شیطانیعاشقفرشته...
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌ https://t.me/Novels_tag
إظهار المزيد29 050
المشتركون
+1324 ساعات
+5857 أيام
+4 35030 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
70810
Repost from N/a
چه غلطی کردی اینجا؟!
باید به پای بچه 16 ساله پوشک میبستیم؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟
لالی...عقلتم پوکه؟
حتما باید تخت آقا رو نجس میکردی؟
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
مرد قول داده بود تنهایش نذارد
این حال دست خودش نبود
_کَرَم هستی مادمازل؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم...هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_یا زهرا... چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست داد میزنی
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چرا ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم بیحوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی اکرم و نبینی
تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag25200
Repost from N/a
-مادر من از دهاتکوره یه دختر پیدا کردی گیری دادی الا و بلا و حمدالله باید عقدش کنی! نمیخوام من زن نمیخوام
با دست کوبید تو صورتش و در اتاق و بست:
-صداتو بیار پایین میشنوه دختره! تو اصلا ببینمش بعد بگو نمیخوام نمیخوام
مثل فرشته ها میمونه نوزده سالش زیر دست خودت بزرگ میشه
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم چون من همین الانم یه پسر دو ساله داشتم واسه بزرگ کردن:
- مادر من، من بعد اون خدا بیامرز دیگه دلم زن و زندگی نمیخواد پسرمو بزرگ کنم بسمه
-اره میدونم زن نمیخوای چون باز ر به ر دختر خراب و زن بدکاره میاری تو خونت!
چشمام گرد شد و غریدم:- آمار منم داری واسم بپا گذاشتی من دیگه بیست سالم نیستا مامان سی و سه سالم بچه دارم
حرص خورد: -درد منم همین، تو بچه داری درست به نظر خودت تو اون خونه هی زن خراب بیاری؟ یکیو بیار برای پسرت مادری کنه آشپزی کنه خونه تمیز کنه حالا ما لی دیگتم ببر بیرون خونه جلوی نوه ی طفل معصوم من این کارا رو نکن
رسما رفته بود خدنگ برای زندگی من پیدا کنه یه خدمتکار بدون حقوق و اخمام پیچید توهم:
- مامان ببر دختررو پیش خانوادش گناه داره عیبه گناه، چه گناهی داره بیاد خونه ی من کلفتی کنه جا خانومی
مثل من اخم کرد: -خبه خبه نمیخواد معلم اخلاق شی واسم، عیب چی؟
غریدم:- ببرش مامان
کلافه سمت در اتاق رفتم که بلند ادامه داد:
-دختره بیاد تو خونه ی تو زندگی کن عروس من شه واسش افتخار توام که زن نمیخوای این بچتو بزرگ میکنه پس فردام دوباره بچه خواستی برات یکی میاره به دختر بازیای توام مار نداره دختر روستا سرش همیشه پایین
مکث کردم، نامردی بود ولی اگه اونم از زندگی تو یه روستای بی امکانات خلاص میشد دوتامون سود میبردیم و بالاخره گفتم:
- باشه مامان ولم کن معلوم نی کدوم بیخانوادهبدبختی و رفتی برای من با این شرایط گرف...
در اتاق و باز کردم حرف تو دهنم ماسید با دیدن دختری که با چشمای سبز و اشکی بهم با ترس خیره بود!
اصلا شبیه تصورات ذهنم مثل یه دختر روستایی نبود و حرفای مارو شنیده بود؟!
با صورت اشکی که داشت جوابمو گرفتم و تا خواستم چیزی بگم یا بتوپم که چرا فال گوش واستادی دستی زیر چشماش کشید و با مظلومیت لب زد: - سلام
و من خیره بهش فقط زمزمه کردم: - سلام
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
قلبش مثل گنجشک میزد و ترسیده بود بازوم رو چنگ زد که سعی کردم آرومش کنم:
- هیش نمیخواهم بکشمت که خودتم خوشت میاد باز کن پاهاتو
آروم نگرفت، بدنش لرز گرفت و با گریه لب زد:
- وایسا امیرحسام یه لحظه وایسا
به چشمای سبزش خیره پوفی کشیدم و خودم و عقب کشوندم که سری روی تخت نشست و ملافرو کشید رو تنش که ادامه دادم:
- جان؟ بگو از چی میترسی
سعی میکرد نگاه به خاطر برهنگیم از بگیره و با بغض لب زد:
- تو... دلت سوخت منو گرفتی؟ یعنی منو گرفتی برای این که فقط کاراتو کنم و تو تو بری با دخترای دیگه...
هق هقش مانع حرفش شد و از این صحبتام و دیدار اولمون دو ماهی می گذشت و تازه حرفشو میزدم! وسط حجله... ادامه داد:
- من تا الآن هیچی نگفتم چون دلم می خواد واقعا این جا زندگی کنم تو تهران هر کاریم بخوای برات میکنم اما میخوام بدونم که داریم باهم یه معامله میکنیم یا یا واقعا زنتم!
برای جواب دادن تردید داشتم، پس به سبک خودم جوابشو دادم و دوبار روش خیمه زدم:
- از من توقع شوهر عاشق نداشته باش، زنونگی خرجم کنی مردونگی خرجت میکنم هر کار بخوایم شروع کنی پشتتم پس توام پشت بوم و زندگیم باش ولی به کارای من زیاد کار نداشته باش تا خودت اذیت نشی
نگاهش سرد شد: - پس معاملست
خودم رو بهش فشردم و دیگه جوابشو ندادم و قبل این که صدای جیغش بلند شع لباش رو بوسیدم و ذهنش رو به جای فکر به چیزایی که خودمم جوابشو درست نمیدونستم خالی کردم و لذت و درد رو بهش دادم طوری که ناخناش تو کتفم فرو رفت...
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
49320
Repost from N/a
#پارت۶۳
کیان پدر شده بود؟
ساحل وقتی ترکش کرد حامله بود؟
آن دختر کوچک ، فرزند خودش بود؟
با چشمان شکه شده اش سرش را تکان داد.
باور کردنی نبود!
چه بلایی سرش آمده بود؟
مثل برق گرفته ها از جا پرید ،
ساحلو هل داد عقب و صدایش را روی سرش گذاشت:
-خدایا این چی دارهه میگه؟؟؟
خدایا این چی میگه؟؟
داره منو مسخره میکنه نه؟
داره سر به سرم میزاره؟
وگرنه چجوریی جرعت کرده بچه منووو!!
بچه خوده منِ بی شرفو ازم بگیره و قایمش کنه؟؟
تهدیدوار انگشت اشارشو تکان
داد:
-آخ سااحل گور خودتو با دست خودت کندی.
بدبختت میکنم!
امروز آخرین بار بود دیدیش.
تموم شدد!!!
دیگه رنگشم نمیبینی!
نزدیک ساحل ایستاد و تو صورتش فریاد زد:
https://t.me/+WH9TbfZKVnYwYTk0
-جرعت داری از امروز ازم دورش کنننن.
ببین چجوری بدبختت میکنم !!دختره کثافت.
حالم ازت بهم میخورههه.
نفرت دارم ازت!
چندشم میشه ازت چجورییی انقدر کثیفی؟؟
چجوری انقدر لاشخورییی؟؟؟
https://t.me/+WH9TbfZKVnYwYTk0
ساحل یکآن به خودش اومد و وحشتزده خندید:
-نه نه تو اینکارو نمیکنی.
کیان پوزخند چندشی زد:
-وانیارو ازت میگیرمساحل! فقط یک چیز میتونه باعث شه اینکارو نکنم
اونم اینکع بشی خدمتکار شخصی هووت!
کثافتای عسلو تمیز میکنی ، منم بچمونو ازت نمیگیرم!
https://t.me/+WH9TbfZKVnYwYTk0
https://t.me/+WH9TbfZKVnYwYTk0
https://t.me/+WH9TbfZKVnYwYTk0
ساحل وقتی متوجه خیانت شوهرش میشه، با شکم حامله فرار میکنه.
اما حالا کیان پسر غیرتی و سکسیمون زن و بچشو پیدا کرده💔
شرطشم برای اینکه بچشونو از ساحل نگیره اینکه بشه خدمتکار زن دومش😭💔
https://t.me/+WH9TbfZKVnYwYTk0
https://t.me/+WH9TbfZKVnYwYTk0
https://t.me/+WH9TbfZKVnYwYTk0
20500
Repost from N/a
_ایناهاش ...آقا فیلمو ببینین...پونه از اینجا میره بیرون ...
لبخند خبیثانه ای زد، پس گاهی که دخترک غیب می شد از این سوراخ ته باغ بیرون می رفت؟
_پس کفترکوچولو... از این سوراخ فرار میکنه میره گشت و گذار؟
به مردهای کت و شلواری و شق و رق ایستادهی پشت سرش نگاه کرد، با غیض...
_گمشید بدردنخور ا اینجوری مراقبید...برام پیداش کنید.
داد زد و ده مرد تنومند از جا پریدند، بهترین مردها را داشت اما دخترکی ۱۵۰ سانتی از زیر دستشان فرار می کرد.
_جلیل! فهمیدی میره بیرون چکار؟
حتی جلیل هم که بیشتر رفیق بود تا زیر دست از طرز نگاهش ترسید. چشمان یونس از توی دوربین ها پونه را دنبال می کرد.
_میره بیرون ساختمون دور میزنه آقا!... اینجا وسط کوه و کمر جایی نیست.
اما برای یونسی که خودش را مالک دخترک می دانست و ریز و درشت زندگی اش را، همین بی خبری کافی بود.
_جلیل یه ترکهی خوب از درخت بکن برام...زیادی لوسش کردم.
لبخند خبیثی زد... دخترک داشت برمی گشت داخل باغ. خیلی هم سر خوش.
_نگین که میخواید پونه و بزنید یونس خان... اون پونه است.
نگاهی عجیب به جلیل کرد، اگر قرار بود خالی به قمری، دخترک عمارت یونس می افتاد، باید خود یونس خال را می انداخت...
_دوتا ترکه یادش می ندازه یونس حتی صاحب نفس کشیدنشه... بگو ببینن کجا میره...وای به حالش اگه کسی و ببینه.
از اتاق نگهبانی بیرون آمد، با اخم وارد ساختمان شد، پونه کفشهای خاکی اش را داشت تمیز می کرد.
_کدوم قبرستونی بودی پونه؟
آنچنان بلند سرش داد زده بود که دخترک کفشها را پرت کرد و با چشمهایی رمیده نگاهش کرد.
یونس خان!... همین دور...
نگذاشته بود حرف بزند، به سمتش پا تند کرد، باید میترساندش...چانهی ظریفش را محکم گرفت...
_همین دور؟...عین سگ از سوراخ سمبه ها می زنی بیرون چه گهی بخوری؟...ها؟ ...
نم چشمان پونه به نگاهش برق انداخت، دستانش روی مچ مردانهی یونس امد، کثیف و خاکی بود.
_جلیل! ...اون ترکه رو بیار ...
فریاد زد، این وقت ها کسی جرات نه گفتن به یونس را نداشت...نگاه پونه ترسیده بود...
_میخواین منو بزنین؟ ...بخدا کاری نکردم...
سر پایین آورد، کنار گوش دخترک غرید.
_کاری نکردی؟ ... تو اب خوردنتم باید بهم بگی، لباس زیرتم خودم انتخاب می کنم بچه...مارک نواربهداشتیتم خودم تعیین می کنم... بعد از بیخ گوشم در میری ولگردی؟
داد زده بود" جلیل ترکه!"
مرد با چوبی نه چندان نازک از در عمارت داخل شد، عمدا چوب نازک نیاورده بود، می دانست یونس عصبانی بشود به پونه اش هم رحم ندارد.
_اقا؟!... پونه و به من ببخشین...
دخترک را رها کرد و با تمسخر چوب را برانداز کرد...
_من گفتم ترکه میخوام جلیل، نگفتم گرز بیار... یه ترکه نازک وگرنه با کمربند خدمتش می رسم.
چوب را پرت کرده بود، از گوشهی چشم دید که پونه چطور مثل بید می لرزد، تا بحال هیچ وقت کتکش نزده بود، تهش چند داد و فحش.
_ چرا میخوای بزنین؟... مگه نگفتی هیچوقت منو نمی...
یونس که به سمتش رفت زبان بست،پونه عمارت یونس، بزرگ شده بود، ۱۴ سال از قولی که داده بود می گذشت...
_اون مال وقتی بود که قایمکی از من کاری نمی کردی...نکنه با کسی اون بیرون...
یک لحظه انگار حرفش واقعی به نظرش آمد، اگر به دیدن کسی می رفت؟ ... کمربندش را باز کرد... اولین ضربه را بی هوا زد... حرف در دهان پونه ماسید...
یونس خان...
داد جلیل هم در آمد، اما یونس ... ضربه ی بعدی...
_پاهاتو خورد می کنم پونه...
دخترک روی زمین افتاد و نالید، هنوز نمی فهمید چرا یکهو یونس بهم ریخت. حس کرد لباسش خیس شده، خودش را جمع کرد از خجالت...
_نزنش یونس خان...پونهتو نزن...
جلیل پیش امد، دخترک از ترس خودش را خیس کرده بود...
_آقا! اینا رو جایی که پونه خانم میرن پیدا کردیم...
https://t.me/+YQlsPSNjAJUzNWVk
https://t.me/+YQlsPSNjAJUzNWVk
https://t.me/+YQlsPSNjAJUzNWVk
38520