cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

نـْْـْْـْْ/ْْهـْْـْْـْْ/ـْْـْْـْْـْْـْْ/ْْ🖤

♥️﷽♥️ در حال تایپ رمان نهال @Nahalool به قلم نهال ✒✒ تایم پارت گذاری: سه روز یه پارت

إظهار المزيد
لم يتم تحديد البلدلم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
379
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
آه،که‌فقط‌اگر‌این‌دوری‌اجباری‌از‌تو‌نبود.. اگر‌فقط‌تورا‌در‌کنار‌خود‌داشتم،میتوانستم‌بگویم‌که‌آرام‌ترین‌،شادترین‌و‌امیدوارترین‌روزهای‌عمرم‌را‌میگذرانم! #مثل‌_خون‌_در‌_رگهای‌_من #احمد_شاملو
إظهار الكل...
Repost from N/a
کجا‌از‌تو‌فرار‌کنم؟ شاید‌دیگر‌به‌کوچه‌و‌خیابان‌ها‌نروم.. شاید‌دیگر‌نامت‌را‌زیر‌لب‌زمزمه‌نکنم.. شاید‌دیگر‌صدایت‌را‌نشنوم‌.. شاید‌دیگر‌برایت‌ننویسم.. اما‌خودت‌بگو، با‌دلم‌چیکار‌کنم؟! تنها‌میراثی‌که‌از‌تو‌برای‌من‌باقی‌مانده‌خاطراتت‌هست.. آیا‌میتوانم‌آنهاراهم‌مثل‌تو‌از‌دست‌بدم؟..
إظهار الكل...
- تو چی هستی؟ پسری؟ دختری؟ ترنسی؟ چی‌هستی؟ پسر که نیستی! پسر ها نیازی به اون داروی کوفتی ندارند که بخوان دوره قائدگی خودشون رو عقب بندازند. ترنس‌ هم نیستی. چون اون ها این کوفت رو نمی‌خورند! جعبه کوچک دارو‌ ها رو روی زمین انداخت که از ترس عقب رفتم. - می‌مونه فقط یه گزینه که تو دختری! ترسیده، سریع انکار کردم اما دیگر فایده‌ای نداشت... - نه... نه من... آقا اشتباه میکنید! پاشا این بار تمام خشم و جدیت بازومو تو دستش فشرد. - اگه دختر نیستی پس بکش پایین ببینمش! شوکه به پاشا خیره شدم و وقتی متوجه منظورش شدم، قدم به قدم عقب تر رفتم تا فرار کنم، اما پاشا تیزتر و سریع تر وارد عمل شد و تو یه حرکت منو به دیوار چسبوند. نیشخندی زد و به شلوارم خیره شد. - دیگه راه فراری نداری کوچولوی من! یالا... اگر راست میگی این بیصاحابو بکش پاییین! با ترس به سکسکه افتادم که یهو عصبی شد و منو روی زمین خوابوند و... https://t.me/+b_YcQg9cqvUzMmU0 https://t.me/+b_YcQg9cqvUzMmU0 https://t.me/+b_YcQg9cqvUzMmU0 https://t.me/+b_YcQg9cqvUzMmU0 دختری که مجبور میشه خودشو جای پسر جا بزنه و تو شرکت کار کنه، اما رئیس شرکت که به رفتاراش شک میکنه، بالاخره مچشو حین خوردن قرصای جلوگیری قائدگی میگیره و مجبورش میکنه تا... سخن نویسنده رمان: دوستان این آخرین دوره تب/گسترده رمانه، بعد از این دوره، لینک باطل و کانال حق‌عضویتی میشه💢♨️
إظهار الكل...
کابوس

﷽ کابوس :در حال تایپ🪄 به قلم مارال هر روز به غیر از روز‌های تعطیل پارت داریم. منتظر نقد و نظرات شما عزیزان هستم😘

https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-905273-LaGUiFI

Repost from N/a
چنگی به موهام زد و غرید : ×بگو اون طراحی های لعنتی و کجا گذاشتی ❗️ پوزخندی زدم و با #صدای خش داری لب #زدم: +بمیرمم نمیگم... با این حرفم محکم پرتم کرد رو زمین و لگد محکمی به پهلوم زد جیغی از درد کشیدم که غرید: ×جیغاتو بزار واسه چند دقیقه بعد با ترس نگاهی بهش کردم که لباساشو در اورد و...❗️♨️ https://t.me/hgsayjoogsahkll رقیب کاریش میدزتش و😱🙊🩸❄️
إظهار الكل...
✨قند عـسـل ،بازگشت بعد ازچشم هایش ✨

تــــو تیکه‌ای از قلبم نیستی همه وجودِ مـنی.🌱💕 • رمان قندعسل به قلم : عسل صادقپور و معصومه متین پور • رمان بازگشت بعد از چشم هایش به قلم: معصومه متین پور • کپی مطالب با ذکر نام نویسنده ممنوع می‌باشد و پیگرد قانونی خواهد داشت‼️

Repost from N/a
https://t.me/hgsayjoogsahkll _عسل یه سوال ؟ _بپرس ! _اگه سورن داداشت بود به داداشی قبولش میکردی ؟ سورن خندید و گفت : _عه عه خیلی هم دلش بخواد داداش به این جذابی چرا قبول نکنه! _ایش با تو نبودما از عسل پرسیدم نخود هر آش ؟ _جااان ؟ نخود هر آش رو با من بودی دیگه !؟ _اوهوم _آخی آرمین جون خونه میبینمت . از طرز حرف زدنشون خنده ی ریزی کردم و گفتم : _نمیدونم والا شاید قبولش میکردم . سورن با قیافه ی وا رفته گفت : _شاید ؟ _اوهوم دیگه آرمین با شیطنت گفت : _یعنی احتمال قبول نکردنش هم هست ؟! https://t.me/hgsayjoogsahkll
إظهار الكل...
✨قند عـسـل ،بازگشت بعد ازچشم هایش ✨

تــــو تیکه‌ای از قلبم نیستی همه وجودِ مـنی.🌱💕 • رمان قندعسل به قلم : عسل صادقپور و معصومه متین پور • رمان بازگشت بعد از چشم هایش به قلم: معصومه متین پور • کپی مطالب با ذکر نام نویسنده ممنوع می‌باشد و پیگرد قانونی خواهد داشت‼️

#حق‌_عضویتی‼️ #صحنه‌دار🔞 #خانواده_رنگین‌‌کمونی🌈 - لباست رو با این پیرهن عوض کن بیا بیرون! https://t.me/+b_YcQg9cqvUzMmU0 از حموم بیرون رفت. سپهر با همون خماریش، دوشی گرفت و لباسش رو عوض کرد و از حموم بیرون رفت. به محض بیرون رفتن، پاشا نگاهی به سپهر انداخت که تو اون بلیز شلوار ابی کمرنگ چطور هیکل روفرم و جذابش مشخص بود. موهاش خیس آب بود و... نگاهش روی بدن خوش تراش سپهر خیره مونده بود و توانی برای جدا کردن نگاهش نداشت. شلوارش خیس آب بود و کاملا به پاهاش چسبیده بودن. پاشا اول بی‌اعتنا چشم گرفت و خواست توجه نکنه، اما بعد یهو به خودش اومد و دقیق‌تر نگاهش کرد. درست همون نقطه رو بر‌انداز کرد و هر لحظه بیشتر متعجب میشد! انگار که اصلا چیزی نباشه، هیچی مشخص نبود!!! با حیرت نزدیک‌تر رفت و نگاهی به صورت سرخ و خمار سپهر و نگاهی به آن نقطه انداخت. سپهر داشت از خجالت آب میشد، ولی حرفی نزد چون خودشم در حال کند و کاو پاشا بود و حس عشق و شهوت تو سلول به سلول تنش رسوخ کرده بود! پاشا دستش را جلو برد تا از شک در بیاد و مطمئن بشه که سپهر واقعا پسره و مثل بقیست، اما سپهر ناخواسته کنار کشید و این بار متعجب پاشا رو نگاه کرد که انگار تو حال خودش نبود! پاشا اما کنجکاو قدم به قدم سپهر را به کنج دیوار کشوند و تمام حرکات سپهر رو کنترل کرد. بار دیگر دستش را جلوتر برد و روی شلوار سپهر گذاشت، تا خواست دستش رو حرکت بده، جفت دستاش به دیوار چسبیدن و چشمای سپهر روبه‌روی صورتش قرار گرفت که بهش زل زده بودن. نفس نفس میزد. سپهر طاقت نیاور و با تموم حسی که به پاشا داشت سرشو جلو برد و... ❌♨️❌♨️❌♨️❌♨️❌♨️❌♨️❌♨️ رئیس و کارمندی که ناخواسته عاشق همدیگه میشن و برخلاف دین و اعتقادهاشون، نمیتونن خودشونو کنترل کنن و بالاخره بهم میرسن😶❤️‍🔥 https://t.me/+b_YcQg9cqvUzMmU0 https://t.me/+b_YcQg9cqvUzMmU0 https://t.me/+b_YcQg9cqvUzMmU0 https://t.me/+b_YcQg9cqvUzMmU0 https://t.me/+b_YcQg9cqvUzMmU0
إظهار الكل...
کابوس

﷽ کابوس :در حال تایپ🪄 به قلم مارال هر روز به غیر از روز‌های تعطیل پارت داریم. منتظر نقد و نظرات شما عزیزان هستم😘

https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-905273-LaGUiFI

#وقتی_وسط_گروهک_تروریستا_دردت_بگیره.. #باید_چیکار_کنی؟؟؟؟؟🙊 تروریستا برای معامله با پدرش میدزدنش..⛓🚫 اونم وقتی #دردش میگیره مجبوره وسط یه مشت خلافکار بچه‌شو به دنیا بیاره🙈 اما..📛 کار به کجا کشیده میشه وقتی یه#غریبه پشت در سلوله؟؟؟؟؟👀👣 https://t.me/+YIU5RCWOE_RmOTQ8 https://t.me/+YIU5RCWOE_RmOTQ8 #پارت_واقعی_رمان🪱 #پشم_ریزوووووون🍂 بهار:از درد به خودم میپیچیدمو شالمو گاز میگرفتم که با صدای ناله هام سمت در اومدند.. کبیر:درو باز کن ببینم چشه؟؟ بهار(با فریاد زیر گریه زد):جان عزیزت..توروخدا نیا تو کبیر:بازکن میگم! مرد:چشم...🚷 https://t.me/+YIU5RCWOE_RmOTQ8 https://t.me/+YIU5RCWOE_RmOTQ8 بهار:صدای فریاد و #ناله‌هام از درد مابین صدای شلیک ورگبار گلوله ها گم شده بود ودیگه #حال خودمو نمیفهمیدم درگیری چند دقیقه ای طول کشید وبعد از آروم شدن اوضاع این #صدای‌پسر کوچولوم بود که فضا رو پر کرده بود.. مهراد:همونطور که با دستمال،خونِ #پاشیده روی گونه مو پاک میکردم دنبال صدای گریه با تردید سمت اتاق آخر حیاط رفتمو و دستگیره ی درو #فشاردادم که صدای بهار بلند شد! بهار(با گریه):#نیا_تو!!!! مهراد(درو باز کرد وداخل شد):منم! بهار(سرشو روی #تخت رها کرد وبلند زیر گریه زد):مهراد! مهراد:نمی دونستم از اوضاع پیش اومده خوشحال باشم یا ناراحت چون زنم #وسط گروه خلافکارا..💢 https://t.me/+YIU5RCWOE_RmOTQ8 https://t.me/+YIU5RCWOE_RmOTQ8 +با پاهایی که به زور روی زمین میکشیدمشون جلو رفتمو پای #تخت زانو زدم تا پسر کوچولومو از کنار بهار #بغل کنم.. با دستپاچگی توی جیبامو گشتمو #نافشو با چاقویی که داشتم #بریدم وپیراهنی که روی تیشرتم بود و کندم تا ما بین اون بپیچمش.. با نگاهی به صورت کوچولوی پسرمون اشکامو پاک کردم وبیسیممو در آوردم تا درخواست آمبولانس کنم از پای تخت بلند شدمو کنار سر بهار نشستم.. صورتش #خیس عرق شده بود وبا #ضعف شدیدی که داشت فقط اشک میریخت ! من هم فقط همراهش بیصدا گریه میکردم #خم‌شدم‌ و با دست کشیدن روی پیشونی خیسش #بوسیدمش.. اما فقط چند جمله تونستم به زبون بیارم: من اینجام بهارجان! نترس.. آروم باش عزیزم! اما اون با دیدن من از #حال رفت.. #اگه‌میخای‌این‌پارتو‌با‌جزئیاتش‌بخونی‌بیا‌اینجا👀🖐 #فقط_بدو_تاادمین_لینکو_نپاکیده [بازم از این صحنه ها با این کاپل جذابمون داریم] 💢https://t.me/+YIU5RCWOE_RmOTQ8 ⭕️https://t.me/+YIU5RCWOE_RmOTQ8 💢https://t.me/+YIU5RCWOE_RmOTQ8 ⭕️https://t.me/+YIU5RCWOE_RmOTQ8
إظهار الكل...
࿐bm༉novel

C᭄ ...و تو محبوب ترین غُِصه در این قلب شدی با رمان ماهمراه باشید°•. "به سبک فیلمنامه"♥🦌°•. با رمز دوستت دارم تا آنسوی ابدیت°•. نظرات،تب @bmnovel_bot کپی از رمان تحت هرشرایطی ممنوع وحرام🚫 رفت وآمد=بن ژانر:عاشقانه~معمایی~هیجانی~خانوادگی

پسره به دختره میگه من نمیام خواستگاریت! 🤣😑 با خنده و لجبازی گفت: _« من نمیام خواستگاریت! » چشمامو گرد کردم. میخواستم بزنم تو سرش که پشیمون شدم. پشت چشمی نازک کردم و با خباثت گفتم : _« اون پسر همسایه بود که خواستگری کرد ازم؟ پس من به اون بله مید...» هنوز فعل جمله رو کامل نکرده بودم چنان نگاهم کرد که حرف تو دهنم ماسید. لبخند تصنعی ای زدم که یهو با حرص سمتم خیز برداشت. با جیغ خواستم فرار کنم که خودش زودتر دستمو کشید و تو بغلش گیرم انداخت. با حرص و حسادت آشکار گفت: _ « خب تو غلط می‌کنی! تو اصلا بی جا می‌کنی حتی بهش فکر کنی! من دهن تو و اون خری که جرات کرده بیاد خواستگاریت رو سرویس میکنم که بچه » هم خندم گرفته بود هم تعجب کرده بودم و هول شده بودم. انتظار این واکنش تند رو نداشتم. با استرس سعی کردم ازش جدا بشم ولی لعنت به زبان سرخم که سر سبزمو به باد میده همیشه! : _ « خب آخه تا آخر عمرم که نمیتونم مجرد بمونم! با یکی باید ازدواج کنم حالا پسر همسایه نشد پسر سبزی فرو...» چشمای گرد شده از خشمش رو که دیدم کنترلم رو از دست دادم و از ته دلم زدم زیر خنده. میون خنده هام با حرص ولم کرد و با خشم گفت: _ « جنبه شوخی نداری! جنبه نداری دیگه! » بعد بی توجه به چهره ی خندون من با جدیت انگشت اشاره‌ش رو جلو چشمام تکون داد و گفت : _ « من تو رو سر سفره عقد مینشونم! زمین بیاد آسمون، آسمون بیاد زمین من توی لعنتی رو تا آخر عمرت ول نمیکنم. » https://t.me/Novel_delbar_sheytoon https://t.me/Novel_delbar_sheytoon سه تا دختر شیطون میرن دانشگاه و با سه تا پسر آشنا میشن که...😈😂 دیگه خودتون بفهمید چه خبرررره رمان فول طنزززز بهت قول میدم هر لحظه از خنده روده بر بشی و از عاشقانه هاشون قش کنی! اگه طاقت پسرای جذاب رو نداری با لیوان آب قند وارد کانال شو😬🤤💦
إظهار الكل...
پسره به دختره میگه من نمیام خواستگاریت! 🤣😑 با خنده و لجبازی گفت: _« من نمیام خواستگاریت! » چشمامو گرد کردم. میخواستم بزنم تو سرش که پشیمون شدم. پشت چشمی نازک کردم و با خباثت گفتم : _« اون پسر همسایه بود که خواستگری کرد ازم؟ پس من به اون بله مید...» هنوز فعل جمله رو کامل نکرده بودم چنان نگاهم کرد که حرف تو دهنم ماسید. لبخند تصنعی ای زدم که یهو با حرص سمتم خیز برداشت. با جیغ خواستم فرار کنم که خودش زودتر دستمو کشید و تو بغلش گیرم انداخت. با حرص و حسادت آشکار گفت: _ « خب تو غلط می‌کنی! تو اصلا بی جا می‌کنی حتی بهش فکر کنی! من دهن تو و اون خری که جرات کرده بیاد خواستگاریت رو سرویس میکنم که بچه » هم خندم گرفته بود هم تعجب کرده بودم و هول شده بودم. انتظار این واکنش تند رو نداشتم. با استرس سعی کردم ازش جدا بشم ولی لعنت به زبان سرخم که سر سبزمو به باد میده همیشه! : _ « خب آخه تا آخر عمرم که نمیتونم مجرد بمونم! با یکی باید ازدواج کنم حالا پسر همسایه نشد پسر سبزی فرو...» چشمای گرد شده از خشمش رو که دیدم کنترلم رو از دست دادم و از ته دلم زدم زیر خنده. میون خنده هام با حرص ولم کرد و با خشم گفت: _ « جنبه شوخی نداری! جنبه نداری دیگه! » بعد بی توجه به چهره ی خندون من با جدیت انگشت اشاره‌ش رو جلو چشمام تکون داد و گفت : _ « من تو رو سر سفره عقد مینشونم! زمین بیاد آسمون، آسمون بیاد زمین من توی لعنتی رو تا آخر عمرت ول نمیکنم. » https://t.me/Novel_delbar_sheytoon https://t.me/Novel_delbar_sheytoon سه تا دختر شیطون میرن دانشگاه و با سه تا پسر آشنا میشن که...😈😂 دیگه خودتون بفهمید چه خبرررره رمان فول طنزززز بهت قول میدم هر لحظه از خنده روده بر بشی و از عاشقانه هاشون قش کنی! اگه طاقت پسرای جذاب رو نداری با لیوان آب قند وارد کانال شو😬🤤💦
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.