cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

⚜The originals

https://t.me/BiChatBot?start=sc-726071-QvtTF2y Vampire 😍

إظهار المزيد
لم يتم تحديد البلدلم يتم تحديد اللغةالفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
571
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

کای کنارم نشست و منو تو بغلش گرفت و خیلی جدی گفت : اندریا پوشکای این بچه هارو که قرار نیست من عوض کنم هان ؟ مابین دردم خندم گرفت و گفتم : کای محض رضای خدا ساکت‌شو
إظهار الكل...
#part19_5 #alwaysandforever اندریا میدونستم راهی وجود نداره که بتونن شکمم رو ببرن و بچه هارو در بیارن چون بعنوان یک سه رگه زخمم در صدم ثانیه ترمیم میشد تنها راهش این بود که طبیعی زایمان کنم پس از هوپ خواستم طلسمی روی اب بخونه تا با نوشیدنش درد من شروع بشه اما کمیل ترجیح داد مثل انسان های عادی از امپول فشار استفاده کنم و این الان ۳ امپولی بود که بهم تزریق میکرد اما فایده ای نداشت کای با فهمیدن حقیقت اشفته شده بود و اصلا سمتم نمیومد و خودشو توی اتاق من حبس کرده بود نگرانش بودم میترسیدم بعد از مرگ من بی رحم تر از قبل بشه جوری که بچه هامونم براش مهم نباشن کمیل سوزن امپول رو بیرون کشید که گفتم : کمی بابام کجاست ؟ کمیل نگاهم کرد و گفت : هرچی باهاش تماس میگیریم جواب نمیده نگاهش کردم و گفتم : من تورو برگردوندم که کنار پدرم باشی ازت میخوام ایندفعه مراقب خودت باشی و سعی کنی نمیری چون هوپ حداقل باید ۵۰۰ سال دیگه زندگی کنه و قوی بشه تا بتونه همه شمارو دوباره برگردونه کمیل لبخندی زد و گفت : اندریا وقتی با مایکلسونا زندگی کنی مرگ‌ هر لحظه تهدیدت میکنه من حداقل اینو توی این مدت کوتاه فهمیدم خنده ارومی کردم و گفتم: اینم حرفیه کمیل در حالی که سعی میکرد با لبخندش اشفتگیش رو پنهون کنه گفت : راستش نگران کلاوسم نمیدونم بعد این ماجرا چجوری ارومش کنم دستشو گرفتم و گفتم: فقط کافیه هر موقع که دیوونه شد بچه هامو ببری پیشش نفس عمیقی کشیدم‌و ادامه دادم: من‌ میمرم اما براتون دوتا یادگاری باارزش میزارم و فقط امیدوارم تا قبل اینکه وقتم تموم بشه بتونم دوتاشون رو تو بغلم بگیرم و عطرتنشون رو حس کنم کمیل با انگشت اشاره اش به طبقه بالا اشاره کرد گفت : تکلیف کای چی میشه ؟ از جام بلند شدم و گفتم : میرم باهاش صحبت کنم فقط امیدوارم بتونم ارومش کنم منتظر نموندم کمی حرفی بزنه از پله ها بالا رفتم و در اتاقمو باز کردم همه جا بهم ریخته بود و زمین پر از خرده شیشه شکسته بود کای با حالت اشفته ای رو زمین نشسته بود و سرشو مابین دستاش گرفته بود بدون هیچ حرفی کنارش نشستم تا چند دقیقه سکوت بینمون حکم فرما بود اروم خم شدم سرمو روی شونش گذاشتم و دستای مردونش رو گرفتم و اروم بوسیدم و با صدای لرزونی گفتم: کای انگار همین یک کلمه کافی بود تا بغض جفتمون بشکنه کای محکم دستشو دورم حلقه کرد با صدای بلندی گریه میکرد با التماس دوباره صداش زدم و گفتم : کای خواهش میکنم اینطوری نکن پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشت و دستاشو دور صورتم قاب کرد و گفت : اگه میدونستم با باردار شدنت از دستت میدم هیچ وقت بهت اصرار نمیکردم که همچین حماقتی کنیم با سرزنش نگاهش کردم و گفتم : حماقت ؟ تو بهترین اتفاقی که میتونست برام رخ بده رو رقم زدی کای من توی این ۵۰۰ سال عمرم با مردای زیادی بودم و بعضیاشون رو واقعا دوست داشتم روز اولی که دیدمت تا حد مرگ ازت متنفر بودم اما نمیدونم کجا کنترل از دستم خارج شد و دیدم عاشقت شدم احساساتی رو توم بیدار کردی که تا حالا تجربه نکرده بودم مطمنم همه فکر میکنن من دیوونه ام وقتی بفهمن من پیش کسی احساس امنیت میکردم که کلا به هیچ اصولی پایبند نبود و یک قاتل سریالی که حتی خانوادشم نابود کرده بود ولی من از این قاتل سریالی باردار شدم چون میدونم بیشتر از هرکسی دوست داره یک خانواده داشته باشه کای با چشمای خیسش نگاهم کرد و گفت : دیگه چه ارزشی داره وقتی تو کنارم نیستی دستمو روی قلبش گذاشتم و گفتم : کای من اینجام تا وقتی تو منو دوسم داشته باشی من توی قلبت زنده ام دستشو روی دلم گذاشتم و گفتم : این دوتا فسقلی یک تیکه از وجود منو توان کای من بچه هامونو به تو میسپارم قول بده هیچ وقت مثل بابای عوضیت نشی دوسشون داشته باشی همونطور که منو دوست داری گونمو بوسید و با اطمینان تو چشام نگاه کرد و گفت : قول میدم اندریا خنده تلخی کردم‌و گفتم : دوست دارم کای کای نگاهم کرد و گفت : منم دوست دارم بی مقدمه خم شد لباشو روی لبام گذاشت و بوسه عمیقی به لبام زد که احساس کردم زیر دلم درد گرفت خودمو عقب کشیدم و دستمو روی شکمم گذاشتم درد دلم لحظه به لحظه داشت بیشتر میشد و نفسام تندتر دست کای رو گرفتم‌و گفتم‌: کای وقتشه کمکم کن روی تخت دراز بکشم کای با عجله دستشو انداخت زیر پام و بلندم کرد و روی تخت گذاشت که با دردی که توی دلم پیچید جیغ بلندی کشیدم با صدای جیغم همه وارد اتاق شدن عمه فریا و ربکا با کمک کمیل میخواستن بچه رو بدنیا بیارن همه وجودم پر شده بود از درد جیغ زدم‌ و در حالی که نفس نفس میزدم دست هوپ رو گرفتم گفتم : هوپ توروخدا.... بابا رو پیدا کن اخخ هوپ سری تکون داد و با عجله از اتاق رفت
إظهار الكل...
#part18_5 #alwaysandforever هوپ احساس خیلی بدی داشتم احساسی شبیه به وقتی که پدر و مادرم رو از دست دادم به سمت اندریا دویدم و رو به ربکا گفتم : اون هنوز وقت داشت چرا اینجوری شد کای به جای عمه جواب داد : هوپ‌ اندریا این طلسمو انجام داده که خیلی خطرناکه باید کمکم کنی طلسمو متوقفش کنم دست کای رو گرفتم و شروع کردم به خوندن وردی ... اندریا یکدفعه احساس کردم زمین زیر پام داره به لرزش در میاد و اطرافم داره میلرزه به هکاته نگاه کردم و گفتم : چه اتفاقی داره میفته هکاته نگاه غمگینی بهم کرد و گفت : اندریانا قدرت کافی برای ارتباط با من نداشتی و ... سکوت کرد و نگاهم کرد با ترس نگاهش کردم و گفتم: بچه هام هکاته اروم گفت : فکر نکنم بشه نجاتشون داد با التماس به سمتش رفتم و دستشو گرفتم گفتم : خواهش میکنم کمکم کن بچه هامو نجات بدم التماست میکنم نگاهی به چشمام کرد و گفت : من به اندازه کافی برای برگردوندنت قوی نیستم اندریا تو جدا از اینکه سه رگه ای دوتا بچه ام فوق العاده ام داری _اگه من کمکت کنم شاید بشه یکاریش کرد با تعجب اروم لب زدم : استر هوپ با تموم شدن طلسم دست کای رو ول کردم و نفس نفس میزدم به پشت دستم عرق پشیونیم رو پاک کردم و به اندریا نگاه کردم اما هنوز به هوش نیومده بود به سمتش رفتم و با صدایی پر از تمنا صداش زدم که هینی کشید و چشماشو باز کرد نفسمو با خیالت راحت بیرون دادم و کشیدمش توی بغلم اندریا با صدای خیلی ارومی گفت : هوپ باید زودتر زایمان کنم با تعجب نگاهش کردم و گفتم : ولی تو هنوز .. پرید وسط حرفمو گفت : هوپ من فقط ۲۴ ساعت وقت دارم پس لطفا قبل اینکه بدنم‌ شروع به خشک شدن کنه کمکم کن
إظهار الكل...
#part17_5 #alwaysandforever الایژا اندریا با عصبانیت شروع کرد به خوندن طلسم که کای با ترس داد زد : اندریا نکن اما به چند ثانیه نرسید که اندریا از حال رفت و افتاد توی بغل کای با نگرانی رفتم صداش زدم دست و پام رو گم کرده بودم که نکنه بلایی سرش بیاد : اندریا چیکار کردی با خودت اندریا توی صورت کای فریاد زدم : این چه طلسمیه متوقفش کن کای دست اندریا رو گرفت وردی رو زیر لب زمزمه کرد اما یکدفعه دستشو ول کرد و با رنگ پریده ای گفت : نبضش داره ضعیف میزنه با ترس به چهره ی رنگ پریده اندریا نگاه کردم ربکا منو کنار زد و گفت : برو فریا رو پیدا کن هی کای اروم باش سعی کن از قدرتت به اندریا بدی دیگه منتظر نموندم و با سرعت تمام از پله پایین رفتم و فریا رو صدا میزدم اما انگار اب شده بود و رفته بود تو زمین موبایلمو از توی جیبم در اوردم و شمارشو گرفتم و با شنیدن صدای بوق با حرص گفتم : جواب بده فریا جواب بده _عمو چیشده ؟ سرمو بالا اوردم و با دیدن هوپ که تازه وارد خونه شده بود بیخیال فریا شدم و خواستم جیزی بگم اما انگار قدرت حرف زدن نداشتم هوپ نگاهم کرد و با ترس گفت : اندریا اینو گفت و دوید سمت طبقه بالا کلاوس به سمت هیلی رفتم و گفتم : هیلی امیدوارم کار مهمی داشته باشی که بخاطرش منو به اینجا کشوندی _کلاوس با شنیدن صدای که از پشت سرم به گوشم رسید با تعجب برگشتم گفتم : ماریا تو چ.... حرفمو خوردم و رو به هیلی گفتم : راه نجاتی که میگفتی این بود ؟ واقعا فکر کردی این زن واسه نجات جون بچه من کاری میکنه ؟ ماریا : نیک اندریا دختر منم هست فریا که همراهم بود گفت : ماریا مادر بودن فقط به دنیا اوردن بچه نیست تو جز ضرر چی برای اون بودی مارسل : فریا اروم باش ماریا میخواد کمک کنه هیلی ادامه داد: اون میخواد طلسمی که روی اندریا گذاشته شده رو به خودش منتقل کنه ماریا : من قبل از مرگم تونستم با بزرگترین جادوگر از نسل استر زنی به اسم هکاته ارتباط بگیرم اون طلسمی رو بهم معرفی کرد که میتونم طلسم اندریارو روی خودم و روحم بزارم کلاوس من مادر خوبی نبودم اما به همون اندازه که تو اندریارو دوست داری دوست دارم خواهش میکنم بزار کارای اشتباهمو جبران کنم و ارامشی که حق دخترمونه بهش بدم
إظهار الكل...
#part17_5 #alwaysandforever هیلی به سمتش رفتم و گفتم : مارسل من واقعا متاستفم ولی توی این مورد هیچکاری از هیچکس برنمیاد بلاخره داوینا قصد جون دوتا بچه رو کرده مارسل : اون واقعا پشیمونه هیلی گفتم : چه فایده ای داره ؟ مارسل من هیچ کمکی نمیتونم کنم جدی میگم اما شاید اگه دواینا بتونه یک کمکی به اندریا کنه تا از این وضعیت خلاص شه اونم از دردش رها بشه اندریا بشدت ضعیف شده و خب شاید اگه طلسمی باشه که اون به حالت اولش برگرده ... مارسل پرید وسط حرفمو گفت : هیلی داوینا نمیتونه کاری کنه، اگه طلسمی وجود داشت اندریا یا فریا ازش خبر داشتن چون بیشتر از این بچه عمر کردن یکم مکث کرد و گفت : ولی یک نفرو میشناسم که فکر کنم بتونه کمک کنه اندریا حالش بهتر بشه با شک پرسیدم: کی ؟ اندریا نگران به بیرون نگاه کردم که با صدای ربکا برگشتم و بهش نگاه کردم لبخندی زد و گفت : سلام به خوشگل ترین خانوم باردار دنیا لبخندی زدم و گفتم : خوش اومدی نشست کنارمو گفت : از وقتی اومدم انقدر همه چیز پیچیده شد که نشد باهام حرف بزنیم اول از همه بابت جریانات امروز متاستفم دلم نمیخواست اینطوری توی فشار بزارمت سرمو به چپو راست تکون دادم و گفتم : مشکلی نیست بلاخره باید میفهمید که من دارم میمرم ربکا دستشو زیر چونم گذاشت و مجبورم کرد نگاهش کنم با چشمای زیباش نگاهم کرد و گفت : اندریانا بخاطر این کوچولوهام که شده باید قوی باشی یک لبخند تلخ زدم و گفتم : سعی میکنم حالمو که دید لیوانی رو گرفت سمتم گفت : خب حالا که همچی قبول کردی اینو بخور فریا بهم گفت که چقدر داری سر دارو خوردن اذیتش میکنی پس منم تصمیم گرفتم بیام اینجا تا با شیوه خودم مجبورت کنم داروهایی که برات درست میکنن رو بخوری نگاهش کردم و گفتم : عمه بیخیال من این داروهای عجیب غریبو نمیخورم ربکا نفسشو با صدا بیرون فرستاد و در حالی که به گوشه ای خیره شده بود و انگار داشت چیزی به یاد میاورد گفت : زمانی که استر کول رو باردار بود یادمه روزای اخر بارداریش بخاطر وضعیت بدی که پیش اومده بود خیلی ضعیف شد برای خودش با برگ درخت راش و گیاه بابونه کاغذی رو سمتم گرفت و گفت : و البته این طلسم باستانی که روی دمنوش میخوند حالش بهتر میشد اندریا تو بخاطر بچه هاتم که شده باید بدنتو قوی نگه داری و هرچی که بهت کمک میکنه رو امتحان کنی وگرنه ممکنه تا قبل ۹ ماهگیت بدنت شروع به خشک شدن کنه و نه تو زنده میمونی نه بچه هات حالا اینو بگیر و بنوش دو دل نگاهی بهش کردم که با ابرو اشاره ای به لیوان کرد لیوانو از دستش با اکراه گرفتم و یکم ازش نوشیدم که از تلخیش قیافم جمع شد و و گفتم : مزه زهرمار میده ربکا با خنده ارومی : بخور انقدر غر نزن یکم از محتویات لیوان خوردم و اونو روی عسلی گذاشتم و کاغذی که طلسم روش نوشته شده بود گرفتم که با دیدن طلسم چیزی به یادم اومد و از جام پریدم و با عجله گفتم : ربکا اینو از کجا اوردی ؟ ربکا گیج گفت : از توی کتابای مادرم چرا ؟ هول شده پرسیدم: کتابا کجاست ؟ ربکا : توی اتاق الایژا چند قدم بلند برداشتم و نزدیک چارچوب در اتاقم که شدم اومدم قدمی بردارم اما وقتی وزن پای راستم رو حس نکردم باعث شد تعادلمو از دست بدم نزدیک بود بیفتم اما دستی دور کمرم حلقه شد و مانع افتادنم شد سرمو بالا اوردم و به چهره فین نگاه کردم که ابروهاش درهم گره خورده بود و با صدایی نگران و کمی الوده به خشم گفت : اندریا حواست کجاست اگه من نبودم الان خورده بودی زمین و ... پریدم وسط حرفش و گفتم : خواهش میکنم نصیحتاتو بزار برای بعد الان باید برم بازور زحمت زیاد خودمو به سمت اتاق الایژا رسوندم خیلی سخته راه رفتن اونم زمانی که دوتا بچه رو بارداری و یک شکم اندازه هندونه در اوردی بدون اینکه اجازه بگیرم درو باز کردم همه جا پر از کتاب و برگه بود و الایژا داست دنبال چیزی میگشت با باز شدن در نگاهی بهم انداخت و از جاش بلند شد و گفت : چیزی شده ؟ کاغذ رو بالا اوردم و گفتم : کتابی که این طلسمو از توش برداشتی کدومه نگاهی به اطرافش کرد کتابی فرسوده ای رو بالا اورد و گفت : اینه چرا ؟ کتابو از دستش چنگ زدم و روی تخت نشستم نگاه زارمو به کتاب دوختم واقعا الان یک ساعت باید این کتابو ورق بزنم ؟ _اینجا سیل اومده ؟ با صدای کای سرمو بلند کردمو گفتم : چرت و پرت نگو بیا رو تخت کای چشاشو نازک کرد همینطوری که چرت و پرت میگفت به سمتم اومد : عشقم از بودن توی جمع بگذریم ولی اینکارا تو دوران بارداری خوب نیستا چشمامو تو حدقه چرخوندم نزدیکم که شد دستشو گرفتم و مجبورش کردم رو تخت بشینه با حرص گفتم : بشین انقدر چرت و پرت نگو این طلسم و همراه من بخون کای نگاهی به طلسم انداخت و با شک پرسید : تو این طلسمو برای چی میخوای انجام بدی ؟
إظهار الكل...
دلم نمیخواست الان اینطوری چیزی بفهمه برای همین گفتم : کای عزیزم هیچی نپرس فقط بخونش کای برگه رو انداخت اونور و گفت: اندریا این طلسم سنگینیه ممکنه بهت اسیبی برسه نفسمو کلافه فوت کردم بیرون دستشو گرفتمو گفتم : کای نگران بچها نباش اونا اتفاقی براشون نمیفته حالا بیا طلسمو بخونیم کای دستشو از تو دستم کشید و گفت : کی حرف از بچه زد من نگران خودتم الایژا چند قدم نزدیک شد و به برگه نگاهی انداخت و گفت : این چیه ؟ عصبی شدم و گفتم : من که نباید همچیو برای شما توضیح بدم طلسمو برداشتم شروع کردم زیر لب وردی رو زمزمه کردم که یکدفعه ضربه سنگینی به قفسه سینم وارد شد و جسمم بیهوش اما روحم بیدار بود به جای ناشناخته ای که توش بودم نگاه کردم همه جا توی اتیش میسوخت میتونم نمونه بارز جهنم بود _اندریانا مایکلسون منتظرت بودم برگشتم و به زنی که رو به روم ایستاده بود نگاهی کردم با شک گفتم : هکاته نگاهشو به شکمم دوخت و دستشو روی شکمم گذاشت و گفت : قدرتمندترین جادوگر از نسل من درون تو زندگی میکنن خواستم حرفی بزنم که یکدفعه .....
إظهار الكل...
#part16_5 #alwaysandforever مارسل در خونه داوینا رو اروم هل دادم که با صدای قیژی چهار طاق باز شد وارد شدم و با صدای بلندی داوینا رو صدا کردم با صدای سرفه ای که شنیدم به سمت اتاقش رفتم که دیدم با رنگ پریده درحالی که پتویی رو دور خودش پیچیده اما میلرزه و نگام میکنه با صدای بغض داری گفت : مارسل نگران به سمتش رفتم و گفتم : داوینا این چه حال و روزیه چرا اینجوری شدی تو ؟ خودشو با گریه توی بغلم انداخت و با بغض صدام کرد : مارسل چندین ماهه که دارم درد میکشم صورتشو مابین دستام قاب کردم و گفتم : پس کول کجاست ؟ صداش پر از حرص شد و گفت : بعد از کلی سرزنش منو توی این وضعیت تنها گذاشت و رفت پیش اندریا نفسمو کلافه به بیرون فرستادم و گفتم : هرچقدر که عاشق هوپم و مثل خواهرم دوسش دارم اما اصلا نمیتونم این حس رو به اندریا داشته باشم از وقتی اومده ارامش رو از همه دریغ کرده داوینا تکیشو به تختش داد و گفت : اما مایکلسونا نظرشون یک چیز دیگس هیچ وقت فکرشو نمیکردم کول به این پایبندیای مزخرف خانوادگیشون متعهد بمونه نگاهش کردم و گفتم : خب چون هنوز نمیدونه چه خطر بزرگی داره تهدیدش میکنه اگه بفهمه اون بچه ها باعث نابودیش میشن بدون که بی چون و چرا همراهیت میکنه هوپ کلافه به اطرافم نگاهی کردم و گفتم : انزو اینجا هیچی پیدا نمیشه چرا فکر میکنی وسط ناکجا اباد باید راه نجات جون خواهرمو پیدا کنیم انزو برگشت سمتم و گفت : اینجا الان برهوته یک زمانی اینجا کتابخانه ای بزرگ بود که خب توی جنگ سربازا اتیشش زدن سرجام ایستادم و چپ چپ نگاهش کردم و گفتم : شوخیت گرفته ؟ کتابخونه اتیش گرفته رفته رو هوا اونوقت تو اینجا دنبال چی میگردی اصلا من چرا دارم به حرف کسی گوش میدم که دوس دخترش جزو یکی از دشمنای سرسخت خواهرمه پشتمو کردم بهش که داد زد : هوپ من صدهاسال قبل از تو خواهرتو دیدم و سالها عاشقش بودم شاید الان مثل قبل عاشقش نباشم ولی از علاقم‌ ذره ای بهش کم‌نشده چون اون رفیق منه پس بیشتر از تو میخوام که اون زنده بمونه و به خوشبختی که حقشه برسه دور زدم و گفتم : خب دوست فداکار حالا باید چیکار کنیم انزو به اطرافش اشاره کرد و گفت : من مطمنم اونا کتابای طلسمشون رو یکجایی همین اطراف مخفی کردن با صدای زنگ موبایلم توجهم از انزو گرفته شد و موبایلمو نگاه کردم و سریع جواب دادم : الان مامان اتفاقی برای اندریا افتاده؟ هیلی با صدای ارومی گفت : هوپ فکر کنم بابات همه چیزو رو فهمیده کپ کردم و گفتم : چطور فهمیده ؟ هیلی: اتفاقی حرفای الایژا و ربکارو شنید بعدم اندریا رفت باهاش صحبت کرد با صدای ارومی گفتم : الان حالش چطوره ؟ مامان اهی کشید و گفت : عصبانی مظطرب و سردرگم تو چیکار کردی تونستی چیزی پیدا کنی ؟ گفتم: داریم دنبال یکجای مخفی میگردیم انزو میگه اونجا پر از کتابای طلسم باستانیه ولی خب هیچ سرنخی نداریم و با طلسمم نمیشه ردشو زد هیلی : هوپ به نظرم بهتره اول از همه دنبال یک راهی باشی تا اندریا بیشتر از این ضعیف نشه هوپ من بعدا باهات تماس میگیرم اینو گفت و تلفن رو قطع کرد موبایلو توی جیبم گذاشتم و به سمت انزو رفتم هیلی با اومدن مارسل موبایل و قطع کردم و گفتم : مارسل خوش اومدی مارسل بغلم کرد و گفت : ممنون حالت چطوره ؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم : خوبم ولی تو بنظر اشفته میای مارسل روی صندلی نشست و گفت : اره راستش یک سری به داوینا زدم اصلا حالش خوب نبود از توام دلخور بود که چندین ماهه نه بهش زنگ زدی نه رفتی دیدنش چشمامو تو حدقه چرخوندم و گفتم : من کارای مهمتری از داوینا دارم مارسل مارسل با لبخند نگاهم کرد و گفت : مثلا پیدا کردن راهی برای نجات اندریا با تعجب برگشتم سمتش که گفت : بیخیال هیلی میدونم از همچی خبر داری فقط دلیل این همه ناراحتی تورو نمیفهمم یک تیکه از موهام رو پشت گوشم انداختم و گفتم : اندریا خواهر دختر منه همین دلیل کافیه تا من بهش اهمیت بدم مارسل از جاش بلند شد و گفت : میدونم درکت میکنم فقط اومدم ازت خواهش کنم تا با اندریا حرف بزنی تا داوینا رو از این شکنجه ای که نصیبش کرده رها کنه اون خیلی حالش بده
إظهار الكل...
#part15_5 #alwaysandforever اندریا اینو گفت رفت بی توجه به دردم دنبالش رفتم و صداش زدم اندریا: بابا لطفا وایسا من نمیتونم دنبالت بدوم برای چند ثانیه پشت به من سرجاش ایستاد و اروم به سمتم برگشت ‌که با دوتا چشم پر از غم و ترس رو به رو شدم و حاضر بودم هرکاری کنم تا اون چشم ها دوباره بخنده یکم بهش نزدیک تر شدم و گفتم : میشه باهم حرف بزنیم سری تکون داد و به سمت تراس راهنماییم کرد اروم روی زمین نشستم و تکیه ام رو به نرده سنگی سفید دادم بابا به تبعیت از من کنارم نشست و تکیه اشو به نرده داد سکوتی بینمون حاکم شده بود قبلا هزار بار جملات رو با خودم تکرار کرده بودم تا یک روزی با بابا در میون بزارمش ولی الان کلمات از ذهن کوچیکم محو شده بود کلاوس با صدای دو رگه از بغض در حالی که به کفشاش خیره شده بود پرسید : از من ترسیدی ؟ با تعجب گفتم : متوجه نمیشم ؟ منظورت چیه؟ نگاهشو بهم دوخت و گفت : ترسیدی من مثل ماریا بخوام بلایی سر دختر و پسرت بیارم ؟ دستشو گرفتم و گفتم : بابا تو تنها کسی هستی که باور دارم هیچ اسیبی به بچه های من نمیرسونی خنده ارومی کردم و گفتم : چند ماه پیش زمانی که جورجیا منو توی ذهنم گیر انداخت من خواب دیدم بچه هام رو دیدم که داخل ویلایی که خیلی دوسش داشتم همراه با اونا زندگی میکردم و خب بعد بچه هام رو ازم گرفتن و من توی خواب ، از خواب پریدم و پر از وحشت بودم و خودمو به اون ویلا رسوندم و مادرم رو دیدم که بهم میگفت میخواسته با کشتن بچه هام ازم محافظت کنه و باهم جروبحث کردیم و تو دقیقا مثل امروز به صورت اتفاقی حرفامونو شنیدی و حقیقت منو فهمیدی ولی یک حقیقتی منو از خواب بیدار کرد بابا تو خواب تو انگار سعی داشتی منو بکشی اما من با این حقیقت که تو همچین کاری نمیکنی از خواب بیدار شدم تمام این چندماه که بهت چیزی نگفتم فقط بخاطر این بود که نمیخواستم چشمات رو اینجوری ببینم چون غم توی چشمای هوپ و عمو الایژا به اندازه کافی ازار دهنده بود و ازم پرسیدی ازت میترسیدم؟ اره اما نه برای اینکه به بچه هام اسیب بزنی از این میترسیدم نکنه بخوای همون کاری که بخاطر هوپ کردی بخاطر منم بکنی بابا نگاهم کرد و گفت : اندریا تو خیلی خودخواهی سرمو کج کردم و با بغض گفتم : من سالها نبودت رو تجربه کردم بابا و تونستم باهاش کنار بیام چون هیچ وقت پدر داشتن و تجربه نکرده بودم اما حالا طعم دوست داشتنت رو چشیدم اشکمو پاک کردم و با شوخی گفتم : و اینکه هوپ هنوز درست تربیت نشده بابا باید بالا سرش باشی بابا بدون اینکه ذره ای لبخند بزنه به رو به روش نگاه میکرد و حرفی نمیزد اروم صداش زدم : بابا با عصبانیت برگشت سمتم و گفت : هیچی نگو اندریا هیچی نگو تو متوجه نیستی باعث چه دردی توی قلب من شدی بدترین انتقامی که بابت سالها تنهاییت میتونستی ازم بگیری همین بود اندریا اینکه منو بی نهایت وابسته به خودت کنی بعدم اینجوری بخوای تنهام بزاری خم شدم و بغلش کردم و گفتم : بابا خواهش میکنم اینجوری نکن من دوست ندارم اینجوری ببینمت دستشو دورم حلقه کرد و گفت: اندریا من یک راهی پیدا میکنم بهت قول میدم سرمو بالا اوردم و دستمو روی گونه خیسش گذاشتم و با لبخند گفتم: مطمنم یک راهی پیدا میکنی هرچی باشه تو کلاوس مایکلسونی لبخندی زد و گفت : توام دختر منی و من میدونم دخترم تا چه اندازه قدرتمند و خاصه و.... دستشو گذاشت روی دلم و گفت : میدونم نوه های من یک مایکلسونن و واسه یک مایکلسون خانواده تا چه اندازه باارزشه پس شما دوتا جوجه جادوگر باید بیشتر از همه مراقب مادرتون باشید یکی از بچهام لگد محکمی دقیقا به همون قسمتی که دستای بابا روی شکمم بود زد و باعث شد بابا تکون ارومی بخوره و با ذوق نگاهم کنه با خنده خم شد و با ذوق گفت : هی هواتونو دارم از جاش بلند شد و گفت : اون کودن کجاست ؟ با تعجب گفتم : کودن ؟ بابا : اون دوس پسر بدرد نخورتو میگم شونه ای بالا انداختم و گفتم : از دیشب ندیدمش
إظهار الكل...
#part14_5 #alwaysandforever کلاوس با دیدن اندریا تو اون حالت انگار که تصویر معکوس شده خودم رو میدیدیم رفتارای اندریا بی نهایت شبیه به من بود اندریا رو به داوینا گفت : هی اما نباید انقدر اسون باشه داوینا گیج گفت : منظورت چیه؟ هوپ جای اندریا جواب داد: منظورش اینه قراره دهنت سرویس شه تا دیگه واسه یک مایکلسون خط و نشون نکشی مگه نه خواهر اندریا ابرویی بالا انداخت و گفت : تا حدودی ، بهتون درد و رنجی رو میدم که اگه یکبار دیگ برای بچه های من دندون تیز کردین بدون در نظر گرفتن هیچ نسبت خونیی شمارو به چنان دردی واگذار میکنم که مرگ براتون ارزو بشه الایژا چند قدم جلو رفت و گفت : آندریا اونا الان به تو وفادارن بهتره این مسئله مسالمت امیز حل بشه دستمو رو شونه الایژا گذاشتم و گفتم : اما این راه کسالت باریه برادر چون مطمنم این جادوگرای کوچولو همین الان دارن یک نقشه شوم دیگه رو تو ذهنشون مرور میکنن پس بد نیست یکم ادب بشن کای : دقیقا مثلا میتونیم با کشیدن ناخوناشون یا بریدن حنجرشون شروع کنیم اندریا : نه این دردا زیادی راحته اندریا درحالی که به سمت من میومد گفت : تا زمان بدنیا اومدن بچه هام هرکدوم هر نوع جادویی رو که انجام بدین دردی مطابق با شکست ۲۴ تا استخون توی بدنتون جریان پیدا میکنه و تا ۵ روز هر موقع چشم روی هم بزارید روح شما همراه با نیاکانتون شکنجه میشه (۶ ماه بعد ) الایژا روزها مثل برق و باد میگذشت ما هنوز نتوسته بودیم راهی برای نجات اندریا پیدا کنیم هرچی به زایمان نزدیکتر میشیدیم هوپ آشفته تر میشد و الان اوضاع وحشتناک تر شده چون اندریا روز به روز ضعیفتر شد در حدی که دیگه پاهاش دیگه توانایی نگه داشتن وزنشو نداره و به سختی راه میره و این اتفاق باعث شده همه نگران حالش بشن کتاب طلسمای مادرم رو نگاه میکردم تا شاید بتونم از توش چیز بدرد بخوری رو پیدا کنم _الایژا سرمو بالا اوردم و به ربکا که بعد از مدتها میدیدمش خیره شدم اروم لب زدم : ربکا کی اومدی ؟ ربکا با چهره ای پوشیده از غم درحالی که سعی میکرد جلوی اشکاش رو بگیره گفت : فریا باهام تماس گرفت و گفت اندریا داره روزای سختی رو پشت سر میزاره درسته من عمه خوبی براش نبودم اما نمیتوستم بیخیال اون گوشه دنیا برای خودم زندگیمو بکنم وقتی برادر زادم داره روز به روز یک قدم به مرگ نزدیک میشه دلم میخواست این روزای اخر کنارش باشم خواستم حرفی بزنم که با دیدن کلاوس توی چارچوب در ماتم برد با چشمای ناباورش بهم خیره شد و بود با تردید پرسید : چطور تونستین همچین چیزی رو از من مخفی کنین چند قدم به سمتش رفتم و گفتم : نیک بزار برات توضیح بدم .. با نعره ای که زد سر جام ایستادم کلاوس : چیو میخوای توضیح بدی ؟ دخترم داره میمره اونوقت من الان باید بفهمم اینو ؟ ربکا در حالی که سعی میکرد کلاوس رو اروم کنه گفت : نیک اندریا نمیخواست که تو چیزی بدونی ما به تصمیم اون احترام گذاشتیم کلاوس قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و با صدای دو رگه از بغض گفت : ربکا اون دختر بچه ی منه گفتم : کلاوس اونم الان یک مادره باید بین زندگی خودش و بچهاش یکی رو انتخاب میکرد کلاوس سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت : نه من نمیتونم من مرگ خواهر و برادرامو ، زنی که عاشقش بودم بهترین دوستام همرو دیدم و تونستم باهاش کنار بیام اما این نه من نمیتونم با مرگ بچم کنار بیام اونم در حالی که فقط دو قدم با خوشبختی ای که سالها ازش دریغ شده فاصله داره _اما من همین الانشم خوشبختم بابا اندریا که پشت سر کلاوس ایستاده بود دستشو روی شونه اش گذاشت و کلاوس چشماشو محکم روی هم فشرد و دستشو روی دست اندریا گذاشت اندریا نزدیکتر شد و گفت : بابا من همه عمرم فقط میخواستم که تو پدرم باشی که یک خانواده داشته باشم من به چیزی که میخواستم رسیدم خواهش میکنم کلاوس : اندریا نمیتونم تحمل این درد برای من اسون نیست اندریا لبخند بی جونی زد و گفت : هی تو کلاوس مایکلسونی همون دو رگه افسانه ای کلاوس اندریا رو تو اغوشش کشید و گفت : اندریا من محاله اجازه بدم کسی یا چیزی مارو از هم جدا کنه باید از روی نئش من رد بشن تا بتونن تورو از من بگیرن شده دونه دونه ادمای این کشورو قربانی میکنم اما اجازه نمیدم چیزی مارو ازهم جدا کنه حتی مرگ
إظهار الكل...
00:19
Video unavailableShow in Telegram
وقتی یکی میگ ومپایر دایرز چرته مود فنا
إظهار الكل...
1.74 MB
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.