cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

شیرینی‌اتفاقی‌تلخ⅌

🧿﷽🧿 لا تَخَفْ وَ لا تَحزَن إنّا مُنَجُّوك🐚 نترس و غمگین نباش، من نجاتَت می‌دهم🍃 (عنکبوت/۳۳) #شیرینی‌اتفاقی‌تلخ (آنلاین)🍫 https://t.me/c/1784028982/23 ✍🏻مـحـدثـه نـعـمـتـی فـرد عضو انجمن هنر مهبانگ📗 @mahbangg

إظهار المزيد
لم يتم تحديد البلدلم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
179
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

سلام عزیزا❤️ متاسفانه امروز نمی‌تونم پارت بزارم😔و فردا هم تعطیل رسمی هست. پس چهار پارت طلبتون💋 سه شنبه با شش پارت می‌رسم خدمتتون😍😘 ممنون از نگاه قشنگتون😍💋
إظهار الكل...
اینم از پارت‌های خوشگل امروزمون😍 نظر و ریکشن یادتون نره💋😘
إظهار الكل...
༻༻༻༻༻༻༻༻༻ ꜱʜɪʀɪɴɪᴇᴛꜰᴀɢʜɪᴛᴀʟᴋʜ ༻༻༻༻༻༻༻༻༻ #شیرینی‌اتفاقی‌تلخ🍫 #پارت۳۲ نفس عمیقم رو بازدم کردم و با کنار زدن افکارم، از آشپزخونه خارج شدم و دوباره روی همون مبل روبه‌روی ماهان نشستم و همون طور که تکیه‌م رو به مبل می‌دادم، پای راستم رو روی پای چپم انداختم. پلک نسبتاً طولانی‌ای زدم و با حرکت دست بهش فهموندم که حرفاش رو بزنه ولی با چیزی نگفتنش چشم‌هام رو باز کردم که نگاهم توی نگاه نگرانش گره خورد. نگاهش به چشم‌هام عمیق شد و با لحنی که نگران به نظر می‌رسید، گفت: - چشم‌هات قرمز شده! چند وقته نخوابیدی؟ نفس کلافه‌ای کشیدم و با دوختن نگاهم به میز شیشه‌ای شلوغ رو‌به‌روی مبل، آروم جوابش رو صادقانه دادم. - چند شبه نخوابیدم. با حرفی که زد، ناباور به چشم‌هاش که نگران شدنش رو اعلام می‌کرد، نگاه کردم و لعنت بر آدم دهن‌لق! - به خاطر ماموریت جدیدته؟ با زدن چند پلک حواسم رو جمع کردم و درحالی که تکیه‌م رو از مبل می‌گرفتم و صاف می‌نشستم، با چشم‌هایی که کمی ریز شده بود، گفتم: - باز این سعیدِ دهن‌لق چغلی من رو پیش تو کرده؟ گوشه‌ی لبش بالا رفت و طرح لبخند گرفت و درحالی که نگرانی توی نگاهش کمتر شده بودو مهربونی جاش رو گرفته بود، با انگشت شست دست راستش بالای ابروش رو به عادت خاروند و با همون لبخندش گفت: - راستش به من زنگ زد و گفت از وقتی ماموریت جدید گرفتی، نرفتی پیشش. نگرانت شد و به من زنگ زد. دست به سینه شدم و با ابرو‌هایی که کمی بالا رفته بود، بقیه‌ی حرفش رو به راحتی از چشم‌هاش خوندم. - تو هم فکر کردی به خاطر ماموریتم چند روزه بی‌خواب شدم و پیش سعید نرفتم؟ با سرش آروم تایید کرد و درحالی که اشاره‌ش به بهم ریختگی خونه بود، گفت: - به نظرت دلیل بی‌خوابیت و این شلختگی‌هات چی می‌تونه باشه؟ درحالی که نگاهم روی میز به هم ریخته‌ی روبه‌روم به دنبال گوشیم می‌گشت، دست‌هام رو روی مبل گذاشتم و از جا بلند شدم. بدون توجه به نگاهش که همراهم به بالا کشیده شده بود، گوشیم رو از کنار لیوان‌های خالی از چای برداشتم و همون‌طور که از کنارش عبور می‌کردم و به سمت اتاق می‌رفتم، دست چپم رو روی هوا تکون دادم و گفتم: - برای ماموریت نباید دور و بر هرچی پلیسه بگردم، برای همین نرفتم پیش سعید. شبِ صبح شدت هم بخیر! با ورودم به اتاق و بستن محکم در پشت سرم، جای هر سوالی رو ازش گرفتم و درحالی که به تاریکی اتاقم چشم می‌دوختم، دوباره توی گذشته‌ای غرق شدم که به یاد آوردن قسمتیش، خواب رو از چشم‌هام گرفتم. ✍🏻: #محدثه_نعمتی‌فرد
إظهار الكل...
༻༻༻༻༻༻༻༻༻ ꜱʜɪʀɪɴɪᴇᴛꜰᴀɢʜɪᴛᴀʟᴋʜ ༻༻༻༻༻༻༻༻༻ #شیرینی‌اتفاقی‌تلخ🍫 #پارت۳۱ دستش رو روی لب‌هاش گذاشت و درحالی که نگاهش از خنده برق میزد، آروم گفت - اگه قول بدی یکم با ادب‌تر صحبت کنی و عصبانی نشی میگم. با لبخندی که پوششی برای عصبانیت عجیب درونم بود، با انگشت‌های دست راستم، روی اُپن آروم ضرب گرفتم و تصنعی سرم رو تکون دادم و با خونسردی حرفش رو تایید کردم. - من آرومم! چرا اصلاً باید عصبانی بشم؟ هوم؟ دستش که از صورتش جدا شد، نگاهم به چشم‌های متعجبش که واکنش‌هام رو زیر نظر گرفته بود، جلب شد. با گذاشتن دست‌هاش روی دسته‌ی پهن مبل، از جا بلند شد و درحالی که با رسیدن به آشپزخونه، پشت اُپن می‌ایستاد، چشم‌های متعجبش رو بهم دوخت. دست‌هاش رو روی دست‌های بی‌قرارم گذاشت و درحالی که سرش رو کمی به پایین خم می‌کرد تا بهتر نگاهم کنه، ابرو بالا انداخت و آروم گفت: - آرشام؟ حالت خوبه؟ چیزی شده؟ نگاهم رو از چشم‌هاش جدا کردم و همون طور که به صفحه‌ی تلویزیون چشم می‌دوختم، آب دهنم رو قورت دادم که نگاهش رو برای لحظه‌ای به گلوم داد. با نفس عمیقی حس بدی که درونم ایجاد شده بود رو کمی دور کردم و با صدای آروم که خش‌دار شدنش اصلاً دست من نبود، زمزمه کردم. - چیزی نیست. فقط چون بیدارم کردی عصبانی شدم. نشستن دستش روی شونه‌م باعث شد که نگاهم رو دوباره به مردمک‌های غمگینش که دریایی از غم رو به دوش می‌کشید، دادم. با اون برق غم چشم‌هاش لبخندی کوچیک روی لب‌هاش نشوند و با لحن دلگرم کننده‌ای گفت: - من که می‌دونم دلیلت این نیست ولی نیاز نیست اگه دوست نداری به من بگی. فقط بدون هر وقت نیاز به کمک داشتی می‌تونی به من بگی چی شده. مثل همیشه لبخندی از جنس دل‌گرمی روی لبم نشست؛ مثل هر وقت که یاد‌آوری می‌کرد همیشه هست، دست مثل تموم این سال‌ها! دستم رو روی دستش که روی شونه‌م بود، گذاشتم که فشار آرومی به شونه‌م داد و با رها کردنم، به سمت مبل‌ها برگشت و درحالی که دوباره خونسردیش گُل کرده بود، گفت: - خب ... حالا بیا اینجا بشین که از بی‌خوابیت کمال استفاده رو بکنم. با لبخندی که کنترلش مثل همیشه دست دل رفیق شناسم بود، چشم بهش دوختم. همیشه همین بود! دل گرمیش رو می‌داد و حرف از غم‌هاش نمیزد. پشت همه بود ولی حرف از مانع‌هاش نمیزد. اون همون رفیقم بود که مشت زد تو صورت هر کسی که پشتم بد می‌گفت. - بیا دیگه! با صدای معترضش تازه حواستم جمع شد که چند دقیقه‌ست که نگاهم رو به قیافه‌ی خونسردش دوختم و توی گذشته‌هام شناورم، گذشته‌ای که اگه هم بخوام نمی‌تونم رهاش کنم. گذشته‌ی من تنها چیزیه که آینده‌م رو به پاش می‌ریزم و برای فهمیدنش جون می‌کنم. ✍🏻: #محدثه_نعمتی‌فرد
إظهار الكل...
اینم دو تا پارت جدید😍 آرشام به خاطر ماهان به هم ریخته یا چی؟🥺 کامنت‌ها بازه و همین‌طور می‌تونید از طریق ربات، به صورت ناشناس نظرتون رو بگید❤️
إظهار الكل...
༻༻༻༻༻༻༻༻༻ ꜱʜɪʀɪɴɪᴇᴛꜰᴀɢʜɪᴛᴀʟᴋʜ ༻༻༻༻༻༻༻༻༻ #شیرینی‌اتفاقی‌تلخ🍫 #پارت۳۰ بعد از ورودم به پذیرایی روی مبلی که روی مبلی که روش به خواب رفته بودم، نشستم و با نگاهی به ساعت گرد و ساده‌ی پذیرایی که عقربه‌هاش درحالی که ساعت دو رو نشون می‌دادن، به ماهان چشم غره می‌رفتن، طلب کار به ماهان نگاه کردم. بعد از من وارد پذیرایی شده بود و درحالی که توی تاریکی هم اون لبخند روی لبش دیده میشد، روی مبل نشسته بود و زبون به دهن گرفته بود. کفری از اون که خوابی رو که بعد از چند شب بالاخره تجربه می‌کرد به هم زده بود، دستی به چشم‌های دردناکم که مطمئنم قرمز شده بود، کشیدم و درحالی که با دست دیگه‌م به گوشه‌ی پذیرایی اشاره می‌کردم، با حرص گفتم: - حداقل می‌تونی برق رو روشن کنی! دست چپش رو روی پای چپش گذاشت و درحالی که همون پاش رو بالاتر می‌اورد، بالاخره زبون باز کرد و با خونسردی‌ای که این وقت شب واقعا از یک فرد عادی بعید بود، حرص درار گفت: - می‌تونی اول سلام کنی و حالم رو بپرسی! آخه آدم چقدر می‌تونه خونسرد باشه که این وقت شب پاشه بیاد اینجا و خونسرد حرف بزنه! دستی به گردن دردناکم کشیدم و با چشم‌هایی که ازش حرص زیاد می‌بارید، یکی از لنگه‌های دمپاییم رو که روی میزِ به هم ریخته و شلوغ روبه‌روی مبل افتاده بود، برداشتم و به سمتش پرت کردم که در کمال خونسردی از پرتاب دقیقم جاخالی داد. هر دو دستم رو توی موهام کشیدم و «وای خدایی» زیر لب زمزمه کردم و حرصی از نزدیک‌ترین رفیقم که به نظر این وقت شب اومده بود تا قاتل جونم بشه یا به یه آدم روانی تبدیلم کنه، از جا بلند شدم و قدم‌هام رو با حرص به سمت آشپزخونه برداشتم. درحالی که دستم رو لبه‌ی اُپن می‌ذاشتم و از تک پله‌ی جلوی آشپزخونه بالا می‌رفتم، سرم رو کمی چرخوندم و به اون که خونسرد هنوز روی همون مبل نشسته بود و نگاهم می‌کرد، چشم غره‌ای رفتم. پشت اُپن ایستادم و حرصی از رفتار خونسردش اونم این موقع صبح مشت‌هام رو روی سطح چوبی اُپن فشوردم. دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و با غر غری که در حالت عادی ازم بعید بود، گفتم: - حالا که الحمدالله خواب رو از من گرفتی و خیالت از آزار دیدن من راحت شد، بی‌زحمت دهن مبارک رو باز کن و بفرما این ساعت اینجا چه غلطی می‌کنی؟ ✍🏻: #محدثه_نعمتی‌فرد
إظهار الكل...
༻༻༻༻༻༻༻༻༻ ꜱʜɪʀɪɴɪᴇᴛꜰᴀɢʜɪᴛᴀʟᴋʜ ༻༻༻༻༻༻༻༻༻ #شیرینی‌اتفاقی‌تلخ🍫 #پارت۲۹ دوباره نیشش رو باز کرد و درحالی که روکش شکلات رو روی میز شیشه‌ای رها می‌کرد، از جاش بلند شد ولی با نگاهی به چهره‌ی جدی من، چهره‌ی جدی‌ای به خود گرفت. درحالی که روبه‌روی مبل‌ها که فصای خالی‌ای داشت، راه می‌رفت، جدی گفت: - خب بزار از اول برات بگم ... همون‌طور که شاید اطلاع داشته باشی، ما چند وقتی هست که به دنبال یک سری قاچاق‌چی می‌گردیم که خیلی از مطلقات کشورمون رو قاچاق کردن. دستم رو از روی ماوس برداشتم و به صندلیم تکیه دادم که به یکباره توی جاش ایستاد و به سمت من برگشت. درحالی که انگشت‌های دو دستش رو روبه‌روی صورتش روی هم قرار داده بود، به چشم‌هام زل زد و گفت: - حالا ما ردی از یکی از زیر شاخه‌های مهم فرد اصلی که توی ایران هست رو زدیم و قراره از طریق اون به فرد اصلی برسیم. ابرو‌هام رو بالا انداختم و درحالی که دست‌هام رو به هم گره می‌زدم و آرنج‌هام رو روی میز می‌ذاشتم، به جلو خم شدم و با برداشتن تکیه‌م نیشخندی به صورت جدیش زدم و جدی گفتم: - حالا من باید چی کار کنم؟ ** با صدای زنگ در که توی سکوت اتاق پیچید پلک‌های ملتهبم رو از هم فاصله دادم و نگاه خواب آلودم رو یک دور توی پذیرایی کوچیک خونه‌م چرخوندم. گیج از صدایی که اصلا یادم نمی‌یاد باید چه عکس العملی در قبالش انجام بدم، دست‌هام رو ستون بدنم کردم و به سختی نشستم. با دوباره پیچیدن صدای زنگ، انگار سیستم مغزم تازه روشن شد که از جا پریدم و درحالی که اثر خواب کمی ناپدید شده بود، با گردن دردی که یکباره دچارش شدم، به سمت در رفتم و با تکیه دادن به دیوار کنار در، سرم رو به دیوار تکیه دادم و قفل در رو باز کردم. دستم که از روی قفل پایین اومد و روی گردن دردناکم قرار گرفت، چشم‌هام ناخودآگاه دوباره بسته شد و خواب به چشم‌های خسته‌م هجوم اورد. دست گرمی که روی شونه‌م نشست، مثل برق سه فازی خواب رو از سرم پروند و چشم‌هام به فرد غریبه‌ای که داخل خونه‌م بود، عکس العمل نشون داد و باز شدن. چشم‌هایی که با دیدن لبخند مهربون ماهان، دل گرم شدن و دوباره خواب آلود! تکیه‌م رو از دیوار گرفتم و درحالی که دستم هنوز روی گردنم بود و از راهروی کوتاهی رد می‌شدم، گفتم: - اینجا چه غلطی می‌کنی نصف شبی؟ خواب و زندگی نداری مگه تو آخه! ✍🏻: #محدثه_نعمتی‌فرد
إظهار الكل...
پارت‌های امروز تقدیم نگاهتون❤️ آرشام قبول داره فضوله 😂 منتظر نظراتتون هستم💋
إظهار الكل...
༻༻༻༻༻༻༻༻༻ ꜱʜɪʀɪɴɪᴇᴛꜰᴀɢʜɪᴛᴀʟᴋʜ ༻༻༻༻༻༻༻༻༻ #شیرینی‌اتفاقی‌تلخ🍫 #پارت۲۸ برای ادامه ندادن بحث ضربه‌ای به شونه‌ش زدم و بدون نگاه دیگه‌ای به صورت خندونش با گفتن«بیا برو» به سمت اتاق سعید راه افتادم. درحالی که نگاهم به برق کفش‌های مشکیم بود دستم رو روی دستگیره‌ی نقره فام گذاشتم. با باز شدن در، سرم رو بالا اوردم و نگاهم رو توی اتاق مرتب و کاملاً رسمی سعید که تفاوت نسبتاً زیادی با اتاقش توی خونه‌ش داشت، گردوندم. با دیدن کامپیوتر روشن، دستم از روی ستگیره سر خورد و وارد اتاق شدم و طبق عادت در رو هم پشت سرم به هم کوبیدم. مستقیم به سمت کامپیوتر رفتم و با نشستن روی صندلی پشت میز، آرنج‌هام رو روی میز گذاشتم و نگاهم رو بی‌توجه به وسایل زیادی که روی میز مرتب چیده شده بودن، مستقیم به عکس و نوشته‌های روی مانیتور دوختم. جوانی با چشم‌های تیره که نقش مجرم رو توی پرونده‌ی جدید ما بازی می‌کرد. جوانی که نقش اول نقشه‌ی جدید قاچاق‌چی‌های عتیقه رو داشت و یه تیر طلایی با امتیاز دو برابر برای سیبل حل این پرونده به حساب می‌اومد. نگاهم همچنان به صفحه‌ی مانیتور بود و مغزم درحال دریافت و برسی اطلاعات درباره‌ی شخص معلومی، که در با شتاب باز شد و به دیوار برخورد کرد. سرم رو با تعجب بالا اوردم که نگاهم توی قهوه‌ای‌های خندونش گره خورد. همچنان چشم‌هام از حرکت غیر قابل باورش کمی گرد بود که با خنده در رو بست و درحالی که به سمتم می‌اورد، گفت: - می‌دونستم همین بیای تو اتاق میری سر وقت اون کامپیوتر. از بس که فضولی! روی صندلی روبه‌روی میز که نشست و با نیش بازش بهم زل زد، از شُکم کم شد و درحالی که خونسرد به صندلیم تکیه می‌دادم. ابرو بالا انداختم و با لبخندی که خونسردی رو به نمایش می‌ذاشت، گفتم: - اگه فضول نبودم که پلیس نمی‌شدم نابغه! کاملاً تصنعی سرش رو به نشونه‌ی تایید حرفم تکون داد و درحالی که خم میشد و از توی ظرفِ کریستال روی میز، شکلاتی برمی‌داشت، گفت: - بله کاملاً درست! فقط الان بگو همه چی رو فهمیدی یا باید بگم؟ با چشم‌هایی که کمی ریز شده بود، تهدید وار به چهره‌ی خونسردش که درحال باز کردن روکش شکلات بود، نگاه کردم و درحالی که دستم رو برای پرتاب وسیله‌ای به سمتش، روی ماوس می‌زاشتم تا مسخره بازی‌هاش رو تموم کنه، با لحنم هم تهدیدش کردم. - فکر می‌کنی یکم اطلاعات درباره‌ی یک شخص می‌تونه کلِ پرونده رو بهم بفهمونه؟ ✍🏻: #محدثه_نعمتی‌فرد
إظهار الكل...
༻༻༻༻༻༻༻༻༻ ꜱʜɪʀɪɴɪᴇᴛꜰᴀɢʜɪᴛᴀʟᴋʜ ༻༻༻༻༻༻༻༻༻ #شیرینی‌اتفاقی‌تلخ🍫 #پارت۲۷ - سرگرد مسعودی باز که ماشینتون رو اوردین داخل محوطه! سرش رو به یکباره بلند کرد و نگاهش رو بهم داد که خنده‌ی کوتاهی‌ به تعجب لحظه‌ای توی نگاهش کردم و به ثانیه نکشید که لبخندی روی لبش نشست و همون‌طور که مهربونی توی چشماش بیداد می‌کرد، دست راستش که آزاد بود رو بالا اورد و درحالی که روی شونه‌م می‌ذاشت، با شیطنت خوابیده در پشت قرنیه‌ی چشم‌هاش، گفت: - چه عجب جناب! این سمتا دیدمت. تک ابروم رو ماهرانه بالا انداختم و درحالی که حواستم به سربازی بود که از آخر راهرو می‌اومد، آروم‌تر از قبل جواب شیطنت ریزش رو دادم. - من که میام، تویی که اینجا نمیشه پیداد کرد، بعداً بحث رو عوض نکن! نیشش رو بی‌دلیل باز کرد و با لحنی که معلوم بود سعی در خر کردن من داره، مقداد کمی از موهاش رو که روی پیشونیش ریخته بود، عقب فرستاد و گفت: - قربون مرامت که هیچکی تو این اداره به ماشین من گیر نمیده و تو فقط میدی. بعدم، یه کوچولو که می‌تونی چشم پوشی کنی. نه برادرِ من؟ همیشه برای اینکه من رو مجاب به چشم پوشونی کنه از این لفظ و کلمه‌ی برادر استفاده می‌کرد! سعی در کنترل خنده‌م به خاطر سربازی که از کنارمون رد میشد کردم و با تکون دادن سرم به نشونه‌ی تاسف، نگاهم رو به چشم‌های همیشه مهربونش دادم و گفتم: - باشه اینبارم چشم پوشی کردم ... حالا بیا بریم این پرونده‌ی جدید رو برام بگو. بدو! تک خنده‌ای کرد و درحالی که دوباره به پرونده‌ی توی دستش نگاهی می‌انداخت، با دست آزادش ضربه‌ی آرومی به شونه‌م زد و با اشاره‌ای به ته راه‌رو، گفت: - باشه! تو برو تو اتاقِ من، تا این پرونده رو برسونم دست احمدی و برگردم. انگشت اشاره‌م رو روی دکمه‌ی بازش گذاشتم که متوچه شد و بستش، بعد که نگاهش بالا اومد، چشمکی که خوب معنیش رو می‌دونست بهش زدم و گفتم: - باشه، حتماً هم سلام من رو به احمدی بزرگوار برسون. می‌دونی که چقدر دوستش دارم! خنده‌ی ریزش رو با گذاشتن مشتش روی لب‌هاش ساکت کرد و درحالی که چشماش از خنده برق میزد، سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و با لبخندی که آماده‌ی تبدیل به خنده بود، گفت: - باشه باشه. من که می‌دونم از دوست داشتن زیاد توی جلسه ازش ایراد می‌گرفتی! ✍🏻: #محدثه_نعمتی‌فرد
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.