طـــــالـــــعِ تُــــرنـــــج🦋
♡ به نام خدای رنگین کمان ♡ مولانا : مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا #کپی_حرام_است
إظهار المزيد31 439
المشتركون
-7524 ساعات
-1737 أيام
+1 02230 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
- کثافت من پدرتم ، برای من حشری شدی ؟
- فکر می کنی نمی دونم کل دخترای تهران یه دور زیرت رفتن ؟ اصلاً برای تو که خوابیدن با دخترا کاری نداره ، پس چرا الان داری من و رد می کنی ؟ چرا اجازه نمیدی اندفعه من مهمون تختت باشم ؟
- می فهمی داری چه زری می زنی ؟ تو رو تو تختم ببرم ؟ دخترم و ؟
- تو بابای من نیستی لعنتی . تو فقط من و بزرگ کردی ، همین .
- آره بزرگت کردم ، تر و خشکت کردم ، برات پدری کردم . حالا ازم می خوای باهات بخوابم ؟ مثل بقیه دخترا ؟ با دخترم ؟
- آره من می خوامت . چون دوستت دارم . مطمئن باش اگه ردم کنی .......... با اولین مردی که سر راهم قرار بگیره می خوابم و ....
حرفم تموم نشده بود که با تو دهنی محکمی که خوردم .....
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
10600
Repost from N/a
- کثافت من پدرتم ، برای من حشری شدی ؟
- فکر می کنی نمی دونم کل دخترای تهران یه دور زیرت رفتن ؟ اصلاً برای تو که خوابیدن با دخترا کاری نداره ، پس چرا الان داری من و رد می کنی ؟ چرا اجازه نمیدی اندفعه من مهمون تختت باشم ؟
- می فهمی داری چه زری می زنی ؟ تو رو تو تختم ببرم ؟ دخترم و ؟
- تو بابای من نیستی لعنتی . تو فقط من و بزرگ کردی ، همین .
- آره بزرگت کردم ، تر و خشکت کردم ، برات پدری کردم . حالا ازم می خوای باهات بخوابم ؟ مثل بقیه دخترا ؟ با دخترم ؟
- آره من می خوامت . چون دوستت دارم . مطمئن باش اگه ردم کنی .......... با اولین مردی که سر راهم قرار بگیره می خوابم و ....
حرفم تموم نشده بود که با تو دهنی محکمی که خوردم .....
https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
36710
Repost from N/a
- دست زنتو شکستی؟
کفری و پر حرص پلک بست و مادرش ادامه داد
- چون دختر از خیابون آوردی خونهات و اعتراض کرده زدی این بلا رو سرش اوردی؟
زده بود...
دست دختری که زن شرعی و قانونی اش بود را بخاطر یک هرزه شکسته بود
با اخم بی آنکه از موضع خود کوتاه بیاید می گوید
- شما لازم نیست پشتشو بگیری ، هربلایی که سرش اومده حقشه ...!
- اونم برداره یکی از تو خیابون بیاره خونه بازم همینو میگی؟
با حرف مادرش دستانش مشت شد
- بفهم چی داری میگی مادر من...
- چرا؟ مشکلش چیه؟ حق نداره؟
دندان روی هم فشرد و با خشم و غضب غرید
- اره حق نداره ، گه میخوره همچین غلطی کنه ، از روز اول بهش گفتم قبول نکنه ، گفتم خودشو تو زندگی من نندازه ، گوش نداد ، قبول کرد ، پای اون سفره عقد نشست ... پس حالا حقشه ...باید بدتر از اینارو بکشه ...بلایی به سرش میارم که روزی هزاربار بگه گه خوردم...
- کسی مجبورت کرد با هانا ازدواج کنی؟
صدای خنده هیستریکش در کل خانه پیچید
پر از حرص و ناباوری گفت
- مث اینکه شما یادت رفته این لقمه رو کی واسه من گرفته مادر من ...
حاج اسد الله پدربزرگش بود که آنها را وادار به این ازدواج کرده بود
- باشه پسرم تو هانا رو نمیخواستی و حاجی مجبورت کرد باهاش ازدواج کنی...
سیما ، مادرش می گوید و سپس با مکثی کوتاه ادامه میدهد
- حاجی تو راهه ، هانا قضیه رو بهش گفته ، اونم داره میاد طلاق دختری که لقمه گرفت واسه ات رو بگیره راحتت کنه ...
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
18400
Repost from N/a
- دکتر زنان رو بفرست بره خوشم نمیاد بقیه دستمالیش کنن... خودم چکش میکنم.
ایرج معذب کمی این پا و آن پا کرد.
با من و من گفت:
- آقام... جسارته ولی این بچه حال ندار بود صبح... فکر کنم درد و مرضی چیزی گرفته.
هخامنش در سکوت نگاهش کرد.
- میگم... یعنی... اگه میشه بذارید دکتر زنان....
اخمهای هخامنش در هم شد.
با دست به در اشاره زد و محکم گفت:
- بیرون... هم تو، هم اون زنیکه دکتر فرنگی!
ایرج با ترس و لرز از اتاق خارج شد.
هخامنش، سمت اتاق آیسا قدم برداشت.
بدون در زدن، در را باز کرد.
آیسا را دید که مظلومانه روی تخت، درون خودش مچاله شده.
با دیدن هخامنش معذب کمی خودش را جمع و جور کرد.
خواست بنشیند که زیر دلش تیری کشید و بی اختیار نالهای از دهانش بیرون آمد.
هخامنش روی صندلی راک مقابل تختش نشست و متفکر نگاهش کرد.
- چی میگن بچه ها؟ حالت بده؟
آیسا با دلخوری لب زد:
- مهمه؟
هخامنش پوزخندی به ناز زنانهاش زد.
دخترک داشت بزرگ میشد.
بچهی کوچکی که از سیزده سالگی به جای طلبش در عمارتش بزرگ کرده بود، حالا داشت خانم میشد.
به جای جواب داد به سوالش، منظور دار پرسید:
- فردا تولدته؟
نگاه آیسا رنگ باخت.
روی چه حسابی فکر کرده بود هخامنش تولد هجده سالگیاش را فراموش میکند؟
مردانگی کرده بود، در طول این پنج سال به بردهی زرخریدش دست نزده بود تا بزرگ شود.
قرارشان، قرار اولین رابطهشان، شب هجده سالگی آیسا بود.
همان پنج سال پیش، هخامنش گفته بود من آدم گذشتن از حقم نیستم و تو حق منی به جای طلب پدرت...
اما گفته بود با بچه ها کاری ندارد.
صبرش زیاد است و منتظر میماند تا هجده سالگیاش....
هخامنش که سکوتش را دید، با پوزخند گفت:
- این نمایش رو راه انداختی چون داره هجده سالت میشه و ما یه قول و قراری با هم داشتیم نه؟
آیسا سکوت کرد و بی حرف نگاهش کرد.
هخامنش از جا بلند شد و آرام سمتش حرکت کرد.
آیسا با چشم قدم هایش را دنبال کرد.
هخامنش روی تخت آمد و یک زانوش را کنار دخترک روی تخت گذاشت و روی تنش چنبره زد.
- دروغ گفتی؟
آیسا نالید:
- درد دارم... واقعنی درد دارم. قرار بود دکتر بیاد معاینهم کنه.
نگاه هخامنش روی ساعت پاتختی ماند.
با لبخند مرموزی سرش را چرخاند و خیره به چشمهای آیسا، لب زد:
- ساعت از دوازده رد شد! تولدت مبارک!
آیسا گونههایش از شرم رنگ گرفت.
هخامنش مرد به شدت جذابی بود.
منکر جذابیتش نمیشد.
آن هیکل ورزیده و عضلهای، آن چشمان مرموزِ خاکستری و شخصیت کاریزماتیکش هر زنی را به خودش جذب میکرد.
فقط صرفا برای اینکه حرفی زده باشد، با خجالت چشم دزدید و گفت:
- نمیذاری دکتر بیاد؟
هخامنش روی تن آیسا خودش را پایین کشید و دستش را زیر کش شلوار دخترک سر داد.
لبخند کجی به رویش زد.
- من خودم دکترم بچه.... شل کن خودتو تا چکت کنم!
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
27500
Repost from N/a
_مامانی، میشه بابامو عوض کنی؟
با حیرت به پسرکم نگاه کردم.
_چرا مامان جون؟
پسر پنج سالهام جلو خزید.
_بابام منو دوست نداره، ولی شاهین رو خیلی دوس داره.
شاهین.
پسرِ ده ساله ی همسرم.
پسری که از عشق قبلیاش بود، وقتی که فوت شد انگار که روحش هرگز از این خانه نرفت.
_ میشه یه بابایی بیاری که منو دوس داشته باشه؟
جگرم برای کودکم خون شد. حتی او هم فهمیده بود ما جایی در قلب شاهرخ نداریم.
چشم بستم، سرش را بوسیدم.
_مامانی من یه نقاشی کشیدم، میشه ببینیش؟
از جا بلند شد و به سمت کمدش رفت، هر چه گشت چیزی پیدا نکرد با بغض جیغ کشید.
_نقاشیم نیست! نقاشیِ رویاهام رو کشیده بودم، فقط من و تو بودیم، یه خونه ی جدید داشتیم، بابا و شاهین رو نبرده بودیم با خودمون.
زیر گریه زد.
_حتما اون شاهین پاره اش کرده، شاهین خیلی بد جنسه.
مشت کوچکش را بوسیدم.
پسرش فهمیده بود ما تنها هستیم!
فهمیده بود منو پدرش هرگز خانواده نمیشویم.
_دورت بگردم مامان، گریه نکن. شاهین دست نمیزنه، شاید خدمتکار موقع تمیز کاری حواسش نبوده انداخته.
کمی آرام تر شد.
_شاهین رو دوس ندارم، همه چیزمو ازم میگیره.
نمی توانستم باور کنم این جمله را پسر پنج سالهام گفته باشد.
برایم پیام امد.
«_لطفا حاضر شو، باید درباره ی زندگیمون صحبت کنیم»
شاهرخ بود!
قرار بود امشب بگویم که پسرش فکر میکند او ما را نمیخواهد!
بگویم که پسرش یک پدر جدید میخواهد.
بگویم تا شاید چیزی درست شود!
***
«چند ساعت بعد»
صحبت هایمان را کردیم، جلوتر رفت و در خانه را برایم باز کرد.
دستم را گرفت و پشتش را بوسید، از مردی که سال هاست اتاقمان را جدا کرده دیدن این تغییر عجیب بود.
_همه چیز رو درست میکنم دیار، ببخش که به پام سوختی و ندیدم، ببخش که پسرم با کمبود پدرش بزرگ شد.
لبخند زدم.
از همان نوزده سالگی که می دانستم همسرش فوت شده و یک پسر دارد، به این مرد اعتماد داشتم و عاشقش بودم.
_بابا، بابایی.
با صدای شاهین لرزی به تنم نشست.
_دارا رخت خوابم رو پاره کرده.
شاهرخ با حیرت به شاهین نگاه کرد، او را در آغوش کشید.
_از کجا میدونی دارا بوده؟
دارا بالای پله ها ایستاده بود و با ترس به آن دو خیره شد
_خودم دیدمش بابا.
چهره ی شاهرخ رفته رفته قرمز تر می شد! چرخید و خیره ی من ماند.
_تو بهم بگو دیار! پسری که تربیت کردی اینه! حالا من چطور ازش دفاع کنم؟
باز هم اشتباه کردم!
شاهرخ هیچوقت اشتباهات شاهین را نمی دید.
اخر او ثمره ی عشقش بود و دارای من...
دارای من برای او هیچکس نبود!
_بابا من خیلی اون رو تختی رو دوس داشتم!
شاهرخ با صدای بغضی پسرکش داغ تر شد.
_پسر درستی تربیت نکردی دیار جان! تف میکنه رو من! آدامس میچسبونه به شلوارم، در نهایت رو تختی هم پاره میکنه!
از پله ها بالا رفتم تا کنار پسرم بایستم و نترسد.
_بسه هرچقدر همه چیز رو گردن من انداختی شاهرخ! شاید این کارها از نبودِ پدرشه، یه بارم از خودت بپرس، چقدر برای دارای من پدر بودی؟
او هم از پله ها بالا آمد و صدایش بالا تر رفت.
_من همه ی تلاشم رو کردم تا پسرم ادب داشته باشه! اما تنها چیزی که میبینم یه بچه ی لوس بی ادبه.
با دیدن خیسیِ پشت شلوار پسرم جگرم به خون نشست! دارای من آنقدر ترسیده بود که به خودش ادرار کرده بود!
برای اولین بار در این خانه صدایم بالا رفت!
فریاد زدم.
_چون دارا پسر عشقت نیست نمیتونی هرچی میخوای بهش بگی! این پسر از گوشت و خون خودته! شاهین که ثمره ی عشق مُردهاته عزیز تره نه؟
دستش بالا رفت و من با حیرت به دستش که در هوا مانده بود خیره شدم، می خواست مرا بزند؟
وسط راه مشتش را به دیوار کوبید.
_حرمت نگه دار دیار! حرمت نگه دار.
من اما دیگر نمی ترسیدم.
_انقدر به بهانه ی حرمت نگه داشتن ساکتم کردید که ناپدید شدم! هیچکس تو این خونه نه منو دید نه پسرمو.
می دانستم شاهین نقاشی پسرم را پاره کرده بود، تکه های نقاشیاش را در سطل زباله ی اتاق شاهین دیده بودم و چیزی نگفتم.
به سمت اتاق شاهین رفتم که تکه های کاغذ را بیاورم، تا بفهمد که پسر من تنها خطاکار نبود!
صدای دارا اما مرا متوقف کرد.
_بابای بد، آرزو میکنم بمیری، اگه بمیری مامانم میتونه بابای بهتری واسه من بیاره، آقای تو مهد کودک مامانمو دوس داره!
چشم های به خون نشسته ی شاهرخ را که دیدم به سمت کودکم دویدم، دست شاهرخ بالا رفت تا دارای مرا کتک بزند؟
_شاهرخ چکار میکنی! میخوای دارا رو بزنی؟
_برو اونور دیار ببینم چی میگه این تخم سگ!
بازویم را گرفت و مرا به سمت پله ها هول داد، تعادلم را از دست دادم و افتادم.
دستم را به سرم گرفتم و تمام تنم روی پله ها غلت خورد... اخرین چیزی که شنبدم صدای پشیمان شاهرخ و اشک دارا بود...
_دیاررر...دیار رر، غلط کردم، دیار پاشووو غلط کردم... بخدا همه چیز رو درست میکنم دیار بلند شو..
https://t.me/+tCzai5jXHFFhMDk0
https://t.me/+tCzai5jXHFFhMDk0
https://t.
به رنگ خاکستر
بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀
https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk
9800
Repost from N/a
- عروس ! رضایت بده شوهرت زن بگیره تا این حرف و حدیث ها بخوابه !
این را خانوم تاج رو به من با قساوت تمام به من می گوید ، نمی توانم سکوت کنم .
- به همین راحتی خانوم تاج؟
- می بایست در دهن مردم رو بست ! مصلحت اینه عروس !
- با هوو آوردن سر من ؟
- غریبه نیست بیوه برادرشوهرته عروس !
انگار درد من غریبه و اشنا بودن هوو است نه خودش ، میخواست زندگی من را از هم بپاشد. عزیزم را به تملک دیگری در بیاورد.
از جا بلند میشوم.
- هنوز حرفم تموم نشده عروس !
- مهبد می دونه؟ شوهرم می دونه می خواد داماد بشه یا بازم شما بریدی و دوختی خانوم تاج ؟
- درشتی می کنی عروس! حلال خدا رو به شوهرت حروم می کنی اسم خودتم گذاشتی مسلمون؟ بزنه اون نمازی که میخونی به کمرت !
جنینم لگد میزند ، زیر دلم را می گیرم .
- می دونه شوهرم ؟
صاف در چشم اشکی من زل میزند.
- می دونه، سرخود حرف نمیزنم دختر جون ، اونقدر ها بی غیرت نشده که بیوه برادرش به غریبه بره، یتیم برادرش زیر دست غریبه بزرگ بشه.
نیشخند میزنم با انکه قلبم ترک برمی دارد.
- مبارکه پس، به پای هم پیر بشن..
پشت می کنم به او. تا نبیند ویرانه من را.
- مدارا کن عروس، تلخی نکن ، خود خدا گفته به شرط اعتدال جایزه ، یه شب تو یه شب اون ...
حرفی نمیزنم سمت در میروم، یک شب من یک شب بشرا باید با شوهرم همبستر می شدیم.
قدم هایم را می کشم، تا خانه خودمان، صدای او را از پشت سر میشنوم مرد نامردی که میخواست هوو بیاورد بر سر من.
- توکا!
قطره اشکم می چکد روی گونه ام.
- مبارکه شاه داماد!
- روتو بکن سمت من ! لامصب گریه می کنی ؟
از پشت بغلم میزند و من درحالی که به پهنای صورت اشک می ریزم کل می کشم و تقلا میکنم از این اغوش خائن بیرون بیایم.
- به پای هم پیر بشید ...
- توکا!
- نمی مونم دستشو بگیری بیاری تو خونه زندگیم! اینه دق نمیخوام ...
- کی این خزعبلات رو کرده تو مخ تو دیوونه؟
- میذارم میرم داغ خودم و بچمو میذارم به دلت مهبد سپه سالار.
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
شوهرم که با هووم دست به دست از محضر اومد بیرون من از دور تماشا کردم، با چشم خودم که دیدم پا گذاشت روی عشقمون منم با وارث سپه سالار ها فرار کردم و داغ خودم و بچشو گذاشتم روی دلش .
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
https://t.me/+oDlT3crDGXNhYjZk
11900
شما به تراپیست نیاز ندارید!
فقط بک گراند جدید میخواید🤭
https://t.me/+1kVqlxRobkxmNmI0
100
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.