چیه سرچ کردی؟
کم مانده بود به گریه بیافتم... با بغض نالیدم:
_ هیچی به خدا... هیچی نیست...
وریا با اخم نگاهی به سرتاپایم کرد.
_ خود ارضایی هیچی نیست؟!
یکهو چیزی به ذهنم آمد و بلغورش کردم تا بلکه از این وضعیت خلاص بشم.
_ برا دانشگاهمه... تحقیق دانشگاهه..
وریا جلوتر آمد و یک تای ابرویش را بالا داد.
_ از کی تا حالا توی رشتهی مدیریت بازرگانی درمورد خودارضایی و موضوعات پزشکی تحقیق میکنن؟!
لعنتی به حواس پرتم فرستادم. اصلا یادم نبود وریا هم یکی از اساتید من است در دانشگاه و از همه درسها خبر دارد.
به شکل خنده داری خواستم سر و ته قضیه را جمع کنم:
_ چه بدونم من... یکی از استادا گفت دیگه...
اخم های وریا در هم رفت و دستش بندِ بازوی نحیفم شد.
_ نکنه اون مرتیکه رحمتی کثافت همچین چیزی گفته ها؟؟؟ من وریا نیستم فردا حیثیت اینو نبرم جلو هیئت علمی دانشگاه!
دیگه واقعا میخواستم گریه کنم... به خاطر هوسم داشتم کل زندگی آبروی خودم و پسرعموم رو به باد فنا می، دادم.
_ نخیررررر... خانم کرامتی گفته... استاد تنظیم خانواده!
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_ تو این ترم تنظیم خانواده بر نداشتی ویان! دیگه به من که نمیتونی بگی!
راست میگفت... اصلا انتخاب واحدم هم خودش انجام داده بود.
سر پایین انداختم و لب زدم:
_ تو رو خدا به بابام چیزی نگو پسرعمو... اگه بفهمه نمیذاره بیام تهران دانشگاه... برم میگردونه داهات...
غلط کردم اصلا... فقط... فقط...
دست زیر چانه م گذاشت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم.
_ رک و پوست کنده حرف بزن ویان. من من نکن.
تو خود ارضایی میکنی؟
آنقدر آرام پرسید که صداقت اشک شد و دور چشمهایم حلقه زد.
خجالت زده سرم را پایین انداختم و بغض کرده لب زدم:
_ یکم... همیشه نیست به خدا... گاهی فقط...
_ چرا بهم نگفتی ویان؟ چرا نگفتی نیاز جنسی داری؟
با گریه نگاهش کردم و نالیدم:
_ به شما؟ شما اصلا به من و نیازهای من فکر میکنی مگه؟ دیوار به دیوار اتاق من با خانومتون رابطه جنسی دارین و من بیچاره تا خود صبح با صداتون زجر میکشم. کک تون میگزه؟
اصلا مگه مهمه که منم نیاز جنسی دارم؟
مهمه مگه پسرعمو؟
سرم را بلافاصله در آغوش گرفت و حرصی زیر گوشم خواند.
_ حلالم کن ویان... محرممی و ازت غافل بودم.
گناهت گردن منه... خودم قرار میدم تن داغ کردهتو... دردت به سرم...
https://t.me/+kh_Ph0HVCEA3MjI8
https://t.me/+kh_Ph0HVCEA3MjI8
https://t.me/+kh_Ph0HVCEA3MjI8
https://t.me/+kh_Ph0HVCEA3MjI8
https://t.me/+kh_Ph0HVCEA3MjI8
https://t.me/+kh_Ph0HVCEA3MjI8
https://t.me/+kh_Ph0HVCEA3MjI8
🔞پارت واقعی رمان✋
#عاشقانه #پایان_خوش
#استاد_دانشجویی #همخونهای
#مثلث_عشقی
👍 3
1 45310
Repost from N/a
_ حاجی دختره چموش بازی در میاره
نذاشته آرایشگر دست به صورتش بزنه
عصبی از جا بلند شد به طرف اتاقی که دخترک درآن بود رفت
زیر لب غرید
_ آدمش میکنم
در اتاق را با ضرب باز کرد و دخترک گوشه اتاق لرزید
_ اینقدر تخم پیدا کردی که چموش بازی در میاری برای من حرومی؟
پروا ترسیده پلک زد
ناپدری اش بیرحم بود اما کم نیاورد
_ من بخاطر بدهکاری های تو شوهر نمیکنم
همایون با تمسخر پوزخند زد
_ آرایشگاه نرفتی تا شایانخان پسندت نکنه؟
عیب نداره کوچولو ... اتفاقا شایانخان هم بدون آرایش دوست داره!
منتظر راهی برای خلاصی از دست او بود که او را به عنوان پیش کش به یکی از رئیس هایش تقدیم کرده بود!
کمربندش را دور دستش پیچید
خون در رگهای دخترک یخ بست
_ شوهر؟ کی گفته قراره شوهر کنی؟
فکر کردی شایانخان عقدت میکنه؟
تو رو به عنوان هم خوابه و کلفت هم قبول کنه باید کلاهتو بندازی بالا!
پروا وحشت زده عقب رفت
خودش را به طرف پنجره کشاند
میمرد بهتر از این بود که با یک پیرمردِ هوس باز ازدواج کند
قبل از آنکه خودش را از پنجره پایین بیاندازد همایون از پشت گوشه لباسش را گرفت و کنارش کشید
امان نداد دخترک بیچاره به خود بیاید و با مشت و لگد به جانش افتاد
تنها جایی که مواظب بود کتک نزند صورتش بود
صورت زیبایش را لازم داشت!
_ حاجی حاجی دارودسته شایانخان رسیدن
پسرجوان گفت و همایون نفس نفس زنان دست از لگد زدن به جان دخترک برداشت
_ تن لش اینو جمع کن بیارش تو سالن شایان خان ببینتش
گفت و خود دوان دوان به طرف ورودی رفت و تا کمر مقابل او خم شد
مقابل مردی که تنها سی و دو سال سن داشت اما در همین سن رئيس تمام کارگاه های آن منطقه بود!
_ خیلی خوش اومدید آقا .. قدم روی چشم من گذاشتید
شایان از چاپلوسی اش اخم کرد
البته که بعد از گم شدن یادگار عمویش، همان که از بچگی ناف بریده ی او بود ،
کسی خنده به صورتش ندیده بود ...
بادیگاردِ دست راستش خشن توپید
_ کجاست اون پیشکشی که گفتی برای آقا داری؟
همایون هیجان زده به طرف سالن اشاره کرد
ثانیه ای بعد پسرجوان دست پروا که جانی در تن نداشت را کشید و وارد سالن شد
نگاه شایانخان به جسم ظریف دخترکی که نایی در تن نداشت افتاد
با نیشگونی که همایون از بازوی دخترک گرفت با درد سرش را بالا گرفت و پلک هایش بیاختیار باز شدند
ابروهای شایانخان با دیدن دخترک بالا پرید ...
بادیگارد هایش اما به طرف همایون حمله کردند
_ مردک احمق این دختر اصلا جون تو تنش داره که به آقا پیش کشش کردی؟
قبل از آنکه لگد محکمی به شکم همایون بکوبد شایانخان از جا بلند شد
_ صبر کن عماد
جلو رفت و کنار دخترک لرزان ایستاد
پروا سرش را پایین انداخته و تمام تنش از فکر به اینکه قرار بود امشب با کدام پیرمرد بخوابد میلرزید
چه میدانست که مردی که او را پیشکشش کرده اند همان پسر عمویی است که پانزده سال پیش تمام شهر را برای پیدا کردنش وجب زده است!
شایان جلوتر رفت
دخترک زیبایی خیره کننده ای داشت،
و البته که به چشمش بشدت آشنا بود!
نگاهش یک دم از عسلی های به اشک نشسته ی او جدا نمیشد!
این دختر را میخواست!
_ عماد؟
_ جانم آقا؟
_ پاداش همایون رو بهش بده و دختره رو بیار!
هر دو بادیگارد حیرت زده پلک زدند
باور اینکه رئیسشان بعد از پانزده سال حاضر شده حتی نیم نگاهی به یک دختر بیاندازد برایشان غیرقابل باور بود!
پروا هراسان سر بلند کرد
آن مرد بلند قامت ، همان که رئیس همه اینها بود او را با خود میبرد؟
قبل از آنکه برای فرار تقلا کند تن ظریفش روی شانه های يکی از بادیگاردهای آن مرد افتاد و به طرف ماشین غول پیکرش رفتند
به دستور شايان دخترک را صندلی پشت ماشین، کنار دست خودش گذاشتند و به طرف عمارت رفتند
درحالی که هیج کدامشان نمیدانستند دو هفته بعد که شایانخان بفهمد این دخترک که از حالا از ضرب کتک های همایون جان در تن نداشت همان دخترک نشان کرده اش است، چه قیامتی به پا خواهد کرد ....
https://t.me/+s8Y_6wqg9VBiOGU0
https://t.me/+s8Y_6wqg9VBiOGU0
https://t.me/+s8Y_6wqg9VBiOGU0
❤ 1
1 63510
Repost from N/a
- دیشب با شوهرت خوابیدم!
گوشی توی دستش میلرزد که پیام بعدی میآید:
- چه شبی بود، تا صبح چهار راند سکس!
عکسی از مهدیار با بالاتنهی لخت رویِ تختی که پر از گل سرخ پرپر شده است برایش میفرستد و پیام بعدی این است:
- ببینش عشقمو، چه قدر خوشحاله!
برعکس اون روزایی که با تو بود حالش کاملاااا خوبه! در ضمن دیگه بهش زنگ نزن!
دیروز سر سفرهی عقد مهدیار او را ول کرده بود و با این زن فرار کرده بود. رییس شرکتشان! زنی که ده سال از او بزرگتر بود حالا داشت از شب حجله شان عکس میفرستاد.
بغضش ترکید، هنوز داشت صفحه ی چت را برای باز هزارم میخواند که پیام بعدی زن ویس بود، صدا را پخشش کرد!
صدای مهدیار بود داشت با خنده میگفت:
- دخترهی احمقِ اُمل فکر کرده عمرمو سیاه میکنم به خاطرش! هی دست نزن عقد نکردیم، نکن ما محرم نیستیم، نیا خونمون بابام بدش میاد...
خانم اسمائیلی بین وسط با خنده گفت:
- گور باباش...
مهدیار سرمستانه خندید و داد زد:
- گووووووررررر باباشششششش خودمونو عشقهههههه، لخت شو مری، لخت شو یه دل سیر بکنمت!
گوشی از دستش سر خورد و رویِ زمین افتاد! حالش بد بود، دنیا داشت دور سرش میچرخید که یک نفر خم شد و گوشی را از زمین برداشت.
پسرِ خانم اسماعیلی! فردین! این ویس را شنیده بود؟
داشت چت هایِ مادرش را میخواند، هر لحظه سرختر میشدند چشمهاش و رگ گردنش بیشتر بیرون میزد. رو کرد سمتِ خورشید و گفت:
- این خراب شده کجاست؟
خورشید با گریه نگاهش کرد و زیر لب گفت:
- نمیدونم... به خدا نمیدونم...
فردین زیر لب غرید:
- میکشم این مرتیکه رو! توام باهام میای! یالا...
https://t.me/+QmCqzLF5HdQ0MzM8
52700
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.