cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

🍃 مجنونی برای لی‌لی🍃

﷽ الهی به توکل نام اعظمت غزاله جعفری: درناز (pdf) حاتم(آنلاین) مجنونی برای لی‌لی صخره سرد لینک پیام ناشناس https://t.me/HarfinoBot?start=52ad12b09569713 اینستاگرام: Instagram.com/__ghazaleh_jafari

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
10 696
المشتركون
-1624 ساعات
-1247 أيام
-57230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

sticker.webp0.16 KB
Repost from N/a
- مــــــن زنت نیستممممممم روانییی! صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن. خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمه‌ی دورمون! همه به من خیره نگاه می‌کردن و انگار می‌گفتند فاتحت را خواندی...! نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت! و منو کشوند سمت پله ها و غرید: _هیچ کی بالا نمیاد! و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، می‌خواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟! اگه با اون قد و هیکلش منو می‌زد چیزی از من می‌موند؟ قطعا نه! و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود: _ولم‌کن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو می‌کشه! خودمو عقب می‌کشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذره‌ای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت… و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نرده‌ی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش! کلافه سمتم برگشت و غرید: _ولش کن! عصبانیت و خشم از سر و صورتش می‌ریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ‌ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم. https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتم‌کرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد: _چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد می‌کشی؟؟؟ موش شده بودم: _ببخشید… چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم: _منو نزن… اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمر‌بندشو باز کرد جیغ زدم: _نزن! میخوای بزنی؟!!! از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت: _سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!! ❌❌❌❌❌❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 🌌پنهـان تـرین نیمـه‌ی شهــر🌌 ⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️ بیش از 600 پارت آماده داخل کاناله🫶 ❌رمان در VIP به پایان رسیده❌ https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
إظهار الكل...
Repost from N/a
وقتی یه پسره مذهبی و قلدر شیطنتش گل می‌کنه و برای اولین بار به نامزدش زنگ می زنه....😂😍👇 نفس بلندی کشید و برای احتیاط هم که شده اول پیام داد. - بیداری؟ جواب خیلی سریع رسید. - فرشته؟!!!! چشمانش روی جواب گرد شد. انگشتی گوشه‌ی لبش کشید و دوباره نوشت. - بله؟... الان این یعنی خوابی یا بیدار؟ نکنه خوابی و فرشته‌ای چیزی خواب می‌بینی؟ دوباره جواب به همان سرعت آمد. - فرشته فقط من دستم بهت برسه می‌دونم چیکارت کنم. ابروهایش به بن موهایش چسبید. نفسش را پرخنده فوت کرد و نوشت. - یا خدا... نکنه اسم رمزه این... تا دیروز امیرخان بودم که! کسی پیش‌ته می‌خوای نفهمن منم؟! جواب‌هایش بدون ثانیه‌ای تعلل می‌رسید. - من یه امیرخانی نشونت بدم، کشتی منو تو! بیشعور چند تا سیم‌کارت داری؟ امیر متعجب از این جواب‌های پرت روی زمین نشست تا از خنده روی زمین ولو نشود. دستش را محکم روی صورتش کشید و نوشت. - الان با من بودی یعنی؟ جون خودت نباشه، جون خودم من یه سیم‌کارت بیشتر ندارم. حالا واسه چی تا این حد عصبانی هستی؟ به خدا شماره‌ت رو نداشتم الان از مامان گرفتم. و در پیام بعدی سریع نوشت. - اونم به زور البته!!! این بار جواب با کمی مکث رسید. - فرشته جون هر کی دوست داری سربه‌سرم نذار. هر دفعه صد بار مردم و زنده شدم تا جوابت رو بدم. با ذهن درگیری نوشت. - زنگ بزنم حرف بزنیم؟ مکث بین جواب باز بیشتر شد. - فرشته داره قلبم می‌ایسته، دستام شده یخ... جون هر کی دوست داری بگو تویی و داری شوخی می‌کنی! نفس پری کشید و صورتش پر از خنده شد. اینجا خبری بود. با شیطنت تایپ کرد. - خیلی خب، تو اعتراف کن عاشق امیری، منم اعتراف کنم کی‌ام! جواب این بار تندتر رسید. - این دو روز هزار بار اعتراف گرفتی، باشه اینم روش، من عاشق امیرم. الان هم محض رضای خدا این‌قدر دیوونه‌م نکن، هر بار غش می‌کنم من! بذار برم کپه مرگم رو بذارم خیر سرم. خنده شانه‌هایش را لرزاند، راحت می‌شد فهمید احتمالاً یکی از رفقایش مدام سربه‌سرش گذاشته. با نوشتن: - نخوابی‌ ها! سریع شماره‌ی ساحل را گرفت و موبایل را دم گوشش گذاشت. ابروهای ساحل به هم دوخته شده بود. در تردید بین جواب دادن یا جواب ندادن، ضربان قلبش به بالاترین حد خود رسیده بود. با نگاه به موبایل و شماره‌ی ناآشنا برخاست و پر استرس چند قدم به جلو برداشت. دست روی دهانش گذاشت و فکر کرد اگر واقعاً امیر باشد چه! تماس قصد قطع شدن نداشت و همچنان می‌زد. وسط اتاق ایستاد و دست روی قلبش گذاشت، نه بابا! قرار بود امیر تماس بگیرد این دو روز می‌گرفت! ولی امان از اضطراب دیوانه‌کننده‌ای که گریبان‌گیرش شده بود. یک دست روی قلبش گذاشت تا از جا کنده نشود و با دست دیگرش تماس را برقرار کرد و موبایل را نزدیک گوشش برد، ولی در خودش قدرت حرف زدن نیافت. امیر متعجب از برقراری بی‌حرف تماس، موبایل را از گوشش فاصله داد تا از قطع نشدنش مطمئن شود و با اطمینان از اتصال دوباره کنار گوشش نگه داشت. - سلام! با شنیدن سلام امیر، نفس کشیدن برایش مشکل شد. یا خدا واقعا امیر بود!!! نیشگون کوچکی از صورت خود گرفت تا مطمئن شود بیدار است... از دلش گذراند؛ «فرشته خدا بگم چیکارت کنه!» دست لرزانش را بالا برد و روی دست دیگرش گذاشت تا گوشی از دستش رها نشود. هنوز صدایش را برای جواب باز نیافته بود که امیر گفت: - طبق شریعت اسلام و سنت پیامبر جواب سلام از اوجب واجباته! صدایش عین برگ درخت زیر باد شدید لرز داشت. - وای... سلام. امیر چشم روی هم گذاشت و هر کاری کرد خنده اش را کنترل کند، نشد و خنده در لحنش پخش شد. - پس و پیش سلام باز تا جایی که من می‌دونم، سلام علیکم... علیکم‌السلام... یا خیلی بخوایم عاشقانه‌اش کنیم سلام عزیزم یا سلام عشششقم هست... وای سلام نشنیدم تا حالا! و کلمه‌ی عشقم را حسابی کشید. ساحل حس کرد پاهایش قدرت تحمل وزنش را ندارد، حتی توان رفتن تا تختش. همان‌جا وسط اتاق روی زمین نشست که نه، در واقع وا رفت. در لحنش کلی استیصال بود، وقتی تقریباً نالید. - امیرخان!!! صدای خنده‌ی امیر بلند شد. - فکر نمی‌کردم اولین تماسم با همسرم این‌قدر پر احساس رقم بخوره! https://t.me/+gCQXoSqvQfdmZTI0 https://t.me/+gCQXoSqvQfdmZTI0 تو #پست43و49‌ حاج خانوم تصمیم می‌گیره برای پسرمذهبی‌ اش که سنش داره می‌ره بالا زن بگیره پس پسرش رو به بهونه عیادت می کشونه خونه دختر حاجی معتمد محل! اما خبر نداره که وقتی ازاین قراره خواستگاری خبردار می‌شه مراسم رو به هم می‌زنه ولی طولی نمی‌کشه که می‌فهمه دلش برای اون دختر رفته ومجبوره پا پیش بذاره....😌😎👇 https://t.me/+gCQXoSqvQfdmZTI0 https://t.me/+gCQXoSqvQfdmZTI0
إظهار الكل...
Repost from N/a
در آن هوای سرد ، به ماشین لوکس و غول پیکرش تکیه داده بود و قدم برداشتن من را نگاه میکرد. چقدر در آن اوور کت مشکی و شلوار جذب مردانه ، جذاب دیده میشد... از کی جذابیت هایش را میدیدم؟ از کی فهمیده بودم پسر قاتل مادرم ، به جز سورمه ای و مشکی ، رنگ دیگری نمیپوشد؟ نزدیکش که شدم ، نگاهی به سرتاسر کوچه ی خلوت انداخت. محکم دستم را گرفت و فورا در ماشین را باز کرد... نگاهش عمیق و لغزان بود: _بشین...دوس ندارم اینجا واست حرفی دربیاد! موافق بودم و هردو روی صندلی های ماشین جای گرفتیم. استارت که زد ، نیم رخ مردانه و اخمویش را نگاه کردم و آهسته پرسیدم: _کجا میریم؟ نگاه کوتاهی سمتم انداخت.از آن نگاه ها که تا مغز استخوانت را میسوزاند و سپس حرکت کرد: _یه جا که بشه عطرتو نفس کشید...یه کَم نرمی تَنِت رو حس کرد... امشب تا مرا سکته نمیداد ، از حرفهایش دست نمیکشید... دستم را نامحسوس روی قلبی که وحشیانه میخواست سینه ام را بشکافد گذاشتم و از پنجره بیرون را نگاه کردم... _حالا چرا روتو اون طرف کردی...؟ببینم اون چِــشماتو...! با لجبازی به روبه رویم چشم دوختم.نباید با او به جای خلوتی میرفتم: _دیروقته..منم شام نخوردم!بریم یه جا شام بخوریم... دستش ناگهان بند چانه ام شد و صورتم را سمت خود کشاند... نگاهی به چشمانم انداخت .همان آبی هایی که میگفت دیوانه اش کرده اند و دوباره به روبه رویش چشم دوخت: _موافقم با شام...اما فکر نکن از دستم در میری!اون حد و حدودی که میخوای با من تأیین کنی رو نمیخوام!.من به یه بغل ساده و یه کم بو کشیدن تنت راضی ام... دستش همچنان روی چانه ام و گاه روی گونه ام مانور میداد و من هم گمانم دیوانه شده بودم... خیره اش شدم و به چهره ی اخمویش نگاه کردم.او اما تا نگاهش از چشمانم به آن دو لب رُژ خورده کشیده شد ، در اولین کوچه پیچید و ترمز کرد... به خودم که آمدم ، سرم محکم روی سینه اش فرود آمده بود و او کنار گردنم نفسهای عمیق میکشید... _دیگه حق نداری حتی یه وَجب از خاک این شهر دور بشی...! موهایم را که نرم و بی قرار چنگ زد ، نفسم رفت... و من در دلم اعتراف کردم... چقدر زود این ترکیب چوب و سیگار ، مرا معتاد کَــرد... _شیرزاد...؟ اسمش را صدا میزنم و او بی طاقت کنار گوشم می غُرَّد: _هیــــس...مُسافرت بدون مَن واسَت حَــرومه دیار...جایی نمیری...فهمیدی...؟ میدانستم همانقدر که اکنون از آن آرامش میبلعم ، یک ساعت دیگر ، همان موقع که سر روی بالشت میگذارم ، برای حال اکنونم زار میزنم... دلی که برای بزرگترین دشمنش رفته بود....! برای مردی که خود نامزد داشت..‌ _شیرزاد...؟من باید برگردم خونه ....عزیز... صدایم بغض داشت و او آن را شنید... _نباید زُل زُل تو چِشمام نگاه میکردی...نباید تو خیابون و این ماشین بی صاحاب لَباتو به هم فشار میدادی.... دستم روی یقه اش چنگ شد ونوک انگشتم سینه اش را لمس کرد... لرزید و فشار بازوانش بیشتر شد. با حرص دستانش بالا آمد و دور صورتم که قاب شد ، نگاه تبدار و درمانده اش در چشمانم نشست: _لعنت به چشمات...خُب...؟ زبانم بند آمده بود و تا به اکنون ، او را در این حال ندیده بودم. نوسان نگاهش روی صورتم قطع شد و گونه ی زبرش را به گونه ی نرم من مالید: _باید از دستت سر به بیابون بزارم... خودم را در آغوشش جمع کردم و او لبهایش را با نفس نفس جلو کشید... قولهایی که به جهانبخش داده بودم فراموش شدند... ❌❌❌❌❌❌ https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8 https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8 https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8 ❌❌❌❌❌❌ پرطرفدار ترین رمان #آرزونامداری
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت_510 -شب رو با طرفدارت بودی ؟ اونم یه دختر ۱۸ ساله؟ نگاه بی تفاوتی به چهره برزخی آرش ، مدیر برنامه هایش می اندازد و حین تن زدن پیراهن مردانه اش خونسرد جواب میدهد - به زور باهاش نبودم... - تو فرداشب پرواز داری مهراب ، میدونی اگه  خبرش تو رسانه بپیچه چه بلایی سرت میاد؟ آرش گفت و دخترکِ مچاله شده گوشه ی تخت که تمام مدت صدایشان را از سالن می‌شنید لرز کرد مهراب از ایران میرفت؟ - کی میخواد خبر رابطه منو با یه بچه پخش کنه؟ این دختر به اندازه کافی شیرفهم شده با کی طرفه پناه هق زد و بیشتر درخود مچاله شد تمام تنش درد میکرد و کبود بود همان لحظه در اتاق با ضرب باز شد - هی دختر ظهر شد پاشو باروبندیلتو جمع کن گوشه پتو را کشید - بی سروصدا لباساتو تن میزنی از آسانسور پشتی میری بیرون شماره حسابتم بنویس بگم پول دیشبتو بریزن برات پناه گریان سر بلند کرد - میخوای از ایران بری؟ پس من چی؟ مهراب تک خندی زد - تو چی؟ تو چیکاره ای این وسط؟ - م...من فکر کردم بعد از دیشب دیگه.. دیگه مهراب قهقهه زد - فکر کردی چون یه شب باهام بودی دیگه زنم شدی کوچولو؟ پناه ناباور اشک ریخت - من .. من گفتم دوستت دارم سر پایین انداخت و خجالت زده نالید - من بار اولم بود مهراب مانتو و شلوار دخترک که پایین تخت افتاده بود را برداشت و به طرفش انداخت - قصه هات تکراریه دختر جون ... جمع کن زودتر وسایلتو راننده تا پایین شهر میرسونتت * * * * * پنج سال از آن روزی که آن دختر را رها کرده میگذشت و او حالا حتی قیافه آن دخترک را به یاد نداشت... بوسه مرطوبی به سرشانه برهنه زنی که در آغوشش جولان میداد میزند و نگاهی به بلیط های روی پاتختی می اندازد فردا بعد از چهارسال مهراب هامون به ایران برمی گشت... اما به همراه زنی که قرار بود در کنسرتش در حضور مردم از او خواستگاری کند... خبر نداشت ... نمی دانست میان جمعیت کنسرت فردا شبش یک دخترک پنج ساله وجود دارد.. دختر بچه ای که او پدرش بود ... https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk https://t.me/+D8acV8DtoyRjODFk
إظهار الكل...
sticker.webp0.12 KB
Repost from N/a
#پارت۳۹۰ -غلط می‌کنی بدون اجازه شوهرت جلوگیری می‌کنی از بارداری..! پرخشم نگاهم می‌کند و نفس نفس می‌زند.با حرص جواب می‌دهم: -من بچه مرد خیانت‌کار‌و نمی‌خوام بفهم...! نگاهش رنگ می‌بازد و سیبک گلویش متورم می‌شود.فکر نمی‌کرد از کثافت کاریش با خبر شوم.حتی به ذهنش هم نمی‌رسید چمدان آماده کرده بودم بروم...بی‌خبر...که داغ می‌گذارد روی دلم. به سینه‌اش می‌کوبد. -کی خیانت کرده ؟من...؟ یک قدم جلو می‌آید و من عقب می‌روم.آن قدر جلو می‌آید که من به دیوار پشت سر می‌چسبم ولی باز هم کوتاه نمی‌آیم. -همه‌جا پر شده از کثافت‌کاریات...همه میدونن یه زن باز حرفه‌ای هستی یه لاشی تمام معنا... مات می‌ماند و پلک نمی‌زند. -حواست به حرفات هست ؟ دست روی سینه‌ پهن‌اش می‌گذارم و به عقب هولش می‌دهم.چانه‌ام می‌لرزد: -اگر تو بلدی خیانت کنی منم بلدم...!اگر تو میتونی همبستر زن‌‌های مختلف بشی منم میتونم.... گونه‌ام می‌سوزد.باورم نمیشود به من سیلی زده باشد.رگ‌های گردنش باد کرده و پره‌های بینی‌اش از خشم باز و بسته می‌شود: -پس می‌خوای همچین غلط ‌کنی...؟! ترسناک شده‌بود و چشمانش غرق خُون. با دست به سرم می‌کوبد و جیغ می‌کشم و زمین می‌افتم.بارها گفته بود با غیرتش بازی نکنم. گفته بود بعد از مادرش من بزرگتربن خط قرمزش هستم.آن قدر خشمگین بود که نگذاشت بگویم من لعنتی سه ماهه که هیچ قرص کوفتی مصرف نمی‌کنم و او دچار سوءتفاهم شده است. دیوانه‌وار فریاد می‌کشد: -گفته بودم از زن خیانت‌کار بیزارم....گفته بودم عشقم‌و با دستای خودم خاک می‌کنم ولی نمی‌ذارم به رِیشم بخندی... بغض در گلویم ریشه می‌زند و چانه‌ام می‌لرزد.می‌خوام عذرخواهی کنم ولی امان نمی‌دهد و کمربندش را از کمر بیرون می‌کشد و روی تنم فرود می آورد. نفسم می‌رود و درد در تنم جان می‌گیرد.کمی بعد که از درد بی‌حس شده‌ام گرمی چیزی را بین پاهایم حس می‌کنم ولی توانایی تکان خوردن ندارم. فقط چشم‌های گشاد او را می بینم و صدایش که می‌لرزد. -خون...؟آهو چرا خون‌ریزی داری...! **او نمی‌داند ولی من می‌دانم.جنین‌ام که تازه نطفه‌اش بسته شده‌بود را پدرش با دستای خودش کشت.چشم‌هایم سیاهی می‌رود ولی قبل از بسته شدن زمزمه می‌کنم: -من باردار...من باردارم بودم لعنتی**🔞....! https://t.me/+TmS29Fkn7W9mODY0 https://t.me/+TmS29Fkn7W9mODY0 به دلیل صحنه‌های بی‌‌سانسور🔞 فقط تا چند ساعت فرصت عضویت برقرار است بعد از اون لینک به طور خودکار باطل میشه❌ .
إظهار الكل...
Repost from N/a
- زنگ زدم خوابگاه. گفتن چند ماهه تسویه کردی رفتی! زل زد توی چشم‌های او و گفت: خب؟ - کجا جانا؟ خونه گرفتی؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ من باید از مسئول خوابگاه بشنوم؟ برخلاف مادرش او ملاحظه و تعارف و خجالتی از محیا و پدرش و هیچ احد دیگری نداشت. - مگه نمی‌دونستی؟ مگه فکر می‌کردی خوابگاه مادام‌العمره؟ درسم تموم شد، عذرمو خواستن. قبلشم با هزار خواهش و تمنا و معرفی‌نامه قبولم کرده بودن. می‌گفتن خوابگاه مال بچه‌های شهرستانه. بچه‌ی تهران باید بمونه خونه‌ی پدری! باز کنایه‌ زده بود. - الان کجا می‌مونی؟ انگشت‌هایش دور کوله مشت شد. - چه فرقی برات می‌کنه؟ مادرش برای چندمین بار به آشپرخانه نگاه کرد. معلوم بود محیا آوردن چای را طولانی کرده تا آن‌ها حرف‌هایشان را باهم بزنند. - مگه می‌شه فرق نکنه؟ من نباید بدونم دخترم کجا زندگی می‌کنه؟ چند ساله بهت می‌گم بیا اینجا، نیومدی. گفتم، باشه خوابگاه‌ست، جاش امنه. ولی الان... چند روز پیش یکی از همکارا می‌خواست با پسرش واسه آشنایی بیاد، من حتی نمی‌دونستم تو کجایی! با حرص بلند شد. - برام خواستگار پیدا کردی؟ صدایش آنقدر بلند بود که محیا را هم از آشپزخانه بیرون کشاند. - نه... اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست... - واسه همین چند روزه زنگ پیچم کردین که بیام اینجا؟ باز زده بود به سیم آخر. - به همکارت در مورد من گفتی یا فکر می‌کنه دختر خانم غفاری یکیه مثل خودش. - جانا؟ - گفتی دخترت قرتیه؟ گفتی باباش زندانی سیاسیه؟ گفتی مادرش یه سال نشده، طلاق گرفت با یکی دیگه ازدواج کرد؟ اشک در چشم‌های مادرش لغزید. - من حق زندگی داشتم. صدایش را برد بالاتر. - حق داشتی، ولی نه هفت ماه بعد. نه بعدِ گرفتن دوزار دارایی شوهرت و آواره کردن دخترت. نه با مدیر مدرسه‌ای که پونزده سال بابام اونجا درس داده بود. #پرواز‌در‌تاریکی #لیلانوروزی https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0 https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
إظهار الكل...

Repost from N/a
شادی با رنگ پریده درو باز کرد و بریده لب زد: امیرجان.. چی شده؟این موقع روز...اینجا... دست رو سینش کوبیدم و بی حرف جلو رفتم. نگاهم گوشه گوشه خونه میچرخید توی عکس دیدم. فردین بود که یواشکی رفت خونه من... چقد احمق بودم که به رفیقم اعتماد داشتم، به زنم اعتماد کردم! راهمو سد کرد و گفت: امیر میشنوی؟حرف بزن ببینم چی شده؟ چشمات سرخه سخت بود جلوی خودمو بگیرم و همینجا نیفتم به جونش دوباره کنار زدمش و راهی اتاق خواب شدم خدایا میشه اشتباه باشه؟ من هنوز عاشق این لعنتی بودم خیانت؟شادی به من خیانت؟ کسی تو اتاق نبود مامان خودش دید فردین یواشکی اومده خونه و عکس گرفت ازش حتی حمام رو چک کردم توی ۵مین همه چیزو پاک کردن؟محاله! بازومو کشید -نمیخوای حرف بزنی امیر؟ جون به لب شدم با نیشخند گفتم: چرا؟مگه کاری کردی که بترسی عروس خانوم؟ ابروهاش بهم پیچید و لب زد: منظورت چیه؟ خیره‌ی چشماش محکم گفتم: منظورم واضحه. کی اینجا بوده؟ رنگش بیشتر از قبل پرید؛پلک چپش هم! حالم جهنم بود و شادی نمیفهمید کاش میزد تخت سینم و میگفت دیوونه شدی؟معلومه که کسی اینجا نبوده و نیست! صدای پیام گوشیش سکوت رو شکست و نگاه از عمق چشماش گرفتم گوشی روی تخت بود. خیز برداشت سمتش که مچش رو گرفتم کم مونده بود بزنه زیر گریه! دختری که آبروی سی‌سالمو خرجش کردم چی رو ازم پنهون میکرد؟ پیام رو باز کردم "شادی نگران هیچی نباش سپردم امیر رو تا شب سرگرم باشگاه کنن خودمم تا یه ربع دیگه برمیگردم" دنیا دور سرم چرخید اکسیژن تموم شد انگار چند ثانیه قلبم نزد. زخم به قدر کافی کاری بود. شادیِ من... با فردین؟؟ -امیر... بذار صحبت کنیم. من... بوی گند خیانت تو خونه پخش شده بود بین تنم و دیوار حبسش کردم و با جون کندن کلمه‌هارو ردیف کردم:بگو... حرف بزن، توضیح بده قبل از اینکه حرفی بزنه طاقت نیاوردم و پشت دستمو کوبیدم رو لباش تا لال بشه جواب مردمو چی بدم؟ بگم دختری که واسش قید خونوادمو زدم یکی دیگه رو به من ترجیح داده؟رفیقم بیشتر بهش حال داد؟ بین موهایی دست کشیده که مال من بود؟؟ موهای بلندشو دور دستم پیچیدم. نباید دلم بلرزه واسه اشکاش 《امیر میدونی من عاشقتم؟ از جونم بیشتر دوست دارم》 کاش حرفاش یادم نمیومد حرص شد زور توی دستام و سرشو کوبیدم به دیوار صدای آخ گفتنش، درست مثل اولین باری بود که زیر گوشم زمزمه کرد و آخ لوندش به فلک رسید دوباره کوبیدم 《بیا قول بده انقد خوشبخت بشیم که همه انگشت به دهن بمونن》 فریادم خونه رو لرزوند -مگه نمیخواستی با من خوشبخت بشی هرزه؟این بود قول و قرارت؟ با کی ریختی رو هم بیشرف؟ خواست ازخودش دفاع کنه ولی میدونستم لب باز کنه خامش میشم خبر داشت تا صدای نفسش زیر گوشم نباشه خوابم نمیبره. مسکن بود واسم با شدت بیشتر کوبیدمش تقلاش کمتر شد و سر خورد روی زمین که لگد محکمی بهش زدم جوری داد زدم که گلوم زخم شد -چجوری دلت اومد برینی به زندگیمون حرومزاده؟ چندبار وقتی خونه نبودم اومد؟ روی همین تخت؟ رو تختی رو محکم کشیدم که از وسط جر خورد. باید آتیشش میزدم، خودم و شادی و خونه رو حتی هیچی نباید باقی بمونه این ننگ رو پاک میکنم. نمیذارم با انگشت نشونم بدن بگم همونه که زنش با رفیقش خیانت کرد! زانو روی سینش گذاشتم و سرشو بالا کشیدم پلکای نیمه بازش دلمو زیر و رو میکرد -چه دل و جیگری شادی! نگفتی امیر بفهمه زنده چالت میکنه؟ نترسیدی از خیانت به شوهرت که یه لشکر آدم با اسمش خودشونو خراب میکنن؟ خیال کردی چون دلمو بهت باختم ازت میگذرم؟ تو و دلمو باهم چال میکنم هرزه با جمله آخر یه قطره اشک از چشمم رو صورتش افتاد خدایا قلبم داشت آتیش میگرفت داد زدم و پشت هم سرشو به زمین کوبیدم باید میکشتمش زمین که خونی شد، زانومو از سینش جدا کردم.تکون نمیخورد دیوانه وار خندیدم یه عوضی خائن باید خیلی خوش شانس باشه که انقد راحت بمیره نفس نمیکشید رو پاهای لرزونم ایستادم و فندک کشیدم زیر سیگار کاش آتیشش میزدم ولی نه؛ حاج بابای حروم‌لقمه‌ش باید ببینه و بفهمه دخترش هرزه‌اس تا منو تهدید نکنه که طلاقشو میگیره و داغشو به دلم میذاره خبر نداشت داغش به دلم مونده! بوی خون تو سرم پیچید و ناچار اتاق رو ترک کردم. نیاز داشتم به یکم هوا فردینم میکشتم هرچی به در باز تراس نزدیک میشدم تعجبم بیشتر میشد...چندتا بادکنک و جعبه رو میز... تولد فردین که نبود؟ جعبه رو برداشتم و صدای فردین پیچید -یالا... شادی خانم؟در چرا بازه؟کیکی که سفارش داده بودی اوردم...باید امیرو سورپرایز کنیا... شب همه میایم، یادت نره مژدگونی بابا شدنشو زودتر بگیری قلبم نمیزد چه غلطی کردم من فردین با دیدنم با تعجب گفت: داداش تو اینجا چیکا... خیره دستای خونیم شد رو سرش کوبید و گفت: یازهرا...امیر چیکار کردی؟ کشتیش؟؟ https://t.me/+XwEmar3dG6xmZjM8 https://t.me/+XwEmar3dG6xmZjM8 #پارت708 💔 سرچ کنید♨️💯
إظهار الكل...
Repost from N/a
-وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی! متعجب به پرستارا که پچ‌پچ می‌کردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زده‌اش نالید: - سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه‌ رو نوکر خودش می‌دونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی! ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونه‌ای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت: - اسرا شریف بیا دنبالم ببینم! سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم: - کجا میریم استاد؟! - فردا یه پیوند قلب داریم می‌خوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟! سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد. موهایِ قهوه‌ای سوخته‌اش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون می‌داد! حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید: - تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟ دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت: - نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست! مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کج‌خندی زد و گفت: - فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر! اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندون‌هایی که روی هم فشار می‌داد گفت: که یه وزوزه‌اشم یا خودتون آوردین! استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف! استاد پرونده رو‌ به سمتم گرفت و با اشاره‌ای بهم فهموند خودم باید معاینه‌اش کنم. اون مرد آروم لب زد: - زنده می‌مونم؟! ناخواسته گفتم: - اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید! یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم می‌کرد دادم. مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت: - پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم می‌کشم زیرخاک، خانوم اَن‌ترن! انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه می‌کردیم. نمی‌دونم چرا نمی‌خواستم‌ کوتاه بیام! - حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم! چرا حواسم نبود بیماره؟!  به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد! - الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟! به استاد که این بار با لبخند نگاهم می‌کرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت: - این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده می‌مونم یا نه؟ این بار نفس عمیقی کشید و ملایم‌تر از قبل گفت: - برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر! - من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش! نیشخندش پررنگ‌تر شد: - قولِ بیجایی بود! دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت: - به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن! خیره به سقف بی حس لب زد: - خانواده‌ای ندارم! - خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن! نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد: - همه‌اشون مردن! متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم: - عه خب به خاطر..‌.به خاطر من! یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم! با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت: - خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه! https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله می‌کرد و قلبِ من باهاش مچاله می‌شد! لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم: - دیدی زنده‌ای! گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد: - نمی‌خوام بمیرم من می‌خوام...می‌خوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد! لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد: - می‌خوام زنده بمونم عا‌‌...عاشق شم!
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.