خـیالَـــت…✨
خیالِ چشمانت بیخیال دو عالمم کرد چشم بستی جانا وُ خیالَت شد جان را درد ارتباط با نویسنده: https://t.me/ad_neghab ارتباط با ادمین: https://t.me/sleepi_xo
إظهار المزيد23 145
المشتركون
-5024 ساعات
-837 أيام
-30030 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
_ازت نمیگذرم طلایی!
دستهایم را پشتِ تنم ، قفل کرده …موهای بسته ام را میکشد و سرم را تا نزدیک ِچشمانِ آتش گرفته اش بالا میبرد:
_نمیذارم قِسِر در بری
دندان روی هم فشار میدهم تا اشک نریزم…این مردِ پیشِ رویم به جنون رسیده:
_کارِ من با تو تازه شروع شده!
لبهایش روی صورتم راه میگیرد و تا لاله ی گوشم کشیده میشود…همانجا جویده جویده نجوا میکند:
_میگن عقد دخترعمو پسرعمو رو تو آسمونا بستن!
قلبم هری میریزد و نفس در سینه ام گره میخورد…لبهای داغش روی لبم مینشیند و همانجا با نفرت و تغیّر زمزمه میکند:
_همین امشب حلالت میکنم دخترِ الوند!
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
https://t.me/+k0nRaJTG5BtlNmQ0
7400
Repost from N/a
_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته ... برو منتظرتن ... به جدت قسمت می دم برو ...
تمام سعیم را کرده بودم تا اشک نریزم...
من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.
دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت:
_می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو نمی رم آی پارا...
دلم برایش ضعف می رفت... برای تمام مردانگی هایی که در حقم کرده بود و من هیچوقت نتوانسته بودم جبران کنم.
امشب من شوهرم را با دست خودم به حجله می فرستادم. داشتم خفه می شدم اما نباید می گذاشتم بفهمد...
صدای نور خانم توی سرم هو می کشید:
_اگه واقعا دوستش داشته باشی عذابش نمی دی... رضایت می دی با کسی که سال ها عاشقش بوده عروسی کنه...
چشمانم خیس شد... من دوستش داشتم؟ من جان می دادم برایش...
_ آی پارا. من توی چشمات می خونم دلت نیست برم... فقط بگو نرو ...
چرا نمی فهمید یک جماعت عنتر و منتر ما نبودند؟!
روی پنجه ی پا بلند شدم و کنار گوشش را بوسیدم:
_برو آسید برو... تو بهم قول دادی یادت نرفته که؟
صدای ساز و دهل می آمد... ان سوی عمارت جشن و سرور برپا بود.
_عروست منتظره آ سید مرتضی... برو...
دستش را در چهارچوب در گذاشت و مرا بین خود و در نگه داشت.
چشمانش غمگین بود و می توانستم درد را در نی نی آن ها بخوانم...
_من امشب میمیرم آی پارا... کاش به حرفت گوش نداده بودم...
چانه املرزید... لعنتی بالاخره قلبم را لرزانده بود.
_فردا صبح میام...
توی دلم نالیدم:
_فردا صبح ؟ یعنی درست صبح زفاف... می خواست عروسش را رها کند و به اتاق زن خون بسی اش بیاید؟
چه کسی می دانست فردا صبح چه در انتظارمان است ؟
خواستم چیزی بگویم که صدای خواهرش به گوش رسید:
_داداش چی شد پس؟ چرا نمیایی ؟
قلبم فشرده شد...
_برو منتظرتن آقا سید...
انگشتانش مشت شد و نالید:
_کاش منو ببخشی...
چشمانش را بست و باز کرد.
دلم داشت منفجر می شد...
_داداش عروس دو ساعته توی اتاق منتظره ... بیا دیگه صبح شد...
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
#عاشقانه
#خونبسی
#جدیدترین_اثر_عاشقانه_شهلا_خودی_زاده
#چندماهبعد😭
صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود.
قابله فریاد زد:
_بچه داره میاد.
لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد.
_نرگس جان طاقت بیار.
بغض همزمان به گلویم نشست.
درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید.
قابله خواسته بود در این لحظهی حساس کنار او باشد.
داشتم خفه می شدم.
کسی تنه زنان از کنارم گذشت:
_باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد.
چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.
منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچهی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچهی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند.
پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد. نرگس کار خودش را کرده بود.
همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم.
کنار آتش نشستم.
ته دلم داشت می سوخت.
من که گفته بودم می توانم تحمل کنم . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟
با صدای نورخانم به عقب برگشتم.
صورتش مثل همیشه جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد.
چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد:
_من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه...
لب هایم لرزید:
_من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....
_ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه...
قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود.
اشکم فرو ریخت.
سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم.
صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید:
_آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد.
من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش...
نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز...
_ باید بری آی پارا... همین حالا ....
توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصهی مادربزرگش آی پارا. عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودیزاده نوشته شده و دلتونو آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد. تم خونبسی😍💥
👍 1
4600
Repost from N/a
لیوان چایی که درونش یک غنچه گل محمدی بود رو روی میز کار مرد جدی پشت میزش گذاشت!
آران که سرش درون دفتر دستک جلوی رویش بود نگاهش رو به لیوان چایی داد و بعد به صورت سرخ و سفید نازگل خیره شد :
-ممنون اما من که چایی نخواسته بودم
نازگل با دستش بازی کرد:
-گفتم شاید یه وقت خب هوس کرده باشین
این سومین بار بود که این دختر بی هوا وارد اتاقش میشد انگار حرفی میخواست بزند و اما توان مطرح کردنش را نداشت.
با اجازه ای گفت و سمت خروجی رفت که آران گفت: - وایسا
نازگل ایستاد و پر استرس به آران که از جایش بلند شد خیره ماند:
-چی میخوای بگی حرفتو بزن بعد برو
-آ نه من حرفی ندارم آقای سمعی یعنی خب...
آران سمتش رفت روبه رویش ایستاد:
-من الان با منشیم حرف نمیزنم دارم با دوست دخترم حرف میزنم! چته؟
نازگل دستش را روی بینیش گذاشت:
-هییشش یکی میشنوه عه من کجا دوست دختر شمام؟
چشم هایش را باز و بسته کرد:
-نازگل بگو چه مرگته حرفتو بزن!!!
نازگل این پا و اون پا کرد:
-پول نیاز دارم برای...
نگفت بدهیای پدرم و ادامه دادم:
-نیاز دارم دیگه، من...
پول برای آران بیشترین داشته اش بود اما برای پول ارزش قائل بود با این حال پرید وسط حرف نازگل:-چقدر؟
نازگل سر پایین انداخت:
-یک میلیارد!!!
-چقدر؟! برای چی این قدر پول میخوای
نگاهش را به چشمان آران داد:
-نپرس، نمیتونم پولو بهت برگردونم میدونم برای همین یه یه یه پیشنهاد دارم برات یعنی چاره ای ندارم جز همین پیشنهاد
آران با دشمنش هم معامله میکرد این که دیگر دختر مورد علاقه اش بود:-خب؟!
آب دهنش را قورت داد:
-تو... من میدونم چرا دنبال منی
تو دختری مثل منو برای دو شب خوشگذرونیت میخوای وگرنه آخرش میری یکی در رده ی خودتو میگیری
-خب؟
با بغض لب زد:
-من این دو شب خوشگذرونیو بهت میفروشم!
آران نیشخندی زد، باورش نمیشد دختر مورد علاقه اش دارد همچین کاری میکند!
دختری که اون اوایل وقتی وارد شرکت شد با قد بازی بلند رو بهش گفت چون رئیسی پولداری حق نداری با کارکنانت این طوری حرف بزنی و حالا؟حالا چش شده بود!
-میخوای رابطه ای با من شروع کنی که من نیاز تورو بر طرف کنم تو نیاز منو؟
نازگل قطره اشکی روی صورتش افتاد چون چاره ای جز این نداشت پدرش بیماری قلبی داشت و در زندان بود!
تا خواست آره ای بگوید دست آران روی لب های نشست:
-هیشش هیچی نگو تر نزن به باورام راجب خودت هیچی نگو
نازگل اشک هایش روی صورتش ریخت و آران ازش جدا شد و پشت میزش دوباره نشست.
دستی در صورتش کشید و خیره به موهای بلند نازگل که از پشت مقنعه ی شرکت بافته شده تا کمرش بود خیره شد و لب زد:
-من تورو نمیخرم، یعنی کلا کسی که حراجی میزنه به داراییش و خودش بدرد معامله نمیخوره
نازگل سر پایین انداخت و آران ادامه داد:
-این حرفاتو میزارم روی بی تجربگیت، ولی خودم یه پیشنهاد دارم برات
موهاتو ازت خریداری میکنم!
و با این حرف چشمای نازگل کرد شد:-موهام؟
-اره موهات!
با پایان حرفش قیچی روی میز رو برداشت و طرف نازگل گرفت...
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
با چشم های اشک موهایش را قیچی میکرد و آران پشت سرش یا اخم ایستاده بود!
آخرین قیچی را زد و موهای بافته شده ی پرش را سمت آران گرفت و آران موهارا گرفت:
-تا وقتی موهات دوباره بلند شه هر روز صبح که خودتو تو آینه دیدی امروز و به یادت بیار که چه حماقتی داشتی میکردی
تنبیهش کرده بود، به بدترین شکل تنبیهش کرده بود و نازگل سر پایین انداخت و آران ادامه داد:
-نصف پولی که خواستی رو بهت میدم بابت ارزش موهات همین و...
سمت نازگل رفت و روبه روی او ایستاد، خیره به لب های نازگل شد و ادامه داد:
-و من طلبکار نصف بدهیای باباتم
چشمای نازگل کرد شد:-چی؟
-بدهیای باباتو با پولی که میدم صاف کن بقیشم من میبخشم به پدرت اما دیگه نیا جلوی چشمام ارزشت برای من دیگه از بین رفت!
نازگل ترسیده به آران خیره شد تا خواست حرفی بزند آران رو ازش گرفت:
-برو بیرون
و این اتفاق باعث شد نازگل برای اثبات دوبارهی خودش چه کار ها نکند...
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
3600
Repost from N/a
_ آخرین باری که باهم رقصیدیمو یادته؟
نگاه حیران و سؤالیم میان چشمانش میچرخد که سرخوشانه اما با صدایی آرام میخندد و میگوید:
_ چی میپرسم؟ معلومه که تو این چیزا یادت نمی مونه!
خوب یادم بود اما لبم را تَر میکنم و می پرسم:
_ مستی سیاوش؟
با همان لبخند و نگاهی که کمی مخمور بود، میگوید:
_ اونشبم همینو پرسیدی؛ مستی سیاوش؟... مست بودم اما مستی،م سر چیز دیگه ای بود....ولی امشب ماه منیر مهمون نوازیش ناب بود.
چشمکی میزند و مرا همراه خودش تاب می دهد. دستم را به همراه دستش بالا ی سرم میگیرد. مجبور به چرخیدن می شوم که باز با حلقه کردن دستش می گوید:
_لباست مشکی بود..
در دلم می نالم که ای کاش چیزی نگوید. چرا که همه چیز مو به مو، به یادم بود اما حالا وقت گفتن نبود. نگاهش روی موهایم میچرخد.
_ موهات مثل امشب لخت بود. اما بلند تر بود، نبود؟
بازویش را چنگ می زنم و یک دنیا التماس را در نگاهم می ریزم که چشمانم را مینگرد و ادامه می دهد:
_ لنز گذاشته بودی، عسلی بود، اون شبم چشمات قرمز شده بود.
باز با طمأنینه میخندد و در یک حرکت مرا تقریبا به سینه اش میفشارد و کنار گوشم لب میزند:
_ بهت گفتم رنگ چشمای خودت قشنگتره!
تنش تب داشت. میلرزم و "بس کن سیاوش!" را به آرامی زمزمه میکنم که گرمی لبهایش را مُهر موهایم میکند و کنار گوشم از نفس گرمش پُر می شود:
_چشمای خودت خوش رنگ تره!
با درماندگی چشم می بندم و فشار انگشتانم روی بازویش بیشتر می شود که یک مرتبه مرا رها میکند و می رود. بغضی که گلویم را دوره کرده بود نفسم را سخت و سنگین می کند. پاهایم دیگر توان ایستادن نداشت. خودم را روی صندلی می اندازم و از زور فشار اشک پا گرفته در چشمانم هق میزنم. لبم را میفشارم و با دست جلوی دهانم را میگیرم که مبادا زیر گریه بزنم اما بوی به جا مانده از دستهایش و داغی روی موهایم تاب و توانم را می گیرد. چرا هم خودش را هم مرا آزار می داد؟
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
آتیه دختریه که یه روز علاوه بر اینکه دست رد به سینه ی پسر عموش سیاوس میزنه، اونو به بدترین شکل طرد و تحقیر میکنه ، اما بعد از نامزدیش و ناپدید شدن یکباره ی نامزدش پاش به ماجراهایی باز میشه و نقاب از چهره ی خیلیا میفته، اتفاقاتی که دوباره گذشته ارو وسط میکشه و باعث میشه آتیه درصدد رفع کدورت از پسر عموش بربیاد. ولی در این بین خاکستر عشقی قدیمی شعله ور میشه ، امااااا...
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
#تولد_یک_پروانه_رمانی_عاشقانه_و_ناب ❤❤️❤️
#عشقی_قدیمی_که_دوباره_شعله_ور_میشود_و_خاکستر_میکند❤️🔥❤️🔥❤️🔥
5500
#پارت_421
نفسی صدادار گرفت و لحنش آرامتر شد،
- اون روز با شکمِ جلو داده اومد، غش و ضعف و ادا! کل عمارت و کشوند پایین…
- همون موقعی که بالا تیراندازی شد؟
- تیراندازیای در کار نبود!
یَ… یعنی قرار نبود اون اسلحه اصلاً پر باشه! یه کلکل بچگونه بین پسرا بود! سُبحان…
اینبار بدون تُپق اسمش را آورد.
- سبحان اسلحهی دایی رو از دست دانا قاپید… دریا بزرگترین بچهی جمع بود، یه تیکه جواهر… آروم، هنرمند، خوشزبون، مراقب…
صدایش که دورگه شد، سکوت کرد، صدای بالا کشیدن دماغش را به زحمت شنیدم.
نُچی کرد و دوباره به حرف آمد.
- مثل همیشه دوید دنبال سبحان که نذاره خرابکاری کنه، دانام دنبالشون… این بکش اون بکش… علی بلند شد بره کمک یهو شلیک شد…
آب دهانش را با صدا بلعید و اینبار صدای هق زدنش آمد.
- اون اسلحهی لعنتی توو دستشون بود که شلیک شد!
- دَ… دریا مرد؟
دستِ باندپیچم به همراه دستمال، از کنار گردن مرد سر خورد و روی شانهاش افتاد، درد حرفش آنقدری بود که درد دستم به چشم نیاید!
- دریای قشنگم مرد…
صدای گریانش مرثیهی دل خواهری داغدار بود. دلم طاقتِ دوری خواهرکم را نداشت، داغ خواهر چه میکند با دل آدم؟!
- معجزه بود که دانا زنده موند… دانا بین دریا و سبحان بود… اون گلولهی لعنتی ممکن بود جفتشون و بکشه… اما دست دانا رو پاره کرد و خورد توو سینهی دریا…
نگاهِ بارانیام به ساعد مرد مقابل کشیده شد، پس آن زخم عجیب پشت ساعدش؟
😢 3💔 1
10510
Repost from خـیالَـــت…✨
نفس های گرمش پوست لرزانم را خراش میداد و من با ترس نفس نفس میزدم.
صدای خمارش باعث خجالت و ضعفم میشود:
_کوچولوم ترسیده؟
نمیدانم چرا اما دستانش که روی کمرم مینشیند،
چشمانم سیاهی رفته وشل میشوم درآغوش گرمش.
_ای جااان.روی کمرت حساسی؟!
با تند خویی لب میزنم:
_ن....نکن.....
وبا کاری که میکند نفسم حبس میشود.و.....لعنت خدا براو.
https://t.me/+lDShpmSVVxIwOGY0
16200
Repost from N/a
وقتی بهوش امدم فهمیدم باردارم... در صورتی که من حتی اسمم رو هم یادم نبود...
بغض کردم.
من کی بودم و کجا باید می رفتم...؟!
بی قرار و سرگردان بودم تا اینکه یک مرد...
یک مرد خشن و ترسناک سر راهم قرار گرفت و من به عمارتش برد و اونجا مجبورم کرد کنیزش بشم ولی نگاهش وقتی بهم خیره می شد فرق داشت مخصوصا وقتی روی شکمم بود....
❤️#پارت_1
- چطور نمیدونی بابای بچه ی تو شکمت کیه دخترم؟!
چشم های حاج خانم از تعجب گشاد شده بود. حتما با خودش فکر میکرد دروغ میگم یا دختر خراب و هرزهای هستم.
دست و پام میلرزید، فکر میکردم بتونم اهالی این عمارت بزرگ رو یادم بیاد، اما اصلا حاج خانم باکمالاتی که رو به روم نشسته بود رو نمی شناختم. حتی اون ها هم منو نمیشناختن! حسابی گیج شده بودم.
- اسمت چیه دخترم؟
آهی کشیدم. حتی اسمم رو هم یادم نبود و پرستار بهم گفت. انگار وقتی تصادف کردم، ساک کوچیکی بسته بودم و داشتم فرار میکردم اما چرا؟ کجا میخواستم برم؟ از کی فرار میکردم؟
- سایه. سایه حمیدی.
سر تا پام رو برانداز میکرد، لباس درستی تنم نداشتم، شکمم با اینکه بهم گفته بودن سه ماهه حاملهام اما تقریبا بزرگ بود. هیچ وقت روزی که با این شکم برجسته بهوش اومدم رو یادم نمیرفت، نزدیک بود سکته بزنم. دوباره همه تن و بدنم لرزید و اشک توی چشمهام نشست. یعنی من همسر داشتم؟ یا بهم تجاوز شده بود؟ بغضم رو بلعیدم.
قضیه بیمارستان و تصادفم و از دست دادن حافظهام رو براش تعریف کردم که گفت:
- اینجا عمارت بشیر خان هست. کی بهت آدرس این عمارت رو داده دخترم؟ پلیس چی بهت گفت؟
یک دفعه صدای عصبی مردی بلند شد.
- مگه اینجا طویله است مامان؟ که هرکس و ناکس رو توی خونه راه میدی! چطور حرف هاش رو باور میکنی؟ چطور میشه ندونه از کدوم گاوی حامله هست! ما تو این عمارت آبرو داریم! معلومه دختره خرابه، آوازه خَیّر بودن و مهربون تو رو شنیده اومده دله دزدی! هی بهت گفتم مادر من به هر غریبه ای کمک نکن! معلوم نیست به چند نفر داده که الان نمیدونه پدر بچهاش کیه!
بغض سنگینی به گلوم چنگ زد. مردی چهار شونه با تیشرت سورمه ای رنگ چسبی وارد سالن شد، مثل اینکه حرف های ما رو شنیده بود. حتی این مرد هم برام غریبه بود. اما از حرفهاش دلم خون شد.
چطور میشد من رو هیچکس نشناسه؟ خونه من کجا بود!؟ خانوادهام کی بودن؟ پلیس مشغول شناسایی هویت من بود اما تا الان جوابی نگرفته بودم. پس اون آقایی که زنگ زد و گفت بیام این عمارت کی بود؟
رمان بینظیر و بزرگسال ماه و می👇✨
https://t.me/+H5ZziAPoNYE0MGI0
https://t.me/+H5ZziAPoNYE0MGI0
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
8300
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.