cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

ࡄܭ❟ࡅߺ߳ࡉ‌❥

ࡅߺ߲ࡄܩ ܝ‌ࡅߺ߲ ܟ݆ߺܝܝ݅ܝߺܩߊࡅ࣪ߺࡅߺ߳🍷 -وَ قسم بہ حقارتِ واژه... وَ شڪوهِ سڪوت...ڪہ گاهے شرحِ حالِ آدمی!🕯️ | نگارنده: مائده | | دومین قلم | | رمان: سکوت | | تنفس: تمام شده|

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
296
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

بچه‌ها سلام... می‌دونم الان این حرف و بزنم با خودتون میگید چرا داره اینجوری می‌کنه! ولی من همه‌ی سعی و تلاشم و کردم تا بتونم رمان و ادامه بدم...اما دیگه نمی‌تونم...واقعا دیگه شرایط ندارم، دل ندارم برای ادامه دادنش و از جمله کسایی که هی میگفتن الناز نیست هستی نیست، باید بگم چنل تا شب پاک میشه... میتونید لینک رمان هستی و از رمان نیوز بگیرید و برید تو چنلش..اونجا کسایی که دلتنگشون بودین هستن! مرسی که تا اینجا حمایت کردین منو، کلی انرژی دادین🤍 ولی دیگه دلی برای ادامه دادن ندارم... می‌تونید لفت بدید... بازم مرسی از همتون🤍✨ این چنل با همه خاطراتی که داشت شب پاک میشه.. دوستون دارم مواظب خودتون باشید🤍 #نویسنده‌مائده
إظهار الكل...
𝐍𝐄𝐖 𝐏𝐀𝐑𝐓...* - من به تو تعلق ندارم امیرخان! :) • برای ارسال نظرات روی متن کلیک کنید •🍷 -𝑷𝑴-🤎🧺 https://t.me/BChatBot?start=sc-503583-FFXfvYY -𝑹𝑬𝑷-🧡🍂 https://t.me/+dU78b-c0MQM3N2I0 •| 𝖶𝖱𝖨𝖳𝖤𝖱-𝖬𝖠𝖤𝖣𝖤𝖧 |•
إظهار الكل...
••[ 𝑺𝑰𝑳𝑬𝑵𝑪𝑬 ]•• ♧#Prt52 ❲هانا امیدی❳ با هم از پله‌ها پایین رفتیم. چند نفری که متوجهمون شدن شروع به دست زدن کردن و یکی داد زد: - عروس داماد جدیدمون... به اجبار لبخندی روی لبم نشوندم. به چهره‌ی امیر که نگاه می‌کردم در عجب این بشر میموندم. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. یکی یکی به سمت امیر اومدن و هر کس به یه طریقی خودشیرینی می‌کرد. نگاهم پی رهام دوید که با اخم به ما زل زده بود. با صدای یکی از زنا نگاهم و از رهام گرفتم. - حالا راست راستی امیر ازدواج کردی؟ یا دوست دخترته؟ امیر با لبخند محوی کنج لبش جواب داد: - شما تا حالا دوست دختر کنار من دیدی؟ایشون نامزدمه! نامزد؟! عجیبه چقد تو که اون روز جلوی خواهرت گفتی این دوست دخترمه! حالا برات شدم نامزد؟ اخمی کردم که دستش و دور کمرم انداخت و گفت: - انشالله به زودی هم ازدواج می‌کنیم زیر لب گفتم: - به همین خیال باش... دوباره سیل تبریکات به سمتمون روونه شد که امیر گفت: - خیلی ممنون. چون تازه از سفر برگشتم وقت نشد خواهرم و ببینم با اجازتون! دوباره دستم رو گرفت و به سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم. به وضوح ترس و توی چشمای آرامش می‌دیدم‌. دستم هر لحظه بین دست امیر بیشتر فشرده میشد‌ رو به روشون که ایستادیم کم مونده بود صدای آخ گفتنم بلند بشه. هر دوشون بلند شدن...بر خلاف تصورم امیر با لحن آرومی گفت: - بی خبر ازدواج کردی آرامشم...انقدر غریبه شدیم؟ آرامش با لکنت گفت: - داداش بخدا من‌‌... وسط حرفش پرید و گفت: - راجع اینا بعدا صحبت می‌کنیم‌ برای انتخابت تحسین می‌کنم...بلاخره من رهام و خوب می‌شناسم مرد خوبیه! دستش و به سمت رهام دراز کرد و گفت: - به خانواده‌ی ما خوش اومدی با تاخیر با امیر دست داد و لبخندی زد. من افتادم بین یه مشت بازیگر که فقط بلدن نقش بازی کنن. در تقلا بودم دستم و از دست امیر در بیارم.‌.وقتی دیدم شوت تر از این حرفاست سرم و بردم زیر گوشش و گفتم: - دستم و شکوندی امیر تازه به خودش اومد‌‌. دستش رو شل کرد و گفت: - آها آره خوب شد یادم انداختی عزیزم. یه لحظه ما رو ببخشید...هانا زیاد حالش خوب نیست، براش خوبه که یه هوایی بخوره آرامش با طعنه گفت: - چرا نکنه به عروسیم حسادت می‌کنه؟ به جای من امیر جواب داد: - خواهر شوهر بازی در نیار آرامش...می‌دونی که بهترین عروسی تاریخ و براش می‌گیرم! آرامش انگار با شنیدن حرف امیر یه جوری شد و بهم نگاه کرد. امیر با همون لحن ادامه داد: - خب...راحت باشید ما میریم بیرون اجازه صحبت بهشون نداد و دستم و گرفت و دنبال خودش کشوند. وسط حیاط ایستاد. ازش جدا شدم و نگاهش کردم. - خب؟ می‌خوای چیکار کنی؟ من ازت توقع دارم که خواهرم و نجات بدی از دست این بشر، بعد تو یه فکر عروسی نگاهم کرد و گفت: - چیه حالا نگران خواهرت شدی؟ - چون ما بی‌گناه اینجاییم، سر بی عقلی من بود که افتادیم تو دام شماها نگاهی بهم انداخت که جسورانه گفتم: - چرا رهام اینجوری کرد؟ اصلا تو و رهام چه نسبتی با هم دارید؟ جدی گفت: - نمی‌خوام راجبش حرف بزنم عصبی گفتم: - همش داری این و میگی...خودتم نمی‌دونی انگار تکلیفت چیه! نگاه بدی بهم انداخت و با حرص گفت: - تو دیگه چرا می‌خوای بدونی ها؟ - خب می‌خوام بدونم واقعا چیزی هست یا نه الکی فقط دارید اینجوری دوره خودتون می‌چرخید! اخمی کرد که یک قدم بهش نزدیک شدم و گفتم: - امیر روز به روز که داره میگذره بیشتر ازت بدم میاد..حالم از حرف زدن و کارات داره بهم می‌خوره، کاش انقد که به فکر قدرت و کشتن این و اونی، یک ذره به فکر این باشی که تغییر کنی تا این همه آدم ازت متنفر نباشن و ازت نترسن‌..خوب بودن بد نیست امیر، چرا عوض نمیشی؟ فکر می‌کنی با این کارات به کجا میرسی هوم؟ زندگیت شده همش انتقام و ریختن خون این و اون... عصبی نگاهم کرد و با بالا رفتن دستش ساکت شدم و یه قدم عقب رفتم. ناباور بهش زل زدم. صورتش از خشم می‌لرزید. نفسام سنگین شده بود. - بزن...به لیست افتخاراتت اضافه کن...بزن دستش توی هوا مشت شد و پایین افتاد. لب باز کرد که چیزی بگه اما منصرف شد...داشت به پشت سرم نگاه می‌کرد. خواستم رد نگاهش و دنبال کنم که دستاش و دو طرف صورتم گذاشت و لب‌هام و با اون لب‌های داغ لعنتیش قفل کرد. خشکم زد...طوری که حتی نتونستم به عقب هلش بدم. بدون هیچ حرکتی لب‌هاش و روی لب‌هام نگه داشت. نمی‌دونم چقدر زمان گذشت که فاصله گرفت. نگاه ماتم رو به چهره‌ی کلافش انداختم. عوضی حق نداشت مثل عشق معمولی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده من و ببوسه‌. به سختی نفس کشید و گرفته گفت: - برو بالا تو اتاقت. درم قفل کن! با لحن منظور داری گفتم: - دیگه هیچ وقت...هیچ وقت فکر اینم نکن که ذره‌ای مال تو باشم. من به تو تعلق ندارم امیرخان...پس حق نداری هر وقت خواستی هر غلطی که دلت خواست بکنی بدون حرف دیگه‌ای با قدم‌های بلند به سمت ساختمون رفتم. با پشت دستم محکم روی لبم کشیدم‌ و با حرص گفتم: - خدا لعنتت کنه [ادامه دارد...]
إظهار الكل...
𝐍𝐄𝐖 𝐏𝐀𝐑𝐓...* - خودم قبر اون حرومزاده رو می‌کنم!🫢🩸 • برای ارسال نظرات روی متن کلیک کنید •🍷 -𝑷𝑴-🤎🧺 https://t.me/BChatBot?start=sc-503583-FFXfvYY -𝑹𝑬𝑷-🧡🍂 https://t.me/+dU78b-c0MQM3N2I0 •| 𝖶𝖱𝖨𝖳𝖤𝖱-𝖬𝖠𝖤𝖣𝖤𝖧 |•
إظهار الكل...
••[ 𝑺𝑰𝑳𝑬𝑵𝑪𝑬 ]•• ♧#Prt51 ❲هانا امیدی❳ ستاره که رفت، همه چی آروم شد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود! همه اون وسط مشغول بزن و برقص بودن. آخرین پله رو پایین رفتم. همون قدر که ستاره ناراحت بود، منم ناراحت بودم و واقعا نمی‌تونستم با کارا و رفتارهای رهام کنار بیام. رو به روشون ایستادم. قصد داشتم کاری کنم که ستاره نشکنه! خورد نشه بخاطر این اتفاق و نشون بدم که ستاره یکی و داره که مثل کوه پشتشه! آرامش با اکراه بلند شد. باید اعتراف کنم که زیباییش چشم‌گیر بود با لبخند کوتاهی گفتم: - تبریک میگم به رهام نگاه کردم که اونم ایستاده بود. جعبه‌ی توی دستم رو به سمت آرامش گرفتم و گفتم: - یه هدیه‌ی کوچیک...چون عروسی‌تون سوپرایز بود نشد چیز بهتری تدارک ببینم‌ جعبه رو از دستم گرفت و بازش کرد. گردنبندی زیبا و چشم گیر بود. نگاهم کرد و لبخند کوتاهی زد. نگاهِ معنا داری به رهام انداختم که آروم فقط نگاهم کرد. نگاهی به ساعت دیواری کردم و گفتم: - به نظرم عروسی رو زودتر تموم کنید بهتره. پرواز داداشت تا یک ساعت دیگه میشینه رنگ از رخ آرامش پرید و اخم‌های رهام در هم رفت، اما من فقط لبخند زدم....به این راحتیا نیست آقا رهام...اصلا نیست. * * * * * * * با ترس نگاهش کردم و گفتم: - چرا چیزی نمیگی؟ خیره به یه نقطه حتی پلک هم نمی‌زد. از رگه های قرمز چشماش ترسیدم...از رنگ و رخ کبود شدش...از اینکه نه داد می‌زد نه فریاد فقط زل زده بود به یه نقطه و اسلحه‌ی توی دستش رو تکون میداد‌. عصبی گفتم: - امیر نمی‌خوای کاری کنی؟ اونا اون پایین عروسی گرفتن اما تو نشستی اینجا...یه کلام حرفم نمی‌زنی! انگار اصلا صدام نمیشنید. می‌فهمیدم خون جلوی چشمش رو گرفته. رو به روش روی زانوهام نشستم و اسلحه رو از دستش کشیدم که بلاخره نگاهم کرد‌. از اون نگاهش که مثل گرگ درنده شده بود می‌ترسیدم. با تته پته گفتم: - تو که نمی‌خوای بلایی سرشون بیاری... صورتش و جلو آورد و آروم گفت: - کاری باهاش می‌کنم که برای مردن التماسم کنه! رنگ از رخم پرید...خدایا عجب غلطی کردم پیگیر امیر شدم تا پیداش کنم. اگه بلایی سر رهام بیاره اونی که بیشتر داغون میشه ستاره‌س. ملتمس گفتم: - نه...لطفاً نه...ببین یه کاری کن جدا بشن...جداشون کن اما بلایی سرش نیار...به خاطر من...من نه به خاطر آرامش! با خشم از لای فک قفل شده‌اش غرید: - به خاطر تو... به خاطر آرامش...خودم قبر اون حرومزاده رو میکنم خواست بلند شه که سریع بازوهاش و گرفتم. نگاهی بهم انداخت که گفتم: - ستاره چی پس؟ اون چه گناهی کرده؟ نشست سر جاش و با همون لحن گفت: - ستاره؟ راحت میشه از دست این آدم..بجاش دیگه عذاب نمی‌کشه هوم؟ با ناله گفتم: - امیر چرا باز قاطی کردی...چرا اینجوری می‌کنی؟ نفسش و بیرون داد و گفت: - سوال نپرس...بجاش تماشا کن از جاش که بلند شد حس کردم یکی قلبم و از جاش در آورد. دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: - بلند شو با وحشت گفتم: - چیکار می‌خوای بکنی؟ دوباره خونسردی عجیبش به چهره‌ش برگشت و گفت: - میرم توی عروسی خواهرم باشم. مشکلی هست؟ با تردید نگاهش کردم...بدون گرفتن دستش بلند شدم و گفتم: - من خودم می‌تونم برم هنوز دو قدم نرفته بودم که دستم و توی دست بزرگش گرفت و گفت: - جای تو باشم هیچ مخالفتی نمی‌کنم در اتاق و باز کرد...از ترس اینکه اتفاقی بیوفته رنگ به روم نمونده بود. [ادامه دارد...]
إظهار الكل...
خب بچه‌ها انگار شرایطتتون اوکیه و می‌تونید بیایید تلگرام... پس رمان و شروع می‌کنم 👨🏼‍🦯 پارت گذاری هم...یا ظهره یا شب بعد از ساعت 24! کلا زمانی که نت باشه پارت میزارم🙌🏼🤍
إظهار الكل...
فردا نتیجه رو میبینم و اگه اوک بود که شروع می‌کنم... اگه نبود بازم صبر می‌کنم تا وضعیت درست بشه!🤍
إظهار الكل...
های بروبچ👐🏼🤍 اگه رمان و ادامه بدم هستید حمایت کنید؟یا فعلا تو شرایطی نیستین که بتونین آنلاین بشین و رمان و بخونید?!Anonymous voting
  • هستم می‌تونم آن بشم و حمایت می‌کنم 🙌🏼
  • نیستم...چون به سختی وصل میشه اونم بعد از یک ساعت، اصلا نمیشه 😑
0 votes
بچه‌ها سلام... تا زمانی که وضعیت اینجوریه و نتا هی قطع و وصل میشه رمان متوقف میشه! چون من به سختی می‌تونم تلگرام بیام و اصلا تلگرامم خوب وصل نمیشه که بخوام براتون پارت بنویسم و بزارم! دیگه امیدوارم از این قضیه درک داشته باشید و لفت ندین.. چون اگه بعد از این چند روز و وضعیت بیام ببینم خیلی ریزش داشتیم و رفتیم رو دویست دیگه کلا ادامه نمیدم و چنل و می‌بندم! پس صبور باشید تا تموم بشه این وضع و پر قدرت برگردم🤍✨
إظهار الكل...
بچه‌ها تا نتا باشه و قطع نشه سعی می‌کنم براتون پارت بزارم🤍✨
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.