cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

تو باید باشی

برای رنگ عجیب چشمهایش می نویسم روزی یک پارت✏️🌹 در حال تایپ: #تو_باید_باشی نویسنده: فاطمه رضوانی

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
3 901
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

sticker.webp0.13 KB
Repost from N/a
عاشقانه ای ممنوعه بین دو‌پسر .‌ یک مرد با ظاهری کاملا مردانه ولی با عضوی درونی از یک زن. مردی بیناجنس. و عشقی که ممنوعه درون قلبش شکل می گیره، اون هم نسبت به دوست و رییسش. ؟............... https://t.me/+wRfJhYUc-GZkZjlk جفتشون مشروبی که داروی جنسی داخلش بوده رو خوردن و با هم رابطه برقرار می کنن با این تفاوت که فرهود داستان ما همه چیز رو یادش میره ولی ساواش نه. ؟........... با صدای #ناله های فرهود نیشخندی روی لبش نشست و دستی به #عضو باد کرده اش کشید، نمی دونست چش شده، فقط می دونست داره از این حس تحریک منفجر میشه. با ناله های کوچیک فرهود این حالش شده بود وای به حال وقتی که سالارش رو داخل اون سوراخ تنگ که مطمئن بود بکره بکره فرو‌ می کرد. حتی از تصورش هم آلت سیخ شده اش نبض می زد. بی اختیار سمت در اتاق فرهود رفت و بدون در زدن در رو باز کرد.‌با دیدن #فرهود که دستش روی #آلت سیخ شده اش بود و داشت فشارش می داد چشماش برقی از شهوت زد ولی از جاش تکون نخورد. اما برای فرهود همین دیدن ساواش کافی بود تا بزنه به سرش و از جا بلند شه. با لحنی کشیده از اوج درد و شهوت اسم ساواش رو صدا زد و خنده ای کرد. میون راه، پیرهنش رو دراورد و بدن سفید و ستبرش رو به چشم ساواش گذاشت. _تو هم دلت می خواد مگه نه؟ حرف از دهن ساواش بیرون نزده بود که لب های فرهود محکم روی لب هاش کوبیده شد چیزی نگذشت که همه چی برعکس شد و کنترل کارها دست ساواش افتاد. با تمام وجودش داشت اون لب های گوشتی و خوش طعم رو می بوسید و می بلعید، تا حالا همچین طعم لذیذی رو حس نکرده بود و همین ولعش رو برای خوردن و بوسیدن اون لب ها بیشتر می کرد. دستش بی قرار روی بدن نیمه برهنه فرهود بالا پایین می شد و سینه های سفیدش رو لمس می کرد. صدای آه و ناله فرهود نیازش رو برای خالی شدن صد برابر می کرد. با صدای گرفته فرهود، دست به شلوارش برد و اون رو سریع پایین کشید. https://t.me/+wRfJhYUc-GZkZjlk _بخورش برام ساواش. نگاهی به آلت متوسط فرهود انداخت و بی هوا و پر ولع اون حجم دلنشین رو به دهن برد. طعم دلچسبش باعث شد با ولع بیشتر اون الت سیخ شده رو زبون بزنه و عمیق بمکه. صدای اوم‌اومش موقع خوردن، شهوت فرهود رو به اوج کشوند، دستش رو پشت سر ساواش گذاشت و با ضربه ای....... https://t.me/+wRfJhYUc-GZkZjlk https://t.me/+wRfJhYUc-GZkZjlk https://t.me/+wRfJhYUc-GZkZjlk
إظهار الكل...
❌متفاوت❌FOAD

❌کپی ممنوع

Repost from N/a
_بدون سکس آبم چطور بیاد؟ با بهت اینو گفت. خجالت زده توی خودم جمع شدم و ضربه ای به پهلوش زدم. _ابرومونو بردی. خب برو دست شویی. نگاه بدی بهم انداخت که ترسیده عقب رفتم. ظرف منی رو تو صورتم تکون داد و با غرور و پرستیز خاصش گفت: _ می خوای مردونگیمو توی این خالی کنم؟ برای چی؟ گوشه ی لباسمو توی انگشتم پیچیدم. خجالت میکشیدم بگم و فکر نمی کردم گفتنش اینقدر سخت باشه. بازوشو گرفتم و آروم لب زدم. _ برای لقاحه. دکتر گفته باید اینو ببرید و آبتونو خالی کنید توش... هنوزم بعد چندبار خوابیدن باهاش خجالت میکشیدم حرف بزنم. یاد اوری سکس اخرمون می ذاشت تنم داغ بکنه. چشم هاشو ریز کرد. _لقاح؟ یعنی من برم توی دستشویی مرکز خودارضایی کنم که تو بکاری تو شکمت؟ از این که واقعیت کار رو داشت توی سرم میکوبید خجالت زده شدم. ما توی تخت هم اینقدر راحت نبودیم و سکسمون توی ارامش شروع و تموم میشد. ظرف رو از دستش گرفتم. _خب مگه چیه؟ من نمیتونم حامله بشم. خارح رحمم... _ من خودارضایی نمیکنم. گناهه. درضمن هربار که باهات میخوابم حتی مهلت نمیدی آبم بره توت زود میری دستشویی‌ چطوری میخوای بچه بگیری؟ بغضم گرفت. شوهر مذهبیم دهن دریده شده بود و نمیدونست چی بگه. شاید اوردنش احمقانه بود ولی از تو سری خوری های مادرش خسته شده بودم. _ یه دقیقس لطفا...فقط توی این بذارید لااقل معاینه کنن بفهمیم مشکل از کیه... چشم هاشو بست و مچ دستمو گرفت. منو کشید توی اتاقی و درو بست که هینی کشیدم. چادرمو از دور سرم باز کرد و دست به سمت کمربندش برد و گفت: _ لخت شو...بدو. _چیکار میکنید؟ این جا چرا جفتمون... فکمو گرفت و تنمو به در چسبوند. از روی لباس سینمو چنگ زد که چشم هام تنگ شد... _ مگه نمیخواستی آبمو توی ظرف بذارم. خب الان زن خوبی باش و تمکین کن. ارضام کن تا خالیش کنم توی این. ظرفو پرت کرد زمین و لبامو بوسید. شلوارمو پایین داد. بی حرکت مونده بودم که با حس داغی بین پام... https://t.me/+V-c6FWl9Q8GXht6I https://t.me/+V-c6FWl9Q8GXht6I ریحانه به دلیل بارداری خارج از رحمش دست به لقاح میزنه ولی شوهرش که معتقد بود حرامه و اون جوری بچش مال خودش نیست توی مطب دکتر با ریحانه می خوابه و... https://t.me/+V-c6FWl9Q8GXht6I
إظهار الكل...
خـــزانِ‌بهـــاری | ســـی‌ســـالگی

✍️ نویسنده: فرزانه مرادی✨ 🍃🍂خزان بهاری 🍂🍃سی‌سالگی 🍁ناشناس خزان 👇🏻

https://t.me/BChatBot?start=sc-363135-DKkliOm

~~~ ✍️مترجم : ᏋᏒᎥᏕ✨ 🔸کانال عیارسنج

https://t.me/+LhqGPQDhWIkwNTBk

Raaz30325

Repost from N/a
🤣🤣❗️دختره نگران سایز نامزدشه❗️🤣🤣 _آقا محمد امین! _جانم او روی مبل نشسته بود و من پایین مبل به پاهایش تکیه داده بودم. دقیقا چهل و پنج دقیقه تمام توی خانه ی خلوت کنار هم بودیم و جز چند جمله کوتاه هیچ حرف و حرکتی نکرده بود. کرم ریختن های من هم اثری نداشت کلافه گفتم _یه سوالی داشتم ازتون کمی روی مبل جابه جا شد و گلو صاف کرد _ بله بفرمایید در خدمتم به سمتش برگشتم. کمی من من کردم و در آخر دل به دریا زدم _شما به سکس تو دوران نامزدی اعتقادی ندارید؟ لحظه ای مات ماند و بعد گفت _متوجه منظورتون نمیشم نیشخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم _واضح گفتم که... بعد یک ماه شما هنوز نه بدن من رو دیدید و نه از تمایلاتم خبری دارید اینجور که نمیشه پس این دوران نامزدی به چه دردی میخوره آخه... _یعنی میگید که... خودم را در آغوشش انداختم و وسط حرفش پریدم _یعنی اینکه دوران نامزدی و شناخت برای ادامه راه فقط تنها شناخت اخلاق و روحیات طرف مقابل نیست من باید بدونم که اصلا شما برای بدن من مناسب هستید... میدونید... خیره تو چشم هام با تعجب گفت _نکنه منظورت سایز و... تموم جراتم رو جمع کردم و چیزی که چند وقت فکرم رو مشغول کرده بود رو به زبون اوردم _من فکر میکنم شما.. یعنی... شما بخاطر سایز کوچیکتون به من نزدیک نمیشید... تا این سن هم بخاطر همین ازدواج... با پق خنده یکبارش از ترس توی هم جمع میشم _دختر کوچولو... کی همچین حرفی رو بهت زده با خجالت لب میزنم _شیرین گفت دلیلش میتونه این باشه... خنده ی کوتاهی میکنه و دستم رو روی شلوارش میگذاره _لمسش کن با تعجب دستم رو حرکت میدم و لمسش میکنم _چقدر بزرگ... _هووووم حالا دوسش داری؟ برای بدنت مناسب میبینیش... احمقانه جواب میدم _آخه از روی شلوار که نمیشه... https://t.me/joinchat/AAAAAEmOEWWGdYQL1ZQhGg https://t.me/joinchat/AAAAAEmOEWWGdYQL1ZQhGg ❌طلعت خانوم دنبال یه عروس مناسب برای پسر بزرگشه تا بعد از سی و چند سال مجبور به ازدواجش کنه و کی بهتر از حنای شرو شیطون که هم خوشگله هم کم سنو سال تازه به خاطر شرایط خانواده اش مطمئنا مشکلی با چند همسری شوهرش نخواهد داشت....❌
إظهار الكل...
Repost from N/a
- چیه؟ چی می خوای؟! آنقدر با لحن بدی این سؤال را می پرسد که می خواهم با گفتن "هیچی" راهم را بکشم و بروم... مثل خودش که از تمام مسائل زندگی مشترکمان، از تمام خواسته هایم خیلی راحت گذشته بود! اما نمی توانم... مثل همیشه به خودم امیدواری می دهم که این بار رفتارش خوب می شود. - فردا منم با خودتون می برین؟! بدون آنکه نگاهم کند جواب می دهد: مگه زندانی ها هم سیزده به در دارن؟! بغضم می گیرد، اما با فرو کردن ناخن هایم در کف دستم خودم را آرام می کنم. - آره دارن! بالاخره به خودش زحمت می دهد و به سمتم می چرخد. از ذوق آنکه راضی شده باشد دستم روی کلید برق می لغزد و به دنبالش چراغ ها روشن می شوند. چشمانش که از شدت نفرت دیگر برقی ندارند، تمام ذوقم را کور می کند! - تو که کل سال تو خونه زندونی ای! این یه روزم روش! این بار برای نشکستن بغضم دست به دامن لب های بیچاره ام می شوم. می خواهم از اتاق خارج شوم که صدایش میخکوبم می کند. - اصلا صبر کن ببینم... می خوای بری سیزده به در که چی بشه؟! سبزه گره بزنی؟! تو که با دروغ هات خودت رو بهم گره زدی! تمام تنم می لرزد. پا تند می کنم از آن جهنم فرار کنم که می غرد: چراغ رو خاموش کن. مثل همیشه از دستورش اطاعت می کنم و بعد از اتاق خارج می شوم. نگاهم به وسایل جمع شده اش می افتد و داغ دلم تازه می شود. تصمیم گرفته بودم خودم را با چند قرص خلاص کنم، اما حالا می خواهم این خانه را به آتش بکشم! خانه ای که تمام جوانی ام را سوزاند... *** صبح روز بعد به محض بسته شدن در، از جا بلند می شوم. یادداشت ژوپین را که نوشته بود امروز از کارهای خانه آزادم، پاره می کنم! شناسنامه، لباس ها و کل طلاهایی را که از خانه ی پدری ام آورده بودم به همراه پول داخل ساک کوچکی جمع می کنم. حتی دلم نمی آید عکسی از ژوپین برای خودم بردارم! لباس به تن می کنم و ساکم را گوشه ی حیاط می گذارم. از حیاط پشتی، گالن های بنزین را به سختی برمیدارم و دور تا دور خانه خالیشان میکنم. فندک محبوب رستم خان، پدر شوهرم را که عامل بدبختی ام بود برمیدارم. شیر گاز را هم باز کرده بودم. فندک را روشن می کنم و گوشه ی حیاط می اندازم. آتش که شعله ور می شود قلبم کمی آرام می گیرد! خانه را می سوزانم و جانم را برمیدارم و فرار می کنم... برایم اهمیتی ندارد که آواره می شوم... همین که ژوپین و پدرش فکر می کنند سوخته ام و عذاب وجدان می گیرند برایم کافی ست! اما نمی دانم که دنیا کوچک است و روزی دوباره با ژوپین روبرو می شوم! https://t.me/joinchat/Mssobe-96qRkNTY8 https://t.me/joinchat/Mssobe-96qRkNTY8
إظهار الكل...
sticker.webp0.13 KB
Repost from N/a
_چشات کدر شده. ارضا نمیشی؟ دستمال رو روی میز کشیدم و آهی کشیدم. دستم رو روی کمرم گذاشتم و صاف ایستادن، رابطه ی بدون راضی شدن نایی واسم نذاشته بود. _نه، اونی که گفتی رو نمیشم. نمیدونم مشکل از منه یا سهراب. _قبلش یکم معجون بخور دستمال رو روی میز انداختم. به بهونه ی تمیز کاری از پیش سهراب جیم زده بودم و اومده بودم پیش مستخدم عمارت. کمک کردن بهش بهتر از رابطس... _من طبعم داغه عزیزم. مشکلی ندارم ولی سهراب مستقیم میره سراغ اصل کاری. باهام عشق بازی نمیکنه. مستخدم که می دونستم چشمش دنبال سهرابه چشماش گرد شد. لابد فکر می کرد سهراب سلطان رابطست. اگه این جوری بود که دست روی من نمیذاشت، منی که خونوادم فقیر بودن‌... یه مشکلی بود که منو گرفت. _من فکر می کردم اقا سهراب بهترینه. دخترای زیادی میومدن تو تختش. پوزخنذی زدم و آستینامو بالا دادم. خم شدم و سطل آب رو برداشتم. تمیز کاری توی پوست و خونم بود. عاشق کشیدن پارچه روی شیشه بودم. بهتر از زن بودن بود، بخواب... پاهاتو باز کن، ارضام کن و گمشو...یک حقارت کامل که به عنوان زن به دوش می کشیدم. _شما خانوم این جایید. من انجام میدم... نگاهش میخ گردن کبودم بود، حواسم به شالم نبود، سهراب حتی اگه می خواست معاشقه کنه هم بلد نبود‌ وحشی بود. _خانوم این عمارت کلفتی رو بیشتر دوست داره. حالا که علاقه اش رو پیدا کرده بذار یه چایی بیاره برای من. لعنتی گفتم و پارچه رو پرت کردم توی سطل. توی ماگ واسش چایی ریختم و به سمت اتاقمون رفتم. من حاضر بودم جای اون‌ کلفت باشم و اون بیاد جای من. _جلوی خدمتکار نباید بگی من نمیتونم ارضات کنم حنانه. _مگه دروغه؟ زیر چشمام کدره. فقط زنایی مدت طولانی که ارضا نمیشن چشماشون اینجوری میشن. تو خیابون راه برم هم مردم میفهن تو ارضام نمیکنی. مچ دستم رو گرفت و منو روی تخت کشوند. ماگ از دستم افتاد روی زمین و صد تیکه شد. هینی گفتم که سرش رو لای گردنم گذاشت. _بهم بگو...چطور ارضات کنم. _مستی؟ _تو فکر کن هستم. ازش استفاده کن. لباش رو از روی لباس روی نوک سینم کشید که چشم هام خمار شد... _میتونی از سینم شروع کنی... بندای جلوی لباسمو باز کرد و... https://t.me/+V-c6FWl9Q8GXht6I https://t.me/+V-c6FWl9Q8GXht6I https://t.me/+V-c6FWl9Q8GXht6I حنانه به خاطر تصادفی که توش مقصر هم نبوده، مجبور میشه زن سهراب بشه. مرد پولدار و خوش قیافه ای که حنانه با دیدنش فکر میکنه شانس بهش رو کرده ولی وقتی شب حجلشون... #براساس‌داستان‌واقعی #با۳۸۰پارت‌اماده‌خوندن https://t.me/+V-c6FWl9Q8GXht6I
إظهار الكل...
خـــزانِ‌بهـــاری | ســـی‌ســـالگی

✍️ نویسنده: فرزانه مرادی✨ 🍃🍂خزان بهاری 🍂🍃سی‌سالگی 🍁ناشناس خزان 👇🏻

https://t.me/BChatBot?start=sc-363135-DKkliOm

~~~ ✍️مترجم : ᏋᏒᎥᏕ✨ 🔸کانال عیارسنج

https://t.me/+LhqGPQDhWIkwNTBk

Raaz30325

Repost from N/a
عاشقانه ای ممنوعه بین دو‌پسر .‌ یک مرد با ظاهری کاملا مردانه ولی با عضوی درونی از یک زن. مردی بیناجنس. و عشقی که ممنوعه درون قلبش شکل می گیره، اون هم نسبت به دوست و رییسش. ؟............... https://t.me/+wRfJhYUc-GZkZjlk جفتشون مشروبی که داروی جنسی داخلش بوده رو خوردن و با هم رابطه برقرار می کنن با این تفاوت که فرهود داستان ما همه چیز رو یادش میره ولی ساواش نه. ؟........... با صدای #ناله های فرهود نیشخندی روی لبش نشست و دستی به #عضو باد کرده اش کشید، نمی دونست چش شده، فقط می دونست داره از این حس تحریک منفجر میشه. با ناله های کوچیک فرهود این حالش شده بود وای به حال وقتی که سالارش رو داخل اون سوراخ تنگ که مطمئن بود بکره بکره فرو‌ می کرد. حتی از تصورش هم آلت سیخ شده اش نبض می زد. بی اختیار سمت در اتاق فرهود رفت و بدون در زدن در رو باز کرد.‌با دیدن #فرهود که دستش روی #آلت سیخ شده اش بود و داشت فشارش می داد چشماش برقی از شهوت زد ولی از جاش تکون نخورد. اما برای فرهود همین دیدن ساواش کافی بود تا بزنه به سرش و از جا بلند شه. با لحنی کشیده از اوج درد و شهوت اسم ساواش رو صدا زد و خنده ای کرد. میون راه، پیرهنش رو دراورد و بدن سفید و ستبرش رو به چشم ساواش گذاشت. _تو هم دلت می خواد مگه نه؟ حرف از دهن ساواش بیرون نزده بود که لب های فرهود محکم روی لب هاش کوبیده شد چیزی نگذشت که همه چی برعکس شد و کنترل کارها دست ساواش افتاد. با تمام وجودش داشت اون لب های گوشتی و خوش طعم رو می بوسید و می بلعید، تا حالا همچین طعم لذیذی رو حس نکرده بود و همین ولعش رو برای خوردن و بوسیدن اون لب ها بیشتر می کرد. دستش بی قرار روی بدن نیمه برهنه فرهود بالا پایین می شد و سینه های سفیدش رو لمس می کرد. صدای آه و ناله فرهود نیازش رو برای خالی شدن صد برابر می کرد. با صدای گرفته فرهود، دست به شلوارش برد و اون رو سریع پایین کشید. https://t.me/+wRfJhYUc-GZkZjlk _بخورش برام ساواش. نگاهی به آلت متوسط فرهود انداخت و بی هوا و پر ولع اون حجم دلنشین رو به دهن برد. طعم دلچسبش باعث شد با ولع بیشتر اون الت سیخ شده رو زبون بزنه و عمیق بمکه. صدای اوم‌اومش موقع خوردن، شهوت فرهود رو به اوج کشوند، دستش رو پشت سر ساواش گذاشت و با ضربه ای....... https://t.me/+wRfJhYUc-GZkZjlk https://t.me/+wRfJhYUc-GZkZjlk https://t.me/+wRfJhYUc-GZkZjlk
إظهار الكل...
❌متفاوت❌FOAD

❌کپی ممنوع

Repost from N/a
- حالا این همه آرایش واقعا لازمه خاتون؟! خاتون درحالیکه با رژ لب به گونه هایم رنگ می داد، جواب داد: این همه کجا بود؟! یه ذره سرخاب سفیدابه دیگه! به آینه خیره شدم، اما به جای صورتم نگاهم به لباس عروس سفید گوشه ی اتاق افتاد. نالیدم: این رو کجای دلم بذارم آخه؟! خاتون رد نگاهم را دنبال کرد. - چند ساعت بیشتر نیست ناز جان! طاقت بیار! پوفی کشیدم. - دلم شور می زنه... من قراره پرستارش بشم یا زنش؟! خاتون با اطمینان گفت: پرستارش! اما گفتم که مقیدن، باید محرمش بشی! - منم که قبول کردم، اما این لباس عروس دیگه چیه؟! - خب... خب پسر طفلی دل داره! دست خاتون را که سعی داشت به چشمانم سرمه بکشد، پس زدم. درک نمی کردم چرا باید برای محرمیت و پرستاری از پسری که علیل بود، خودم را می آراستم و لباس عروس به تن می کردم؟! خاتون به شوخی ادامه داد: خدا رو چه دیدی... شاید پسره خوب شد و تو هم خوشبخت شدی! با پوزخند از جا بلند شدم. خاتون که خبر نداشت، اما من یک بار در سن شانزده سالگی به امید خوشبختی ازدواج کرده بودم برای هفت پشتم بس بود! با نارضایتی لباس عروس را پوشیدم. - سفیدبخت بشی ناز جان! با دلشوره به راه افتادم. - سیاه بخت نشم، سفیدبختی پیشکش! نتیجه ی ازدواج قبلی ام که چیزی جز آوارگی نبود! اگر برای ازدواج با آن مرد لعنتی اصرار نمی کردم، حالا به جای سال ها کلفتی و بعد هم پرستاری مطمئنا بهترین زندگی را داشتم! https://t.me/joinchat/Esu5q87lvFRlNGM0 https://t.me/joinchat/Esu5q87lvFRlNGM0 با فشار دست خاتون وارد اتاق عقد شدم. از زیر تور سفید مرد ویلچرنشین را دیدم... مردی که چهره اش بی نهایت آشنا بود... مردی که شبیه همسر سابقم بود! تنها تفاوتش ویلچری بود که رویش نشسته بود. - گلین خانوم پشیمون شدن؟! با شنیدن صدای آشنای پیرمرد و "گلین" گفتن هایش نگاهم را از مرد ویلچرنشین گرفتم. صدا متعلق به رستم خان، پدرشوهر سابقم بود! همه چیز به شکل بی رحمانه ای حقیقت داشت! خاتون زیر گوشم گفت: برو جلوتر دیگه! نالیدم: من... من... رستم خان که از روی صندلی بلند شد قدمی به عقب برداشتم. - می خوام صورت گلینم رو ببینم و چند کلوم باهاش حرف بزنم! جلوتر آمد و خاتون طی حرکت ناگهانی ای تور را از روی صورتم کنار زد. لبخند رستم خان دیدن صورتم جایش را به بهت و ناباوری داد... https://t.me/joinchat/Esu5q87lvFRlNGM0 https://t.me/joinchat/Esu5q87lvFRlNGM0 در سن شانزده سالگی با اتفاقاتی که افتاد مجبور به ازدواج با ژوپین شدم... اما پدرشوهرم من رو زنی می دونست که پسرش رو از راه به در کرده! در نهایت جر و بحث بینمون بالا گرفت و من یه روز که هیچکس خونه نبود، خونه رو آتیش زدم و فرار کردم. به روستای دورافتاده ای پناه بردم و به صورت مخفیانه زندگی کردم اما بعد از سال ها، مردی ویلچرنشین به این روستا اومد که می گفتن بعد از مرگ زنش به این روز افتاده... اون مرد ژوپین بود!
إظهار الكل...
Repost from N/a
سکس در قبیله ی جنگجویان🔥 بالش رو زیر شکمم قرار داد و تشر زد _خودتو سفت نگیر هق زدم _سرورم.... عصبی گوشت رون پام رو فشار داد و گفت _میخوای فروخته بشی به اون قبلیه؟ نالیدم _نه...نه _پس باید باکرگیت رو از دست بدی سرم رو تشک فرو بریدم و بیشتر هق زدم. با درد اولین ضربه آه از نهادم در اومد و شروع به ناله کردم _سرورم... تموم... تمومش کنید.... تحمل ندارم... بس...بسه صدای پوزخند واضحش رو شنیدم. ارام در حالی که مدام توی تنم عقب و جلو میکرد گفت _هیس... حالا که انجام شده لذتش رو ببر... درد داری؟ آه نه لذت داشت در زیر شکمم میلولید... کنترل سخت شده بود. از تن بزرگش احاطه شده بودم. ادامه داد _هومممم؟ نگفتی! لب گزیدم تا کمتر ناله کنم _خوبم... خندید و لاله ی گوشم رو لیسید _لذت ببر کوچولو این تازه شروع همه چیزه... https://t.me/joinchat/AAAAAEmOEWWGdYQL1ZQhGg https://t.me/joinchat/AAAAAEmOEWWGdYQL1ZQhGg حانای قصه ی ما تنها توی قبیله ی مردان جنگجو گیر افتاده. قبیله ای که ازدواج توش هیچ معنایی نداره و تمام افراد با زنان روسپی میخوابند. رئیس قبیله جوری دلباخته ی حانا و معصومیتش میشه که با تهدید به فروختنش به عنوان برده اون رو به رخت خوابش میکشونه و هر ساعت از روز...☠☠☠☠☠
إظهار الكل...
-

اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.