cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

شهاب‌سنگ

❁﷽❁ ن والقلم و ما یسطرون...

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
7 211
المشتركون
-2624 ساعات
+477 أيام
-30130 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from شهاب‌سنگ
sticker.webp0.11 KB
Repost from N/a
-همسایه؟! کاندوم سفارش دادم از لابی‌من بگیر برام بیار از شدت وقاحت مرد نیمه برهنه‌ی مقابلم دهنم تا انتها باز موند ولی فاتحانه و با چشم‌های ریز شده نزدیک‌تر شد. لکنت گرفتم: -چ چی؟! چی بگیرم؟! همین چند ثانیه‌ی قبل ناله‌های یه زن رو از اتاقش شنیده بودم و برای شکایت از این مردک عیاش بالا اومده بودم ولی انگار این مرد از رو نمی‌رفت. -نکنه گوشات کر شدن؟! گفتم برو پایین اون بسته کاندومی که سفارش دادم بگیر و بیار... عصبی دستمو مشت کردم و فریاد زدم. -مرتیکه من باید برات اون کوفتی رو بیارم؟! نیشخند زد و اون لامصب بزذگی که حتی از روی شورت چسبونش هم داد میزد، بین پاش جابه‌جا کرد. متوجه نگاه تیزش رو ناکجاش شدم که سرمو به سمت مخالفش چرخ دادم. لعنتی... -مگه قرار نشد لاس زدنتو با پسرا به باباجونت نگم و به عوض هرکاری میخوام بکنی؟! جوابی برای این حجم پرروییش نداشتم. خدایا این چه مصیبتی بود که گرفتارش شدم؟! نصف شب اصبا چرا اومدم؟! مگه این مرد حیا میفهمید که صدای ناله و حرفای رکیکش وسط سکس کم کنه؟! -زود باش بچه... رو کارم لخت مادرزاد، نمیتونم تا پایین برم. زود بیار که دیگه تحمل ندارم سمتش برگشتم و بانفرت نگاش کردم. -الهی از خشتک دارت بزنن پفیوز هوسباز... به من چه که اختیار خشتکتو نداری قصد رفتن کردم کخ بازوم اسیر دستش شد. لعنتی دیگه نتونستم میلی متری تکون بخورم. -ولم کن وحشی! زبون رو لبش کشید و اینبار با قاطعیت به حرف اومد. -هیششش کاری باهات ندارم که! کاندوم منو بیار بچه! خوش ندارم بدون کاندوم کسیو بکنم. -من نمیتونم برم از اون پیرمرد بگیرمش. نمیگن واسه چیه؟ واسه کیه؟ سرشو پیش کشید و منو که تمام تلاشم بر دور موندن ازش بود، خلع سلاح کرد چون گردنمو با زبون خیسش لمس کرد. -خب بگو واسه مرد بد مجتمعه... همه میدونن فاتح هرشبشو با یه زن میگذرونه بدو بیارش بچه با مشتم تو سینه‌ی عضلانی و پر از تتوش کوبیدم که آخ گفت. وای صداش خیلی محشر بود! ولم کرد و عقب عقب تا پشت در خونه‌ش رفتم. صدای فریادشو شنیدم که تهدبدم کرد هرچه زودتر اون بسته‌ی کوفتی رو ببرم. باخجالت از لابی‌من گرفتم و برگشتم ولی با دیدن تن لختش چشامو بستم و جیغ زدم. -لعنت بهت فاتح، بپوشون تنتو تو لختی اینجوری میای جلو در؟ اونم وقتی من اومدم؟ بلند خندید. -اومدی که کاندوم برسونی اون زنه رو بکنم دیگه قرار نیست با کت و شلوار بکنمش نفس به نفسم ایستاد و جرات مکردک چشامو باز کنم. -بسته رو وا کن ببین اگه همونیه که سفارش دادم، مرخصی! اخم کردم. -من چندشم میشه دست به این لجن بزنم دستاش دور کمرم پیچید و محکم تو بغلش فرو رفتم. زبونم بند اومد لعنتی چه بوی خوبی میداد. -د نشد د داری ادا میای، میخوای زنگ بزنم باباجونت؟! با لحن زاری گفتم: -عوضی خیلی بیشعوری با انزجار بسته رو باز کردم و با گرفتن یه دونه کاندوم طعم‌دار تو دستم چشاش برق زد. -شت خودشه... کاندوم سایز بزرگ خاردار تاخیری -اه حالم به هم خورد محکم‌تر از قبل تو بغلش فشرده شدم و با به حرکت منو رو کولش انداخت. جیغ زدم ولی بی‌فایده بود چون درو بست و سمت اتاقش رفت. با دیدن تی وی بزرگ و پخش شدن ناله‌ی یه زن، فهمیدم اصلا امشب دختری درکار نبود و واسم نقشه کشیده بود. ولی لعنت بهش. -هیسسس ساکت شو ببینم حالا که کاندومشو خودت درآوردی، پس واسه خودت خرجش میکنم. منو رو تخت پرت کرد و با قرار گرفتن هیکل درشتش رو تنم کنارش زدم ولی... https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 دیوث اعظم، زن باره‌ی هفت خط، با همون زبون لعنتیش میتونه هردختری رو خام خودش کنه و حالا فاتح آژند... دقیقا تو همسایگی دختری زندگی میکنه که حتی تاحالا دست پسری رو نگرفته. میگن برفین ظریفه، واسه هیکل دومتری و صدکیلو وزنِ فاتح کوچیکه؟! ولی واسه فاتح مهم نیست وقتی دلشو باخته به همون دختری که فاتح رو هربار رو کارای خاکبرسریش گیر میندازه. فاتح، برفین رو میخواد تا آتیش خشمش از همه‌ی زن ها رو خاموش کنه و چی میشه وقتی برفین اونو پس میزنه؟! اولین دختری که غول دختربازهای تهران رو پس میزنه باید مال فاتح باشه. به هر طریقی... https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 https://t.me/+VOvBtgugbNw2OTA0 خلاصه واقعی رمانه🔞
إظهار الكل...
Repost from N/a
_آقا اون میوه پلاسیده ها رو میفروشین؟ با بیچارگی به میوه های توی جوب نگاه کرد. _اونا خرابن خانم انداختیم دور. ستاره بغض کرده جلو رفت. _آقا بچم مریضه، میشه اون میوه های توی جوب رو من بردارم؟ صدای دخترک چهارساله‌اش بلند شد. _مامانی لیمو شیلینم داله؟ بغض به گلوی ستاره چسبید و مغازه دار گفت: _هرکدوم رو میخوای ببر ولی تازه گربه داشت بهشون زبون میزد! کثیف نباشن؟ دخترک جلو رفت و با دیدن لیموشیرین که در جوب افتاده بود خم شد. آن را برداشت و با ولع بویید. _ بخولمش؟ خم شد و میوه را از دست بچه گرفت. _مامانی بذار سر ماه برات میخرم. _همیشه دولوخ میگی. به دخترک چه می گفت؟ می گفت از دست پدرت فرار کرده ام؟ بچه را گرفت و قدم زنان راه رفت. چطور باید به کودکش توضیح میداد که روزی رحم‌اش را فروخت! در ازای پونصد میلیون به سازمان بانک اسپرم مراجعه کرد و اسپرم یکی از پولدار ترین مردان ایران را در رحم خودش جا داد! شهاب آریا... مردی که برای تخت سلطنتش به یک وارث نیاز داشت. شهاب با او قرارداد بست که بچه حتما پسر باشد! و اگر جنین دختر شد آن را سقط کند! آن زمان که روشن به پول نیاز داشت قرارداد را بی فکر امضا کرده بود. اما روزی که دکتر به آن ها گفت بچه دختر است و شهاب گفت که باید او را سقط کنی، فهمید که نمیتواند! آنقدر به بچه ی عزیزش دل بسته بود که حتی اگر پسر بود هم هرگز او را به شهاب نمی داد! بنابراین یک روز بدون آن که یک ریال پول بردارد با کودکش فرار کرد. _مامانی خسده شدم، توجا میریم؟ هر طور شده دخترکش را بزرگ کرده بود. اما امروز فرق داشت! همین امروز دکتر به او گفت که خودش و دخترش آنقدر کم خون هستند که ممکن است بمیرند. جلوی شرکت شهاب ایستاد ستاره نه معشوق شهاب بود و نه حتی ربطی به او داشت. اما میتوانست فرزندش را نجات دهد! شهاب حتما او را قبول می کرد. دخترک باشیطنت دست او را رها کرد و به سمت یکی از ماشین های مدل بالا رفت. _مامانی این ماشینه چیقد خوشگله. ستاره جلو رفت تا دست دخترک را بگیرد و از آنجا دور کند اما با شنیدن صدای شهاب مبهوت شد! _همه ی جلسه های امروز من رو کنسل کنین. شهاب جلوی ماشین ایستاد، با دیدن دختر بچه ی زیبا اما کثیف که با لباس های پاره جلوی ماشینش ایستاده بود دلش به رحم آمد. از جیب کتش چند تا صد تومانی در اورد و به دخترک داد. به بچه ای که دختر خودش بود! دخترک با خوشحالی پول را گرفت و با فریاد به سمت روشن دوید. _مامانی اون اقاهه بهم پول داد دیگه نیمیخواد میوه های توی جوب رو بخولیم. شهاب با نگاهش رد دختر بچه را گرفت و به روشن رسید! با دیدن سرجایش مات ماند. _مامانی غذا بخلیم؟ خیلی وقته چیزی نخولدم. مرد نمی توانست چیزی که میبیند را باور کند، چشم هایش را ریز کرد و قدمی به جلو برداشت تا مطمئن شود. لباس های کهنه و پاره و صورتی که لاغر شده بود. ستاره اما با دیدن شهاب انگار که جان به پاهایش رسید قدمی به سمت او برداشت. حالا میتوانست راحت بمیرد! حالا مطمئن بود که دخترش در آغوش پدرش بزرگ می شود. _ستاره! تویی؟ بازوی دختر را گرفت و او را جلوتر کشید. _تو کجا بودی! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ کجا رفتی. دختر بچه با ترس جلو امد. _مامانی این عمو کیه! شهاب که انگار تازه متوجه ی مامان گفتن کودک شد، نگاهش را بین او و روشن چرخاند. _این دختر منه؟ اشک از چشم های روشن پایین چکید و با بغض گفت: _وقتی گفتی بچه رو سقط کنم نتونستم، انقدر دل سپرده بودم بهش که نخواستم سقطش کنم، با بچم فرار کردم تا نجاتش بدم، تو انقدر ظالم بودی که ازت ترسیدم! بی حال قدمی به سمت شهاب برداشت. _هیچوقت نمیخواستم برگردم اما، امروز دکتر بهم گفت منو بچم داریم از سوء تغذیه میمیریم! بچتو بزرگ کن، من برای تو هیچکس نیستم، ولی اون دختر بچه ی توئه! این را گفت و پاهایش سست شد، چشم هایش سیاهی رفت و شهاب او را میان زمین و هوا گرفت. با چشم های قرمز شده نامش را فریاد کشید. _دختره ی احمق! اجازه نمیدم بری! باید پاشی جواب منو بدی، چرا منو این همه سال از بچم دور کردی، بلند شو دختر! ** دکتر فشار ستاره را گرفت و رو به شهاب کرد _متاسفانه به خاطر اینکه تو سرمای شدید تو خیابون بودن یه کلیه‌شون رو از دست دادن. قدمی به سمت شهاب برداشت. _شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ این دختر با این لباس های کهنه مشخصه مدت زیادی رو تو خیابون گذرونده، بدنش خیلی ضعیف شده. شهاب قدمی به جلو برداشت. _باید چیکار کنم تا حالش خوب بشه خانم دکتر؟ _باید تحت مراقبت شدید قرار بگیره، مواد مغذی و مقوی بخوره، پیشنهاد میکنم حتی اگر باهاشون نسبتی ندارید این دختر رو به خونتون ببرید و بهش رسیدگی کنید، شاید زنده بمونه! https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk https://t.me/+4wmQcuMeNrg1MGNk
إظهار الكل...
Repost from N/a
صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمی‌دونست مادر این بچه کیه! تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد می‌رفت همرو به فلک می‌کشید و حالا من نمی‌دونستم چیکار کنم! در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم: - دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟ نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم: - جانم؟ چی شده چرا این جوری می‌کنی؟ صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام. اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمی‌کردن و بچم نمی‌مرد الان دقیقا چهار ماهش بود. ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟ من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن. احساس می‌کردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک می‌زد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند. - چیکار می‌کنی؟ کی گفته بیای اینجا تو‌ مگه شیر داری؟ ترسیده نگاهش می‌کردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد: - تو‌ یه زنی؟! ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت: - پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت ازین مرد می‌ترسیدم با ترس لب زدم: - شما برید من من... غرید: - یالا... شیرش بده به اجبار  لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد: - کن فکر می‌کردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟ لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی سرم دیگه بیشتر از این خم نمی‌شد: - نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد. بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید: - واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت: - حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟ بدنم یخ بود می‌تونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم... ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم... - هیششش... فقط می‌خوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟ حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو‌ بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت: - تو منو سیر منو با این تورو.... و با پایان حرفش‌‌‌‌..... ادامش👇🏻😈 لینک چنل https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0 https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
إظهار الكل...
Repost from N/a
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱 #پارت_1 جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بی‌حوصله پشت گردنم را ماساژ دادم. نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم‌ و خسته آهی کشیدم. ملحفه‌ی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرک‌ها انداختم. زرورق مکعبی پاره شده‌ی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زباله‌ی همراهم انداختم. توت فرنگی؟! چرا میوه‌‌ای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟! اتاق دیشب برای یکی از خر پول‌های زمانه رزرو بود. از بچه‌های لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش می‌آید و می‌خواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو می‌کند. مرفه‌ی بی‌درد عالم بود که برای زن بازی‌هایش هم هتلِ به‌نام و پرستاره‌ی ما را در اختیار می‌گرفت. توی دلم حسرت تمام نداشته‌هایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر می‌شد و مادر بچه‌هاش... بدون شک خوشبخت بودن. -باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده. سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت. اسم و شماره‌ی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم می‌خواست. -بله... سلام. صدای خمار از موادش گوشم را آزرد. -تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته. بغض تمام گلوم را پر کرد. می‌خواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیره‌یِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند. فریاد زد: -نشنیدم بگی چشم؟ لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم: -چشم. بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بی‌اختیار به کاندوم پر و گره خورده‌ افتاد. -منیژه؟ با این که چندشم می‌شد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش. -بگو. از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا می‌شد یا خودم را می‌کشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن می‌خورد چون حتی اگر می‌بردی هم بازنده بودی. -چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟ با حسرت جوابم را داد. -سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟ کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیون‌ها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برنده‌ی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود. صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم: "باید حامله بشم" https://t.me/+s-_S_1Hhpd1hZTQ8 https://t.me/+s-_S_1Hhpd1hZTQ8 https://t.me/+s-_S_1Hhpd1hZTQ8 ➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
إظهار الكل...
Repost from N/a
من نباتم. یه دختر هجده ساله و نازپرورده‌ی کل خاندان... شهر دیگه دانشگاه قبول می‌شم و اونجا من رو می‌فرستن پیش امیررضا، پسر عموم که از کل خاندان طرد شده، اونم بخاطر رابطه با زنِ...! بابام می‌گه حتی نباید بیشتر از یه سلام، حرفی بینمون رد و بدل شه! اما اون با همه تصوراتم فرق می‌کرد! یه مرد منزوی و خشن بود که آدمم حسابم نمی‌کرد و... من عاشق این شدم که پا بذارم روی خط قرمز پدرم و امیررضا رو عاشق خودم کنم وقتی دیدم با محبت‌هام نمی‌تونم دلش رو نرم کنم، دست گذاشتم روی نقطه ضعفش و.... https://t.me/+6Bp_EkBgvAhlNzY0 یعنی امیررضای خشن و بی اعصابمون با نبات لوند و شیطون چیکار می‌کنه🙊😟
إظهار الكل...
Repost from شهاب‌سنگ
sticker.webp0.11 KB
Repost from N/a
من نباتم. یه دختر هجده ساله و نازپرورده‌ی کل خاندان... شهر دیگه دانشگاه قبول می‌شم و اونجا من رو می‌فرستن پیش امیررضا، پسر عموم که از کل خاندان طرد شده، اونم بخاطر رابطه با زنِ...! بابام می‌گه حتی نباید بیشتر از یه سلام، حرفی بینمون رد و بدل شه! اما اون با همه تصوراتم فرق می‌کرد! یه مرد منزوی و خشن بود که آدمم حسابم نمی‌کرد و... من عاشق این شدم که پا بذارم روی خط قرمز پدرم و امیررضا رو عاشق خودم کنم وقتی دیدم با محبت‌هام نمی‌تونم دلش رو نرم کنم، دست گذاشتم روی نقطه ضعفش و.... https://t.me/+6Bp_EkBgvAhlNzY0 یعنی امیررضای خشن و بی اعصابمون با نبات لوند و شیطون چیکار می‌کنه🙊😟
إظهار الكل...
sticker.webp0.13 KB
Repost from N/a
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱 #پارت_1 جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بی‌حوصله پشت گردنم را ماساژ دادم. نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم‌ و خسته آهی کشیدم. ملحفه‌ی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرک‌ها انداختم. زرورق مکعبی پاره شده‌ی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زباله‌ی همراهم انداختم. توت فرنگی؟! چرا میوه‌‌ای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟! اتاق دیشب برای یکی از خر پول‌های زمانه رزرو بود. از بچه‌های لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش می‌آید و می‌خواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو می‌کند. مرفه‌ی بی‌درد عالم بود که برای زن بازی‌هایش هم هتلِ به‌نام و پرستاره‌ی ما را در اختیار می‌گرفت. توی دلم حسرت تمام نداشته‌هایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر می‌شد و مادر بچه‌هاش... بدون شک خوشبخت بودن. -باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده. سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت. اسم و شماره‌ی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم می‌خواست. -بله... سلام. صدای خمار از موادش گوشم را آزرد. -تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته. بغض تمام گلوم را پر کرد. می‌خواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیره‌یِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند. فریاد زد: -نشنیدم بگی چشم؟ لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم: -چشم. بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بی‌اختیار به کاندوم پر و گره خورده‌ افتاد. -منیژه؟ با این که چندشم می‌شد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش. -بگو. از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا می‌شد یا خودم را می‌کشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن می‌خورد چون حتی اگر می‌بردی هم بازنده بودی. -چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟ با حسرت جوابم را داد. -سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟ کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیون‌ها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برنده‌ی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود. صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم: "باید حامله بشم" https://t.me/+s-_S_1Hhpd1hZTQ8 https://t.me/+s-_S_1Hhpd1hZTQ8 https://t.me/+s-_S_1Hhpd1hZTQ8 ➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.