cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

⛓آمـــْـــوٖر⛓

•رمان: آمــور...( آنلاین) •شــاهی ( به زودی) پارت گذاری: هرروز به جز جمعه‌ها نویسنده: غزل ملاح تا انتها رایگان 🍀

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
28 465
المشتركون
-7924 ساعات
-3487 أيام
-44230 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

با دیدن تن و بدن سکسی دختری که ۱۸ سال ازم کوچیکتر بود نتونستم جلوی غریضه ی مردونه ام بگیرم و دوری کردنش ازم کفریم کرده بود تا اینکه با ترفندی به خونه مجردیم بردمش و مستش کردم و همونجا صیغه اش کردم و بعد از مدتها یه سکس به شدت هات باهم رفتیم، با دیدن بدنش از خجالتش دراومدم و...💯🔞❌💦 https://t.me/+3Dg4ZK3Z8Go1ZmE8
إظهار الكل...
👍 2
sticker.webp0.06 KB
Repost from N/a
_مامانی، میشه بابامو عوض کنی؟ با حیرت به پسرکم نگاه کردم. _چرا مامان جون؟ پسر پنج ساله‌ام جلو خزید. _بابام منو دوست نداره، ولی شاهین رو خیلی دوس داره. شاهین. پسرِ ده ساله ی همسرم. پسری که از عشق قبلی‌اش بود، وقتی که فوت شد انگار که روحش هرگز از این خانه نرفت. _ میشه یه بابایی بیاری که منو دوس داشته باشه؟ جگرم برای کودکم خون شد. حتی او هم فهمیده بود ما جایی در قلب شاهرخ نداریم. چشم بستم، سرش را بوسیدم. _مامانی من یه نقاشی کشیدم، میشه ببینیش؟ از جا بلند شد و به سمت کمدش رفت، هر چه گشت چیزی پیدا نکرد با بغض جیغ کشید. _نقاشیم نیست! نقاشیِ رویاهام رو کشیده بودم، فقط من و تو بودیم، یه خونه ی جدید داشتیم، بابا و شاهین رو نبرده بودیم با خودمون. زیر گریه زد. _حتما اون شاهین پاره اش کرده، شاهین خیلی بد جنسه. مشت کوچکش را بوسیدم. پسرش فهمیده بود ما تنها هستیم! فهمیده بود منو پدرش هرگز خانواده نمیشویم. _دورت بگردم مامان، گریه نکن. شاهین دست نمیزنه، شاید خدمتکار موقع تمیز کاری حواسش نبوده انداخته. کمی آرام تر شد. _شاهین رو دوس ندارم، همه چیزمو ازم میگیره. نمی توانستم باور کنم این جمله را پسر پنج ساله‌ام گفته باشد. برایم پیام امد. «_لطفا حاضر شو، باید درباره ی زندگی‌مون صحبت کنیم» شاهرخ بود! قرار بود امشب بگویم که پسرش فکر میکند او ما را نمیخواهد! بگویم که پسرش یک پدر جدید میخواهد. بگویم تا شاید چیزی درست شود! *** «چند ساعت بعد» صحبت هایمان را کردیم، جلوتر رفت و در خانه را برایم باز کرد. دستم را گرفت و پشتش را بوسید، از مردی که سال هاست اتاقمان را جدا کرده دیدن این تغییر عجیب بود. _همه چیز رو درست میکنم دیار، ببخش که به پام سوختی و ندیدم، ببخش که پسرم با کمبود پدرش بزرگ شد. لبخند زدم. از همان نوزده سالگی که می دانستم همسرش فوت شده و یک پسر دارد، به این مرد اعتماد داشتم و عاشقش بودم. _بابا، بابایی. با صدای شاهین لرزی به تنم نشست. _دارا رخت خوابم رو پاره کرده. شاهرخ با حیرت به شاهین نگاه کرد، او را در آغوش کشید. _از کجا میدونی دارا بوده؟ دارا بالای پله ها ایستاده بود و با ترس به آن دو خیره شد _خودم دیدمش بابا. چهره ی شاهرخ رفته رفته قرمز تر می شد! چرخید و خیره ی من ماند. _تو بهم بگو دیار! پسری که تربیت کردی اینه! حالا من چطور ازش دفاع کنم؟ باز هم اشتباه کردم! شاهرخ هیچوقت اشتباهات شاهین را نمی دید. اخر او ثمره ی عشقش بود و دارای من... دارای من برای او هیچکس نبود! _بابا من خیلی اون رو تختی رو دوس داشتم! شاهرخ با صدای بغضی پسرکش داغ تر شد. _پسر درستی تربیت نکردی دیار جان! تف میکنه رو من! آدامس میچسبونه به شلوارم، در نهایت رو تختی هم پاره میکنه! از پله ها بالا رفتم تا کنار پسرم بایستم و نترسد. _بسه هرچقدر همه چیز رو گردن من انداختی شاهرخ! شاید این کارها از نبودِ پدرشه، یه بارم از خودت بپرس، چقدر برای دارای من پدر بودی؟ او هم از پله ها بالا آمد و صدایش بالا تر رفت. _من همه ی تلاشم رو کردم تا پسرم ادب داشته باشه! اما تنها چیزی که میبینم یه بچه ی لوس بی ادبه. با دیدن خیسیِ پشت شلوار پسرم جگرم به خون نشست! دارای من آنقدر ترسیده بود که به خودش ادرار کرده بود! برای اولین بار در این خانه صدایم بالا رفت! فریاد زدم. _چون دارا پسر عشقت نیست نمیتونی هرچی میخوای بهش بگی! این پسر از گوشت و خون خودته! شاهین که ثمره ی عشق مُرده‌اته عزیز تره نه؟ دستش بالا رفت و من با حیرت به دستش که در هوا مانده بود خیره شدم، می خواست مرا بزند؟ وسط راه مشتش را به دیوار کوبید. _حرمت نگه دار دیار! حرمت نگه دار. من اما دیگر نمی ترسیدم. _انقدر به بهانه ی حرمت نگه داشتن ساکتم کردید که ناپدید شدم! هیچکس تو این خونه نه منو دید نه پسرمو. می دانستم شاهین نقاشی پسرم را پاره کرده بود، تکه های نقاشی‌اش را در سطل زباله ی اتاق شاهین دیده بودم و چیزی نگفتم. به سمت اتاق شاهین رفتم که تکه های کاغذ را بیاورم، تا بفهمد که پسر من تنها خطاکار نبود! صدای دارا اما مرا متوقف کرد. _بابای بد، آرزو میکنم بمیری، اگه بمیری مامانم میتونه بابای بهتری واسه من بیاره، آقای تو مهد کودک مامانمو دوس داره! چشم های به خون نشسته ی شاهرخ را که دیدم به سمت کودکم دویدم، دست شاهرخ بالا رفت تا دارای مرا کتک بزند؟ _شاهرخ چکار میکنی! میخوای دارا رو بزنی؟ _برو اونور دیار ببینم چی میگه این تخم سگ! بازویم را گرفت و مرا به سمت پله ها هول داد، تعادلم را از دست دادم و افتادم. دستم را به سرم گرفتم و تمام تنم روی پله ها غلت خورد... اخرین چیزی که شنبدم صدای پشیمان شاهرخ و اشک دارا بود... _دیاررر...دیار رر، غلط کردم، دیار پاشووو غلط کردم... بخدا همه چیز رو درست میکنم دیار بلند شو.. https://t.me/+NWUUoWUCMEg4ZTlk https://t.me/+NWUUoWUCMEg4ZTlk https://t.
إظهار الكل...
Repost from N/a
#پارت_486 _بهش تجاوز کنید سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه می‌کنند و صدای جیغ های کر کننده‌ی مهسا در گلو خفه می‌شود.. _چیکار کنیم اقاا؟ میعاد سیگاری آتش می‌زند و پک عمیقی می‌گیرد.. نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌ی دخترک می‌اندازد و با بی‌رحمی تمام لب می‌زند: _هر سه نفرتون بهش تجاوز کنید علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد می‌کند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب می‌زند: _آقاا مگه.. مگه خانم زنتون نیستن؟! میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته می‌اندازد و پر خشم میغرد: _اره زنمه ولی فقط روی کاغذ این دختر قاتله قاتل زن و بچه‌ی مظلوم و بی‌گناه من هربلایی که سرش بیاااد حقشه سه مرد نگاهی پر تردید بهم می‌اندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت می‌دهند.. _می..میعااد؟ صدای وحشت‌زده و ناباور مهسا را می‌شنود و بی‌توجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر می‌غرد: _پس چرا وایسادید؟ کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد میگوید و پوزخندی به گفته‌ های خودش می‌زند.. میگفت شوهرش بود؟! چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام می‌داد؟. _میعاااد نههه میعااااد تورووووخداااااا نهههه دستانش توسط آن سه مرد گرفته می‌شود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده می‌شود.. قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد می‌آید ولی.. هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمی‌کند.. هر کاری که می‌کرد.. هربلایی که بر سر این دختر می‌آورد قلب زخم خورده‌اش آرام نمی‌گرفت.. _میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن بخدااا من کااری نکردمممم به امام حسین من کااری نکردممممم پشیمون میشی میعاااااد به مرگ من پشیموووون میشییییییییی دخترک زجه می‌زد و صدای جیغ و ناله‌هایش کل انباری متروکه را برداشته بود.. دخترک هوااار می‌کشید و صدایش به گوش های میعاد نمی‌رسید.. مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون می‌زند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ می‌خورد.. با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل می‌کند و این نعره‌ی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک می‌کند: _میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟ میعاااد بیگناهههههه میعاد به خاک الهه بی‌گناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا دارم میام پیشتون موبایل از دستش بر زمین می‌افتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری می‌دود.. وارد اتاقک کوچک انباری می‌شود و با دیدن صحنه‌ی مقابلش… ادامه‌ی رمان😱👇🏻 https://t.me/+leZrIeRFmUI0ZTk0 https://t.me/+leZrIeRFmUI0ZTk0 به چند نفر سپرد که به زنش تجاوز کنن و..🥺💔
إظهار الكل...
Repost from N/a
- خم شو رو میز شلوارتو بکش پایین! با صدایش دخترک ترسیده لب زد - حاملم نامدار... هفت ماهمه...توروخدا بچه... نعره زد - خم میشی یا یجور دیگه حرف حالیت کنم؟ دخترک می ترسید از او... از کمربند پیچیده دور دستش که دست روی شکم برآمده اش گذاشته و فین فین کنان روی میز خم شد می شنید صدای پچ پچ اش را... - آروم مامانی هیچی نیست یکم... حرف هایش تمام نشده نامدار خودش را بین پاهای دخترک کوبیده بود که از درد و ضعف پاهایش لرزید هفت ماه بود که همه چیز همینطور بود نامدار بدون معاشقه با دخترک سکس می کرد - آخ! آروم نامدار... حرکاتش را به عمد تند تر کرد اینطور تمام حرصش را خالی می کرد بر سر دخترکی که حامله بود! از اوی عقیم... - ب...به بچه‌ت رحم کن نامرد! غرید - ببر صداتو! دخترک بیجان دستش را روی دلش فشرد - دکتر گفت دختره... تو دختر دوست داشتی نامدار... منم دوست داشتی هیس کشدارش و خم شدن بیشترش روی دخترک دردش را بیشتر کرده بود که نامدار بالاتنه دخترک را در چنگش گرفت و دست دیگرش میان پاهایش رفت می فهمید با حرکاتش تحریکش کرده اما با خالی شدن خودش عقب کشید - حالم از خودت و توله ی حرومت به هم می خوره... حتی دیگه به درد این کارمم نمی خوری! گفته و با چندش نگاهی به تن سفید دخترک انداخت تن زنش... زنی که به اجبار عروسش شده بود. روزهای اول حتی نگاهش نمی کرد اما دخترک زیبا بود... حتی الان با آن شکم برآمده... دوش گرفته و با بیرون آمدنش نگاهی به تن لرزان یاس انداخت باز هم او را ول کرده بود، درست موقع ارضا شدن دخترک... - پاشو جمع این کثافت و!‌ زود برمیگردم فکر نکنی حواسم بهت نیست! گفته و با پوشیدن لباس هایش از خانه بیرون رفت. امشب خانه ی مادرش مهمانی بود. - داداش؟ سلام خوش اومدی... بیاین تو بیا... پس یاس کو؟ با اخم های درهم وارد جمع مهمان ها شد. نمی‌خواست بیاید اما عطیه قسم داده بود - خونه ست! - واه عمه جان؟ زن گرفتی برای خونه چرا زنت و با خودت جایی نمیاری؟ سلامی به عمه خانوم داده و گردن خم کرد تا خاتون راحت در آغوشش بگیرد می شنید پچ‌پچ ها را و عادت کرده بود... که زن اولش با سر و صدا طلاق گرفته و زن دومش بی سروصدا عروس خانه اش شد - سلام دورت بگردم کو عروسم؟ حرف خاتون تمام نشده عمه خانوم باز به حرف آمد - والا پسرت عروستو گذاشته تو صندوق خواهر... نکنه عیب و ایراد داره این دختره؟ - نخیر عمه جان! زنداداشم خیلی هم سالم و سلامته... ماه های آخر بارداریشه اذیته یکم حرف عطیه مانند ترکیدن بمب بود که نامدار تیز به خواهرش نگاه کرد همه ناباور بودند - حامله س؟ از کی؟ نامدار که عقیمه... صداها بالا گرفته و نامدار با رگ بیرون زده باز هم دلش خورد کردن دخترک چشم زمردی را می خواست که عطیه آرام دستش را گرفت - از شوهرش! از داداشم حاملست. راستی عمه خانوم شنیدید مریم و طلاق داده شوهر جدیدش؟ چون بچه دار نمی شده... اینبار نامدار هم سوالی به خواهرش نگاه می کرد که عطیه اشک چشمانش را پاک کرد - زنیکه از خدا بیخبر سه سال تمام زندگی تورو جهنم کرد... آبروتو برد گفت عقیمی... عیب و ایراد داری... ولی شوهرش برده آزمایش دیدن عیب از خودش بوده... داداشم شکر خدا بی عیب و عاره تو راهی هم دارن... بچه شون دختره... عطیه حرف می زد و نامدار مات در جایش مانده بود... عقیم نبود و دخترکش در شکم زنی بود که هفت ماه به جرم خیانت خونش را در شیشه کرده بود! https://t.me/+cdsO9SVrCI40NTA0 https://t.me/+cdsO9SVrCI40NTA0 https://t.me/+cdsO9SVrCI40NTA0 https://t.me/+cdsO9SVrCI40NTA0
إظهار الكل...
کـــzardــارتِ

پارت گذاری منظم 🐳 لیست رمان های نویسنده @hadisehvarmazz

👍 1
Repost from N/a
- حالم بده بذارید برم دستشویی... دلش دوباره بهم پیچید. دستش را محکم روی دلش فشرد و با گریه لگدی به در فلزی انباری کوبید. با جیغ و داد گفت: - بابا شما ها خیلی حیوونید! دو روزه فقط به من شیر عسل دادید خوردم... حالا که اسهال شدم نمیذارید برم دستشویی؟ با مشت و لگد به جان در افتاد و صدایش را بالاتر برد: - چی هستین شما؟ ساواکی؟ شکنجه جدیدتونه؟ تو قرون وسطی هم اینجوری آدما رو شکنجه نمی‌دادن... ضربه‌ی محکمی به در خورد که آیسا ترسیده خودش را عقب کشید. پشت بندش صدای داد ایرج بلند شد: - ببند دهنتو ضعیفه! خوش داری باز آقام خودش بیاد سر وقتت؟ کبودی هات خوب شده انگاری... آیسا با شنیدن صدای ایرج و حرفش، عصبانی سمت در هجوم برد و پی در پی به در لگد کوبید و با حرص داد زد: - مرده شور تو و آقات رو با هم بشوره الهی! پدرسگا من دارم میرینم به خودم... چرا نمیفهمید؟ امروز یه بار بیشتر منو نبردید دستشویی! از شدت دل پیچه و درد تنش عرق نشسته بود. روی زمین نشست و با التماس نالید: - این عمارت بی صاحاب شیشصدتا اتاق مستر دار، داره... منو تو یکی از همونا زندونی کنید! چی کم میشه ازتون؟ ایرج با خنده گفت: - چیزی از ما کم نمیشه... یه مستراح به تو اضافه میشه که اونم آقام خوش نداره تو زیاد بهت خوش بگذره اینجا. ناسلامتی زندونی مایی! دوباره جیغش به هوا رفت و لیوان استیل کنارش را با خشم به در کوبید: - هی اسم اون آقای کثافتتو جلو من نیار! یک از یک بیشرف ترید... حرفش تمام نشده بود که صدای پر جذبه‌ی هخامنش از آن سوی در به گوشش رسید: - چه خبره اینجا؟ چی میخواد این جیغ جیغش کل عمارتو ورداشته؟ بهت گفتم دو دقیقه خفه ش کن من این معامله بی صاحابو جوش بدم... عرضه همین یه کار هم نداری! در حالت عادی، اگر صدای هخامنش را بعد از آن غربت بازی‌ای که به راه انداخته بود، می‌شنید؛ قبض روح می‌شد. اما حالا، از شدت دلپیچه مغزش فرمان نمی‌داد. دوباره سمت در هجوم برد و با فریاد گفت: - آهای هخامنش... ابروهای ایرج با ترس بالا پرید و منتظر به هخامنش که اخم هایش درهم شده بود نگاه کرد. هخامنش با خشم به در نزدیک شد و غرید: - زبون وا کردی بچه! هخامنش خان... آقا هخامنش! مثکه باید دوباره حالیت کنم کی اینجا.... آیسا با جیغ حرفش را قطع کرد: - ببین هخامنش دیوان سالار... این دفعه تو گوش بگیر ببین من چی میگم! من دیگه هیچی برا از دست دادن ندارم. حتما باید بکشم پایین برینم وسط این انباری بی صاحابت تا بفهمی چقدر اوضاع بیریخته؟ ایرج پقی زیر خنده زد و هخامنش با گیجی اخمش غلیظ تر شد و رد به ایرج تشر زد: - چی میگه این؟ ایرج با خنده‌ای که سعی در کنترل کردنش داشت گفت: - هیچی آقا... تخم جن اسهال شده میخواد بره دستشویی... مخش تعطیل شده! و در حالی که دیگر نمیتوانست خنده‌اش را کنترل کند، سری برای هخامنش به مشانه احترام خم کرد و با اجازه‌ای گفت و از راهروی منتهی به انباری خارج شد. آیسا اینبار عاجزانه التماس کرد: - هخامنش‌جان... آقا... رئیس... ارباب.... من حالم خیلی بده... تو رو به دین و ایمون نداشتت بذار برم دستشویی! اینبار هخامنش خنده‌اش گرفت از لحن دخترک. دلش برایش سوخت. در را باز کرد و لحن همیشگی‌اش گفت: - پنج دقیقه فرصت داری بری دستشویی... حرفش تمام نشده آیسا مثل برق از جلویش گذشت و قبل از رفتن لگد محکمی به پای هخامنش زد و سریع درون دستشویی چپید. در همان حال داد کشید: - هوی هخامنش! گوه بگیرن خودت و خدنگ هاتو با اون لیوان شیرموز هایی که کون به کون به حلق من بستید! هخامنش دندان هایش را بهم فشرد و پشت سرش راه افتاد. ضربه‌ای به در دستشویی زد و تهدید آمیز گفت: - تو که از خراب شده میای بیرون... دارم برات! https://t.me/+44Q3naue858yNjhk https://t.me/+44Q3naue858yNjhk https://t.me/+44Q3naue858yNjhk
إظهار الكل...
👍 4
با دیدن تن و بدن سکسی دختری که ۱۸ سال ازم کوچیکتر بود نتونستم جلوی غریضه ی مردونه ام بگیرم و دوری کردنش ازم کفریم کرده بود تا اینکه با ترفندی به خونه مجردیم بردمش و مستش کردم و همونجا صیغه اش کردم و بعد از مدتها یه سکس به شدت هات باهم رفتیم، با دیدن بدنش از خجالتش دراومدم و...💯🔞❌💦 https://t.me/+3Dg4ZK3Z8Go1ZmE8
إظهار الكل...
با دیدن تن و بدن سکسی دختری که ۱۸ سال ازم کوچیکتر بود نتونستم جلوی غریضه ی مردونه ام بگیرم و دوری کردنش ازم کفریم کرده بود تا اینکه با ترفندی به خونه مجردیم بردمش و مستش کردم و همونجا صیغه اش کردم و بعد از مدتها یه سکس به شدت هات باهم رفتیم، با دیدن بدنش از خجالتش دراومدم و...💯🔞❌💦 https://t.me/+3Dg4ZK3Z8Go1ZmE8
إظهار الكل...
با دیدن تن و بدن سکسی دختری که ۱۸ سال ازم کوچیکتر بود نتونستم جلوی غریضه ی مردونه ام بگیرم و دوری کردنش ازم کفریم کرده بود تا اینکه با ترفندی به خونه مجردیم بردمش و مستش کردم و همونجا صیغه اش کردم و بعد از مدتها یه سکس به شدت هات باهم رفتیم، با دیدن بدنش از خجالتش دراومدم و...💯🔞❌💦 https://t.me/+3Dg4ZK3Z8Go1ZmE8
إظهار الكل...
با دیدن تن و بدن سکسی دختری که ۱۸ سال ازم کوچیکتر بود نتونستم جلوی غریضه ی مردونه ام بگیرم و دوری کردنش ازم کفریم کرده بود تا اینکه با ترفندی به خونه مجردیم بردمش و مستش کردم و همونجا صیغه اش کردم و بعد از مدتها یه سکس به شدت هات باهم رفتیم، با دیدن بدنش از خجالتش دراومدم و...💯🔞❌💦 https://t.me/+3Dg4ZK3Z8Go1ZmE8
إظهار الكل...
گل گیـــــــس... 🥀🔞

تا انتها رایگان... پنج شنبه و جمعه پارت نداریم... بدون سانسور🔞 وانشات فقط در vip❌ دشنه به زودی @roman_reyhaneniakaam

اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.