گاهـــــــوک 🕸
«لب عیسی صفتش مرده به دم زنده کند» رمانهای دیگر ما: #تروفه #مخدوم Coming soon نویسندگان: سایــهC꯭᭄ꨄ︎ ریحــان
إظهار المزيد36 105
المشتركون
-8424 ساعات
-6717 أيام
-4830 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
سرعت دانلودش طوری خوبه ک من دیگ nmt !
https://t.me/proxy?server=195.15.200.119&port=8085&secret=FgMBAgABAAH8AwOG4kw63Q==
9200
سرعت دانلودش طوری خوبه ک من دیگ nmt !
https://t.me/proxy?server=195.15.200.119&port=8085&secret=FgMBAgABAAH8AwOG4kw63Q==
36400
🔹 هشدار
قراره اینترنتا رو قطع کنن و کلا نت ملی بشه تنها کانالی که خودم به پروکسیاش وصلم این کاناله گفتم بزارم برای شما هم...👇⬇️
👋اتصال به پروکسی جهانی ✅
19000
_ تتوی جدیدمو دیدی بیبی گرل؟
_ نه!
_ میخوایی ببینی؟
_ اوهوم...
_ معذب نمیشی قبل از رسمی شدن رابطهمون؟!
قبل از اینکه بفهمم منظورش چیست؟ در مقابل چشمان بهت زدهی من بافتِ یقهاسکیاش را از تنش کند و نگاه بهت زدهی من روی بدن ورزیدهاش که پشت یک زیرپوش پنهان شده بود، خشک شد!
آنقدر هنگ کرده بودم که تقریبا از نشان دادن هر گونه عکسالعملی حیاتی باز ماندم!
او جلو آمد و دستان یخ زدهام را گرفت و روی گردنش گذاشت، دقیقا کنار خوشهی گندمی که تتو کرده بود! خوشه گندمی که روی شاه رگش بود!
_ یه جا خوندم تتوی خوشهی گندم به معنای عشق جاودانهاست! عشقی که پایان نداره! عشق تو برای من بیپایان و بیکرانه...تو شریان زندگی منی... شاهرگ حیات منی!
خودش زد زیر خنده:
_ اوهه! بیکران؟! شریان؟ حیات؟ بیخیال منو چه به حرفای کتابی و باکلاسی!
بعد صدایش را ارام کرد و گفت:
_ میدونی میخوام بگم نزدیکترینی به من اصلا... بد خاطراتتو میخوام خلاصه؛ پنچرتم به خدا!
و من او را با همین ادبیات خاصش دوست داشتم! با همین کله خر بودن هایش!
جلو آمد و فاصلهمان را به حداقل رساند و....
https://t.me/+kDjEeLPWWAFjMTY0
https://t.me/+kDjEeLPWWAFjMTY0
دختره قصه خجالتیه، آب میشه از دست کارای پسره 😂😭
قصهی عشق ممنوعهی پسر شهری و دخترک روستایی!
پسر این قصه، یه بچهی پرروئی هست که دومی نداره!
اتفاقی پاش به یه روستا باز شده و سر راه دخترک آروم قصه قرار گرفته!
و قصهی یه عشق ممنوعه بین دوتا آدمی که زمین تا اسمون فرق دارن، تو دل جنگل های شمال جریان پیدا میکنه🥹😍🌾
حالا چرا عشق ممنوعه؟! بیا بخون👇🏻
https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0
https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0
https://t.me/+gNpWHXWtmwpkNzY0
#ادمین_نوشت
سلام وقتتون بخیر؛ دوستان خیلی گفتین یه رمان پیشنهاد بدم که مورد تایید خودم باشه، من دارم تازگی یه قصهی عاشقانه میخونم که عالیهههه! قلم نویسنده مورد تایید خودمه و چند رمان در دست چاپ دارن!
قصهی جدیدشون هم درمورد یه عشق بین دختر روستایی و پسرشهری هست که من عاشقشم😍👇🏻
https://t.me/+F_aFoZD7NONlZGU0
https://t.me/+F_aFoZD7NONlZGU0
23310
#پارت_642
_دختره تو زندان رگش و زده
بیتوجه به گفتهی وکیل سیگارش را اتش میزند و از پنجرهی شرکت بیرون را تماشا میکند..
_ساعت پنج صبح انتقالش دادن به بیمارستان
کامی از سیگارش میگیرد و دست خالیاش را درون جیب شلوارش فرو میکند..
_میگن..
مرد مکثی میکند و با ندیدن هیچ گونه عکسالعملی از جانب میعاد ادامهی حرفش را با حرص میغرد:
_میگن جوری وضعیتش حاده که امیدی به زنده بودنشم نیست
بلاخره نگاه از پنجره میگیرد..
با همان ژست و خونسردی اعصاب خوردکنش به طرف رفیق چندین سالهاش میچرخد و با ارام ترین لحن ممکن لب میزند:
_خب چی کنم؟!
از این بیخیالیاش..
از این ارام بودن و به چپ گرفتنش روان نیما بهم میریزد و چند قدم نزدیکش میشود:
_میخوای وانمود کنی برات مهم نیست؟
رو به روی میعاد میایستد و با چشمان سرخش خیرهاش میشود..
این مرد کی انقدر بیرحم شده بود؟!.
پکی به سیگارش میزند و پوزخندی به چهرهی سرخ نیما میاندازد..
_وانمود نمیکنم
واقعا برام مهم نیست..
_حتی اگه بفهمی حامله بود..
خنده رفته رفته از روی لبان میعاد محو میشود و ایندفعه نوبت نیما بود که پوزخند بزند:
_زنت حامله بوده باغیرت
جورییی رگش و زده که بچه که هیچی حتی امیدی به زنده موندن خودشم نیست
_دلم نمیسوزه
اون قاتل الههی منه
نیما قدمی از او فاصله میگیرد و بیتوجه به صدای ضعیف و نالهوار او با صدایی محکم و گیرا لب میزند:
_اینم واسه اینکه بیشتر بسوزی بهت میگم
پشت به چهرهی مات و رنگ و رو رفتهی میعاد میکند و به طرف کیفش میرود..
مدارک و پروندهی مهسا را از کیف بیرون میآورد و به طرف میعاد حرکت میکند..
پرونده را در آغوش میعاد پرتاب میکند و با صدای خشمگینی میغرد:
_بیگناهه
چشمان میعاد به خون مینشیند و بغض گلویش را خراش میدهد..
_این همه مدت اون دختر مظلوم و انداختی زندان به هوای اینکه قاتل الهه است هر بلایی که خواستی سرش اوردی ..
میعاااد تو این همه مدت یه ادم معصوم و اذیت کردی..
کیفش را از روی میز برمیدارد و بیتوجه به اوی خشک شده اخرین حرفش را میزند و او را ترک میکند:
_حالا تو بمون و
عذاب وجدانت و
زن و بچهای که بیگناه پر پرشون کردی..
https://t.me/+HXeRkcu1aOo1NDlk
https://t.me/+HXeRkcu1aOo1NDlk
دختره رو بیگناه متهم به قتل زنش میکنه و انقدر شکنجش میده تا دختره خودش و بچهی توی شکمشو توی زندان میکشه…🥺💔
1 25000
_ اون سینه میخواد که بمکه...
مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه.
با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماههی در آغوشاش انداختم و لب زدم:
_ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟
مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید:
_ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد.
ناراحت لب زدم:
_ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه.
خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد:
_ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم.
تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته!
سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد!
تموم شده؟
بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه!
از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم.
نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم:
_ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو.
مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید
عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود.
_ تو تا کی تهرانی؟
سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم:
_ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال....
حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد.
_ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی.
فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟
سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم.
لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد.
همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم:
_ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون.
صدایش آرام تر شد.
انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود.
_ محرم شو بهم...
با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد:
_ سینه هات.... کارن سینه میخواد...
بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم...
میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان...
کارن سینه بخواد و من کنارت باشم.
مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد:
_ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش...
چون... میدونم یاد نداری...
یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی!
فقط به خاطر کارن...
قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم....
نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم:
_ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو!
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
39310