cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

❤دلنوشته دلقک ناشناس❤

❤️بسم الله الرحمن الرحیم❤️ با خدا باش همه چی داریم #دکلمه #موزیک#طنز#غمگین#تیکه پادشاهی کن به کانال خوش آمدید لطفا لفت ندید 🙏 تاریخ ایجاد کانال 1401/1/23 ایدی مدیر👇👇👇 @javanpir8🖤ناشناس @javanpir88دلقک ناشناس

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
9 969
المشتركون
-2924 ساعات
-1907 أيام
-85430 أيام
توزيع وقت النشر

جاري تحميل البيانات...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تحليل النشر
المشاركاتالمشاهدات
الأسهم
ديناميات المشاهدات
01
گروه چتمون
200Loading...
02
بیاید کلمه وحشتناک بازی کنیم. کی پایه ست؟ 🎮 @kalamebot 🎮
260Loading...
03
« رمان فرو خورده» #داستان_الــــهام_بخش #inspiring #قسمت_شصت_و_هشت وقتی دیگه صدایی از الهام نشنید،در اتاقو به آرومی زد.حامد گفت بفرمایید محمد وارد اتاق شدو سلام داد.آروم به سمت الهام اومدو کنار تخت آغوششو باز کرد تا همسرش بهش پناه ببره،الهام وقتی مأمنو[جایی امن ] پناه دلشو دید سر روی سینه محمد گذاشتو بو کشید؛بوی آرامشو امنیت. محمد گفت الهامم؛ خانومم،کنارتم.شاید گاهی رفتارم کمو کاستی داره ولی جونمو برات میدم.حامد که دید محمد کنار این دختره آروم اتاقو ترک کردو در ذهنش گذشت تنها مرهم این دل زخم دیده الان فقط همسرشه.محمد که دید الهام تو آغوشش آروم شده،آروم پشتشو نوازش کردو گفت فردا که مرخص بشی حسینم خونه ست می‌برمت اونجا.شبو نصف شبم کار داشته باشی من کنارتمو تنهات نمی‌ذارم.تا ته دنیا کنارتم تو فقط غصه نخور،غم به اون دل پرمهرو بزرگت راه نده.الهام گفت تنها چیزی که بعد نمازو خدا آرومم می‌کنه اینه شما پیشمی. محمد بوسه روی موهاش زدو بعد از هم فاصله گرفتن.محمد گفت امروز سرهنگ پیشت بود اذیت شدی؟!ایشون که آدم محترمی بودن فقط درد حرفایی که شنیدم خیلی زیاد بود! گاهی سینم گنجایش این همه غمو نداره.البته باید ظرفیتم بالا باشه،ولی گاهی نمی‌شه...که نمی‌شه...که نمی‌شه!محمد گفت نگران نباش منم گاهی همینم،اصلاً آدم همینه گاهی مثل نسیم خنک،گاهی عین آب روانو گاهی همچون آتیش سوزناک...فقط نباید دستو پامونو تو مشکلات گم کنیم،باید مراقب باشیم،مراقب جسمو روح خستمون!مراقب وجود با ارزشمون.روح آدمی خانومم خیلی حساسه باید بدونیم چی به خوردش بدیم که چی بهمون تحویل میده!عین یه کارخونه می‌مونه زباله بدی مواد بازیافتی تحویل می‌گیری؛ سنگ الماس وارد کنی الماسو جواهر دریافت می‌کنی.الهام گفت میشه دستمو بگیری؟!حجم اطلاعاتی که امروز دریافت کردم گنجایش وجودمو به زیر صفر رسونده دیگه طاقت ندارم.دوست دارم از این حجم فشارا خارج شم یا اصلاً یادم بره این یه سال همه چیزشو.حتی روزای خوشش،این روزا دلم یکم آسایش می‌خواد،یکم رها شدن. می‌دونی وقتی شما هم سرم داد می‌زنی حس می‌کنم اضافیم اون وقت دنیام به آخر می‌رسه!محمد دستشو بیشتر و محکم‌تر فشار داد تا بتونه بودنشو به این دختر نشون بده. بعدم اضافه کرد خانمِ من،شما تاج سری.این مدتم فشار،روی جفتمون زیاد بوده. قول میدمو سعی می‌کنم بیشترو بهتر پناهگاهو تکیه‌گاهت باشم.الهام پرسید امشب بیمارستان می‌مونی؟!محمد گفت به امید خدا اگه از اداره زنگ نزنن هستم،فردا هم خودم کارای ترخیص تو انجام میدم،تا وارد مرحله جدید زندگیمون بشیم. بهم اطمینان کن همه چیو با هم درست می‌کنیم.همون موقع گوشی محمدم زنگ خوردو با دیدن اسم مسعود با لبخند جواب دادو گفت جانم؟!مسعود پرسید حالا خانومت خوبه؟! اوضاع رو به راهه؟!محمدم گفت گوشیو میدم دستش خودت باهاش صحبت کن.الهام یواشکی پرسید کیه؟؟محمد آروم لب زد مسعود،الهام گوشیو گرفتو گفت سلام داداش.جواب شنید سلام دختر خوب،حالت چطوره؟!از ظهر دل نگرانتم بعد اومدن سرهنگ پیشت هرچی زنگ زدم تلفن اتاقو جواب ندادی،چیزی نیاز نداری؟! امشب می‌خوای بیام اونجا؟! الهام یه لبخند از ته دل زدو به داشتن همچین حامی قوی افتخار کردو گفت من خیلی خوشبختم که خدا اول محمدو بهم بخشید و در کنارش شما و فرشته جونو مامان و بابا رو بهم داد.ببخشید اگه نگرانتون کردم،حالم دست خودم نبود، شنیدن اون حرفاو هضمشون یکم برام سخت بود.مسعود گفت نیاز نیست عذرخواهی کنی دختر خوب ما یه خونواده‌ایمو باید پشت هم باشیم.و از هیچ کمکی به هم دریغ نکنیم.فردا هم به امید خدا برای مرخصیت منو فرشته هستیم تا کمکت کنیم.الهام گفت ممنون بابت همراهیو کمکتون. بعد پرسید منزلین؟!مسعود گفت دارم میام بیمارستان فرشته شیفتش تموم شده تا بریم خونه،یه سرم به شما می‌زنیم.الهام گفت خیلی خوشحال می‌شم حتماً بیاین.بعد قطع تلفن محمد پرسید مسعود میاد؟!گفت بله با فرشته جون.محمد بلند شد لیوانو بشقابو ظرف میوه از یخچال به همراه کمپوت آناناس درآوردو داخل ظرفی ریختو به الهام داد.الهام گفت بذار بیان منم می‌خورم.محمد گفت دختر خوب یکیشو بخور بقیش باشه با اونا،الهام یه برش از آناناسو داخل دهانش گذاشت همون موقع درب اتاق زده شد. محمد درو باز کردو گفت سلام زن داداش،خدا قوت فرشته به گرمی جوابشو دادو گفت مسعود بیرون کارتون داره. بعد وارد اتاق شد، اومد کنار الهام نشستو گفت به امید خدا فردا مرخصی چیزی نیاز نداری برات از خونه بیارم؟!الهام یواش‌تر از قبل گفت میشه چند تا پد بهداشتیو لباس زیر برام بیاری؟! فرشته گفت حتماً عزیزم.از بغل تخت موبایلشو برداشتو شماره تلفنشو داخل گوشی الهام ذخیره کرد.بهشم گفت هر وقت سوال یا کمکی احتیاج داشتی هر موقع شبانه روز بود بهم زنگ بزن.الهام با نگاهش تشکر کردو گفت ممنون که بهم سر می‌زنی. #شهزاد_طاهری #حق_انتشار_با_نام_نویسنده_مجاز_می_با_شد
231Loading...
04
« رمان فرو خورده»   #داستان_الــــهام_بخش #inspiring #قسمت_شصت_و_هفت الهام میون بغضو گریه لبخند زد.زیور از رو مبل بلند شد اومد کنار الهامو گفت مامان جان ازم دلگیر نباش.الهام گفت این چه حرفیه شما بزرگتر منی.زیورم سرشو بوس کردو بعد خداحافظی از اتاق رفت.مسعود گفت جناب سرهنگ مسئول پرونده می‌خواد بیاد ملاقاتت آمادگی داری؟!بله و سعی می‌کنم همکاری لازمم داشته باشم.زن داداش مراقب خودتم باش.بعد تزریق داروهای ظهر حدود ساعت ۱۵:۳۰ بود درب اتاق به صدا دراومد الهام بفرماییدی گفت که مردی با لباس نظامی وارد اتاق شد،الهام سلام کردو چون از قبل آمادگی اومدنشونو داشت لباس مرتبی به تن داشتو تخت در حالت تقریباً نشسته بود.گلُ آبمیوه‌ها رو روی کنسول بغل میزش گذاشتو گفت؛ خانم محتشم حالتون چطوره؟! الهام گفت سپاسگزارم حالم خوبه.روی صندلی کنار تخت نشستو با نگاه نافذش در چشم این دختر به جستجو دراومد.الهام که نگاه خیره مرد روبروشو دید سرشو زیر انداختو جناب سرهنگ شروع به صحبت کرد؛من حمید کاتبی هستم برای پرونده آدم ربایی چند سوال شخصاً از شما داشتم.الهام گفت بفرمایید؛ شما تا قبل این جریانات آگاهی داشتین که فرزند خوانده هستین؟! نه بابا مامان جوری منو بزرگ کردن که حتی الانم باورم نمی‌شه. همیشه مهرو محبت بود که از جانب پدر مادرو برادر بزرگترم دریافت می‌کردم. شما می‌دونید مستانه [خواهر مادرخواندتون] پشت این جریانات بوده؟!خاله مستانه غیر ممکنه نمی‌تونم باور کنم چون تا قبل این اتفاقات اصلاً رفتار بدی از طرف خاله ندیده بودم.همیشه مهربون بود.شوک بزرگی بهم وارد کردید با این حرف. می‌دونستی کُشتن پدر مادرت کار همین خالت بوده؟! الهام که شوک بعدی بهش وارد شده بود با بهت پرسید چرا؟چرا این کارو کرده؟تو رو خدا این پرونده لعنتی به خاطر من بوده؟ وای بر من!وای که من باعث کشتن عزیزام شدمو این شوک از تمام شوک‌هایی که به روح این دختر خورده بود بدتر بود.حتی از ضربه‌های کمربند عموش سخت تر بود. سرهنگ کاتبی گفت خانم محتشم من صلاح دونستم این اطلاعاتو از زبون ما بشنوید چون روز دادگاه شما به عنوان تنها شاهد زنده باید حضور داشته باشینو نمی‌خوام اون روز با شنیدن این اخبار جلوی کسایی که منتظر نابودیتونن آزار ببینین.الهام اشک چشمشو پاک کردو گفت تو ۲۳ سال زندگی آروم بودمو خوشبخت ولی این یه سال،حتی از اون چند سال نبودِ پدرو مادرمم سخت‌تر بود.هر روز یه شوک تازه به تنو روحم خورده.بعد این حرف گفت امکانش هست روز دادگاه نباشم؟!واقعاً توان ندارم جلوی کسایی که یه عمر کنارم بودن ولی خنجرشونو از پشت بهم زدن بتونم دووم بیارم!سرهنگ گفت تا اونجایی که امکانش باشه نمی‌ذارم تو جلسات دادگاه باشی،مگه در صورت ضرورت.بعد آرزوی سلامتی برای این دختر اونو تنها گذاشت.الهام بعد رفتن سرهنگ سرشو روی بالشت گذاشتو قطره قطره اشک از چشماش سرریز شد.در همین حین تلفن داخل اتاق زنگ خورد ولی حتی حوصله جواب دادنم نداشت.یعنی انقدر تو حال خودش بود که متوجه صداهای بیرون نبود.مسعود که خبر داشت سرهنگ کاتبی به ملاقات الهام اومده و تلفن اتاق هم جواب نمیده،شماره دکتر همتو گرفتو جریانات توضیح داد، حامد گفت الان سر میزنم و خبرشو بهتون میدم.سریع به سمت اتاق ۱۰۱ رفت تا از وضعیتو سلامتی الهام خیالش راحت شه.وقتی در زد الهام تازه به خودش اومدو اول اشکاشو پاک کرد،بعد گفت بفرمایید.وقتی دکتر همتو دید باز بغضش ترکیدو این بار دست‌هاشو جلوی صورتش گرفتو با صدای خیلی بلند شروع به گریه کرد.حامد که شرایطو اینطوری دید، اومد نزدیک تختو گفت دختر خوب حرفای سرهنگ ناراحتت کرده؟!حرف بزن بذار آروم شی!الهام با صدای بلندتری باز گریه کرد.حامد که دید این دختر نیاز به خارج شدن این حجم از هیجانات داره سکوت کرد تا بتونه آروم شه،فقط یه پیامک برای محمد فرستاد که خودتو زود برسون بیمارستان!تنها تکیه‌گاهو همدم این روزهاش می‌تونست فقط نامزدش باشه.روی صندلی نشست،الهام ولی همچنان خیال آروم شدن نداشت.حامد گفت نمی‌خوام بهت آرامبخش بزنم ولی اگر اینجوری خودتو آزار بدی مجبورم. الهام دستشو از صورتش جدا کردو گفت خستم،خسته از خودمو،از خونواده‌ای که فکر می‌کردم هم خونشونم ولی حالا فهمیدم نه تنها بچه‌شون نیستم،باعث مرگشونم شدم. دلم می‌خواد فریاد بزنم، نیاز دارم فراموش کنم! تو رو خدا دارم دق می‌کنم! تو این اتاق نفس کم آوردم!به دکترم بگین مرخصم کنه،دیگه نمی‌تونم تحمل کنمو اینجا بمونم.حالم از خودمم داره به هم می‌خوره،چه کار کنم آدما بفهمن خستم؟!تا دست از سرم بردارن!!چه کار کنم خدا ببینه دارم جون میدم...به خدا نمی‌تونم نفس بکشم...چیکار کنم نمی‌تونم.. نمی‌خوام...ای خدااااا...تو همین داد زدن‌ها و گریه کردناش محمد که پشت در اتاق رسیده بود با صدای داد الهام،غم به دلش نشست که چطور این روزها این دختر با این حال باید روزگار بگذرونه. #شهزاد_طاهری #حق_انتشار_با_نام_نویسنده_مجاز_می_با_شد
211Loading...
05
سبزی بخورید سبزی در دفع مواد سمی بدن چه نقشی دارد؟ امروزه ثابت شده است که سبزی، مواد سمی را که از مواد غذایی ترشح می‌شود، جذب خود می‌کند و اجازه نمی‌دهد که این مواد سمی جذب بدن شود. سبزی حتی چربی‌های زاید بدن را هم جذب می‌کند. در اهمیت سبزی، همین بس که ائمه (؏) تا زمانی که سبزی سر سفره بیاید، غذا را شروع نمی‌کردند! در سبزی خوردن، شاهی را حذف کنید ولی از برگ کاسنی، خرفه و تره استفاده کنید! ‌
220Loading...
06
دوپینگ حافظه با این مواد غذایی ! 🧠 ▫️خرما:ویتامین B،آهن،منگنز ▫️زنجبیل:افزایش خون رسانی به مغز ▫️بادام زمینی:سرشار از کولین ▫️عسل:تامین انرژی مغز ▫️میگو:سرشار از فسفر و لسیتین ‌
251Loading...
07
غذاهایی که بچه ها موقع امتحانات نباید بخورند ◀️غذاهای قندی ◀️غذاهای پرچرب ◀️نوشیدنیهای کافئین دار ◀️وعده های غذاهای سنگین ◀️غذای بیش از حد ◀️غذاهای ادویه دار ◀️غذاهای نفاخ ◀️غذاهای کم کالری
250Loading...
08
غذاهای تقویت کننده مغز مخصوص امتحانات 🔴 شامل غذاهای غنی از پروتئین است که می تواند منجر به هوشیاری ذهنی بیشتر شود. غذای سالم در روز امتحان شامل تخم مرغ، آجیل، ماست وپنیرو روستایی می شود. ترکیبات صبحانه خوب می تواند غلات سبوس دار با شیر کم چرب، تخم مرغ و نان تست با مربا، فرنی، بلغور جو و یا شیر عاری از شکر باشد. دیگر گزینه های رژیمی که در نظر گرفته می شوند عبارتند از:⬇️ ✅ماهی ✅گردو ✅بلوبری ✅دانه های آفتابگردان ✅تخم کتان ✅میوه های خشک ✅انجیر خشک ✅انجیر و آلو
241Loading...
09
یجا نوشته بود: "زولبیا بامیه شاید تو ماه های دیگه از سال هم پیدا بشه، اما فقط تو ماه رمضون مزه میده... همونطور که حنا توی عروسی لذتبخشه کیک توی تولد خوشمز اس چای بعد از حموم مزه میده برف هم بعدِ یه تابستونِ گرم حال میده... میدونی دلیلش چیه؟ چون هر چیزی توی زمان خودش با ارزشه‌‌...
280Loading...
10
بی تــو تاريك نشـستم، تـو چراغِ کِه شدی؟
261Loading...
11
حسرت رو دقیقا اونجا میشه حس کرد ‌که ابتهاج گفته :«آه اگر آرزو به باد رود ... »
280Loading...
12
دیگه گریه کردن سبکم نمیکنه ! فقط جا رو واسه غمای بعدی وا میکنه ...
270Loading...
13
وانمود میکنیم از همه چی رد شدیم ولی ردش روی روحو روانمون مونده.
270Loading...
14
درد و رنج بخشی از زندگی است…
270Loading...
15
شاید…
250Loading...
16
نمی توانم حرف بزنم. اگر حرف بزنم در اشک هایم غرق خواهم شد.
260Loading...
17
بغلم کن که حرف زدن کافی نیست.
240Loading...
18
دختره با پسره قرار میزاره پسره از دختره میپرسه توو پارک چطور بشناسمت؟ دختره میگه قد من 1.68 وزن 54 دختره میگه من از کجا تو رو بشناسم پسره میگه من شلوار مشکی تنمه یه دستم ترازو یه دستم متر 😂😂 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌🍒
280Loading...
19
سلام دوستان . جمعه خوبی داشته باشید
472Loading...
20
Media files
290Loading...
21
Media files
280Loading...
22
ای بیخبر از حال بیمارم
303Loading...
23
فرزاد بهرامی 💥 کجایی ای عشق
263Loading...
24
رفیقت گر خدا باشد هواداری قوی داری... ✋😍ظهرتون زیبا💐🌹
241Loading...
25
https://t.me/+8mnpTnhsvDo3ZWY0
210Loading...
26
ظهرتون قشنگ آرامش در ثانیہ ثانیہ زندگیتان را برایتان آرزو میڪنم شاد باشید وشادى رابه عزیزانتون  هدیہ ڪنید ظهر زیباتون بخیر🍃💞🌸🌸دریا 🌸🌸🌸
190Loading...
27
✨👌
441Loading...
28
منه ساده رو باش شدم خام حرفاش ... نفهمیده بودم یکی دیگ داشت ... ✨👌
663Loading...
29
بعضیا پشت سرت بیشتر حرف زدن تا با خودت ...🙂 😐😐
670Loading...
30
💬 نحوه عملکرد قانون جذب 🌹
670Loading...
31
وقتی لج میکنی بیشتر عاشقت میشم... ✨
531Loading...
32
🦁
591Loading...
33
در زندگي مراقب باشيم كهنه هاي ريشه دار رو فــــــــــــــــــــــــــــداي تازه به دوران نرسيده ها نكنيم!!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
580Loading...
34
👍👍👍 ❄️ یوسین بولت گفت ..
640Loading...
35
The poor are not those who have little, but those who need much. 💖💖فقیران آنهایی نیستند که چیزهای کمی دارند، بلکه کسانی اند که زیاده خواه هستن.
600Loading...
36
رسواے عالم باش ولے نامرد نباش؛؛ همہ از مرگ میترسند من از نامرد🚶‍♀🚶‍♀🚶‍♀
580Loading...
37
💬 جملات تاکیدی مثبت .
590Loading...
38
اونے ڪه راهش طولانے تره قله بلندترے رو انتخاب ڪرده 🪐 🪐
610Loading...
39
‏هیچکس بدون دلیل تغییر نمیکند یا آموخته است یا زیاد رنج کشیده ❤️🍃
570Loading...
40
هیچوقت با آدمی که تو زندگی تون هست در مورد آدمی که تو زندگی تون بوده حرف نزنید.... ✌️
580Loading...
گروه چتمون
إظهار الكل...
بیاید کلمه وحشتناک بازی کنیم. کی پایه ست؟ 🎮 @kalamebot 🎮
إظهار الكل...
در حال ایجاد بازی
لطفا صبر کنید
« رمان فرو خورده» #داستان_الــــهام_بخش #inspiring #قسمت_شصت_و_هشت وقتی دیگه صدایی از الهام نشنید،در اتاقو به آرومی زد.حامد گفت بفرمایید محمد وارد اتاق شدو سلام داد.آروم به سمت الهام اومدو کنار تخت آغوششو باز کرد تا همسرش بهش پناه ببره،الهام وقتی مأمنو[جایی امن ] پناه دلشو دید سر روی سینه محمد گذاشتو بو کشید؛بوی آرامشو امنیت. محمد گفت الهامم؛ خانومم،کنارتم.شاید گاهی رفتارم کمو کاستی داره ولی جونمو برات میدم.حامد که دید محمد کنار این دختره آروم اتاقو ترک کردو در ذهنش گذشت تنها مرهم این دل زخم دیده الان فقط همسرشه.محمد که دید الهام تو آغوشش آروم شده،آروم پشتشو نوازش کردو گفت فردا که مرخص بشی حسینم خونه ست می‌برمت اونجا.شبو نصف شبم کار داشته باشی من کنارتمو تنهات نمی‌ذارم.تا ته دنیا کنارتم تو فقط غصه نخور،غم به اون دل پرمهرو بزرگت راه نده.الهام گفت تنها چیزی که بعد نمازو خدا آرومم می‌کنه اینه شما پیشمی. محمد بوسه روی موهاش زدو بعد از هم فاصله گرفتن.محمد گفت امروز سرهنگ پیشت بود اذیت شدی؟!ایشون که آدم محترمی بودن فقط درد حرفایی که شنیدم خیلی زیاد بود! گاهی سینم گنجایش این همه غمو نداره.البته باید ظرفیتم بالا باشه،ولی گاهی نمی‌شه...که نمی‌شه...که نمی‌شه!محمد گفت نگران نباش منم گاهی همینم،اصلاً آدم همینه گاهی مثل نسیم خنک،گاهی عین آب روانو گاهی همچون آتیش سوزناک...فقط نباید دستو پامونو تو مشکلات گم کنیم،باید مراقب باشیم،مراقب جسمو روح خستمون!مراقب وجود با ارزشمون.روح آدمی خانومم خیلی حساسه باید بدونیم چی به خوردش بدیم که چی بهمون تحویل میده!عین یه کارخونه می‌مونه زباله بدی مواد بازیافتی تحویل می‌گیری؛ سنگ الماس وارد کنی الماسو جواهر دریافت می‌کنی.الهام گفت میشه دستمو بگیری؟!حجم اطلاعاتی که امروز دریافت کردم گنجایش وجودمو به زیر صفر رسونده دیگه طاقت ندارم.دوست دارم از این حجم فشارا خارج شم یا اصلاً یادم بره این یه سال همه چیزشو.حتی روزای خوشش،این روزا دلم یکم آسایش می‌خواد،یکم رها شدن. می‌دونی وقتی شما هم سرم داد می‌زنی حس می‌کنم اضافیم اون وقت دنیام به آخر می‌رسه!محمد دستشو بیشتر و محکم‌تر فشار داد تا بتونه بودنشو به این دختر نشون بده. بعدم اضافه کرد خانمِ من،شما تاج سری.این مدتم فشار،روی جفتمون زیاد بوده. قول میدمو سعی می‌کنم بیشترو بهتر پناهگاهو تکیه‌گاهت باشم.الهام پرسید امشب بیمارستان می‌مونی؟!محمد گفت به امید خدا اگه از اداره زنگ نزنن هستم،فردا هم خودم کارای ترخیص تو انجام میدم،تا وارد مرحله جدید زندگیمون بشیم. بهم اطمینان کن همه چیو با هم درست می‌کنیم.همون موقع گوشی محمدم زنگ خوردو با دیدن اسم مسعود با لبخند جواب دادو گفت جانم؟!مسعود پرسید حالا خانومت خوبه؟! اوضاع رو به راهه؟!محمدم گفت گوشیو میدم دستش خودت باهاش صحبت کن.الهام یواشکی پرسید کیه؟؟محمد آروم لب زد مسعود،الهام گوشیو گرفتو گفت سلام داداش.جواب شنید سلام دختر خوب،حالت چطوره؟!از ظهر دل نگرانتم بعد اومدن سرهنگ پیشت هرچی زنگ زدم تلفن اتاقو جواب ندادی،چیزی نیاز نداری؟! امشب می‌خوای بیام اونجا؟! الهام یه لبخند از ته دل زدو به داشتن همچین حامی قوی افتخار کردو گفت من خیلی خوشبختم که خدا اول محمدو بهم بخشید و در کنارش شما و فرشته جونو مامان و بابا رو بهم داد.ببخشید اگه نگرانتون کردم،حالم دست خودم نبود، شنیدن اون حرفاو هضمشون یکم برام سخت بود.مسعود گفت نیاز نیست عذرخواهی کنی دختر خوب ما یه خونواده‌ایمو باید پشت هم باشیم.و از هیچ کمکی به هم دریغ نکنیم.فردا هم به امید خدا برای مرخصیت منو فرشته هستیم تا کمکت کنیم.الهام گفت ممنون بابت همراهیو کمکتون. بعد پرسید منزلین؟!مسعود گفت دارم میام بیمارستان فرشته شیفتش تموم شده تا بریم خونه،یه سرم به شما می‌زنیم.الهام گفت خیلی خوشحال می‌شم حتماً بیاین.بعد قطع تلفن محمد پرسید مسعود میاد؟!گفت بله با فرشته جون.محمد بلند شد لیوانو بشقابو ظرف میوه از یخچال به همراه کمپوت آناناس درآوردو داخل ظرفی ریختو به الهام داد.الهام گفت بذار بیان منم می‌خورم.محمد گفت دختر خوب یکیشو بخور بقیش باشه با اونا،الهام یه برش از آناناسو داخل دهانش گذاشت همون موقع درب اتاق زده شد. محمد درو باز کردو گفت سلام زن داداش،خدا قوت فرشته به گرمی جوابشو دادو گفت مسعود بیرون کارتون داره. بعد وارد اتاق شد، اومد کنار الهام نشستو گفت به امید خدا فردا مرخصی چیزی نیاز نداری برات از خونه بیارم؟!الهام یواش‌تر از قبل گفت میشه چند تا پد بهداشتیو لباس زیر برام بیاری؟! فرشته گفت حتماً عزیزم.از بغل تخت موبایلشو برداشتو شماره تلفنشو داخل گوشی الهام ذخیره کرد.بهشم گفت هر وقت سوال یا کمکی احتیاج داشتی هر موقع شبانه روز بود بهم زنگ بزن.الهام با نگاهش تشکر کردو گفت ممنون که بهم سر می‌زنی. #شهزاد_طاهری #حق_انتشار_با_نام_نویسنده_مجاز_می_با_شد
إظهار الكل...
« رمان فرو خورده»   #داستان_الــــهام_بخش #inspiring #قسمت_شصت_و_هفت الهام میون بغضو گریه لبخند زد.زیور از رو مبل بلند شد اومد کنار الهامو گفت مامان جان ازم دلگیر نباش.الهام گفت این چه حرفیه شما بزرگتر منی.زیورم سرشو بوس کردو بعد خداحافظی از اتاق رفت.مسعود گفت جناب سرهنگ مسئول پرونده می‌خواد بیاد ملاقاتت آمادگی داری؟!بله و سعی می‌کنم همکاری لازمم داشته باشم.زن داداش مراقب خودتم باش.بعد تزریق داروهای ظهر حدود ساعت ۱۵:۳۰ بود درب اتاق به صدا دراومد الهام بفرماییدی گفت که مردی با لباس نظامی وارد اتاق شد،الهام سلام کردو چون از قبل آمادگی اومدنشونو داشت لباس مرتبی به تن داشتو تخت در حالت تقریباً نشسته بود.گلُ آبمیوه‌ها رو روی کنسول بغل میزش گذاشتو گفت؛ خانم محتشم حالتون چطوره؟! الهام گفت سپاسگزارم حالم خوبه.روی صندلی کنار تخت نشستو با نگاه نافذش در چشم این دختر به جستجو دراومد.الهام که نگاه خیره مرد روبروشو دید سرشو زیر انداختو جناب سرهنگ شروع به صحبت کرد؛من حمید کاتبی هستم برای پرونده آدم ربایی چند سوال شخصاً از شما داشتم.الهام گفت بفرمایید؛ شما تا قبل این جریانات آگاهی داشتین که فرزند خوانده هستین؟! نه بابا مامان جوری منو بزرگ کردن که حتی الانم باورم نمی‌شه. همیشه مهرو محبت بود که از جانب پدر مادرو برادر بزرگترم دریافت می‌کردم. شما می‌دونید مستانه [خواهر مادرخواندتون] پشت این جریانات بوده؟!خاله مستانه غیر ممکنه نمی‌تونم باور کنم چون تا قبل این اتفاقات اصلاً رفتار بدی از طرف خاله ندیده بودم.همیشه مهربون بود.شوک بزرگی بهم وارد کردید با این حرف. می‌دونستی کُشتن پدر مادرت کار همین خالت بوده؟! الهام که شوک بعدی بهش وارد شده بود با بهت پرسید چرا؟چرا این کارو کرده؟تو رو خدا این پرونده لعنتی به خاطر من بوده؟ وای بر من!وای که من باعث کشتن عزیزام شدمو این شوک از تمام شوک‌هایی که به روح این دختر خورده بود بدتر بود.حتی از ضربه‌های کمربند عموش سخت تر بود. سرهنگ کاتبی گفت خانم محتشم من صلاح دونستم این اطلاعاتو از زبون ما بشنوید چون روز دادگاه شما به عنوان تنها شاهد زنده باید حضور داشته باشینو نمی‌خوام اون روز با شنیدن این اخبار جلوی کسایی که منتظر نابودیتونن آزار ببینین.الهام اشک چشمشو پاک کردو گفت تو ۲۳ سال زندگی آروم بودمو خوشبخت ولی این یه سال،حتی از اون چند سال نبودِ پدرو مادرمم سخت‌تر بود.هر روز یه شوک تازه به تنو روحم خورده.بعد این حرف گفت امکانش هست روز دادگاه نباشم؟!واقعاً توان ندارم جلوی کسایی که یه عمر کنارم بودن ولی خنجرشونو از پشت بهم زدن بتونم دووم بیارم!سرهنگ گفت تا اونجایی که امکانش باشه نمی‌ذارم تو جلسات دادگاه باشی،مگه در صورت ضرورت.بعد آرزوی سلامتی برای این دختر اونو تنها گذاشت.الهام بعد رفتن سرهنگ سرشو روی بالشت گذاشتو قطره قطره اشک از چشماش سرریز شد.در همین حین تلفن داخل اتاق زنگ خورد ولی حتی حوصله جواب دادنم نداشت.یعنی انقدر تو حال خودش بود که متوجه صداهای بیرون نبود.مسعود که خبر داشت سرهنگ کاتبی به ملاقات الهام اومده و تلفن اتاق هم جواب نمیده،شماره دکتر همتو گرفتو جریانات توضیح داد، حامد گفت الان سر میزنم و خبرشو بهتون میدم.سریع به سمت اتاق ۱۰۱ رفت تا از وضعیتو سلامتی الهام خیالش راحت شه.وقتی در زد الهام تازه به خودش اومدو اول اشکاشو پاک کرد،بعد گفت بفرمایید.وقتی دکتر همتو دید باز بغضش ترکیدو این بار دست‌هاشو جلوی صورتش گرفتو با صدای خیلی بلند شروع به گریه کرد.حامد که شرایطو اینطوری دید، اومد نزدیک تختو گفت دختر خوب حرفای سرهنگ ناراحتت کرده؟!حرف بزن بذار آروم شی!الهام با صدای بلندتری باز گریه کرد.حامد که دید این دختر نیاز به خارج شدن این حجم از هیجانات داره سکوت کرد تا بتونه آروم شه،فقط یه پیامک برای محمد فرستاد که خودتو زود برسون بیمارستان!تنها تکیه‌گاهو همدم این روزهاش می‌تونست فقط نامزدش باشه.روی صندلی نشست،الهام ولی همچنان خیال آروم شدن نداشت.حامد گفت نمی‌خوام بهت آرامبخش بزنم ولی اگر اینجوری خودتو آزار بدی مجبورم. الهام دستشو از صورتش جدا کردو گفت خستم،خسته از خودمو،از خونواده‌ای که فکر می‌کردم هم خونشونم ولی حالا فهمیدم نه تنها بچه‌شون نیستم،باعث مرگشونم شدم. دلم می‌خواد فریاد بزنم، نیاز دارم فراموش کنم! تو رو خدا دارم دق می‌کنم! تو این اتاق نفس کم آوردم!به دکترم بگین مرخصم کنه،دیگه نمی‌تونم تحمل کنمو اینجا بمونم.حالم از خودمم داره به هم می‌خوره،چه کار کنم آدما بفهمن خستم؟!تا دست از سرم بردارن!!چه کار کنم خدا ببینه دارم جون میدم...به خدا نمی‌تونم نفس بکشم...چیکار کنم نمی‌تونم.. نمی‌خوام...ای خدااااا...تو همین داد زدن‌ها و گریه کردناش محمد که پشت در اتاق رسیده بود با صدای داد الهام،غم به دلش نشست که چطور این روزها این دختر با این حال باید روزگار بگذرونه. #شهزاد_طاهری #حق_انتشار_با_نام_نویسنده_مجاز_می_با_شد
إظهار الكل...
Photo unavailableShow in Telegram
سبزی بخورید سبزی در دفع مواد سمی بدن چه نقشی دارد؟ امروزه ثابت شده است که سبزی، مواد سمی را که از مواد غذایی ترشح می‌شود، جذب خود می‌کند و اجازه نمی‌دهد که این مواد سمی جذب بدن شود. سبزی حتی چربی‌های زاید بدن را هم جذب می‌کند. در اهمیت سبزی، همین بس که ائمه (؏) تا زمانی که سبزی سر سفره بیاید، غذا را شروع نمی‌کردند! در سبزی خوردن، شاهی را حذف کنید ولی از برگ کاسنی، خرفه و تره استفاده کنید! ‌
إظهار الكل...
Photo unavailableShow in Telegram
دوپینگ حافظه با این مواد غذایی ! 🧠 ▫️خرما:ویتامین B،آهن،منگنز ▫️زنجبیل:افزایش خون رسانی به مغز ▫️بادام زمینی:سرشار از کولین ▫️عسل:تامین انرژی مغز ▫️میگو:سرشار از فسفر و لسیتین ‌
إظهار الكل...
00:06
Video unavailableShow in Telegram
غذاهایی که بچه ها موقع امتحانات نباید بخورند ◀️غذاهای قندی ◀️غذاهای پرچرب ◀️نوشیدنیهای کافئین دار ◀️وعده های غذاهای سنگین ◀️غذای بیش از حد ◀️غذاهای ادویه دار ◀️غذاهای نفاخ ◀️غذاهای کم کالری
إظهار الكل...
Photo unavailableShow in Telegram
غذاهای تقویت کننده مغز مخصوص امتحانات 🔴 شامل غذاهای غنی از پروتئین است که می تواند منجر به هوشیاری ذهنی بیشتر شود. غذای سالم در روز امتحان شامل تخم مرغ، آجیل، ماست وپنیرو روستایی می شود. ترکیبات صبحانه خوب می تواند غلات سبوس دار با شیر کم چرب، تخم مرغ و نان تست با مربا، فرنی، بلغور جو و یا شیر عاری از شکر باشد. دیگر گزینه های رژیمی که در نظر گرفته می شوند عبارتند از:⬇️ ✅ماهی ✅گردو ✅بلوبری ✅دانه های آفتابگردان ✅تخم کتان ✅میوه های خشک ✅انجیر خشک ✅انجیر و آلو
إظهار الكل...
یجا نوشته بود: "زولبیا بامیه شاید تو ماه های دیگه از سال هم پیدا بشه، اما فقط تو ماه رمضون مزه میده... همونطور که حنا توی عروسی لذتبخشه کیک توی تولد خوشمز اس چای بعد از حموم مزه میده برف هم بعدِ یه تابستونِ گرم حال میده... میدونی دلیلش چیه؟ چون هر چیزی توی زمان خودش با ارزشه‌‌...
إظهار الكل...
بی تــو تاريك نشـستم، تـو چراغِ کِه شدی؟
إظهار الكل...