cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

« دلدار »

دلدارِ منِ بی‌دل

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
32 492
المشتركون
+22924 ساعات
-2267 أيام
+2130 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from « دلدار »
Repost from N/a
_جون حوری تو خونه داشتم وسط یه مشت سیاه سوخته می گشتم؟⚠️ ماهرو با ترس عقب عقب رفت... _آقا تو رو خدا...آقا برین بیرون خواهش می کنم...لباس تنم نیست برین...لطفا...💔🖤 فرامرز اما آنقدر مست بود که صدای ماهرو را نشنید و بی تعادل سمتش قدم برداشت. چشمانش انگار هیچ جا را جز سفیدی تن دخترک نمی دید. بازو هایش را چسبید و با بوسه ای حواس ماهرو را پرت کرد و بی تعلل روی تخت انداختش... _تا صبح امکان نداره ولت کنم پری دریایی!⛔️ با یک دست دهان ماهرو را چسبید و با دست دیگرشلوارش را تا نیمه پایین کشیده بود و دستش داشت روی تن ماهرو  پیشروی می کرد که ناگهان در اتاق با شدت باز شد و مردی اسلحه به دست فریاد زد: _از جاتون تکون نخورید...⚠️ https://t.me/+JUf_jTlqIJ5iNDI0
إظهار الكل...
Repost from N/a
چه غلطی کردی اینجا؟! باید به پای بچه 16 ساله پوشک می‌بستیم؟! با صدای عصبی اکرم چشمان بی‌حالش هول کرده باز شد _اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟ لالی...عقلتم پوکه؟ حتما باید تخت آقا رو نجس می‌کردی؟ دخترک وحشت زده سر بلند کرد با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردی‌اش پر شد خودش را...خیس کرده بود؟ دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و... بدنش لرز گرفت مرد قول داده بود تنهایش نذارد این حال دست خودش نبود _کَرَم هستی مادمازل؟!  میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد _پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 ساله‌ی کر و لال نگه داریم...هررری از درد ناله‌ کرد بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد اکرم با دیدن بی‌حالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریده‌اش عصبی لگدی به بدنش کوبید _دارم داد میزنم...بازم نمیشنوی؟! میگم پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینه‌ی همان اقایی که می‌گوید می‌گذاشت مرد کنار گوشش پچ‌ زده بود دخترک 16 ساله شیشه‌ی عمر ایلیاست و این یعنی نمی‌کشتش؟! اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بی‌پناه منقبض شد گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید _ببین چه گوهی خوردی تخــ*م حروم..هم تورو میکشه هم منو ببیـــن...حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن لرز تن دخترک بیشتر شد بازهم ان غده‌ی لعنتی نترکید _یا زهرا... چیکار می‌کنی اکرم؟ صدای شوکه مریم آمد و اکرم بی‌توجه موهای دخترک را سمت باغ کشید مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد _یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه.‌..کر نیست داد میزنی اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفته‌ی مروارید را محکم کف باغ انداخت دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی چرا ایلیاخان همه‌ی شان را کشته بود اِلا این دختر؟! _آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همه‌ی کس و کارش و جلوش کشته همه‌ی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز گلوی دخترک از بغض تیر کشید کاش همان مرد که همه آقا صدایش می‌کردند، بود آقا یا ایلیا خان برخلاف رفتارش با بقیه با او خیلی مهربان بود مریم با ترحم لب زد _ولش کن اکرم...وسواسات و رو این بچه پیاده نکن...مریضه خدا قهرش میاد...ببین داره میلرزه...چند روزه هیچی نتونسته بخوره...آقا خودشـ...هیـع اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد قلبش تیر کشید بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیاخان هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش می‌کرد _بمونه...اما خودم این توله گربه‌ی خیابونی و تمیز می کنم تا همه‌جا بوی طویله نده مریم خواست لب باز کند که اکرم بی‌حوصله تشر زد و شلنگ را کنار انداخت سر خدمتکار بود _اگر نمیخوای گورتو از عمارت گم کنی لال شو مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بی‌پناه در خودش جمع شد مرد دروغ گفته بود که دیگر نمی‌گذارد کسی آزارش دهد همه‌ی شان اذیتش می‌کردند اکرم روبه خدمتکار ها غرید _بیاین لباساش و در بیارین...معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم...میره رو تخت اقا هم میخوابه سمتش امدند و دست و پایش را به زور گرفتند از شدت تحقیر آن غده در گلویش بزرگ تر شد باغ پر از بادیگارد بود جلوی چشم همه‌ی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند اکرم بی‌توجه به لرز هیستریکش بدنش را وارسی کرد _خوبه نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید با وحشت سر بالا اورد همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟ یکی از خدمتکارها بلند شد _الان خانوم بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینه‌ی مرد می‌چسبید و تکان نمیخورد صدای جیغشان... هقی از گلویش بیرون آمد خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت خون از لب و بینی‌اش بیرون ریخت _کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم رام باش تا اون روی اکرم و نبینی تنها با چشمان خیس نگاهش کرد آستینش را بالا زدند که چشمان بی‌حالش روی سرخی آهن ماند نفسش در سینه گره خورد _محکم نگهش دارین بدنش جنون وار لرزید همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد _حس می‌کنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
إظهار الكل...
مرواریـღـد

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

Repost from N/a
#ارغنــون 🔥 #پارت_آینده بغض تو گلوم داشت خفه ام می کرد. _م...من دوست دارم هادی... هادی ، با مهربونی همیشگیش لبخندی زد و پیشونی سردم و بوسید. _من بیشتر عشقم...خیلی بیشتر... سرم و روی سینه اش گذاشتم تا چشمای سرخم و نبینه..‌. کاشکی عاشقت نمیشدم هادی... لعنتی چرا انقدر مهربون بودی که عاشقت شدم ؟ _خانومم چرا ناراحته؟! من برای انتقام اومده بودم...! من با نقشه به این مرد مهربون نزدیک شدم اما قلبم تموم نقشه هام و خراب کرد! _الان بری... کی برمیگردی؟! با بوسه اش روی موهام قطره اشکی از گوشه چشمم چکید. _دو سه روزه برمیگردم خانومم... چشم به هم بزنی پیشتم بعدشم میام خواستگاری... میخوام همه چیو قطعی کنم! نفسم داشت می رفت... بالاخره خداحافظی کرد و رفت... همه چی برنامه ریزی کرده بود و الان وقت انتقامی بود که سال ها منتظرش بودم! گوشیم زنگ خورد و رفت روی پیغام گیر... _بهراز همه چی حله... هادی رفت فرودگاه مام میریم سراغ خانواده پست فطرتش... دخلشون و در میاریم، وسایلات و جمع کن بریم... روی زمین با زانو افتادم. عکس دو نفره امون بهم چشمک می زد. هق زدم و دیگه نفهمیدم چی شد، بیهوش شدم و روی زمین افتادم و... https://t.me/+dOcKRs3DxxY0MjE0 https://t.me/+dOcKRs3DxxY0MjE0 برای انتقام از خانواده اش بهش نزدیک شدم اما دل بستم به مهربونی ها و مردونگیش و عاشقش شدم و...😭😍 #پارت_واقعی_رمانشه 🔥 #کپی_ممنوع ❌
إظهار الكل...
Repost from N/a
- فکر کردم بعد از من ازدواج کردی!❌ حرصی از سؤال نابجای سامیار کیفش را در مشتش گرفت. - فکر نمی‌کردم دوباره باهات رو در رو شم...اونم با پرسیدن همچین سؤالی بدون حتی یه سلام و علیک! مرد بدون انکه ذره‌ای بابت تیکه‌اش عقب نشینی کند دست در جیب فرو برد. - نگفتی! می‌بینم یه مردی زیاد دور و برت چرخ می‌خوره. پوزخند پر از عصبانیتی بر لب نشاند: - ربطش به تو آقای راد! - فکر کن قراره همسر سابقت بهت کمکی برسونه! تک خند بلندی زد و این مرد پیش خودش چه فکر می‌کرد؟ فکر می‌کرد می‌تواند دوباره او را خر کند؟ - برو سر کارت جناب راد اینجا جای شما نیست، هیچ علاقه‌ای ندارم بعد از اون خیانت حرفای صد من یک غازت رو بشنوم در ضمن الان با کسی قرار ملاقات دارم داریی تموم مغز من رو بهم می‌ریزی. سامیار با لبخند حرص دراری کیفش را روی میز گذاشت. - خیله خب حالا که اصرار داریم برم پی کارم. و بلافاصله با همان خونسردی روی صندلی مقابلش نشست و او با چشمانی گرد شده پرسید: - چیکار می‌کنی؟ - شنیدم با رئیس شرکت خلیج فارس قرار داری. - آره دارم ولی ربطش به تو؟ مرد کج خندی زد. - خب تو الان داری رئیس شرکت خلیج فارس رو می‌بینی! بهت زده فریاد زد: - چـــــی؟ - اوهوم، درست شنیدی. تازه من همکاری باهات رو می‌پذیرم و تموم شرطات رو قبول می‌کنم. - دست از سرم بردار سامیار! باز چه نقشه‌ای زیر سرته؟ انتقامت رو که گرفتی چیزی از من مگه باقی مونده که دست از سرم برنمی‌داری؟ چرا دست نامزدت رو نمی‌گیری بری سر خونه زندگی‌تون و خیال من رو راحت کنی؟ سد خونسردی مرد شکست و حالا اخمی میان پیشانی‌اش شکل گرفته شود. - شاید هنوز به زن سابقم علاقه دارم احمق!❌ https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8 https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8 https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8 اون برگشته بود دقیقا سه سال بعد از طلاقمون💔 وقتی که من تازه کنار اومده بودم که اون با نقشه انتقام به من نزدیک شد و تموم هدفش سو استفاده بود...حالا که در حال فراموش کردنش بودم برگشته بود اونم هم دست پر❌ قسم خورده که من رو دوباره به زندگیش برمی‌گردونه اما... https://t.me/+TS0nV_mkOEU0M2E8
إظهار الكل...
Repost from N/a
-۱۲سالش که بود بهش تجاوز کردم. با شنیدن صدای داد آشنایی از فرار ایستادم؛ عرق سردی روی کمرم نشست و سر خورد. کوهیار یک قدم به سمت جابر برداشت و غرید: -این یعنی اون مال منه و تو گوه می خوری که میای خواستگاریش چه برسه به اینکه برای باکره نبودنش بخوای سرش رو ببری. دستانم را با ترس روی گردنم قرار دادم و به بلبشوی حیاط نگاه کردم. داشتم از دست جابر به سمت در پشتی حیاط فرار می کردم که کوهیار و افرادش از در جلویی وارد شدند. ناخوداگاه گفتم: -تو... اینجا... با حرص همانطور که اسلحه اش به سمت جابر بود، به سمتم آمد. -می خواستن خونبست بدنت به این پسرک عهد بوقی؟ لال بودی به خانواده ات بگی دختر نیستی؟ چقدر من از این مردی که بعد از آن تجاوز وحشیانه اش گم شد و بعد از شش سال برگشته بود، بیزار بودم. جراتم را جمع کردم و به زور گفتم: -فکر کردی بابام سرم رو نمی بره؟ و به پدرم که با رگ برجسته نگاهم می کرد زل زدم. اصلا جلوی جاوید را که چاقو به دست دنبالم می کرد را نگرفت که هیچ تازه ریختن خونم مایه ی افتخارش بود. کوهیار دستم را گرفت و جیغ کشیدم. -بهم دست نزن. با نگاهی به افرادش فهماند بعد از ما از حیاط بیرون بزنند و با قدرت تمام دستم را به بیرون از خانه کشید. آن قدر تقلا کردم ولی تا داخل ماشین پرتم کند، رهایم نکرد. خودش سوار شد و با حرص در را بهم کوبید. غریدم: -چند بار بگم بهم دست نزن ؟ بابا بعد از ۶ سال اومدی یه قرار و مدار گذاشتیم و قرار شد بعدش بری! آبد آزاد شد حالا برو دیگه. بعد از آنکه استارت زد و حرکت کرد با حرص روی فرمان ماشین کوبید. -دهنتو ببند آلا. می رفتم که الان سرت روی سینه ات بود. احمق چرا لالمونی گرفتی و با اینکه لو رفت باکره نیستی بهشون نمی گی مورد تجاوز قرار گرفتی؟چرا نگفتی خراب نیستی؟ از دادش ترسیدم؛ نگاهم را از او گرفتم و به بیرون از پنجره دادم. -نگفتم تجاوز بود چون نمی خواستم تو به هدفت برسی.. تو انتقامتو از تن و بدن من گرفتی و منم نخواستم به هدفت برسی.. این انتقام من از تو بود و براش حتی حاضر بودم بمیرم. تازه چه فرقی داره برای اونا؟ در هرحال سرم رو می بریدن. کوهیار که با سرعت تمام رانندگی می کرد، سکوت کرد. کمی که گذشت با تردید پرسید: -جابر بهت دست زد؟ نگاهش کردم از چهره اش چیزی خوانده نمی شد. جوابش را ندادم که محکم روی ترمز کوبید. اسلحه ای که همچنان دستش بود را روی سرم گذاشت. انقدر این کارا کرده بود که دیگر از اسلحه اش نمی ترسیدم. -بهت دست زد اون حرومی یا که نه؟ بغضی که به گلویم چنگ انداخته بود تبدیل به اشک های بی صدا شد. چشمان کوهیار درشت شد و نالیدم: -برات مهمه؟ طوری داد کشید که تمام رگ های صورتش بیرون زد. -مهمه پدرسگ.. حرف می زنی یا یه گوله حرومت کنم؟ -حرف نمی زنم. بکش منو راحت شم. نفسی از روی کلافگی کشید‌. -پدسگ بازی در نیار دخترجون تو از من بیشتر از مرگ می ترسی نه؟ می خوای نکشمت و همینجا دهنتو مثل دوازده سالگیت سرویس کنم؟ یادته که برای نجات جون روشنا بهم قول یه شبو دادی؟ اب دهانم را با صدا قورت دادم. -مثل همیشه داری اذیتم می کنی جدی نیستی. به سمتم خم شد و من تمام اندام هایم لرزید. دستش را بغل صندلی برد و صندلی ام را خواباند. نمی خواستم ضعفی از خودم نشان دهم. -بارها از این بیشتر هم پیش رفتی و بهم دست نزدی... فایده نداره. بهت نمی گم اولین شب نامزدیم چی شد. قهقهه زد؛ از همان قهقهه های معروفش. به عقب هلم داد و خودش از پشت فرمان به سمت من آمد. -بهت گفتم همینجا حسابتو می رسم. احمق من به تو که دوازده سالت بود رحم نکردم به هجده ساله ات رحم کنم؟ فکر کردی مهمه برام که نامزد داری؟ تو از دوازده سالگیت مال منی آلا... و خودش را روی بدنم انداخت... https://t.me/+Q4ycu54mBkwyMzY8 https://t.me/+Q4ycu54mBkwyMzY8 https://t.me/+Q4ycu54mBkwyMzY8 https://t.me/+Q4ycu54mBkwyMzY8 کوهیار پسری که برای انتقام دست به کثیفترین کار ممکن می زنه و آلای ۱۲ ساله رو مورد هدف انتقامش قرار می ده و با گرفتن بکارتش ...🙊 حالا کوهیار بعد از سال ها به سراغ دختر قصه امون اومده❗️
إظهار الكل...
Repost from N/a
_جون حوری تو خونه داشتم وسط یه مشت سیاه سوخته می گشتم؟⚠️ ماهرو با ترس عقب عقب رفت... _آقا تو رو خدا...آقا برین بیرون خواهش می کنم...لباس تنم نیست برین...لطفا...💔🖤 فرامرز اما آنقدر مست بود که صدای ماهرو را نشنید و بی تعادل سمتش قدم برداشت. چشمانش انگار هیچ جا را جز سفیدی تن دخترک نمی دید. بازو هایش را چسبید و با بوسه ای حواس ماهرو را پرت کرد و بی تعلل روی تخت انداختش... _تا صبح امکان نداره ولت کنم پری دریایی!⛔️ با یک دست دهان ماهرو را چسبید و با دست دیگرشلوارش را تا نیمه پایین کشیده بود و دستش داشت روی تن ماهرو  پیشروی می کرد که ناگهان در اتاق با شدت باز شد و مردی اسلحه به دست فریاد زد: _از جاتون تکون نخورید...⚠️ https://t.me/+JUf_jTlqIJ5iNDI0
إظهار الكل...
Repost from N/a
_جون حوری تو خونه داشتم وسط یه مشت سیاه سوخته می گشتم؟⚠️ ماهرو با ترس عقب عقب رفت... _آقا تو رو خدا...آقا برین بیرون خواهش می کنم...لباس تنم نیست برین...لطفا...💔🖤 فرامرز اما آنقدر مست بود که صدای ماهرو را نشنید و بی تعادل سمتش قدم برداشت. چشمانش انگار هیچ جا را جز سفیدی تن دخترک نمی دید. بازو هایش را چسبید و با بوسه ای حواس ماهرو را پرت کرد و بی تعلل روی تخت انداختش... _تا صبح امکان نداره ولت کنم پری دریایی!⛔️ با یک دست دهان ماهرو را چسبید و با دست دیگرشلوارش را تا نیمه پایین کشیده بود و دستش داشت روی تن ماهرو  پیشروی می کرد که ناگهان در اتاق با شدت باز شد و مردی اسلحه به دست فریاد زد: _از جاتون تکون نخورید...⚠️ https://t.me/+JUf_jTlqIJ5iNDI0
إظهار الكل...
Repost from N/a
به آیینه خیره شدم این لباس سفید نهایت آرزوی هر دختری و چیزی تا رسیدن به آرزوم نمونده بود لبخندی روی لبهام نشوندم _خیلی قشنگ شدی عروس خانم هزار ماشاالله خوشحال دوماد دخترهای در سالن کلی برایم کشیدند و خندید _دوماد رسید ولی تا انعام نده نمیزارم تو رو ببره فرشته خانم آن لبخند پر بغض برای چه بود؟سری تکان دادم به در نزدیک شدم _عروسکتو تحویل بگیر آقا دوماد! فیلمبردار درحال فیلم برداری بود هادی با دیدن من دهانش از تعجب باز ماند _بهراززز سمتم آمد و به دستم بوسه ای زد _فرشته شدی عروسک من! خدا من و برات کم نبینه جان دلم همه چیز به تند ترین حالت خود در آمده بود... آن سفره عقد و خطبه ای که حاج آقا زیر لب میخواند _وکیلم عروس خانم؟ _عروس زیرلفظی میخواد همه کل کشیدند که قرآن را بستم و از جا بلند شدم _جواب من نه.... این عقد باطله! در لحظه ای همه چیز بهم ریخت پدر و مادرش راهی بیمارستان شدند هادی با اشکی جمع شده گفت _چرا بهراز ؟ _از داییت بپرس به سمت خروجی رفتم پچ پچ ها را میشنیدم من انتقامم را گرفته بودم و حالا آن اشک های لعنتی چه میگفتند...؟ https://t.me/+nBsJOZ8LjCE2ZDNk https://t.me/+nBsJOZ8LjCE2ZDNk https://t.me/+nBsJOZ8LjCE2ZDNk
إظهار الكل...