تـ👑ـاج بلورین | شادی موسوی
﷽ 🌾کانال شادی موسوی🌾 🦋رویای قاصدک (در دست چاپ) ⚔️ویکار(در دست چاپ) 💎غبارالماس(در دست چاپ) ❤️دلکُش(آنلاین) 👑تاج بلورین (آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از تعطیلی کانال های نویسنده: @shadinovels اینستاگرام نویسنده: http://instagram.com/shadimusavi94
إظهار المزيد47 266
المشتركون
-8324 ساعات
-7517 أيام
-2 49330 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
💕میانبر پارتهای رمـان تاج بلـورین💕
https://t.me/c/1733225705/9735
💜اطلاعیه چنل vip تاج بلورین
🩷۱۲ پارت در هفته(یعنی دو برابر چنل اصلی غیر از ایام تعطیل)
🤍تا الان ۳۲۰ پارت جلوتریم
🩶هزینه کانال ۵۰ هزارتومان است.
💳5859831179623334
شادی موسوی( تجارت)
📸شات رو به این آیدی ارسال کنید
@pearl2ad
5 71100
Repost from N/a
-جلوی عروس حامله ی خان که هوس سیب ترش داره خوردین یه تعارف نزدین...!
گل بهار هاتون چینی به ابرو می دهد و با حرص می توپد:
-می خواست بیاد بخوره مگه جلوشو گرفته بودن؟
عمه تیز نگاهش می کند:
-خان برگرده ببینه به هوس زنش اعتنا نکردین همتونو از دم فلک می کنه!
رنگ از روی مادرشوهرم می پرد اما خودش را نمی بازد!
-ببینمت بی حیا؟ رفتی پیش عمه ات چغولی منو کردی بس نبود حالا می خوای بین من و پسرمو به هم بزنی؟
آب دهانم را قورت می دهم و رو به عمه می گویم:
-عمه من فقط یه لحظه هوس کردم. سیب ترش نمی خوام... لطفا به کسی نگین!
حتی حین گفتن سیب ترش هم آب دهانم جمع می شد. انگار اگر سیب نخورم می میرم!
-این بچه که چیزی نگفته اما این راه و رسمش نیست گل بهار! عروس حامله تو گرسنه نگه داری و شکم خودت و بچه هاتو سیر!
-مگه عروس رعیته که گرسنه بمونه؟ عروس خانه! هرچی می خواد واسه خودش بپزه بخوره... واسه خاطر یه سیب این همه قشقرق به پا می کنه...
-کی گرسنه مونده؟ کی واسه خاطر سیب قشقرق به پا کرده مادر؟
با شنیدن فریادش همه از جا پریدند و به سمتش برگشتند!
بعد از یک ماه دوری برگشته بود! به محض دیدنش همه چیز از یادم رفت...
دیگر سیب ترش هم حالم را خوب نمی کرد... با چشمانی اشک آلود رو گرفتم و به اتاقم رفتم. صدای جر بحث هایشان را می شنیدم اما اهمیتی ندادم.
صدای باز و بسته شدن در که می آید می دانم سراغم آمده است!
-ماهم؟ نگام نمی کنی؟ بعد از یک ماه این جوری ازم استقبال می کنی؟
الان ماهش شده بودم؟ از من استقبال می خواست؟ به سمتش می چرخم:
-خبر نداشتم خان! خبر می دادین گوسفند پیش پاتون زمین می زدم!
دستی به سبیلش می کشد و کفری پوفی می کشد:
-بیا بیرون می خوام ببینم کی اذیتت کرده... عمه میگه هوس...
میان کلامش می پرم و با بغض می توپم:
-من هوس هیچی ندارم! عمه اشتباه فهمیده... هرکی هرچی خورده نوش جونش.
جلو می آید و دستانم را می گیرد. تقلا می کنم و او بدون سختی مهارم می کند و آرام مرا به تخت سینه اش می چسباند:
-چرا بهانه گیر شدی دورت بگردم؟ واسه خاطر سیب داری گریه می کنی؟ میگم تا شب یه باغ سیب برات بچینن بیارن!
همین که در آغوشش بودم خوب بود. انگار تمام دردهایم دود شد و به هوا رفت! آرامش تمام تنم را گرفت اما رو گرفتم با قهر گفتم:
-من مگه گشنه ام که واسه میوه گریه کنم؟ میگم چیزی نمی خوام... سیب ترشم نمی خوام... ولم کن!
دست خودم نبود که موقع گفتن سیب ترش آب دهانم جمع می شد و این از چشم امیر محتشم دور نماند! سرش به عقب پرت می شود و به قهقهه می خندد!
-قربون اون لپای سرخت برم که موقع سیب گفتن آب دهنت راه افتاده!
وقتی می بینم آبرویی برایم نمانده سرم را پایین انداخته و از پایین به بالا نگاهش می کنم. با خجالت لب می زنم:
-من نمی خوام... یکی دیگه هوس کرده به من ربطی نداره!
دستش را روی شکمم می کشد و با چشمانی برق افتاده لب می زند:
-باباش مگه مرده باشه که چیزی بخواد و براش فراهم نباشه!
-دور از جون... اما باباش یک ماهه که ما رو یادش رفته...
بغض صدایم دست خودم نبود. امیر که اینجا نبود، همه مرا یادشان می رفت! دست زیر چانه ام می برد و با لحن دلخوری لب می زند:
-ماهم خواست جلو چشمش نباشم! گفت حالش بد می شه!
حیرت زده نگاهش می کنم... به خاطر حرفی که آن شب زده بودم این همه وقت رفته بود؟ تا می خواهم چیزی بگویم صدای تقه ای به در می اید و امیر محتشم با صدای بلندی جواب می دهد:
-اسبمو زین کنید... می خوام خودم برم باغ از درخت سیب ترش تازه براش بچینم!
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
#پارتواقعی
بازم یه عاشقانه زیبا و متفاوت از شادی موسوی😭🔥
یه امیر محتشم خان داره که از پارت اول ابهتش منو گرفت... یه خان مغرور و خوف و خفن که ماهرخ جسور و شجاعمون دلشو می بره و اونو زنجیر خودش میکنه!🥹
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
#براساسداستانواقعیته
شخصیت های اصلی داستان هم تو کانال هستن😶🌫😱🥶
👍 4❤ 2😍 1
2 129110
Repost from N/a
خانم دکتر ترو خدا ننویس من دختر نیستم...
با عجز نگاهش کردم و ادامه دادم:
- به خدا نامزدم کُرد و غیرتیه. منو میکشه اگه بفهمه کاری کردم
اشکام گوله گوله رو صورتم میریخت و دکتر کلافه عینکش رو درآورد:
- دختر جان تو که این قدر از نامزدت میترسی این چه کاری بود کردی؟
با بدنی لرزون سمتش رفتم:
- من من اعتماد کرده بودم بهش. عاشقش شده بودم ولی رفت منو ول کرد.
هقهقم شکست که دکتر دستی تو صورتش کشید. و همون موقع در باز شد و قامت کیاشا نمایان شد، پر اخم بهم خیره شد و روبه دکتر گفت: - خب؟!
بدنم نامحسوس لرز گرفت و دکتر نیم نگاهی بهم کرد و با التماس بهش خیره شدم که گفت:
- تفاوت قد و سنتون با خانمتون چقدر نمایان آقای هخامنش.
انگار داشت وقت میخرید تا پاسخ مناسبی به کیاشا بده و کیاشا هم متعجب از این حرف دکتر با نیشخندی گفت:
- من نیومدم در مورد تفاوت ظاهری ما نظر بدید خانم دکتر، من زنمو آوردم ببینم دامنش پاکه یا نه.
عصبی بود و دکتر انگار فهمید که حرفام درمورد غیرتش راست که سری به چپ و راست تکون داد:
- خانمتون اجازه ندادن من معاینشون کنم هر چقدرم باهاشون حرف زدم راضی بشن جواب نداد منم نمیتونم به زور کسی رو معاینه کنم که.. میتونم؟
کیاشا کلافه دستی لای موهاش کشید و به من خیره شد، دستمو محکم گرفت و زمزمه کرد:
- برو بخواب رو تخت نادیا بزار کارشو کنه یه لحظهست نرو روی مخم.
محکم دستمو از دستش بیرون کشیدم:
- نمیخوام ولم کن، تا عروسیمون سه ماه مونده یا صبر کن یا که اگه میخوای میتونی نامزدیو بهم بزنی من نمیخوام این کارو کنم.
از نه سالگی شیرینی خوردش بودم و همه میدونستن کیاشا منو از همون وقت که بیست سالش بود و من نه سالم دوست داشت!
و به خاطر همین حرفم دستش بالا رفت تا توی صورتم فرود بیاد که صدای دکتر بلند شد:
- آقای محترم؟!
دستش خشک شد اما با حرص نگاهم میکرد و دستش پایین اومد که دکتر تشر زد:
- یعنی شما الان پاک پاک و باکرهای که این طوری با این دختر بیچاره رفتار میکنی؟
کیاشا دستی به صورتش کشید و با نیشخندی سمت دکتر برگشت:
- برای معاینه بکارت که اینجا دراز نکشد ولی فردا برای معاینه بعد از اولین رابطه میارمش
کلامش واضح بود. دکتر مات موند ولی کیاشا با پایان جملش دوباره دستمو محکم گرفت که جیغ زدم: - ولم کن نمیخوام باهات بیام تورو خدااا.
اما اون بیتوجه دستمو گرفت و کشوندم سمت خروجی...
https://t.me/+g-a2giuyTS8zMzZk
-هیش دور سرت بگردم اذیت نمیشی یه دقیقه نگام کن نترس.
با چشمای اشکیم نگاهش کردم که با دست بزرگ و مردونش دستی زیر چشمام کشید و اشکامو پاک کرد.
- میدونی آخرشم مال منی دیگه پس آروم باش بزار منم آروم باشم. به خدا این طوری تقلا میکنی نق میزنی باعث میشی من وحشیتر شم واسه خواستنت.
باورم نمیشد مردی که تا ساعت پیش دوست داشت سر به تنم نباشه این طوری مهربون شده باشه. خواستم خودمو از زیر بدن برهنش بیرون بکشم که بیشتر خودشو روم لش کرد و این بار با حرص توپید:
- هیششش، نادیا نرو رو مخم.
هق هقی کردم و نالیدم:
- چیه تو تخت اومدی مهربون شدی؟!
اخماش پیچید توهم: -چیه وحشی دوست داری؟ اگه وحشی دوست داری بگو خجالت نکش.
- فقط تنمو میخوای.
نگاه ازش گرفتم و دیگه مهم نبود بفهمه دختر نیستم، دیگه مهم نبود بفهمه چه بلایی به سر خودم با حماقت آوردم.
سکوت بینمون شد که با دستش صورتمو سمت خودش کشوند.
چشماش اینبار ناراحت بود و لب زد:
- تو چقدر نامردی! از وقتی نه سالت بود خوردی به نامم همه چیت با من بود!
خودم بیست سالم بود ولی کار میکردم پول میدادم مامان بزرگت که شیرینی خوردم درس بخونه کلاس بره لباس خوب بپوشه!
نزاشتم به زور چادر بکنن سرت آوردمت تهران پیشرفت کنی حالا من که تا هجده سالگیت صبر
کردم بزرگ شی فقط دنبال تنتم؟
با این حرفاش بیشتر حس ترس گرفتم.
اگه میفهمید من خودمو به باد دادم؟!
حتی روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم و باز نگاه از چشمای رنگ شبش گرفتم.
و اونم دیگه ناز نخرید خودش رو روی تنم بالا کشید و من ترس تو دلم باز ریشه کرد چون میدونستم قرار چی بشه و حسش میکردم. رابطه قبلیم جلو چشمام نقش میبست و بدنم شروع به لرزش کرد.
اما باز اهمیتی نداد و خودش رو که بهم فشرد صدای جیغ دخترونم تو اتاق از ترس پیچید که این بار نگاهش رو بهم داد و پیشونیم و بوسید:
- هیچی نیست نترس.
اما درد کم کم زیر شکمم پیچید و از خجالت رسوا شدنم سرمو تو سینش پنهون کردم و هق زدم.
اون هم مثل یه مرد منو فقط تو آغوشش کشید: - الان تمومش میکنم آروم.
و بعد ثانیه ای با ملاحظه از روم کنار رفت و من فقط بدنم میلرزید و چشمامو محکم بستم که صداش تو گوشم پیچید:
- نادیا تو... تو دختر... دختر...
https://t.me/+g-a2giuyTS8zMzZk
https://t.me/+g-a2giuyTS8zMzZk
👍 5
1 26220
Repost from N/a
کل حیاط رو آبو جارو کرده بود و حوض وسط خونه پر از میوه های رنگی بود!
بعد ده سال نور چشمی کل فامیل، پسرعمویش هامین داشت بالاخره از خارج میآمد.
و لبخند بزرگی روی لب های بلوط نوه ی ته تغاری خاندان افروز بود و با جون و دل حیاط را جارو میزد و زیر لب شعر میخواند:
- دلم تنگه پرتقال من گلپر سبز قلبزار من...
و این حرکات از چشم خانبابا پدربزرگشان پنهان نموند و بلند گفت:
-محنا بابا؟ چیکار میکنی خسته کردی خودتو بسه کف حیاط سیقل افتاد.
محنا سر بلند کرد و بدو رفت سمت خانبابا:
-خانبابا به نظرت منو یادشه؟
خانبابا خندید:
-بچه اون موقع که هامین رفت خارج بیست سالش بود تو ده سالت اگه کسی فراموشی گرفته باشه باید تو باشی نه اون...
دست محنا دور گردنبند سبز زمردش پیچید:
-من که یادمه همه چیزو، آقا جون یادت قبل این که بره گردنبند مامان خدا بیامرزشو داد به من؟ نگاه هنوز دور گردنمه.
-آره از اولم تورو دوست داشت بابا...
محنا لبخندش بزرگ تر شد و همون موقع عمه اش بلند گفت:
-اومد خانبابا شازده پسرمون اومد خوش اومدی عمه دورت سرت بگردم وای چه آقا شدی ماشالا.
صدای همهمه بلند شد و همه سمت در رفتند و محنا حالا با استرس خیره شد به خانبابا و گفت:
-برم من یعنی اجازه میدید...
لبخند بزرگی زد:
-برو بابا برو.
و همین حرف کافی بود که محنا با دو بال سمت در بدود... چه شب هایی فقط عکس های اینستا هامین رو میدید اما جرعت پیام دادن نداشت و حالا هامین آمده بود!
و خانبابا ذوق و شوق نوه ی ته تغاریش رو فهمیده بود با لبخندی خیره به محنا گفت:
-برو... برو دلبری کن براش ته تغاری که انگاری قراره داستان عشق تو این خونه باز بپیچه...
با پایان حرفش به آسمون خیره شد و ادامه داد:
-هی حاج خانوم محنا چقدر شبیهته و هامین چقدر شبیه من برسن بهم نه؟!
و آن طرف تر هامین بود که با خنده با همه دست میداد، مرد سی ساله ای که دیگر شباهتی به بیست سالگیش نداشت و هیکل و قد بلندش به ابهتش اضافه کرده بود و در حال خوش و بش بود که صدای جیغ دخترکی باعث شد سر بالا بگیرد:
- هامین...؟
هنوز نفهمیده بود چه کسی این قدر با شوق او را صدا زده بود که به یک باره دخترکی در بغلش فرود آمد و چشم هایش گرد شد!
سکوت همه جارو فرا گرفت و هامین بهت زده به دختری که با موهای فر بور در آغوشش خیره شد و لب زد:
-ببعی؟! تویی؟! ببینمت...
محنا سر بالا گرفت و با چشم های اشکی لب زد: -
سلام!
و هامین مات دو چشم زمردی بلوط شد:
-چقدر بزرگ شدی، خانوم شدی...
محنا تا خواست چیزی بگوید مادرش بود که نشگونی از بازیگوش یواشکی گرفت و محنا را از بغل هامین بیرون کشید:
-وای خدا مرگم بده دختر من هنوز فکر میکنه ده سالش نه بیست...
و با پایان حرفش الکی خندید و به محنا چشم غره ای رفت و هامین گفت:
-زن عمو ولش کن این ببعی همیشه آبجی کوچیکه ما میمونه...
و همین حرف باعث شد خنده از لب های محنا پر بکشد و هامین ادامه داد:
-من یکی با خودم آوردم باهاتون آشناش کنم... ژینوس عزیزم؟
و با پایان حرفش دختری با موهای بلوند وارد حیاط خانه شد و صدای پاشنه بلندش در گوش محنا پیچید...
-سلام من افرام نامزد هامینم...
و بغض و شکست و غم به یک باره در دل محنا نشست، قلبش قلبش زار شد، شکست
و نگاه پر از غمش را به هامین داد...
هامینی که غم های چشم دخترک رو ندید و آیا این پایان داستان اون ها بود؟!
https://t.me/+4KpjyvCbdN0xMTY0
https://t.me/+4KpjyvCbdN0xMTY0
https://t.me/+4KpjyvCbdN0xMTY0
👍 6❤ 4💔 1
4 74790
Repost from N/a
Photo unavailable
من نباتم...
یه دختر هجده ساله و نازپروردهی کل خاندان...
شهر دیگه دانشگاه قبول میشم و اونجا من رو میفرستن پیش امیررضا، پسر عموم که از کل خاندان طرد شده، اونم بخاطر رابطه با زن برادرش!
بابام میگه حتی نباید بیشتر از یه سلام، حرفی بینمون رد و بدل شه!
اما اون با همه تصوراتم فرق میکرد!
یه مرد منزوی و خشن بود که آدمم حسابم نمیکرد و...
من عاشق این شدم که پا بذارم روی خط قرمز پدرم و امیررضا رو عاشق خودم کنم
وقتی دیدم با محبتهام نمیتونم دلش رو نرم کنم، دست گذاشتم روی نقطه ضعف مردونهش...
با یه لباس خواب که همهی زنونگیم رو به نمایش میذاشت وارد اتاقش شدم و نفسش رو بریدم...
نتونست مقاومت کنه و...
https://t.me/+1wuDonpWFpFkYWU0
https://t.me/+1wuDonpWFpFkYWU0
https://t.me/+1wuDonpWFpFkYWU0
یعنی امیررضای خشن و بی اعصابمون با نبات لوند و شیطون چیکار میکنه🙊😟
3 91830
💕میانبر پارتهای رمـان تاج بلـورین💕
https://t.me/c/1733225705/9735
💜اطلاعیه چنل vip تاج بلورین
🩷۱۲ پارت در هفته(یعنی دو برابر چنل اصلی غیر از ایام تعطیل)
🤍تا الان ۳۲۰ پارت جلوتریم
🩶هزینه کانال ۵۰ هزارتومان است.
💳5859831179623334
شادی موسوی( تجارت)
📸شات رو به این آیدی ارسال کنید
@pearl2ad
👍 7
7 19700
Repost from N/a
_ دختر مجرد تو خونه تنهاست ، دَر نزده و بییاالله نری خونه؟ یه وقت خدایی نکرده لباس تنش نیست!
تیشرت ورزشی اش را روی اولین مبل انداخت.
بدون در زدن داخل شده بود
گوشی را روی بلندگو گذاشت و آن را هم روی میز انداخت:
_مجرد چیه مادر من؟این دختره هنوز به سن بلوغ رسیده که اسمشو بشه مجرد گذاشت؟
_من وقتی هجده سالم بود تو رو زاییده بودم ، تازه سر نگین چهارماهه هم حامله بودم!
کمربند شلوارش را باز کرد.
قصدش رفتن به حمام بود:
_دیار اگر سی سالش بشه هم تو چشم من بچه س. نگران نباش من اون دختره رو سرتاپا بی لباس هم ببینم به یه ورم نیست!
_هی بهش بگو بچه ، وقتی یه از همه جا بی خبر بلند شد اومد خواستگاریش بعد میفهمی چیو از دست دادی!
خندید. مادرش را درک نمیکرد. چگونه انتظار داشت شیرزاد به آن دختر نظر داشته باشد؟
شلوارش را همانجا انداخت و با خنده دستگیره ی حمام را کشید:
_بس کن مادر من . جای این فکرا اگر خیلی میترسی پسرت تو گناه چشم چرونی به یه بچه نیفته بفرستش بره!
_شوهرش بدم ینی؟
دستش روی دستگیره ماند .
لحظه ای تعلل کرد
گویا دیار کلا خانه نبود
کجا رفته بود این وقت شب؟
_این وزه حتما باید شوهر کنه که از شرش راحت شیم؟
-ماهه...ماه... میگم از ورزش اومدی عرق کردی حتما میری حموم . اول چند تقه در رو حموم بزن دختره طفلی اون تو نباشه!
-باشه ننه. کاری نداری؟
عزیز خداحافظی کرد و شیرزاد هنوز اسمارت واچش را درنیاورده بود وقتی در حمام را هول داد.
دیدن یک زن تمام کمال در حمام خانه اش ، پاهایش را روی زمین خشک کرد.
زیبایی بی حد و حصر دختر مقابلش میتوانست افسار احساسات مردانه اش را از او بگیرد
-تو؟
دخترک برگشت و با دیدن مرد بلند قامتی که نگاهش حتی یک ثانیه را از دست نمیداد ، با وحشت شروع به جیغ زدن کرد
ارگان های تن مرد یکی یکی شروع به فعالیت کردند تا فورا دست روی چشمان لعنتی اش بگذارد و یک دست را بالا بیاورد:
-آروم باش...معذرت میخوام
کاردیوگرام اسمارت واچ شیرزاد شروع به بیب بیب زدن کرد و شیرزاد نمیفهمید چرا قلبش اینقدر تند میتپد که کاردیو گرام هشدار به خطر افتادن سلامتی اش را میدهد
بیرون رفت
در حمام را بست اما ذهنش...
سرش را به شدت تکان داد
این دیگر چه کوفتی بود؟
https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk
https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk
❌❌❌
چند هفته بعد
_دامن چیندار کوتاه برات دوختم. یه بار تنت کن شاید بهت بیاد!
گونه های دیار گل انداخت وقتب دامن را از عزیز میگرفت:
-آخه خجالت میکشم بپوشم. کسی اینجا نیست؟
-نه مادر. شیرزاد صبح زود رفته سر کار. بپوش امشب تولد دختر منیرخانمه...ببین برای اونجا مناسبه یا نه!
دیار به اتاقش رفت و طولی نکشید که با دامن کوتاه فرفری ای که تا رانهای تو پر و زیبایش میرسید ، به هال آمد
موهای فرفری اش را باز کرده و یک کراپ سفید هم تن زده بود
-این خیلی کوتاه نیست؟
گفت و پاهایش را به هم چسباند
عزیز با دیدن عروسک قشنگی که آرزو داشت عروسش شود گل از گلش شکفت
شیرزاد نفهم تر از آن بود که این گل زیبا را ببیند
حتما باید یکی از آن سلیطه های بیرونی را میگرفت
-ماه شدی فدات شم. خجالت نکش مجلس زنونه ست
دیار خجولانه لبخند زد و مردی که روزها فکرش درگیر دخترک هجده ساله شده بود با چشمان بی خواب از اتاقش خارج شد
-صبح به خیر
صبح به خیر در دهانش ماند وقتی آن دامن کوتاه را روی تن عروسک دید
وقتی پوست سفید شکم دخترک در چشمش نشست، فورا سر پایین انداخت و این دیار بود که مانند آهو از جلوی چشمانشان گریخت
قلب دخترک تند میتپید
عاشق این مرد بود
همین مردی که گویا به زودی با دختری به نام رها نامزد میشد
چشم بست و پشت در دست روی قلبش گذاشت
-خونه بودی مادر؟چرا یه یالله نمیگی وقتی میای بیرون؟دختره رو خجالت دادی...
شیرزاد نمیدانست چرا مانند مرغ سرکنده شده است
قرار بود دخترک را با آن لباس ها بردارد و به تولد ببرد؟
تولد خواهر همان پسرک جؤلق بود
-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟کجا میبریش؟
عزیز با دیدن رگ ورم کرده ی گردن شیرزاد چشمانش به برق نشست
-دیار هنوز بچه ست...بایدم لباس قشنگ بپوشه!
شیرزاد عصبی دست به ریش هایش کشید
نمیدانست چرا حالش بد شده
-بچه نیست...هجده سالشه...پسر همسایه خواستگاریشو کرده ، بعد تو با این لباسا میبری خونه ی اینا؟
لبخند روی لب عزیز نشست
اما میدانست از این به بعد چگونه کفر این پسر را درآورد:
-نگران نباش. من میدونم چکار میکنم...برو سرکارت دیرت نشه!
گفت و بی توجه به پوست کبود شده ی شیرزاد به آشپزخانه رفت
شیرزاد با تی پا به مبل سر راهش ضربه ای زد
از ت*م پدرش نبود اگر اجازه میداد دخترک به آن مهمانی برود!
https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk
https://t.me/+Ne8uqurX3z1iMjNk
نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری
پارتگذاری منظم بنرها همگی برگرفته از رمان
1 69410
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.