cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

آلــــــا ☔️

《بسم الله الرحمن الرحیم》 هرگونه کپی رمان ها ممنوع و پیگرد قانونی دارد. آلا: همه روز ها به جز جمعه ها اینستاگرام یگانه غین: http://instagram.com/yeganeqeyn خرید وی آی پی: @Advip_gheyn

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
21 098
المشتركون
-7924 ساعات
+2167 أيام
+61730 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

میدونی تو سن 11تا 25سالگی اگه بخوای موفق بشی دستت تو جیب خودت باشه محتاج کسی نباشی این کانال بهت یاد میده چجوری پول در بیاری کسب در آمد کنی کافیه جوین شی ضرر نمیکنی : // @queen
إظهار الكل...
00:01
Video unavailable
sticker.webm0.07 KB
Repost from N/a
-خانوم تبریک میگم جواب آزمایش تون مثبت شما باردارین...اولی به خاطر دیابت تون باید خیلی سریع قبل اینکه برای جنین مشکلی پیش بیاد به دکتر متخصص مراجعه کنید... گه بخواید روی میز چند تا بروشور از دکتر های معروف زنان زایمان هست میتونید استفاده کنید... صدای زن را میشنید ولی چرا متوجه نمیشد که چه میگوید ...؟دکتر زنان زایمان؟چه کسی حامله بود ؟او...؟ زن که نگاه مات مانده و چهره ی بی رنگ و روی دخترک را دید.نگران از جایش بلند شده و گفت: -عزیزم حالت خوب نیست؟فشارت افتاده؟میخوای یه معاینه بشی؟دکتر هست ... گیج پلکی زده و پس از گرفتن برگه، بدون آنکه چیزی بگوید از آزمایشگاه بیرون آمد. با سیلی سرما به گونه های ملتهبش سوزی روی صورتش نشسته و بهانه ای دست قطره اشک سرگردان درون چشمانش داد... بی اراده سر بلند کرده و به آسمان پر و خاکستری دی ماه چشم دوخته و بغض کرده زمزمه کرد: -چرا...؟ جوری با حب و بغض به آسمان خیره بود انگار واقعا منتظر بود کسی جوابش را بدهد ...! و البته که داد! بلند شدن صدای ویولون سل از درون جیبش باعث شد تا نالان بخندد...! به عکس پروفایل مرد که بزرگ روی صفحه گوشی افتاده بود خیره شده و واقعا چه موقعیت عالی ای برای تماس تصویری گرفتن ..! انگار هیپنوتیزم شده باشد انگشت شستش را روی آیکون سبز کشیده و به ثانیه نکشید ابتدا تصویر چهره ی نسبتا جدی و سپس صدای آرام و بم مرد با آن ته لهجه ی ایتالیایی در گوشش پیچید: - سلام کجایی؟بیرونی؟ بی آنکه جوابی دهد با خود فکر کرد یعنی واقعا بچه ی این مرد را باردار بود؟ یعنی ممکن بود که به خاطر این بچه، مرد بی معرفتنش بیخیال طلاق دادنش بشود؟ ممکن بود که او و بچه شان را انتخاب کند... شاهو که با دیدن چهره ی رنگ پریده و سکوت دخترک نگران شده بود اخمی کرد: -الو دیلا؟چرا صحبت نمیکنی؟حالت خوبه ؟ رویای زندگی با شاهو آنقدر برایش شیرین بود که در تصمیمی هیجان زده دهان باز کرد تا خبر حامله بودنش را بدهد...تاشاید به این وسیله بتواند آن مرد جذاب و دستنیافتنی را برای خود نگه دارد... -شاهو من ...حا -شاهو عزیزم!چیزی شده؟ صدای ظریف و آشنای زن باعث شد تا کلمات در دهانش خشک شود. طولی نکشید که زن در قاب دوربین تلفن ظاهر شده و در حالیکه مالکانه دست روی شانه ی مرد میگذاشت لبخند زیبایی زده و درکمال وقاحت شروع به احوال پرسی کرد: -سلام دیلا جان خوبی گلم؟چه خبرا ؟جات خالیه اینجا واقعا...اتفاقا صبح به شاهو می گفتم دفعه بعدی که اومدیم ونیز حتما باید دیلا رو هم با خودمون بیاریم ..اگر بتونی برای فوق اینجا اپلای کنی عالی میشه ...راستی با امتحان های دانشگاه چیکار کردی؟تموم شدن؟ زن طوری راحت صحبت میکرد که انگار جاهایشان عوض شده است... گویی زن عقدی و رسمی شاهو او است و دخترک تنها طفیلی که شاهو به او سرو پناه داده است ...! هرچند زن همچین بیراه هم فکر نمیکرد ... او در واقع هم چیزی جز یک اسم صوری در شناسنامه ی آن مرد نبود...! اما پس بچه ای که در بطنش بود چه...؟هیچی...آن بچه هیچی نبود..همانطور که او برای شاهو هیچ نبود...! از نای افتاده تلخندی زد: -همین که به شما خوش میگذره عالیه...!منم خوبم..دیروز امتحان هام تموم شد،الانم اومدم جواب چک آپ مو بگیرم... شاهو که با شنیدن چک آپ توجه اش جلب شده بود پرسید: -چی شد جواب آزمایشت ؟مشکلی نبود ؟ هرکاری کرد نتوانست جلوی خیس شدن چشمانش را بگیرد....عاقبت انگار که تاریخ انقضا این رابطه به سر آمده بود ...! صدایش هرچند لرزان اما محکم به نظر میرسید: -من خوبم ...دیروز رفتم دادگاه درخواست طلاق توافقی دادم ...! https://t.me/+mwkZPSwRnMViZTk0 https://t.me/+mwkZPSwRnMViZTk0 شاهو ملک یکی از معروف ترین معماران در سطح بین الملل...مردی با روابط باز که به خاطر موقعیتش هیچ دختری دست رد به سینه اش نمیزد...اما چه کسی میدانست دیلا...دخترک مو طلایی که صرفا برای کینه ی قدیمی از عمویش اورا از سر سفره ی عقد فراری اش داده و تنها برای انتقام عقدش کرده ،میتواند جوری از او دل ببرد که بعد از رفتنش شاهوی مغرور را مرض جنون برساند...
إظهار الكل...
Repost from N/a
Photo unavailable
شجاعت و جسارت و از پدرم به ارث بردم. هم تو زندگی و هم پیشه ی وکالت.. همیشه هم تو روند پرونده هام موفق بودم. همیشه تا اون شب.. شبی که با سر و شکل خونی و داغون التماسم کرد که تو دفتر راهش بدم. یک هفته پرستارش شدم تا زخم های تنش خوب شد. ماهیت شغلم تغییر کرد. حتی بعدترش پایه ی ثابت درد و دل هاش.. یه گوش شنوا که هر چی غم از عالم و آدم داشت با همه ی توان شنید و دم نزد.. حتی وقتی که حس کرد اون پسر با همه ی صداقتش دلش و برده، سکوت کرد.. آخر دیر فهمیدم که او...... #یه_قصه_ی_حال_خوب_کن https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0
إظهار الكل...
Repost from N/a
چادر رو محکم‌تر به تن نیمه‌برهنه‌م ‌فشردم… سرم گیج می‌رفت و حالت تهوع داشتم. جو پاسگاه و صدای مأمورا و آدمای دورم حالمو بهم می‌زد. یک‌دفعه خم شدم و هر چی خورده بودم رو بالا آوردم! صدای مأمور زنی که کنارم بود با داد بلند شد: -صاف بایست! چادر و بگیر دورت دختر چیکار می‌کنی صاف بایست میگم ! نمی‌تونستم صاف وایسم. همون موقع صدای مردونه‌ی آشنایی به گوشم خورد: -سروان شما مرخصید. -سرگرد ولی... -گفتم مرخصین! سرم رو بالا اووردم. به خاطر تهوع انگار چشمام باز شده بود. امیرپارسا بود؟! با چشمای قرمز و رگ گردن متورّم، مچ دستمو گرفت و سمت یکی از اتاق‌ها کشید. نالیدم: -امیر... اهمیتی نداد. محکم هولم داد تو اتاق؛ طوری که چادر از دورم افتاد و در و پشت سرش بست! فقط نگاهش کافی بود تا بفهمم از خونم نمی‌گذره. تندتند لب زدم: -به خدا نمی‌دونستم پارتیشون این قدر مستهجنه! نمی‌رفتم وگرنه به خدا ! داشت دیوونه می‌شد. یکی محکم زد تو گوش خودش! جیغ کوتاهی زدم. داد زد: -خاک تو سر من! یکی محکم‌تر زد: _ خاک تو سر من بی غیرت که نامزدم و باید از پارتی‌ای که رابطه‌ی نامشروع و‌ زنا توش آزاده بکشم بیرون! اونم با این وضع! بدون لباس!... خاک خاک خاک! با هر حرفش محکم‌تر می‌کوبید تو صورتش. من با چشمای گریون چادر و دور خودم گرفتم و گوشه ی اتاق کز کردم. داد زد: -واس همینا عقد و هی عقب می‌ندازی! واس همین کثافت کاریات می‌ترسی با من به اندازه‌ی اون مهمونی و آدماش خوش نگذره بهت!! لب زدم: -امیر چی میگی‌‌... -خــــــفـــــــــه شــــــو... دهنتو ببند پناه! هقی زدم که ادامه داد: -این سریو کوتاه نمیام! میری پزشک قانونی زنگ میزنم آقا جونم همین الانم بیاد و نوه‌ی خاندان جواهریان و تو این وضع، بی لباس تحویل بگیره!! جیغ زدم: -نه ترو‌ خدا امیرپارسا! گوش کن به خدااا من نمی‌دونستم. نمی‌دونستم. تو همچین مهمونی بهم مواد دادن. نمی‌دونم چیکار کردن. دوستم باهام بود. گوش بده به حرفم. چیزی نگفت. حالش داغون بود. ادامه دادم: -منو از تیم ملی حذف میکنن اگه خبر پخش بشه برم پزشک قانونی! امیر نکن! آقا جونم منو می‌کشه! همه چیز زیرو رو میشه نکن این کارو! -من کاری نکردم بچه جون! خودت گل گرفتی به سرت! پناه تو گند زدی! گند زدی به عشقمون! به همه‌چی! نگاهش رو روی تنم پایین کشید و با خشم و بغض خفه‌ای گفت: _ دعا کن کار از کار نگذشته باشه… وگرنه منی که یه عمر واس داشتنت جلو همه وایسادمم از دست میدی! برام مهم نبود! مهم نبود اونو از دست بدم! من هیچ وقت مثل اون دوستش نداشتم. مردی با عقاید قاجاری و قانونای سفت‌ و سخت، به دردم نمی‌خورد. اما این مهمونی هم از اون مهمونی‌هایی که همیشه می‌رفتن نبود. یکی قشنگ برام پاپوش درست کرده بود تا از تیم ملی حذف بشم... نفس نفس زدم: -اگه خبر بپیچه از تیم حذفم می‌کنن! تروخدا مگه دوستم نداری؟ به خدا من نمدونم چی شد! اهمیتی نداد فقط تلخند زد. حالش خراب بود. از اتاق خارج شد و صداش رو شنیدم: -سروان، به خانم داخل اتاق رسیدگی کنید. بعدشم ببریدش پزشک قانونی برای بقیه مراحل. با این حرف زجه زدنام شروع شد. مامور زنی سمتم اومد. جیغ زدم و تقلا کردم: -نمیام نمیام! کثافتا ولم کنید نمیام! من کاری نکردم! نمیاممممم ولم کنننن! با صدای جیغ و دادام، مامور دیگه‌ای‌ام اومد تا مهارم کنه. امیرپارسا جلوی در ایستاده بود و خیره به من و جیغ زدنام نگاه می‌کرد. -امیر نذار ببرنم! من خیلی من منتظر بودم به اینجا برسم! امیر ترو خدا امیرررر ! با اخم دردناکی راهش رو گرفت و رفت. گریه‌هام قطع نمی‌شد. -نمی‌بخشمت نمی‌بخشمت امیر جواهریان! https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk -آیا وکیلم شمارو به عقد دائم آقا امیرپارسا جواهریان در بیاورم؟ صدای عاقد برای بار سوم تو سالن پیچید. اگه می‌گفتم نه چی می‌شد؟! حتما باز می‌رفتم زیر مشت و لگدای اقاجون و دوباره تو خونه اسیر بودم. نگاهم رو به امیر دادم. منتظر زل زده بود به دهن من. کاش می‌دونست با دوست داشتنش چه بلایی سر زندگیم اوورد... مردی که کل آرزوهامو نقش بر آب کرد! ناچار گفتم: _بله صدای کل و جیغ و دست بلند شد. نیشخند زدم؛ چون تمام این جمع فردا برای به خاک سپردنم دوباره جمع می‌شدن و همین کِلارو بالا سر سنگ قبرم می‌کشیدن. من امشب خودم رو زنده نمی‌ذاشتم... امیر خم شد و پیشونیم رو بوسید. زمزمه کردم: _نذاشتی برسم به چیزی که دوست دارم! نگاهش رو به چشمام داد: _چی؟ -منم نمی‌ذارم تو برسی به من، چیزی که دوست داری... https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
إظهار الكل...
رمان‌های زینب رستمی🌸💕

﷽ زینب رستمی «اِویل و ماه» چاپ شده📚 «اَرَس و پری‌زاد» آنلاین🌊 «شیّاد و شاپرک» آنلاین🦋 «وطنم را رُبودی!» نگارش✍🏻 «آخرین بوسه... میدان شهرمان!»✍🏻 کانال:

https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk

اینستاگرام:

https://www.instagram.com/zeinab__rostami

Repost from N/a
جلوش تا زانو باز خم شدم: - بفرمایید چایی آقا نیم نگاهی بهم نکرد و نگاهش وقتی به پایین کشیده شد مکث کرد و با نیشخندی برای بار سوم دستوری گفت: - یه چیز دیگه بیار این بار حرصی پا کوبوندم زمین و حواسم نبود این مرد آقا زاده و کله گندست: - تو منو مسخره خودت گیر آوردی پسره ی یلا قبا؟ ببین منو من فقط و فقط تا آخر امشب مهماندارتم پس این قدر عقده بازیاتو نشون نده پر اخم سرشو آورد بالا خیره به لبام لب زد: - برداشتن جا مهماندار سگ هار گذاشتن... جای دوستت اومدی اما از فردا بگو دیگه همون دوستتم نیاد اخراجه و با پایان جملش بلند شد و رفت روی صندلی دیگه ای نشست که من تو دیدش نباشم و وا رفته خیره بهش لب زدم: - دوستم به این کار نیاز... حرفمو قطع کرد: - چایی رو عوض کن یه چی دیگه بیار باز پا کوبوندم زمین و این بار از حرص لبمو گاز گرفتم که صداش با ته مونده ی خنده اومد: - زمین خاکی نیست این طوری پا می‌کوبیا هواپیمام خط بیفته خط خطیت میکنم بی توجه رفتم تا چایی و با آب میوه ای عوض کنم و زیر لب زمزمه کردم: - نترس بابا جونت یه رنگ دیگشو میخره برات آب میوه ای داخل لیوان ریختم سمتش رفتم و این بار با دیدن آب میوه تو دستم گفت: - خم شو با اخم خم شدم و آب میورو با مکث برداشت و خواستم پاشم که گفت: - همون طوری میمونی تا آب میوه تموم شده وگرنه دوستت از فردا اخراج حرصی نگاهش میکردم که لبخندی تو صورتم زد و قلپ کوچیکی از آب میوه خورد و ادامه داد: - برو دعا کن از فردا دیگه نمی‌بینند وگرنه... ادامه نداد و من دختر جسوری بودم: - وگرنه چی؟ مملکتو که صاحابید ما هم صاحبین حتما؟ خیره به لبام نیشخندی زد: - لبات اولین جایی بود که بهم می‌دوختمشون اونم با... به یک باره صدای بادیگاردش اومد: - آقا مدارک تو کیف نیست! جوری از جا پرید که منم صاف ایستادم و دادش باعث شد این بار بترسم: - یعنی چی؟ فلش کو؟؟؟؟؟ بگو اولین فرودگاه بشینه کجا داریم میریم وقتی فلش نی چی بشینه؟ من فردا صبح باید خونه می‌بودم! - من من فردا باید.‌‌.. یک جوری نگاهم کرد که ترسیده عقب رفتم با نگاه پر خشمش غرید: - بری؟ کجا بری؟ فلش مدارک تو هواپیما گم شده نکنه تو برداشتی چی؟! دهنم بازو بسته شد که ادامه داد: - از طرف کی اومدی -چی چی میگی؟ نیشخندی زد، سر جاش نشست و پاهاشو باز کرد و غرید: - بیا بشین وسط پام کمربندمو باز کن یالا وا موندم و سینی از دستم افتاد و خواستم عقب برم که محافظش اجازه نداد و اون بدون ذره ای شوخی گفت: - قرار بود اگه موندگار شی لباتو بدوزم بهم یادت رفته؟ تا وقتی فلش پیدا شه دزد کوچولو ناشی تو همین جا می‌مونی! ... https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟ https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
إظهار الكل...
رمان آلا پارت ۶۵۴ باترس زمزمه کردم: -دو اینکه اگه خودم می خواستم وارد کار شم قاطی کردن زندگی عاشقانه ات با کار‌ محسوب می شد ولی من نمی خوام خودم وارد شم. سرش را جلوتر آورد و کمی کج کرد. در عمق چشمانش میل شدیدش به خفه کردن خودم را می دیدم. هیچ عشقی در این چشم ها دیده نمی شد. -و؟ لبانم را مضطرب تر کردم. -و اینکه خب بعد از روی کار اومدن آیه من کاری با این ماجرا ندارم! اون موقع فقط من می مونم و تو. خندید و سرش را پایین انداخت. بوی الکلی که زیر مشامم می زد، دیگر مرا نمی ترساند. نفس عمیقی کشیدم و جراتم را جمع کردم تا بپرسم: -چرا می خندی؟ خنده اش را خورد و سرش را بالا گرفت. -گندی که درمورد شاها زدی چی؟ گیج نگاهش کردم که کمی مکث کرد‌. -متوجهی لو دادی که دوست دختر منی؟ که دیگه از من راه خلاصی نداری؟ که تبدیل نقطه ی ضعف آشکار من شدی؟ به اوج فاجعه دقت نکرده بودم؛ گویی من مبتلا به کوهیار بودم و بس. بدنش را که مماس بدنم قرار داد، نفس هایم به تکاپو افتادند. او کمی سرش را خم کرد و چهره ی مشوشم را از نظر گذراند. -چیشد؟ چرا ریختی آلا سعیدی؟ سکوتم را که دید، سرش را دم گوشم برد و زمزمه وار گفت: -اول می خواستم جرت بدم که به شاها گفتی اما می دونی چیه؟ تازه خون به مغزم رسید که اگه یه درصد می تونستی از پیشم بری الان دیگه راه فراری نداری. چطور اینقدر راحت همه ی جوانب یک مسئله به مغزش هجوم می بردند؟ به قلم غین ------- #رمان_آلا 🦋 #پارت_۶۵۴ -------
إظهار الكل...
👍 12
#عیار_سنج فایل نهایی #آلا از یگانه غین ● اگر مایل به خرید هستین مبلغ ۷۵ تومن رو به شماره حساب زیر واریز کنین ❤️ 5041721202287380 سارا احمدی | رسالت @advip_gheyn @advip_gheyn
إظهار الكل...
Ala - Copy (2).pdf3.97 MB
00:03
Video unavailable
sticker.webm1.68 KB
Repost from N/a
#پارت۳۰۰ - دنبال اون زن بیوه هستی؟! خونه‌ی حاجی محله میمونه، قال پیچیده حاجی صیغه‌ش کرده! چکاره‌شی اقا پسر؟ به سختی نفسش بالا آمد. - آدرس خونه‌ی حاجی و بدین بقیه‌ش به سما مربوط نمیشه. زن بینی چین داد و زیر لب آدرس را گفت. زنی که عقد او بود، چگونه می‌توانست صیغه یک حاجی پیری شود! https://t.me/+J4Gt327gaKRiODg0 در خانه که با صدای مهیبی زده شده، حاج آقا بسم الله گویان خودش رفت در را باز کند. - کیه؟ آروم اخبی اومدم... همینکه در را باز کرد و صورت عصبی مهزاد را دید، اخمی کرد. - سلام پسرم. خیر باشه باباجان؟! - هیچ خیر نیست پیری! زن من و کجاست؟! چکار کردی با زن من!؟ مرد دستی به محاسن سفیدش کشید. - بفرما داخل اینجوری دم در داد و هوار نکن. پوزخندی زد و دست‌هایش را از هم باز کرد. - اصلاً اومدم که آبروی تو رو ببرم! یالا بگو بزنم چیکار کردی حاج آقای بی‌ناموس! پیرمرد قدمی به مهزاد نزدیک شد. - پسرم زشته اینجوری آبروریزی نکن... برو یه دوری بزن یکم آروم شی، بعد بیا با خانومت هم با خانومت حرف بزن... اینجوری که.... حاجی را کنار زد و خودش داخل رفت. همان لحظه نیلرام هم هراسان از خانه بیرون آمد. - مهزاد چطوری من و پیدا کردی! با خشم جلو رفت و بازویش را چنگ زد. - زنیکه جنده من و ول کردی و خودت اومدی با یه پیری ریختی رو هم! اشک هایش جاری شد. - چی میگی دیوونه! من هنوز زنتم... اگه مادرت من و بیرون نمی‌کرد، من سر خونه زندگیم بودم مهزاد! پوزخند زد و نیلرام را پس زد. - همین فردا درخواست طلاق ندم، ت*خم بابام نیستم! خواست بیرون برود که صدای حاجی را شنید. - این زن حامله بود از خدا بی‌خبر! با تعجب برگشت که متوجه خون جاری شده کف حیاط شد و.... https://t.me/+J4Gt327gaKRiODg0 https://t.me/+J4Gt327gaKRiODg0 https://t.me/+J4Gt327gaKRiODg0 https://t.me/+J4Gt327gaKRiODg0 شوهرش خیال می‌کنه چون بی‌پول بوده زنش فرار کرده و می‌خواسته زن یه حاجی پولدار بشه، اما نمی‌دونه که مادرش زنه رو چون بیوه بوده بیرون کرده و...🥲❌
إظهار الكل...