cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

kenviper

چنل دیلی: https://t.me/irwlrn ارتباط با نویسنده: https://t.me/+Fg9wrFXLZTliOTM0 (رمان منطقه دوازده - سقوط - جادوی خاموش)

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
318
المشتركون
-224 ساعات
-47 أيام
-530 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

اینجا رو ترک نکنید. من با قدرت برمیگردم. اونایی که تحصیل میکنن، امیدوارم خوب امتحانارو پشت سر بگذارید رفقا✨
إظهار الكل...
17🐳 1
با لبخند آزاردهنده‌ای ادامه داد:« راستی... امیدوارم سرنوشت تو، تعبیر خواب بدی که هارو کوچولو دیده نباشه!» رمینگتون با چشمانی که حال و هوای مرگ داشتند به او زل زد. - من ترسی از تو ندارم! نمی‌تونم از بزدل‌هایی مثل تو که ادعای قدرت دارن بترسم! - خواهی ترسید کلوین... خواهی ترسید! *
إظهار الكل...
6❤‍🔥 1👍 1
#پارت97 تنها یک شبانه روز از مهلت دو هفته‌ای رمینگتون باقی مانده بود. آن شب چشم بر هم نگذاشت؛ احساس می‌کرد در تمام جزیره هیچکس مانند او بیدار نیست چون شهر را سکوتی خوفناک در بر گرفته بود. روی تخت نشسته بود و شیشه‌ی کپسول را باز کرده بود تا با خیال راحت برای آخرین بار همه جا را تماشا کند. رود بزرگی که جزیره را می‌شکافت، تونل‌های شیشه‌ای که مانند یک سیستم لوله‌کشی غول پیکر، همه جا به چشم می‌خوردند، بیلبوردهای تبلیغاتی و سیاسی که انگار زنده بودند و حرکت می‌کردند، چراغ‌های برق متحرک، آب نمایی که بارها چهره‌اش را به تصویر کشیده بود، برج ساعت کذایی که از همه جای شهر پیدا بود و ماه که درخشان‌تر از همیشه می‌تابید. با خودش تکرار کرد:« باشه رمینگتون! زندگیت تا اینجا به قدر کافی ملالت‌بار و مسخره بوده! شک به دلت راه نده! قوی باش! قوی به اندازه‌ی پدر آنجلو زمانی که واقعیت رو به زبون می‌آورد.» دلتنگ مادرش شده بود. مادری که تفاوت اعتقادی زیادی با او داشت. مادر خانواده‌ی سلطنتی را ناجی خود می‌دانست، نابودی تکنولوژی را رضایت‌بخش می‌دید و از همه مهم‌تر از فیلیپ نفرت داشت! اما مارتا درنهایت مادر فوق‌العاده‌ای بود. نفس عمیقی کشید و با دیدن پرنده‌ای که از بالای آب‌نما می‌گذشت به یاد آزاد افتاد. « حق با آیس بود! چه‌طور بدون اینکه واقعیت رو بدونم به آزاد کمک کنم؟» نفس عمیقی کشید و مشتش را در هوا گره کرد. « آماده باش آزاد! رمینگتون کلوین قراره به افکارت نفوذ کنه!» سپس فلش‌مموری را که همیشه در جیب زیر پیراهنش مخفی می‌کرد فشرد. این حرکت همواره به او احساس امیدواری می‌داد. پس از فکر کردن‌های شبانه، حالا راه مطمئنی پیدا کرده بود! صبح آن روز، رمینگتون زودتر از همه کپسول را ترک کرد. چون خیال می‌کرد این آخرین باری است که آن‌جا را می‌بیند، نگاهی از روی حسرت به همه جا انداخت. تحمل دیدن بقیه و یک خداحافظی دیگر را نداشت، پس بلافاصله از سرسرا بیرون آمد و دکمه‌ی آسانسور را فشرد‌. وقتی به چهره‌ی غبارآلودش در آینه نگاه می‌کرد گفت:« آماده‌ای رمینگتون کلوین؟» برای خودش در آینه سر تکان داد و لبخند امیدوارانه‌ای زد. هنوز پایش را بیرون نگذاشته بود که با خانم آلن روبرو شد. پیرزن صبح خیلی زود از خواب بیدار شده بود و مشغول رسیدگی به گیاهان موردعلاقه‌اش بود. آبپاش پرنده را به کمک دستبنداش در هوا هدایت میکرد تا عشقه‌ها را آبیاری کند که متوجه رمینگتون شد. پسر از روی ادب نزدیک‌تر رفت و با صدای بلندی سلام داد. آلن با صدای لرزان جواب داد:« سلام! امروز همراهه نیک نمیری سر کار؟ نکنه باز هم دعواتون شده؟» -دعوا با نیک؟ این که تقریبا روتین روزانه‌ی همه‌ی ماست. میا آلن سر تکان داد و خندید. « آره... امان از دست اون پسر خوش قلب اما دردسرساز!» آسانسور باژ شد و هارو درحالی که چشمان بادامی و سرخ‌اش را می‌مالید بیرون آمد. آلن غرولند کرد:« چرا امروز همه سحرخیز شدن؟» هارو با حالتی خواب‌آلود جواب داد:« خواب خیلی بدی دیدم مادربزرگ!» میا آلن دستان چروکیده‌اش را به گونه‌ی دخترک کشید و زمزمه کرد:« آه... دختر عزیزم!» رمینگتون خم شد تا چهره‌اش مقابل صورت هارو قرار بگیرد. « به خواب‌های بد اهمیتی نده، باشه؟ تو دختر کوچولوی قوی‌ای هستی!» هارو کنار گل‌های سرخ نشست و گفت:« باشه...» دختر بچه‌ای که با نبودن پدر و مادرش کنار آمده بود، حتما می‌توانست نبودن رمی را هم پشت سر بگذارد. اما آیا رمی برای آن‌همه خداحافظی پی در پی، به قدر کافی قوی بود؟ * رمینگتون آن روز تا توانست از نیک دوری کرد اما وقتی نیک دوان دوان به سمتش آمد و فریاد کشید:« هوی یارو!» نتوانست قسر در برود. - چی‌شده نیک؟ - اون گولاخه رو‌ می‌بینی کنار راهرو؟ همون که عینک زده و شبیه سوسک‌های سرگین غلتانه! همونی که خیلی مسخره و بداخلاقه و دلت می‌خواد با مشت بزنی تو دماغ بزرگش ولی ممکنه بعدش بکشتت... - فهمیدم نیک! فهمیدم! حرفت رو بزن. نیک پشت گردنش را خاراند. « هیچی. اون گفت بگم بری پیشش... ببینم رمی تو که توی دردسر نیفتادی؟» رمی خنده‌کنان جواب داد:« دردسر؟ اون گولاخه که با من کار داره توی دردسر افتاده.» - آره! یادم رفته بود سر و کله زدن باهات چه‌قدر سخته! به هرحال زود برگرد. رمینگتون با نفرتی که ازچشمانش بیرون می‌ریخت به طرف مرد غول‌پیکر رفت. او گفت:« خبری از آقای جرارد برات آوردم. دنبالم بیا.» به اتاقی سراسر تاریک رفتند و سپس مرد عینکی، صفحه‌ای هولوگرامی مقابل رمی باز کرد. چهره‌ی منفور جرارد با لب‌های آویزانش صحبت می‌کرد:« آفرین رمینگتون! کارت خوب بود که رازمون رو مخفی نگه داشتی. از بیست و چهار ساعت باقی مونده لذت ببر و فکر فرار به سرت نزنه پسر کوچولو! چون فرقی نداره کجا بری، من همیشه زیر نظر دارمت.»
إظهار الكل...
3💔 3👍 1
#پارت96 آیس یقه‌ی رمینگتون را در دست گرفت و طوری او را کشید که نفس در سینه‌ی پسرک حبس شد. « یه نگاه به خودت بنداز رمی! داری تو کثافت دست و پا می‌زنی و از هیچکس کمک نمی‌خوای.» - می‌خوای حقیقت رو بدونی؟ آخرین کسی که تصمیم گرفت بهم کمک کنه ممکنه بمیره. آیس طوری نگاه می‌کرد که انگار با چشمانش نقشه‌ی قتل رمینگتون را می‌ریخت. « تو دوستی داشتی که به‌خاطر کمک به تو همچین خطری رو به جون خریده؟ همچین دوستی داشتی و انقدر از زندگی ناراضی‌ای؟» - آره! حالا می‌تونی تا آخرین توان سرزنشم کنی! آیس فریاد کشید:« اه! تمومش کن نکبت! چرا نمیگی چه مرگته؟» - من چه مرگمه؟ من یا تویی که خوشت میاد برای همه نقش پدر و بازی کنی؟ ببخشید آیس ولی من خودم قبلا بابا داشتم و اون مرده! آیس یک مرتبه رمینگتون را هل داد، طوری که نقش زمین شد. از بالا نگاهش می‌کرد، نگاهی که سراسر خشم و درد بود! « می‌خوای غرق بشی رمی؟ باشه... اگر خودت نمی‌خوای به خودت کمکی بکنی کاری از من برنمیاد! ولی حق نداری بقیه رو با خودت پایین بکشی!» رمی که در گل فرو رفته بود جواب داد:« آه... درسته درسته! من کسی‌ام که بقیه رو پایین می‌کشه! حالا تنهام بذار!» - برگرد داخل چادر! رمی با حرص تکرار کرد:« گفتم تنهام بذار!» اما آیس نرفت. کنارش نشست و مشغول سیگار کشیدن شد. چهره‌اش از نور کم‌سوی خاکستر، سایه روشن شده بود. رمی پرسید:« چرا نرفتی؟» آیس جوابی نداد. پس رمی هم سیگاری روشن کرد. شب غم‌انگیزی بود و ای کاش می‌توانست با آیس صحبت کند! کم‌کم جنگل مه‌آلود می‌شد و هوا سردتر. از میان شاخ و برگ درختان ستارگان را می‌پاییدند که رمی پرسید:« اگر بدونی یکی از دوستات توی دردسر افتاده چی‌کار می‌کنی؟» آیس دود سیگار را بیرون فرستاد. صدایش دو رگه شده بود:« اول باید بفهمم برای چی توی دردسر افتاده! تا ندونم که نمی‌تونم کمکی بکنم!» - اگر راهی برای فهمیدنش نباشه؟ - همیشه یه راهی هست... رمینگتون آه بلندی کشید. همانطور که نگاهش به آسمان بود، پاهایش را دراز کرده و به دستانش تکیه زده بود، زمزمه کرد:« ممنونم آیس!» سپس با خودش تکرار کرد:« ممنونم و خدانگهدار!» ****
إظهار الكل...
5💔 3👍 2🍓 1
#پارت95 رمینگتون سر جای قبلی خود نشست اما نفس عمیق و پر دردی که کشید از چشم رز دور نماند. وقتی آتش پوست‌هایشان را گرم می‌کرد و الکل درونشان را، احساس صمیمیت بیشتری می‌کردند. فردی گفت:« کاش هرروز مرخصی بود.» آیس درحالی که شعله‌های آتش، درون چشمان آینه‌مانندش منعکس می‌شدند، گفت:« نه فردی! اونوقت قدرش و نمی‌دونستیم.» رمی آه بلندی کشید. « همیشه باید از دست بره تا قدر بدونیم!» رمینگتون که تا این لحظه از همه بیشتر نوشیده بود، باقی مانده‌ی بطری دوم را تا انتها سر کشید. نیک اعتراض کرد:« ولی من اونو می‌خواستم.» وقتی چشمان پر از احساس رمینگتون را که نامحسوس به رز خیره شده بودند دید، گفت:« باشه بابا! برای خودت...» رمینگتون می‌خواست همه چیز را یک نفس بالا بیاورد! الکل، احساسات بد و وابستگی‌ای که به این جمع احساس می‌کرد. نمی‌دانست چرا دلش می‌خواهد حرف بزند؟ دلش می‌خواست می‌توانست همه چیز را حداقل برای یک نفر بگوید! بقیه برای رفتن داخل چادر و خوابیدن آماده می‌شدند. ایران پتوی خود را محکم دور هارو پیچید و گفت:« تو کنار من بخواب کوچولو!» همه داخل رفتند به جز رمی و رز که روی کنده‌ی خشکیده‌ نشسته بودند. هارو پرسید:« اون‌ها نمیان؟» ایران زیر لبی جواب داد:« شاید بخوان حرف بزنن! من که برای رمی خوشحالم پس تو هم باش.» رز به آرامی گفت:« ما هم باید بریم داخل. می‌تونی بیای؟ به نظر خیلی مست میای...» - آره! تو برگرد. صدای رمی کشدار و ناملایم بود. برای چند ثانیه که انگار زمان را به تسخیر خود درآورده بود، به هم خیره شدند. لب‌های رز باز بود انگار که می‌خواست چیزی بگوید و رمینگتون لب‌‌هایش را به هم دوخته بود تا مبادا حرفی بزنی! رز زمزمه کرد:« چه غمگین!» - چی؟ - هیچی. رز از جا بلند شد اما ناخواسته چرخید تا پسرک را نگاه کند. زانوهایش را بغل گرفته بود و چشمانش طوری به خاکسترها نگاه می‌کردند که انگار دنبال جواب می‌گشتند. شانه‌هایش خمیده بودند و بار سنگینی را تحمل می‌کردند. چرا حرفی نمی‌زد؟ رمی از جا بلند شد اما به طرف چادر نرفت. رز پرسید:« کجا میری؟» اما رمینگتون جوابی نداد. چه می‌توانست بگوید؟ بگوید می‌روم تا از درد درون پوسته‌ی تو خالی‌ام مچاله شوم و با لبخندی برگردم که غم‌هایم را به دوش می‌کشد؟ زمزمه کرد:« نمی‌دونم رز! نمی‌دونم به کجا میرم! کاش همین حالا توی یک خیابون بارونی راه می‌رفتم که می‌دونستم تو رو داخلش می‌بینم! من رو می‌دیدی و لبخند می‌زدی اما لبخند تو از جنس واقعیت بود!» وقتی قدم بر می‌داشت احساس می‌کرد کسی او را زیر نظر دارد. یا الکل بیش از حد اثر کرده بود و یا واقعا کسی او را می‌پایید! آرزو کرد که رز به دنبالش آمده باشد! به درخت چندصد ساله‌ای که در مسیر بود تکیه داد و نشست. بوی دریا به مشام می‌رسید و ماه ناتوان تر از آن بود که جنگل تاریک را روشن کند. - داری اینجا چه غلطی می‌کنی؟ آیس بالای سرش ایستاده بود و دست به سینه به همان درخت تکیه زده بود. - نیاز داشتم تنها باشم! آیس پوزخند زنان گفت:« تنها باشی؟ که چی؟ که حال و روزت از این هم بدتر بشه؟ به خودت بیا... فکر می‌کنی فقط تویی که داره تو این جزیره عذاب می‌کشه؟» رمینگتون کمی فکر کرد و در نهایت سکوت را انتخاب کرد. همین سکوت برای کفری کردن آیس کافی بود! با صدای بلندی گفت:« دیگه کافیه! کل این مدت بهت وقت دادم تا حرف بزنی و تو چی‌ کار کردی؟» رمینگتون از جا بلند شد و دست به سینه به چهره‌ی درهم آیس نگاه کرد. ابروهای قطورش چنان درهم گره شده بود که هرکسی را می‌ترساند. - چرا فکر می‌کنی مشکل من با حرف زدن درست میشه آیس؟ - من دنبال حل کردن مشکلت نیستم؛ دنبال اینم که بهت کمک کنم! رمی فریاد کشید:« هیچکس نمی‌تونه به من کمک کنه!» رگ‌های شقیقه‌اش بیرون زده بودند و انگار لبخند دردآوری روی لب‌هایش ماسیده بود. ادامه داد:« چرا فکر می‌کنی وظیفه داری به من کمک کنی؟» - چون تو عضوی از خونوادمی! رمی خنده‌کنان تکرار کرد:« خونواده... خونواده... کدوم خونواده؟ اینکه دردهای مشترک داریم ما رو تبدیل به خونواده می‌کنه یا اینکه اگر یکی اشتباهی بکنه همه باهاش نابود میشن؟» آیس ققل بازو‌هایش را از هم باز کرد و قدمی به جلو برداشت. دستانش را به قفسه‌ی سینه‌ی رمینگتون کوبید و درحالی که رمی تعادلش را از دست می‌داد، گفت:« قبلا هم گفتم حق نداری روی نقطه ضعفم دست بذاری! آخه پسر احمق... تا حالا یه بار هم به حرف من گوش دادی؟» رمینگتون به شدت سر تکان داد. « آره! آره آیس... اگر تا همینجا دهنم و بستم برای گوش دادن به حرفای توعه!» وقتی این کلمات را به زبان می‌آورد با انگشت اشاره به قفسه‌ی سینه‌ی آیس کوبید. « تو! تویی که خیلی وقتا سعی می‌کنی با آسیب زدن به بقیه ازشون مراقبت کنی!»
إظهار الكل...
4👍 2❤‍🔥 1🍓 1
چرا نمیتونم بنویسم؟
إظهار الكل...
😭 6💔 2👍 1
بابت صدای راننده تاکسی متاسفم دوستان کسی نبود دیالوگ بگه 😔😂
إظهار الكل...
🐳 1
Silent magic 1.mp321.62 MB
😭 7🍓 2🔥 1🕊 1
قبل از گوش‌ دادن به اپیزود اول جادوی خاموش چندتا نکته هست که حتما باید بخونید. ✨ اول اینکه تو شروع داستان آراد دوازده سالشه و من سعی کردم صدام رو نازک کنم که به اون سن بیاد و اگر بعضی جا ها تو ذوق میزنه متاسفم. دوم؛ این اولین تجربه‌ی من از ضبط کتاب صوتی بود و قطعا نواقص زیادی داره. و در نهایت اینکه من روم نمیشه هیچ‌کدوم از آشناهام گوشش بدن ولی شما اگر دوست داشتید برای آشناهاتون بفرستید. 😂🤝 خب، آماده؟
إظهار الكل...
6🕊 1💘 1
پیدا شد. فردا اپیزود اول میاد بیرون... 🔥
إظهار الكل...
❤‍🔥 3🔥 1