cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

چند قدم مانده به تو٬٬فائزه سعیدی٬٬

•|﷽|• 💫به نام خدای قصه‌ها...✨ روزانه یک پارت🌊 دیگر آثار نویسنده: دلدار بی‌دل(فایل فروشی) مامحکومیم(فایل فروشی) "به قلم فائزه سعیدی"

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
23 102
المشتركون
-9724 ساعات
+8647 أيام
+3 80030 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
_یا عقدش می کنند و امشب باخودشون میبرنش یا با بنزین همین جا آتیشش میزنم. با این حرف‌های بابا، خودکشی و فرار تنها راه‌هایی بود که به ذهنم می‌رسید. صدای همهمه از بیرون اومد. در باز شد و زیبا خانم با صورت توی‌هم وارد شد. _ پاشو دخترم. دستم رو گرفت و بلندم کرد. چادر سفیدی که روی دستش بود رو روی سرم انداخت. با چشمایی پر اشک گفت: _ تو رو عروس خودم می‌دونستم، به مرتضی قول داده بودم به محض تموم شدن درستون بیایم. اشکاش ریخت و گفت: _ امروز دل من و پسرمم شکسته. با بغض خجالت چشم دزدیدم منو به آغوش کشید و تکرار کرد: _ عروسم نشدی اما همیشه دخترمی... همراه زیبا خانم بیرون رفتم و نگاه شرم زده‌ام رو به زمین دوختم. هنوز همه سر پا بودند جز بابا و حاج آقایی که روی مبل‌های تک نفره نشسته بودند. زیبا خانم منو به طرف مبل دو نفره برد و کنارم ایستاد، وقتی یزدان کنارم ایستاد زیبا خانم کنار رفت. متوجه شدم یزدان لباساش رو هم عوض کرده و بوی همون عطری که من براش خریده بودم رو می‌داد. با پلک زدنم اشکم چکید. صورت همه از ناراحتی توی هم بود، مادر یزدان حتی آروم اشک می‌ریخت و اشکاش رو با دستمال از روی صورتش پاک می‌کرد. بابا بی‌تحمل رو به عاقد گفت: _ بخون آقا. عاقد ذکری زیر لب گفت و شروع به گفتن چند آیه، بعد هم خطبه عقد کرد، با هر کلمه‌اش یک  قطره اشک می‌ریختم. برعکس همیشه که توی هپروت می‌رفتم مغزم هوشیار هوشیار بود و ریز به ریز حرکات و رفتارهای بقیه رو آنالیز می‌کرد. وقتی به مهریه رسید، عاقد نگاهی به جمع انداخت و تا یزدان خواست حرفی بزنه بابا گفت: _ مهریه نمی‌خواد. صورتم دچار لرزش عصبی شده بود، یزدان رو به عاقد گفت: _ داره، هرچی خود آیه بخواد. صدای پوزخند بابا مثل یه خنجر روی روح و روانم بود. توی اون لحظه فقط دوست داشتم همه چیز تموم بشه و دیگه نبینمش. یزدان منتظر نگاهم می‌کرد تا مهریه‌ام رو بگم. من فقط زمزم کردم: _ مهریه نمی‌خوام. یزدان با ناراحتی نگاهم می‌کرد و سنگینی غم نگاهش هم دلم رو به درد می‌آورد. توی اون لحظه حتی از یزدان هم بدم می‌اومد، چرا وقتی پدر خودم برام ناراحت نیست، اون هست. با خوندن خطبه همون بار اول بله رو گفتم... نه قرار بود دنبال گل و گلاب برم، نه کسی رو داشتم که کنارم بایسته و اینا رو بگه... ولی یزدان بعد از من چیزی نگفت و پوزخندی زد و باعث شد بابام عصبانی بشه و سمتمون خیز برداره .... _آبرومو می‌برید، زنده‌تون نمی‌گذارم.... با بنزین آتیشتون می‌زنم.... https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk https://t.me/+-q89JzdZxQ5kOTRk باباهه از طریق خواهر ناتنیه آیه، آیه رو با یزدان گیر میندازه، مجبورشون می کنه عقد کنند ولی خبر نداره یزدان برای انتقام اومده که...
إظهار الكل...
Repost from N/a
Photo unavailable
امیر تابش🔥 معروف ترین برنامه نویس دنیا که توی یکی از بلند ترین برج های نیویورک زندگی میکنه.پسری که فقط تعداد کمی تونستن کت و شلوار تنش ببینن چون خیلی رو مود و فاز این چیزا نیست!🥃 جزو باهوش ترین هاست و همین باعث شده نیروی پلیس هم قصد همکاری باهاش داشته باشه چرا؟ چون کمتر کسی از مهارت بالاش توی هَک خبر داره و خب این اصلا برای کَله گنده ها خوب نیست! توی هَکری با یک اسم مستعار می‌شناسنش و حالا چی میشه وقتی که یک دختره ۲۰ ساله برای پیدا کردن پدرِ داروسازش که به طرز عجیبی مفقود شده ازش کمک بخواد؟ دختری که نمیدونه یک روز تو بچگی زیر آسمون تهران،تو کوچه پس کوچه های قدیمی با خونه های با صفا و ماهی های رقصون تو حوضشون تو بغل یک پسر نوجوونی آروم می گرفته که حالا برای خودش کسی شده! چی میشه که وقتی امیر برای عروسی خواهرش با بهترین رفیقش به ایران بر گرده و با همون دختر کوچولویی مواجه بشه که حالا بی تاب و بی قراره پدرشه؟ دختری که نمیدونه شخصی که قراره پدرش رو پیدا کنه کسی نیست جز امیر تابِش!💯 https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8 https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8 https://t.me/+fIfggfJGYB8xZTc8
إظهار الكل...
Repost from N/a
#سنجاقک_آبی 🧚🏾‍♀️🧜🏻‍♂️ https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🧚🏾‍♀️🧜🏻‍♂️ -تا حالا جفت گیری سنجاقک ها رو از نزدیک دیدی؟ روی تخت چوبی سنتی در حیاط خانه مادرش نشسته بودیم ،کلافگی از سر و رویش می بارید -نه والا سعادت نداشتم یک چشمم به حوض پر از ماهی و فواره اش بود آخ که جان می داد پا در آب شلب شلب کنان با ماهی ها بازی کنم اما از ترس بد اخلاقی اش چسبیده به او روی تخت نشسته بودم با هیجان شروع به تعریف کردم : -سنجاقک نر، سر ماده را می‌ بندد و شکمش را زیر خودش حلقه می‌ کند اینجوری هر وقت موقع جفت گیری نگاهشون بکنی شکل قلب به نظر میان به خاطر همین سنجاقک ها رو به عنوان نماد عشق بازی و شهوت می شناسند بعد با چشمایی که از خوشی برق می زد و دستانی که در هم حلقه شده بود پرسیدم: -به نظرت خیلی رمانتیک نیست ؟ نوچ کلافه ای کرد و گفت : -بیشتر به نظرم بی عرضگی من رو ثابت می کنه گیج از حرف غیر منتظره اش با تعجب پرسیدم : -وا تو که همیشه خدا میگی من الم و بلم و جینبلم ادایش را در آوردم : -مثل من تا حالا نیومده و از این به بعد نخواهد اومد حالا به دو تا سنجاقک بدبخت حسودی می کنی؟ چشم چپش که پرید ناخودآگاه از آغوش گرمش عقب کشیدم در این چند ماه دیگر خوب شناخته بودمش به وقت عصبانیت دچار تیک عصبی میشد غر زیر لبی اش را شنیدم : -پسر، خاک بر سرت با این زن گرفتنت هاج و واج از این جوشش ناگهانی اش غر زدم -شنیدم چی گفتیااااا -درد شنیدم ، مرض شنیدم ،اصلا گفتم که بشنوی ؟ دختر نیم وجبی شش ماه من رو میبری لب چشمه تشنه بر می گردونی یک روز خانم سرش درد می کنه ،یک روز پریود شده ،یک روز باباش ما رو می پاد یک روز داداش غول تشنش غیرتی میشه یک روز آمادگی چهار تا ماچ و بوسه رو نداری حالا میای با شوق و ذوق از جفت گیری سنجاقک ها برام ور ور می کنی الان یه نماد شهوتی بهت نشان بدم که تا دو روز لنگ بزنی هین ترسیده ای کشیدم: -خیلی بی تربیتی اما آیین بی توجه گردنم را به سمت خودش کشید و به قصد بوسیدن لبانم جلو آمد که صدای عصبانی گراهون در حیاط پیچید -سراب ورپریده جوری از جا پریدم که چانه ام محکم به دماغش خورد و صدای تق بدی داد صدای آخ بلندش در بد و بیرای گراهون گم شد -خوشم باشه مرتیکه ،تو ملاعام تنگ خواهر من نشستی چی براش جیک جیک می کنی؟ شانه اش را گرفت و کشید با چشمانی از حدقه در آمده زد زیر خندید : -دمت گرم آبجی زدی ترکوندیش که از لابه لای انگشتان آیین که بینی اش را سفت چسبیده بود خون می چکید روی زمین با نگاهی برزخی زیر لب توپید -بر پدرت دختر 🔥🔥🔥 آیین فرهنگ دکتر جذاب ،مغرور و پولداری که یک بیمارستان عاشقش بودند شنیده شده بعضی ها به حدی خاطر دکتر رو می خواستند که از قصد دست و پاشون رو می شکنند تا مریض اش باشند 🤣 اما پسر همه چی تموم قصه ما مجبور شد با دختر عموی صفر کیلومترش که عاشق چیزای عجیب و غریب عقد کنه 🔥🔥🔥 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
إظهار الكل...

Repost from N/a
_امروز عروسیه دیاکو! توهم میای؟!❌ مادرم مردد زمزمه می کند و من دور از چشمش دستم را مشت می‌کنم. _دلیلی داره که نیام؟! فریدون خان مگه دعوتمون نکرده؟! صدایم می‌لرزد؛ اما مگر می‌گذاشتم این لرزش را مادرم متوجه شود. _دعوت که کرده مادر... ولی گفتم... _ولی نداره دیگه مادرِ من؛ منتظر باش الان آماده می‌شم بریم... نگاه غمگینش را در لحظه خروج در ذهن ثبت می‌کنم و آن نگاه هم می‌رود در لیست دلایلی که برای انتقام جمع می‌کردم.🔞⚠️ نفس درون سینه‌ام را عمیق بیرون می‌دهم و از میان لباس‌هایم زیباترین و پر زرق و برق ترینشان را سوا می‌کنم. امروز باید حتی از عروس مجلس، پریوش هم بیشتر به چشم می آمدم. باید دیاکو مرا می‌دید ولی من نه برای پشیمان کردن او از ازدواج و خیانتی که به من و قلب عاشقم کرده بود... بلکه برای اعلام جنگ می‌رفتم...🔴 با مادرم همراه شدم و کوچه پس کوچه ها را برای رسیدن به عمارت اربابی پشت سر گذاشتیم. هنگام دیدن دیاکو که با لبخند دستان نو عروسش را می فشارد بغض در گلویم چنگ میندازد اما این بغض جز بستن کوتاه مدت راه نفسم هیچ چیز دیگری نداشت. پلک نبستم؛ نگاه نگرفتم؛ چه بسا با دقت بر سر در قلبم این تصاویر را ثبت کردم.... مردم پای کوبی می کردند و صدای سازها کر کننده بود.... اما من حتی گوش هایم را هم نگرفتم و مرگ عشقم را با جان و دل پذیرا شدم... چرا که این تازه شروع نوبت بازی من بود... شروعی که وقتی نگاهم ثانیهای در نگاه سلیم دیوانه نشست لبخند تلخی روی لب‌هام نقش بست. برای یک بار در زندگی انگار پشت میز قمار نشسته بودم یا هرچیزی که به ناحق از ما گرفته بودند پس می‌گرفتم یا زندگیمو می‌باختم ... ⚠️⛔‼️ https://t.me/+Cx4YSry9a8dkZDVk https://t.me/+Cx4YSry9a8dkZDVk
إظهار الكل...
#پارت_187 #چند_قدم_مانده_به_تو...🌊 صدای در حمام می‌آید و او فورا پشت می‌کند به سالن و مقابل گاز می‌ایستد. در قابلمه را برمی‌دارد و با هجوم بخار گرم غذا کمی سرش را عقب می‌کشد. همان لحظه هومن درحالی که حوله‌ی کوچکی روی سرش انداخته و نم موهایش را می‌گیرد به طرف آشپزخانه می‌آید. -چیکار می‌کنی جوجه؟ اهورا لبخند می‌زند: -کارتون... بیا با هم ببینیم. هومن با تکان کله، جواب اهورا را می‌دهد. حوله را از روی موهایش برمی‌دارد و پا به داخل آشپزخانه می‌گذارد. -نیاز نبود این‌قدر به خودت زحمت بدی. از بیرون می‌گرفتم. شکوفه فورا به طرفش می‌چرخد و با لبخندی دستپاچه می‌گوید: -بیرون چرا؟ هومن بی حرف از یخچال اب برمی‌دارد و شکوفه مضطرب می‌پرسد: -چه خبر بود؟ اشاره‌اش به سفر کوتاه هومن است و او فوراً منظورش را می‌گیرد که با پوزخند می‌گوید: -مثل گله‌ی کفتار جمع شدن نقشه می‌کشن. ابروی شکوفه به هم‌ می‌چسبد و همان لحظه صدای زنگ است که بینشان طنین می‌اندازد. شکوفه روسری‌اش را جلو می‌کشد و دستپاچه انگشتانش را در هم گره می‌زند. میان نفس‌های ترسیده و مرتعشش می‌گوید: -کاش نمی‌گفتی به محمد. هومن به طرف در می‌رود که می‌گوید: -نگران نباش. دهنش قرصه. شکوفه عصبی پلک می‌زند و دستی می‌کشد روی پر روسری‌اش. از آخر این بازی می‌ترسد. 💐 شرایط عضویت vip با 100 پارت جلوتر💐 💐تو vip پنج ماه از اینجا جلوتریم و کلی اتفاق مهیج و چالشی بین شخصیت‌‌ها افتاده.🙌 💐برای عضویت مبلغ 32000 تومان رو به شماره حساب نویسنده واریز کنید. 5859831181610329 آیدی ادمین جهت ارسال فیش واریز👇 @sadaf_95
إظهار الكل...
👍 11 3
Repost from N/a
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 😱😱😱 - عروس چیکار کردی آیین گفته پیشت نمیخوابه‌؟ نکنه حموم نمیری بو میدی. خودش و سیما بهم خندیدن که تو خودم جمع شدم. لب هام از سیلی که دیشب خورده بودم ورم کرده بودن. - هیچی. اتاقمون مورچه زده. سیما چشمکی به مادرش زد و بی توجه به این که روزی دوست صمیمیم بود گفت: - توام همون مورچه ای نه سراب؟ به خیال خودش شوخی میکرد ولی با هر حرفش دل چرکین تر میشدم. عادت ماهانه بودم و دردم شدید... چون که آیین وقتی تیم مورد علاقه اش گل زد سر شوخی به شکمم مشت زد. جوابشو ندادم و دستمو روی شکمم فشار دادم. - هی مامان، یادته سراب خارج بود هی میگفتی ازش یاد بگیرم؟ دیدی برگشت و موند. اخه سراب کجا خارج کجا، این امل مال همین جاست. ضربه ای به شونم زد که بغضم شدید تر شد. وقتی دوست صمیمیم اینجوری حرف بزنه دیگه هیچ. من مقصر بودم که آیین دختر عموش رو طلاق داد. خودش من رو خواست و اینقدر زیر پام نشست که به خاطرش برگشتم. وقتی فهمید نمیتوتم براش اقامت بگیرم باهام بد شد. - ولی سراب نامردی کردیا، یه دعوتنامه نفرستادی واسمون. مثلا رفیقت بودم‌. با گلایه گفت و فهمیدم دردش چیه. مادرش نوچی کرد و بلند شد تنه ای به سیما زد. - ولش کن این خدا زده رو. پاشو بریم خیاطی خانوم فتحی میخواد ببینتت برا پسرش. وقتی رفت سیما با تنفر زل زد بهم - تقصیر توئه. میدونستی من دخترونگی ندارم چرا برگشتی ها سراب؟ - آیین گفت. - بیچاره آیین اقامت میخواست عاشق چش ابروت نبود که. دهاتی رفتی اون ور با سر برگشتی صدتا پسر بود البته قیافه هم نداری داداشم خامت شد. - من بهت گفتم عفتت رو از دست بده سیما؟ با شنیدن صدای آیین سیما از جا پرید. - چی دارین میگید شما ها؟ سیما رنگش پرید و عقب رفت که آیین عصبی بهمون زل زد و اون دستشو سمتم دراز کرد. - داداش این...دختر گولم زد. چیز خورم کرد من قر... آیین گردن سیما رو گرفت و بعد نگاه وحشت ناکی بهم انداخت که... https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
إظهار الكل...
سنجاقک آبی /الهام ندایی

الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman

Repost from N/a
-من می‌ترسم با این دیوونه برم اتاق حجله... مامان توروخدا بهم رحم کن...😭 https://t.me/+r44noSsbizsxOTNk بازویم را چنگ میزند و به جلو هولم می‌دهد _ غلط کردی چشم سفید. آبرومونو که از سر راه پیدا نکردیم. تمومش کن باوان. سلیم دیگه شوهرته! جلویم زانو می‌زند و موهایم را می‌کشد‌‌. _ امشب اون دستمال قرمز بین زنای محل نچرخه... سر قطع شده‌ی توی میچرخه! ترسیده آب دهانم را قورت میدهم. رهایم می‌کند و آخرین اخطارش را می‌دهد. -خوب به سلیم خان برسی باوان. این تنها راه نجات ما از اون زندگی نکبته! از اتاق که بیرون می‌رود، گوشه‌ای تنِ له و کبودم را جمع می‌کنم. این ازدواج را نمیخواستم! یک مردِ دیوانه که بخاطر مرگ زن و بچه‌اش مجنون شده بود. اگر بلایی سرم می‌آورد؟؟ حتی اگر تنم را تکه تکه  هم می‌کرد برای یک آدم روانی کار سختی نبود. بود؟ با تقه‌ای که به در می‌خورد، شدت اشک‌هایم بیشتر می.شود. در باز می‌شود و اوست که داخل می‌آید. صدای قدم‌هایش جانم را به لبم می‌رساند من زیر تن او، تاب می‌آوردم؟! -سرتو بگیر بالا... عروس! هق می‌زنم و لباسم را در مشتم چنگ می‌کنم _ تورو خدا با من کاری نداشته باش... بخدا خودمو می‌کشم اگه... اگه... نمی‌توانستم جمله‌ام را تمام کنم. مگر می‌شد به زنِ عقدی و رسمی‌اش دست نزند؟ _ گفتم سرتو بگیر بالا باوان... یالا. با فریادش، ترسیده سرم را بالا می‌اورم. اولین چیزی که می‌بینم، چشمان سرخ و خون‌آلودش است. چشمانی که او را مجنون‌تر و دیوانه‌تر نشان می‌دهد. _ از من می‌ترسی؟؟ باوان. آب دهانم را قورت می‌دهم _ تو دیوونه‌ای... همه‌ی روستا می‌دونن. اسم تو رو برای ترسوندن بچه ها میارن... من ازت می‌ترسم... زیر گریه می‌زنم و سرم را روی زانوم می‌گذارم. -من روانی نیستم باوان. من یه مرد زخم خوردم. مثل خودت... لب‌هایم را بهم فشار می‌دهم. نزدیک شدنش را حس می‌کنم و تنم می‌لرزد. _ اینطوری نلرز دردت بسرم... نلرز که بی پدرم کردی تو دختر... تنم را در آغوش می‌گیرد و موهایم را کنار می‌زند. نگاهش می‌کنم... دیگر ترسناک نبود... -ولم کن... تورو خدا... می‌خندد و خنده‌اش دیگر در دلم وحشت نمی‌انداخت... -نمی.تونم ولت کنم باوان کوچولو... تا وقتی تک‌تکشونو خاک نکردم ولت نمی‌کنم... قول میدم... با حرکت بعدی‌اش...🫣👇 https://t.me/+r44noSsbizsxOTNk https://t.me/+r44noSsbizsxOTNk .
إظهار الكل...
Repost from N/a
_اون آدم خطرناکیه نفس،نباید نزدیکش بشی..بابا پسره میخواست پشت تلفن باهاش صحبت کنه ازش میترسید.ازت خواهش می کنم نرو! حرف های لاله درون سرم چرخ می‌خورد اما برای پنهان کردن استرسم محکم سر تکان می‌دهم. من مجبور بودم.چندین سال بود که پدر داروسازم مفقود شده بود و حالا که یک نفر را برای کمک پیدا کرده بودم نمی‌توانستم عقب بکشم. به ساختمان بزرگ و لوکس مقابلم چشم دوختم.گفته بود راس ساعت ۱۲ شب در آخرین واحد این ساختمان منتظرم است.اویی که هیچکس از هویتش خبر نداشت. او یک هکر معروف بود.به قول لاله،در این چند سال حتی یک نفر نتوانسته بود چهره اش را ببیند و من خودم هم نمی‌دانستم چرا خواسته به اینجا بیایم. گفته بود تنها بیایم و من از ترس آنکه دست رد به سینه ام بزند حتی به لاله هم نگفته بودم امشب با او قرار دارم. آسانسور با صدای تیکی باز شد و درب نیمه باز واحد مقابلم یعنی آدرس را درست آمده ام. پر تشویش دست بند انتهای شالم می‌کنم و با دم و بازدمی عمیق بلاخره وارد خانه می‌شوم. تمام چراغ هایش خاموش بود و همین ترس در دلم می‌انداخت‌.نکند آمدنم اشتباه باشد! _بِ..ببخشید..کسی..کسی اینجا نیست؟! کتونی های آل‌استارم روی زمین کشیده شدند و همانکه چند قدم جلوتر رفتم،درب با صدای مهیبی پشت سرم بسته شد. شانه هایم محکم تکان خوردند و با ترس به عقب برگشتم اما خاموشی اجازه نمی‌داد هیچ چیز ببینم: _آ..آقا..من.‌.من با یک آقای هکر..قرار داش..داشتم.. صدایم لرز گرفته بود و همان وقت،دستی از پشت دو طرف صورتم حلقه شده و چشم بندی را روی چشمانم بست. نفس در سینه ام حبس شد و صدای بم و مردانه ای نزدیک گوشم لب زد: _از عکسات هم کوچولو تری که! فاصله که گرفت فورا دست تا چشم بند بالا آوردم که گفت: _دختر خوبی باش و به اون چشم بند دست نزن فهمیدم.فهمیدم که اجازه نداشتم صورتش را ببینم اما من ترسیده بودم.یک دختر ۱۹ ساله،نیمه‌شب در خانه‌ی شخصیِ یک هکر خطرناک..و او چه گفته بود؟عکس های مرا از کجا دیده بود؟ _من و...من و از کجا می‌شناسی؟ به دنبال صدا سر می‌چرخانم که از پشت دستی روی شانه‌ام نشست و روی صندلی نشاندم.بدنم نامحسوس لرزید و صدای تک خنده‌ی جذاب او سکوت را شکست: _می‌شناسمت؟من تو رو بزرگت کردم دختر! گیج بودم.صدایش که جوان بنظر می‌رسید پس،می‌خواست من را بترساند؟ _آقا..من..من نمی‌فهمم از چی حرف می‌زنید لطفا کمکم کنید من..باید پدرم و پیداکنم..نیاز به کمک‌ دارم.. ترسم آنقدر زیاد شده بود که دوباره دست تا چشم بند بالا آوردم و لرزان پچ زدم: _میشه..میشه اینو در بیارم قول میدم از قیافتون به کسی نگم.اینطوری همه چی خیلی ترسناکه! نفس تنگی ام داشت به سراغم می‌آمد و عجیب بود که او می‌دانست وقتی دستم را گرفت: _آروم.نیاز نیست بترسی کاری باهات ندارم،فکر نکنم اِسپریت همراهت باشه پس سعی کن نفس عمیق بکشی مسخ شده از لحن عجیبش آهسته نفس گرفتم و او گویی با یک دختربچه طرف است که لب زد: _آفرین دختر خوب! در این لحظات او دیگر ترسناک و خطرناک بنظر نمی‌رسد.دلم می‌خواست ببینمش. _واسه شناختنم تلاش نکن کوچولو.یکم باهوش باشی کم کم من و می‌شناسی.وقتی برگشتی فلشی که بهت میدم بزن به لپ تاپ کاریِ بابات.اونقدر عاقل هستی که از ملاقات امشب با کسی حرف نزنی.پایین یه پاترول مشکی منتظرته باهاش برگرد خونه.بهتره این ساعت تنها نری آن شب من برگشتم‌.بدون ترس از اویی که نگران تنها رفتن من به خانه بود با همان پاترولی که راننده اش حتی آدرس خانه ی من را هم می‌دانست. دوماه بعد... دامنه‌ی بلند لباس آبی رنگم را در دست گرفتم.امشب عروسیِ دایی‌ام با دوست صمیمی ام مریم بود.نگاهم به آنها و ذهنم پیش ایمیلی بود که از آن هکر به دستم رسید. او واقعا داشت کمکم می‌کرد و من نمی‌دانم چرا انقدر به حضورش و وجودش علاقه مند شده بودم. _وای اون پسر خفنه رو که پیش داماد ایستاده بود می‌شناسی؟ بی حوصله از جمع فاصله گرفتم اما لحظه‌ی آخر صدای هیجان زده‌اشان را شنیدم: _بابا داداشه مریمه دیگه نیویورک بوده بخاطر عروسی مریم تازه برگشته! من هم شنیده بودم برادر مریم قرار است برگردد اما آنقدر درگیرِ نبود بابا بودم که هیچ چیز برایم مهم نبود‌. با همان فکر پا روی پله‌ی مقابلم می‌گذارم که همان لحظه پاشنه‌ی کفشم سر می‌خورد و درست پیش از افتادنم دستی دورم کمرم پیچیده شود. شکه سر بالا می‌آورم و همان وقت صدایی آشنا نزدیک گوشم پچ می‌زند: _یواش کوچولو.حواست کجاس؟ به عقب بر می‌گردم و با یک جفت چشم و ابروی جذاب مشکی رو به رو می‌شوم.خدایا چرا انگار می‌شناسمش؟صدایش،کوچولو گفتنش! _تو..تو..هَم..همونی؟! _پس علاوه بر کوچولو بودن،باهوشم هستی! _داداش کجایی؟اعع نفسس چی شدی؟ مات می‌مانم.چه شد؟یعنی..این مردی که من خیال می‌کردم همان هکر است..برادر مریم بود؟همان برادر از خارج برگشته اش؟ https://t.me/+B8amgwII9SoxNTdk https://t.me/+B8amgwII9SoxNTdk
إظهار الكل...
"او بَرایِ مَنْ اَست🖇🌱‌‌‌‌"

به نام آنکه رهایت نمی‌کند🕊 به قلم مها کپی ممنوع نظراتتون رو در باره ی رمان میخونم💚👇 http://t.me/HidenChat_Bot?start=6215469699

اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.