ڨݕلھ🕊️ڱأھ ۺیطأݩ "آرمـیتـا"
°پریشان کرده گیسوانت میان چادر گلدار مرا تقدیر این گیسوی دلبر بس باشد° آرمیتافسایی🖋️💛 برلیانخونی(در دست چاپ) ماکسیرا(تمام شده) قبلهگاهشیطان(آنلاین) آدم برفی(آنلاین) نوژین(آنلاین) کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد❌
إظهار المزيد8 883
المشتركون
-924 ساعات
-707 أيام
-40830 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
با هر عضویت به پنج نفر لینک رمان حق عضویتی آدم برفی تعلق میگیره😎❤️
هرکی ربات رو استارت کرد شات بگیره و برای ادمین ارسال کنه💋
@Addminvip
1 11710
توجه توجه
اگر از نات کوین و تپ سواپ جا موندین
همستر با قیمت بالا تر از نات کوین در تاریخ ۲۵ تیر لیست میشه و میتونید ازش درآمد کسب کنید.
برای کسانی که میخوان از توی خونه به درآمد برسن این ربات به شدت پیشنهاد میشه و شما فقط میتونید با تپ زدن به درآمد خوبی برسین!
دقت کنید که این ربات دو هفته دیگه لیست میشه و قابل فروشه پس عجله کنید و همین الان استارت کنید🫱🏻🫲🏽👇🏻
https://t.me/hamster_kombAt_bot/start?startapp=kentId1273359612
1 16710
#پارتنهصدوچهار
#قبلهگاهشیطان_فصل۲
#پشتدیوارسکوت
#آرمیتافسایی
مرد با شیطنت لبهایش را به گوشهای دخترک نزدیک کرده و پچ زد.
- میمیرم برای این خندههات شاخه نبات میدونستی؟
گلبرگ با احساس قلقلک، سر کج کرد و به سختی از او جدا شد.
موهایش چهره زیبایش را قاب گرفته بودند و رادمهر قطعاً جان میداد برای آن پیچ و تاب موهایش.
باز هم خندید و بالشت را بالا گرفت.
- بذار یدونه دیگه بزنم!
رادمهر با چشمهای گرد شده نگاهش کرد و پس از مکثی سری به نشانه فهمیدن تکان داد. بالشتش را با حالت خاصی از روی تخت برداشته و گفت:
- پس که اینطور!
صدای خندههایشان بالا گرفت و قلبهایشان به تلاطم افتاد.
جنگیدند... اما یک جنگ متفاوت.
جنگی از جنس عشق.
جنگی که در آن، تنها سلاحهایشان بالشتها و خندههایشان بود.
جنگ... جنگ عشق است.
------------------------
تند تند به سمت درب عمارت قدم برداشت که یکی از نگهبانها با دیدنش، به سرعت به سمتش دویید و دستش را با فاصله مقابل سینهاش گرفت و گفت:
- جایی میخوایید تشریف ببرید گلبرگ خانم؟
دخترک با هول و ولا به سمتش چرخیده و مظلومانه لب زد.
- عام... خب... آره ولی زود میام میرم همین سوپری سر کوچه.
نگهبان سری به نشانه مثبت تکان داد و کامل مقابل گلبرگ ایستاد.
- اگه چیزی نیاز دارید بگید ما خودمون براتون تهیه میکنیم. بفرمایید داخل لطفاً.
دلبرک لب روی لب فشرد و انگار بیرون رفتن از این عمارت همچین کار آسانی هم نبود که فکرش را میکرد.
پوکر فیس به طرف عمارت عقب گرد کرد و پوف کلافهای کشید.
ساعت هشت و نیم صبح بود و همه از فرط خستگی شب قبل، در خوابی عمیق سر میکردند جز اویی که از نیمههای شب تا به الان بیدار بوده.
😍 21👍 5❤ 5
723130
#پارتنهصدوهشت
#قبلهگاهشیطان_فصل۲
#پشتدیوارسکوت
#آرمیتافسایی
برهان و نگهبانها نیز تندی وارد کوچه شدند و سوی رادمهر دوییدند اما او مگر پس میکشید؟
صدای هق هق گلبرگ میان عربدههای رادمهر و ناله آن پسر به گوش رسید که گفت:
- رادمهر بسه ولش کن!
باز هم مشت کوبید، باز هم به پهلو و پایش لگد زد و گلبرگ اینبار با ترس جلو رفت و بازوی عریانش را میان انگشتان لرزانش گرفت و نالید.
- رادمهر ترو خدا ولش کن کشتیش!
برهان خواست جلو برود که رادمهر زودتر از او به طرفش برگشت و نعره کشید.
- نیا جلو که ترکشم به تو هم میخوره برهان!
سپس دوباره به طرف آن پسر چرخید و لگد محکم تری به شکمش کوبید و فریاد زد.
- عوضیایی مثل این بهتره بمیرن!
- بسه بسه! برهان بگیرش ترو قرآن کشتش!
قبل از آنکه جلو بروند، رادمهر خم شد و دست مرد را گرفت و از پشت دندانهای قفل شدهاش غرید.
- میدونی اینجا خونه کیه؟ ها؟ میدونی بیشرف؟! اینجا خونه حاج وهاب ملکیه! منم رادمهر ملکیم خوب به ذهنت بسپارش، خوب قیافم رو تو ذهنت حکاکی کن که یادت بمونه دیگه این اطراف پیدات نشه فهمیدی؟! کسی که بخواد به زن من، به ناموس من به چشم بد نگاه کنه یا بهش دست درازی کنه رو میکشم فهمیدی حرومزاده؟
همسایههایی که با شنیدن صدای جر و بحث بیرون آمده بودند اما، نتنها کمک نمیکردند، بلکه انگار اتفاق روبه رویشان را دلیلی برای پچ پچ کردن در گوش یکدیگر میدیدند.
یکی از هیکل ورزیده رادمهر و بدن بینقصش در آن رکابی سفید رنگ میگفت و دیگری از پسرک بیجان و له و لورده زیر پاهایش.
یکی از شانس خوب گلبرگ و دیگری از اقبال بد پسرکِ سرتاسر خونین زیر پاهای رادمهر.
گلبرگ با ترس و شوک عقب کشید و رادمهر باز هم مشتهایش را به صورت پسرک کوبید و بیتوجه به خواهشش مبنی بر رها کردنش، نعره کشید.
- از فردا جول و پلاست رو جمع میکنی و از این محله میری شیرفهم شدی یا نه؟! به والله قسم، به جون بچهم قسم اگه ببینم هنوزم تو این محلی زندهت نمیذارم مرتیکه! تیکه تیکهت میکنم و هر تیکه از وجودت رو یجای همین محله آویزون میکنم تا درس عبرتی برای امثال تو باشه الاغ!
👍 26😨 9❤ 3
769120
#پارتنهصدوپنج
#قبلهگاهشیطان_فصل۲
#پشتدیوارسکوت
#آرمیتافسایی
فرزندانش هوس بستنی کرده بودند و او نتوانسته بود چیزی با نام و نشان بستنی توت فرنگی در فریزر پیدا کند.
زبانی روی لبهایش کشیده و همین که به در ورودی رسید، فکرش به سمت درب کوچکی رفت که ماه ها قبل، در حیاط پشتی پیدا کرده بود و مهرسا هم جای مخفی کلیدش را برای او افشا کرده بود.
لبخند مرموزانهای بر روی لبهایش نشانده و با یک نیم نگاه کوتاه به سمت نگهبانها، از در فاصله گرفت و تمام سعیاش را کرد تا خیلی طبیعی از جلوی چشمانشان محو شود.
تند تند به سمت آن درب کوچک رفته و بعد از برداشتن کلیدش، با ذوق خانه را ترک کرد و سرخوش از فرار موفقیت آمیزش، بشکنی زده و با خود گفت:
- آخیش بالآخره اومدم بیرون.
در را بست و با مرتب کردن چادرش، به سمت مغازه راه افتاد.
حقیقتا علاوه بر خرید بستنی، دلش عجیب بیرون رفتن میخواست و نمیتوانست خرید بستنیاش را به یکی از نگهبانها بسپارد.
قدم زنان به سر کوچه رسید و وارد سوپر مارکت شد. غیر از بستنی توت فرنگی، چند بسته پاستیل و لواشک و ترشک نیز گرفت و روی میز پیشخوان گذاشت.
مرد جوانی که مشغول حساب خریدها بود، نگاهی به سر تا پای دخترک انداخت و برای لحظهای به عسلیهایش خیره ماند.
گویا تازه در این محل شروع به کار کردن کرده بود که نمیدانست نگاه کردن به عروس حاج وهاب ملکی، تقاصش سخت تر از هر چیز دیگری ست.
- فکر نمیکردم این موقع صبح هم مغازه رو باز کنم مشتری داشته باشم. چه خوب که حوصلم سر رفت اومدم کرکرهها رو زدم بالا!
از لحن صمیمیاش، اخمی میان ابروان گلبرگ کاشته شد و سر تکان داد.
- دیگه مردم بالآخره خرید دارن. چقدر شد؟
😍 21👍 8❤🔥 3❤ 2
714130
#پارتنهصدونه
#قبلهگاهشیطان_فصل۲
#پشتدیوارسکوت
#آرمیتافسایی
- د... اداش... داد... اش بس... ه توب... ه کر... دم... ب... سه ترو... خدا... چش... چشم میرم ولم... کن...
خون بالا میآورد و کلماتش را ادا میکرد اما کو گوش شنوا؟
رادمهر دیوانه شده بود. یک دیوانه به تمام معنا که هیچکس هم نمیتوانست آرامش کند حتی آرام جانش.
پوزخند ترسناکی زده و بیهیچ حرف اضافهای دست پسرک را پیچاند و بیتوجه به هین همسایهها و ناله پر درد پسر، نوک کفشش را بیهیچ رحم و مروتی به آرنجش کوبیده و صدای شکستن استخوانها و جدا شدن غضروفهایش در جیغ و گریه بلند گلبرگ گم شد.
برهان عصبی دستی به صورتش کشیده و پسر با درد زیر گریه زد.
رادمهر اما این وسط، انگشت اشارهاش را تهدیدوار مقابل دیدگان او تکان داده و با آن صدای دو رگه و ترسناکش عربده کشید.
- از این به بعد اگه خواستی با این دستا به کسی دست درازی کنی اینو به یادت بیار مرتیکه حروم لقمه فهمیدی؟ زنا و دخترا اسباب بازی دست امثال شما نیستن اینو صاف فرو کن تو مخ معیوبت. فهمیـدی؟!
پسر با درد و گریه نالید.
- فهمیدم... فهم... یدم داداش تروخدا... تروخدا بسه...
- خفـه شو! دیگه به هیچ زن و دختری حق دست درازی نداری مرتیکه عوضی!
پسر به گریه افتاد و گلبرگ با ترس و اشک نگاهش را بین او و شوهرش چرخانده و بیآنکه اهمیتی به کیسه خریدش بدهد، اطرافش را برانداز کرد و با دو از آنجا دور شد.
- گلبـرگ!
اشک از چهار سوی چشمانش پایین چکید و حقیقتا این اولین باری بود که از رادمهر میترسید و حتی با صدای نعرهاش هم سرعتش را بیشتر کرد.
وارد محوطه عمارت که شد، با دیدن حاج وهاب، مادرش و منیر خانم که انگار تازه با سر و صداها بیدار شده بودند و ترسیده قصد بیرون آمدن داشتند، لحظهای ایستاد و خیرهاشان شد.
مهری نگران جلو رفت و لب زد.
- گلبرگ دخترم؟
😨 21❤ 6👍 5
904120
#پارتنهصدوهفت
#قبلهگاهشیطان_فصل۲
#پشتدیوارسکوت
#آرمیتافسایی
لبخندی روی لبهایش نشانده و پچ زد.
- وای وای که چقدر دختر لجوج دوست دارم. ببین! اینجا هیچکس نیست! کوچه خلوته ولی با جیغ کنار نمیام! آروم یه گوشه واسا حله؟
دخترک دستی به گونه داغش کشیده و سمج تر از او با بغض جیغ زد.
- کمک کنید! نگهبانا!
مرد عصبی دستش را دور کمرش حلقه کرد و گلبرگ را به تقلا و جیغ و داد وا داشت که در همین حین، صدای نگران رادمهر و دوییدن چند شخص به گوش رسید.
- گلبرگ؟!
دخترک تکانی خورد و باز هم جیغ زد. اما اینبار ناجیاش را صدا زد... اینبار بلند تر از قبل مردش را صدا زد.
- کمک! رادمهر!
رادمهر اما با شنیدن صدای همسرش، با دو خودش را به سر کوچه رساند. چیزی نگذشت که با دیدن صحنه مقابلش، خون سفیدی چشمانش را قرمز کرده و همزمان با دوییدنش به سمت آنها، عربده کشید.
- حرومزاده داری چه گوهی میخوری؟
پسرک با دیدن رادمهر، ترسیده دستهایش به دور کمر گلبرگ شل شد و پرسید.
- این دیگه کیه؟!
گلبرگ مشتهایش را تند تند و بی امان، برای رهایی بیشتر، بر سینه او کوبید و با حرص جیغ کشید.
- شوهرم!
پسرک وحشت زده چند قدم عقب رفت و همین که خواست پا به فرار بذارد، یقهاش از پشت توسط رادمهر کشیده شد و مشت محکمش زیر چشمان کثیفش نشست.
با خشم نعره کشید.
- بیشرف آدم به هر زنی که میبینه باید دست درازی کنه؟
مشتهایش را یکی پس از دیگری بیآنکه لحظهای درنگ کند بر سر و صورت او میکوبید و پسرکِ مغازه دار از شدت ضربات رادمهر، روی زمین پرت شد اما باز هم رها نشد.
😱 22👍 8❤ 1
737120
#پارتنهصدوشش
#قبلهگاهشیطان_فصل۲
#پشتدیوارسکوت
#آرمیتافسایی
مرد با یک لبخند مضحک کارت را از دستش گرفته و جواب داد.
- قابلتو نداره... اشکال نداره اول صبحی مهمون من باش عزیزم.
عمق اخمهایش بیشتر شد و زمانی که پول از حسابش برداشته شد، کارت را به شدت گرفت و هنوز بیرون نرفته بود که صدای فروشنده به گوشش خورد.
- حالا یکم ببشتر میموندی حوصلمون سر جاش بیاد!
بدون هیچ حرفی با برداشتن کیسه خرید از مغازه بیرون زد.
تقریباً به عمارت رسیده بود که، صدای قدمهایی با فاصله نه چندان از پشت به گوشش رسید.
سرعتش را علیرغم درد زیر شکمش بیشتر کرد و دسته کیسه خریدش میان مشت کوچکش فشرده شد.
دست آزادش را روی شکمش قرار داده و پچ زد.
- آروم قربونتون برم آروم.
با سرعت بیشتر قدمهایش را یکی پس از دیگری برداشت و همزمان اطرافش را نیز برانداز کرد تا اگر شخصی را در همین نزدیکی ببیند، برای کمک خودش را به او برساند.
تقریباً هیچکس نبود و مأموران مرصاد نیز که در جلد نگهبان مخفی شده بودند، در محوطه حیاطِ عمارت جمع شده بودند و هیچکدامشان در خیابان حضور نداشتند.
پر از ترس و استرس قسمتی از چادرش را کنار زده و کلید را از جیب شلوارش بیرون کشید و...
قبل از آنکه در را باز کند، دستی از پشت بازویش را کشید و او را به در کوبید.
نگاهش با وحشت به سمت بالا کشیده شد و وقتی همان پسر تازه کار را دید، جیغ بلندی کشید و همین که خواست نگهبانها را صدا کند، دست زمخت مرد روی دهانش نشست.
- هیش بذار یکم ببینمت بعد برو خب؟!
چشمهای دخترک از شدت ترس گرد شده بود و به نفس نفس افتاده بود.
- دستمو برمیدارم جیغ نزن باشه؟ فقط حرف بزنیم اوکی هانی؟
وحشت زده سر به معنای مثبت تکان داد و تا دست پسرک از روی دهانش برداشته شد، جیغ کشید.
- کمک کنید...
حرف در دهانش ماسید وقتی که سیلی مرد درست گونه سمت راستش را سوزاند و اینبار، درد زیر شکمش هم بیش از پیش جانش را به آتش کشید.
- دِ چته احمق؟
😱 16👍 14❤ 2
717120
#پارتنهصدوده
#قبلهگاهشیطان_فصل۲
#پشتدیوارسکوت
#آرمیتافسایی
پا تند کرد و وارد عمارت شد. به سرعت پلههای منتهی به طبقه بالا و اتاق مشترکشان با رادمهر را پشت سر گذاشته و لحظهای مکث نکرد، همین که وارد اتاق شد، در را پشت سرش قفل کرد و همانجا روی زمین سر خورد.
ترسیده بود، بیشتر از هر زمانی... همچون بید میلرزید و دردِ شکمش هم این وسط طاقت فرسا بود.
فکرش را نمیکرد که یک لجبازی کودکانه به اینجا کشیده شود.
اصلاً فکرش را نمیکرد روزی رادمهر را در این حال ببیند.
واقعاً دست آن پسر را شکست؟
خدای من...
این رویش بیش از حد تازه بود.
سرش را روی زانوهایش قرار داد که صدای نگران مهری خانم درحالیکه نفس نفس میزد به گوشش رسید.
- مادر ولش کن حاملهست یهو زبونم لال خدای نکرده یه بلایی سر بچههاتون میاد.
هنوز سرش را کامل بلند نکرده بود که، با مشت محکمی که به در خورد، چند متر بالا پرید و جیغ بلندی کشید اما زود دستش را روی دهانش گذاشت.
دستگیره چندبار بالا و پایین شد اما خبری از باز شدن نبود.
همچون پرندهای باران خورده میلرزید که صدای خشمگین و پر از تهدید رادمهر چهار ستون بدنش را لرزاند.
- باز کن این در لامذهبو... بازش کن زودباش!
با ترس و لرز جواب داد.
- نم... نمیکنم... هرکاری داری از... از پشت در بگو.
صدایش به آنی آرام و وحشتناک شد.
- گلبرگ عزیزم این لعنتی رو باز کن تا نشکستمش!
- یعنی چی باز کن تا نشکستمش؟ میخوای تا از خونه بندازمت بیرون؟ نمیفهمی حاملهست نبابد بهش استرس وارد کنی؟ جلو من واسادی دخترمو تهدید میکنی؟ داره سکته میکنه اصلاً رنگ صورتشو دیدی؟
😱 23👍 13❤🔥 2❤ 2
1 087130
#پارتنهصدوسه
#قبلهگاهشیطان_فصل۲
#پشتدیوارسکوت
#آرمیتافسایی
به آرامی از هم فاصله گرفتند و درحالیکه سوی تخت خوابشان میرفتند، رادمهر پرسید.
- الای رو نمیخوای بیاری؟
گلبرگ کش موهایش را باز کرده و گفت:
- نه دیگه بذار پیش مامان بخوابه بیارمش بد خواب میشه.
رادمهر چیزی نگفت و در یک حرکت پیراهن تنش را بیرون آورد و شلوارش را با یک شلوار راحتی اسلش عوض کرد.
درحالیکه او مشغول کارهای خودش بود، گلبرگ برای خواب به سمت تخت رفت که نگاهش، میخِ بالشت نرم و محبوبش شد.
لبخند پر از شیطنتی گوشه لبش نشسته و نگاهی از گوشه چشم به مردش، که پشت به او درحال فیگور گرفتن مقابل آینه بود انداخت و نامحسوس بالشت را برداشت.
- میگم رادی؟
- جون رادی؟
چشم چرخاند و با هیجان گفت:
- میشه اون کرم مرطوب کننده رو بدی من؟
رادمهر باشهای گفت و همین که سرش را پایین انداخت، دخترک به سرعت جلو رفت و جیغ آرامش، چاشنی آن ضربه مهلک و محکم بر سر شوهرش شد. صدای آخ مانند رادمهر که در فضای اتاق پیچید، گلبرگ با چهرهای سرخ از هیجان به خنده افتاد و قهقههاش بلند شد.
دست روی دلش قرار داده و شروع به خندیدن کرد.
- وای... وای دلم... دردت گرفت؟
رادمهر با اخم پس سرش را ماساژ داده و به طرفش چرخید.
- فقط نگیرمت وزه!
زمانی که رادمهر به یکباره به سمتش خیز برداشت، با چشمهای گرد شده از جا پرید.
جیغ خفهای کشیده و به هدف فرار، یک قدم به عقب برداشت اما، فقط همان یک قدم در حافظهاش ثبت شد چراکه بازویش توسط رادمهر کشیده شد و از پشت به تخت سینه او چسبید.
😍 24👍 4❤🔥 1
726120
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.