cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

ریــــــسمان

نویسنده: صبا ترک

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
53 676
المشتركون
-9824 ساعات
-7747 أيام
+68130 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

_ این دختر رو خوب نگاه کن. توی شناسنامه‌اش نوشته سامیه علیزاده، نام همسر، رادین معتمد. گفتم شناسنامه‌اش رو بیاره تا بفهمی عمق حماقتت در چه حد بوده که با یه مرد زن دار دل می‌دادی و قلوه می‌گرفتی! شوک... حیرت... پس‌زدگی از واقعیت... و در نهایت درد... همان حقیقتی که عاجزانه از آن فرار می‌کرد به روی صورتش با شدت عظیمی کوبیده شد. درد مهلک بود. صدای گریه و زجه و داد زن ناشناس سینه‌اش را خراش می‌داد. ناتوانی و درد عمیقی در رفتار زن بود به قدری که احساس کرد زمین از شدتش زیر پایش دهن وا کرده و او را می‌بلعد. هزار تصویر از رادین در سرش می چرخید. تصاویری که در آن به او لبخند گرم می‌پاشید. دستش را می‌گرفت. چانه اش را مالکانه لمس می کرد. عشق به رویش با نگاه می پاشید. دلش بهم پیچید و هر آن چه در معده داشت تا حلقش را سوزاند. رادین زن داشت و با نگاهش آنطور با او عشق‌بازی می‌کرد؟! یا شاید ان همه عشق هم زاییده ی توهم و تصور احمقانه‌ی خودش از او بود. از رادین رویایی پر نقش و نگار ساخته بود تصویری که حال می‌دانست واقعیت نداشت. نریمان راست می گفت. چقدر احمق بود! آنقدر که عاشق یک دروغ شده بود. https://t.me/+uYWYTQYIBVllZWI8 من شاهدختم یه دختر ساده و شهرستانی که هنوز به سن قانونی نرسیده فهمیدم پدربزرگ پولداری دارم که کارخونه ی خودش رو برام وصیت کرده. امین وصیتم رادین معتمد بود. اولین مردی بود که توی زندگی کوچیکم پا گذاشته بود و با رفتار جنتلمنانه اش منو عاشق خودش کرد اما نمی دونستم همه ی رفتارهای عاشقانه اش فقط پوششیه که بتونه باهاش کارخونه ام رو ازچنگم دربیاره و منو به خاک سیاه بکشونه! https://t.me/+uYWYTQYIBVllZWI8 https://t.me/+uYWYTQYIBVllZWI8 https://t.me/+uYWYTQYIBVllZWI8 اثر جدید از نویسنده‌ی #التیام که یکی بهترین رمان‌ها از دید مخاطبین بود. رمان #شاهدخت با بیش از۲۰۰پارت اماده در کانال و بسیار منظم❌️ از دستش ندید❤️‍🔥
إظهار الكل...

- زن داشتی و اومدی سراغ من؟ زن داشتی و زیر گوشم زمزمه های عاشقانه سر میدادی نامرد؟ همایون دندان قروچه ای کرد و سعی کرد صدایش بالا نرود. - حرف می زنیم، منو سگ نکن برگرد اون چمدون کوفتی رَم بذار سر جاش. مریم با رنج اشکش را پاک کرد و با کینه جیغ کشید: - برو کنار از جلوی در، حتی یه لحظه هم تو این خراب شده نمی مونم. ناخدا به یکباره سرخ شد و با خشم عربده کشید: - گوه خوردی که نمونی. مگه دست توعه؟ گفته بودم این بار غل و زنجیرت میکنم ولی نمیذارم از دستم سُر بخوری. - آره گفته بودی ولی اون برای موقعی بود که نمی دونستم زن داری نامرد دغل باز دروغگو. همایون دیوانه وار عربده کشید: - بفهم نفهم! زنم نیست.... زن من تویی سلیطه. - هست هست، صیغه اته. منم میرم درخواست طلاق میدم، بابام حق داشت که میگفت لیاقت منو نداری. همایون دیوانه شد. با فکی قفل شده و صورتی سرخ از خشم بازوی دخترک را گرفت و بی توجه به تقلاها و جیع هایش او را کشان کشان تا تخت برد. - که میری درخواست طلاق میدی نه؟ مریم جیغ کشید: - ولم کن. وَ همایون روی پاهایش نشسته، دستانش را بالای سرش نگه داشت و با تمسخر عربده کشید: - منم وایسادم نگات کردم! - وای وای... نفسم رفت تو رو خدا بلند شو. همایون صدای هق هق های مظلومانه اش را نمی‌شنید. عشق این زن داشت مجنونش می کرد. - گوه خوردی که بری درخواست طلاق بدی بی همه چیز. همه کس و کار من تویی. رگ میزنم واسه تو سلیطه، وسط خونه جیغ میکشی که طلاق؟ پشت دستش را نشانش داد و با خشم و صدایی لرزان از بغض خروشید: - بزنم دندونات بریزن تو حلقت؟ هان؟ گوه میخوری منو با رفتنت تهدید می کنی. مریم می ترسید که اتفاقی برای جنین لانه کرده توی وجودش بیفتد. با ترس نگاه نامحسوسی به شکمش انداخت و هق زد. - هُما بلند شو دیوونه، نمیرم، بخدا حالم بده الان بالا میارم. ناخدا گوش نداشت. نمی دانست که بچه ای از وجود خودش در بطن معشوقش در حال پرورش یافتن است. مریم با درد لب گزید و هُما با بی قراری گفت: - چطوری بهت بفهمونم همه جونمی؟ قربونت برم حله؟ نفسم، عشقم، دورت بگردم، دار و ندارم، چش قشنگم... بمیرم برات؟ هوم؟ بمیرم که باورت بشه؟ حالش داشت بهم میخورد و همایون باور نمی کرد. تا خواست لب هایش را به کام بگیرد، دخترک خورده و نخورده همه چیز را بالا آورد. همایون با وحشت بلندش کرد و اشک از گوشه چشمانش چکید: - چی شد؟ چت شد زندگیم؟ بمیرم، بمیرم، هُما بمیره چی کارت کردم؟ دخترک با بیچارگی به گریه افتاد و جیغ کشید: - نگام نکن، نگام نکن... مرد جوان گوش نکرد، بغلش کرده، کمرش را نوازش کرد و کتفش را محکم بوسید. - گوه خوردم، گوه بزنن تو این مغز من که قاطیه، غلط کردم اشکال نداره بالا بیار، بالا بیار عشقم من غلط کردم. نوکرتم عشقم، بخدا زن من فقط تویی، عاشقتم تو رو خدا بفهم... پیشانی اش را با زاری گذاشت روی کتف مریم و دخترک با نفس نفس هق زد. همان لحظه تلفن خانه آنقدر زنگ خورد که رفت روی پیغام گیر. هدی بود، دختر خاله اش و صدای بشاش و دوق زده اش که می گفت: - وای مرمر، حامله ای؟ الهی دورتون بگردم که بالاخره عشقتون داره میوه میده. هُما نمی دونه؟ تو رو خدا یجوری بهش بگو سکته نکنه از خوشی... چشم های همایون گرد میشود و... https://t.me/+pM0IpPbOla1kNjU0 https://t.me/+pM0IpPbOla1kNjU0 مریم دختری آروم و مظلوم که بخاطر لج و لجبازی پدرش به زور و اجبار به عقد پسرعموش سبحان درمیاد، در حالی که عشق همایون، پسرداییِ خشن و بی اعصابش رو تو سینه داره. همایون با شنیدن خبر ازدواج ناگهانی مریم، با دلی شکسته دیارش رو ترک میکنه و به دریا پناه میبره. اما بعد از سالها دوری وقتی میشنوه پدرش رو به قبله ست برمیگرده و عشق قدیمی اش تو سینه شعله میکشه در حالی که زن داره و.... 🔥❤️ https://t.me/+pM0IpPbOla1kNjU0 https://t.me/+pM0IpPbOla1kNjU0
إظهار الكل...
مدیترانه🧜🏻‍♀️🌊🧜🏻‍♂️مریم پورمحمد

﷽ 📚مِدیتَرانه(مریم پورمحمد) داشتم از این شهر می رفتم صدایم کردی جا ماندم!... 🖊#رسول_یونان ◻️مدیترانه ››› آنلاین ◾در دست چاپ (نشر آرینا) ◼️قتلگاه شیطان ››› آنلاین ◽ ◻️مسیحا نفسی می‌آید ››› آنلاین ◾ ◼️قسم به آن شب ››› آنلاین ◽

عینک آفتابیم و جابه جا کردم و راه افتادم تو بازار چشمم به برادرزاده فاضل جلوم افتاد اینجا‌چیکار می‌کنه؟ فکر نمی‌کردم با این همه ثروت و دم و دستگاه پاش و تو بازار دست فروش‌ها بذاره! یاد دیشب تو عروسی افتادم چند بار اومد سمتم و با پررویی تمام و با لحن سردی بهم گفت عینکت و بردار! نمی‌دونم چرا اصرار داشت چشم‌هام رو ببینه! منم چون از لحن دستوریش اصلاً خوشم نیومد محلش ندادم! کلاً حس خوبی بهش نداشتم! یه جوری بود! مرموز و مغرور بود و زیادی جدی! حتی جرات نداشتم مستقیم تو چشم‌های ترسناکش نگاه کنم! از بالا به آدم نگاه می‌کرد و یه جوری رفتار می‌کرد انگار مالک دنیاست! نگاهی به سر تا پاش انداختم این بار دشداشه پوشیده بود! الحق زیادی خوشتیپ و خوش هیکل بود و همه چی بهش میومد! با اینکه این لباس اصلاً طبق سلیقه من نبود و دلم نمی‌خواست بابا بپوشه؛ ولی عجیب تو تن اون جذاب بود! نمی‌دونم سنگینیه نگاهم رو حس کرد یا چی که روش و برگردوند سمتم دستپاچه نگاهم رو ازش گرفتم و با دیدن شال‌ها سراسیمه سمتش و یکی و برش داشتم و نگاهی انداختم و از فروشنده قیمتش رو پرسیدم با شنیدن قیمت سرم سوت کشید - چه خبره؟ - ابریشم خانوم! - تخفیف میدین بگیرم! نگاهی به پشت سرم انداخت - شما اصلاً لازم نیست پولی پرداخت کنین! اول فکر کردم داره تعارف می‌کنه؛ ولی با دیدن چهره مصممش کنجکاو سرم و چرخوندم ببینم نگاهش به کیه با دیدن برادرزاده فاضل؛ اونم با نگاهی خیره روی خودم تعجب کردم پشت من چیکار می‌کنه؟ فروشنده ادامه داد: - این شال رو مهمون آقا هستین خانوم! از این کارش اصلاً خوشم نیومد! دلم نمی‌خواست پول شالم رو اون پرداخت کنه! خواستم خودم حساب کنم فروشنده قبول نکرد - حساب شده خانوم! کلافه پول و گرفتم طرف برادر زاده فاضل که حتی اسمشم نمی‌دونستم و تا اومدم لب باز کنم روش رو برگردوند و رفت مات موندم یعنی چی این رفتار‌هاش؟ پا تند کردم سمتش و از دهنم در رفت - هوی آقا؟ از حرکت ایستاد و دست‌هاش و پشت کمرش قفل کرد و برگشت طرفم سریع رفتم سمتش و پول و گذاشتم توی جیب لباسش - احتیاجی به پول و هدیه کسی ندارم! نگاهش پر ازحیرت و ناباوری شد! انگار به هیچ وجه انتظار همچین واکنشی رو ازم نداشت و فکر می‌کرد از خدا خواسته پولش و قبول می‌کنم! دستش و فرو کرد تو جیبش و پول و درآورد و پرت کرد روی زمین از این حرکتش حسابی جا خوردم و معنیش و متوجه نشدم نکنه داره بهم توهین می‌کنه؟ به هیچ وجه طاقت تحقیر و توهین کسی و نداشتم و بدون اینکه بتونم خودم و کنترل کنم پول و با پام شوت کردم طرفش - به چه جراتی تحقیرم می‌کنی؟ فکر کردی کی هستی؟ ابرویی بالا انداخت و بالاخره زبون باز کرد و با لحن یخ و خوفناکش چند کلمه‌ای به عربی گفت حتی یک کلمه‌اش رو هم متوجه نشدم؛ اما مشخص بود داره تهدیدم می‌کنه! با اینکه یکم از لحنش ترسیدم؛ ولی سعی کردم حرفم و بزنم! - برای من شاخ و شونه نکش! فهمیدی؟ من حسنام! ساکت نمی‌شینم هر کاری خواستی انجام بدی! بر عکس انگار از حرفم خوشش اومده باشه سرش رو کج کرد و نگاهی سوزان و بی‌پروا به سر تا پام انداخت - تجاسر! نه از نگاهش خوشم اومد! نه بازم متوجه حرفش شدم؛ ولی قشنگ معلوم بود داره با نگاهش می‌خورتم! بی‌طاقت اومدم لب باز کنم یه چیزی بارش کنم اومد جلوتر بوی عطرش مشام رو پر کرد! لعنتی این عطرش نمی‌دونم چه مارکی بود؛ ولی محشر بود و به طرز جنون آمیزی جذبم می‌کرد! ناخودآگاه نفس عمیق کشیدم و چشم‌هام رو بستم و تا اومدم لذت ببرم عینکم از چشم‌هام کشیده شد رنگم پرید و فوراً دست‌هام رو گذاشتم روی چشم‌هام پدرام خیلی جدی و با هشدار تاکید کرده بود تو این شهر حق ندارم عینکم و بردارم! یا اجازه بدم هیچ مردی چشم‌هام و ببینه و حالا این مرد مصمم بود هر طور شده به خواسته‌اش برسه! https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0 https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0 https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0 https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0 داستان از روزی شروع شد که پامو برای اولین بار گذاشتم به شهر مادریم و با اولین شوک زندگیم مواجه شدم! یه مرد ثروتمند از بزرگترین و معرف‌ترین طایفه عرب مادربزرگم رو دزدید و باهاش ازدواج کرد! و حالا برادرزاده همین مرد که همه به خوی وحشی و حیوانی می‌شناسنش و عالم و آدم ازش حساب می‌برن من و...
إظهار الكل...
-زن بگیری؟ یکی دیگرو عقد کنی؟! پس من چی؟ بی‌توجه کت اسپرت مشکیش رو پوشید: - یعنی چی من چی؟ تو عروس خون‌بسی! صیغمی فقط، این کارو کردم که سر داداشت که رفیقم بود یه زمانی بالا دار نره با گریه نالیدم: - من که هر کاری باهام کردید ساکت موندم جیکم در نیومد حتی اعتراضم نکردم، زدیم زیر مشت و لگد گرفتیم گفتم داغ‌ برادر دیده عصبیه! هر وقت خواستی تو تختت بودم هر چی خواستی انجام دادم جیک نزدم چون چون قبل این داستان قتل داداشت از ته قلبمم دوست داشتم ولی تو رو قرآن نخواه که که یه زنو کنارت تحمل کنم نمیتونم با اخم کراوات مجلس خاستگاریشو بست: -سه ماه دیگه عقد من با گلیِ بعد عقد مدت صیغه رو می‌بخشم بهت می‌فرستمت خونه بابات تا این قضیه تموم شه دیگه با پایان جملش از کنارم رد شد و من موندم حوضم و بغضم! پس اون شبایی که تا صبح به درد و دلاش گوش دادم و براش زنانگی کردم چی؟ پس حس من چی؟! یا نطفه ای که تو شکمم بود!!! دستی روی شکمم گذاشتم و چشمامو‌ باز و بسته کردم، تا سه ماه دیگه میشد چهار ماهم قطعا می‌فهمید که ازش حاملم و اون موقع بچرو ترم می‌گرفت! با این فکر از اتاق بیرون زدمو سمتش رفتم که جلو در خونه بود، دستی زیر چشمام کشیدم و این‌بار با صلابت به خاطر بچم گفتم: - همین الان مدت صیغه رو ببخش منو بفرست خونه ی بابام چشماش گرد شد انگار منتظر این حرف نبود: - نه انگار توام بدت نمیاد - تو که منو نمی‌خوای چه فرقی داره بی رحمانه جوابمو داد: - چون تا سه ماه دیگه می‌تونی تو تخت سرویس رایگان بهم بدی! واسه همین اومده بودی خونم دیگه نکنه یادت رفته؟ کیش و مات موندم، انگار خودشم زیاد از حرفش خوشش نیومد چون حرصی دستی لای موهاش کشید و ادامه داد : - لعنت بهت لیلی که مجبورم می‌کنی همه چیزو بهت بگم، حالا فهمیدی واس چی می‌خوام نگهت دارم؟ گورتو گم کن ریدی تو عصابم رو ازم گرفت و از خونه بیرون زد ولی قبل این که درو ببنده دنبالش کشیده شدم و این سری کوتاه نمی‌اومدم‌ دیگه: - می‌خوام برم همین الانم می‌خوام برم تو غلط می‌کنی خیلی بیجا می‌کنی منو به خاطر گرم کردن تختت نگه داری، خودمو میکشم نذاری برم فهمیدی جیغ می‌زدم و اونم تا حالا همچین صدایی از من نشنیده بود، جوری جیغ میزدم که همسایه‌ی طبقه پایین در خونش و باز کرد و صدرا سعی داشت آرومم کنه اما موفق نبود و من ساکت نمی‌شدم: - می‌خوام برم می‌خوام برم دیگه من نمی‌خوامت ازت متنفرم، متنفرم... - خـــــــــفه شـــو، خفه شو ببند دهنتو لیلی! با پشت دست محکم تو دهنم زد جوری که مزه‌ی خون تو دهنم پیچید و بازوم و گرفت و کشوندم سمت خونه اما من دیگه کوتاه نمی‌‌اومدم: - ولم کن کمک کمک ترو خدا یکی کمک کنه منو الان می‌زنه ترو خدا تقلا می‌کردم و دوتا های همسایه ها اومدن تا منو از صدرا جدا کنن اما زور صدرا می‌چربید: - زنمه اختیارش دستمه مسئله خانوادگی دخالت نکنید و صدای داد و بیداد تو راهرو پیچیده بود و منو می‌کشوند و به یک باره خودم و محکم به عقب کشیدم و جیغ زدم ولم کن و اونم با حرص منو به عقب هول داد... و دستم از دستش سر خورد و من بودم که ناگهان از پله ها پرت شدم پایین و درد تو کل تنم پیچید؛ و صدای داد و یا حسین شنیدم و بعدش تاریکی، تاریکی مطلق... https://t.me/+TauAGkt2uAY1YTdk https://t.me/+TauAGkt2uAY1YTdk -ما و کل همسایه ها شاهدیم، ایشون خانومشو هول داد از پله ها جناب سروان! چند باریم صدای جیغ و کتک کاری از خونشون میومد خانمم می‌گفت دختره مظلومو این آقا میزنه و صدای جیغ مادرم تو بیمارستان پیچید: - واااای چه حرفا زنش بوده اصلا می‌خواسته ببرش تو خونه ابروش نره اتفاق بوده این حرفا چیه؟ اصلا می‌زدش که آدم شه و من بی اهمیت تمام این حرفا مات زده بودم، لباسام هنوز خونی بود و خودم هنوز تو شوک! باردار بود و دیگه نمی‌تونست مادر شه؟ چیکار کرده بودم؟ صدای مادرم تو گوشم هنوز می‌پیچید که به یک باره کنم داد زدم: - مامان بس کن با بهت بهم نگاه کرد که ادامه دادم: - زدم بچمو کشتم، به خاطر حرفای تو دختری که دوستش داشتمو روحشو کشتم! مات موند و با چشمای اشکی ادامه دادم: - همه چیز داشت درست می‌شد مهرش به دلم نشسته بود ولی با حرفای تو زدم زندگیمو با دستای خودم نابود کردم https://t.me/+TauAGkt2uAY1YTdk https://t.me/+TauAGkt2uAY1YTdk https://t.me/+TauAGkt2uAY1YTdk
إظهار الكل...
🏷🏷🏷 #پارت532 سبک سنگین کردن کلمات و ساختن بهترین جملات که بتواند درک بهتری به او بدهد. _ خانوم دکتر، من نامزد دارم، پونه! اما خب شاید مورد ما جزو مواردی باشه که کمتر پیش بیاد...  سکوت می‌کند و با سر من را ترغیب به ادامه دادن می‌کند.   _ داستان ما خیلی طولانیه، خانوم دکتر.  لبخند آرامی می‌زند.  _ بیست دقیقه وقت داریم.  ساعت از ۹ شب گذشته و به پونه پیام دادم که امشب به آپارتمانم می‌روم و هنوز جواب نداده بود.  _ ماجرای من و پونه، سه چهارم زندگی منه... یعنی وقتی ۱۰_۱۱ سالم بود و اون ۶_۷ سالش. پدر من آدم پولدار و بانفوذی بود و خونهٔ پدربزرگ پونه کنار عمارت پدر من...  برایش خیلی خلاصه از خودمان می‌گویم، حتی حرف زدن از او هم خستگی‌ام را به‌در می‌کند. یک روز پر از تلاطم، گلناری که امروز دیده بودم و داشت با عصا راه می‌رفت و لبخند می‌زد، صبح سامان رفته بود دم خانه‌اش...  _ من تا سال‌ها فکر می‌کردم پونه زنده نیست، دوران وحشتناکی بود، می‌دونید؟ زندگی من با تمام روتین‌هاش، واقعاً زندگی نبود. تا این‌که یه روز دیدمش...  فکر می‌کنم اگر پونه بود حتماً به حضور آن دختر و بوسیدنش اشاره می‌کرد و چپ‌چپ چشم‌غره می‌رفت.  _ وقتی فهمیدم زنده‌ست خیلی چیزا فرق کرد، منی که زندگیم شده بود کار و درس و دوست‌دختر و هر چی که فکر می‌کردم شب قرار نیست فرصت فکر کردن به نبودن اون‌و بده... باور کرده بودم که پول گرفته و طلاها رو دزدیده و رفته، وسط راهم تصادف کرده و تمام...
إظهار الكل...
⚡️عضویت در کانال vip ریسمان ⚡️ 🎍وی ای پی از کانال اصلی #خیلی جلوتره و این فاصله هررزو بیشتر میشه‌. 🎍کانال vip  بدون هیچ گونه تبلیغ و تبادل و پیام آزار دهنده ایه. 🎍پارت گذاری توی کانال vip به صورت هفته ای 10تا12پارته. جهت دریافت عضویت کانالvip رمان «مبلغ 35 هزار تومن» به شماره کارت: 5022291305608133 خدیجه مرادی زهرایی واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی: @Risman_novel ارسال کنید.
إظهار الكل...
Repost from N/a
سوالات نهایی عربی لو رفت دانلود سوالات
إظهار الكل...
Repost from N/a
Photo unavailable
🔹🔹 سوالات امتحانات نهایی عربی ⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۳/۰۵ ⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۳/۰۶ 📂 دانلود سوالات
إظهار الكل...
Photo unavailable
🔹🔹 سوالات امتحانات نهایی عربی ⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۳/۰۵ ⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۳/۰۶ 📂 دانلود سوالات
إظهار الكل...