؏ــــــــذاب ⛓️ تـــــاوان|رقیه جنگلی
روزهای زوج، دوتا پارت به جز جمعه✍🏻 فایل رمان حاضره🔥💥 به دنبال این نبود ک بفهمد آیا این عشق دوطرفه است یا نه. فقط میتوانست به نقل از گوته بگوید: دوستت دارم، آیا به تو ربطی دارد؟ • ژان کوکتو
إظهار المزيد2 965
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
#پارت566
#عذاب_تاوان (به قلم رقیه.ج)
حسین با تعجب در عرض یک ثانیه ، با خشم به اطرافش نگاه کرد و غرش کوتاهش به سمت رها و علی و فاطمه ؛ ترسش را چند برابر کرد...موهایش را کنار زد و علی با قدرت کشاندتش عقبتر.
-بگو چند نفر بیان بالا.
بعد به سمت ایمان آمد و رها هم خودش را با تقلا از دست علی بیرون کشید...نگاه علی را دید که در غم و تعجب غوطهور است اما چارهای نداشت...شرمنده بود و در این دو راهی چندش آور گیر افتاده بود...حسین با نهایت سرعت ایمان را بلند کرد و رها هم به سمتشان قدم برداشت...پسرک قلدر همراه حسین هم با ای پادش درگیر بود...رها همین حالا هم فرصت فرار داشت اما بدون فکر کردن به راه دیگری ، به ندای درونیَش تکیه کرد و با اطمینان چند قدم دور شد.
جهت نگاه علی را که دید ، دستش را پشت کمرش برد و با سریعترین حرکت ممکن اسلحهاش را بیرون کشید و بدون فرصت ، به یکی از شیشههای بزرگ سالن شلیک کرد...جیغ رها در دم با بهت ببیرون آمد و لوله اسلحه به سمت حسین بود...پسرک محافظ هم حالا با اسلحه به سمت علی نزدیک میشد و آن وسط رها با التماس و حیرت رو به علی گفت:
-علی برو بذار ما هم بریم!
به فاطمه نیم نگاهی انداخت و خیره به چهرهی سرخ علی و رگ گردنش اشاره کرد...فاطمه با آن استرس نمیتوانست کنترل کند و مردان حاضر در اینجا بیشتر از هر چیزی دوست داشتند همدیگر را تیکه پاره کنند.
-نه خودت ، نه آقات و نه رهای من حق ندارن از اینجا برن!
ابروهایش بالا پرید و میخکوب شده از شنیدن لفظ "رهای من" به علی نگاه کرد که مصمم اسلحه را نگه داشته بود...در آن واحد صدای ناله ایمان که با چشمهای نیمه باز با کمک حسین سر پا ایستاده ، به گوشش رسید.
-رهای...من...چی؟
دهانش خشک شده بود ، علی به چشمانش نگاه نمیکرد و نمیخواست منظور پشت جملهاش را معنا کند...به خودش آمد و تکه تکه جانش در بهت و استرس فرو رفته بود.
-معتمدی منتظرته بیرون...بدونِ رها...!
به ایمان نگاه کرد که با چشمان سیاه منتظر گنگش که حرارت از آن میبارید ، به او خیره شد...لبهایش را داخل دهانش برد و مبهمتر از این اتفاقات این بود که علی چطور در این جشن حضور داشته و رها چرا آن مردک میانسال و هیز را شماتت نکرد؟!
-بریم آقا ، من ماشین و آوردم داخل...بچهها هستند.
نگاه خمار و خستهی ایمان روی علی و فاطمه نشست و رها دوست داشت انقدر خودش را گاز بگیرد تا از درد سکته کند...فاطمه هم گیر افتاد.
-بریم دیگه.
حسین میتوانست بدون کمک خود لندهورش قدم بردارد از پس گنده و سنگین بود...حوصلهی ایمان نکشید که بحثی بکند ، پس اولین قدم را آرام برداشت و علی با نگاهی جدی هنوز اسلحه را نگه داشته بود.
-رها نمیاد باهاتون!
***
من هستما😶
44120
#پارت565
#عذاب_تاوان (به قلم رقیه.ج)
«رها»
تمام تنش به یک بار سر شد و تا دید ایمان افتاد روی زمین ، با هول خواست بیتوجه به کسی که ضربه به او زده ، کمکش کند...بی.خیال دشمن ، چند قدم دورترش دامن لباسش را جمع کرد...ترسیده بود اما زانو زد کنارش...صدای دختری آشنا توجهش را جلب کرد و سرش را با بهت به سمت فاطمه گرداند...نخست خیره به فاطمه و بعد به علی که کنار هم با نگرانی و استرس مدام چیزی را چک میکردند ، خیره شد...رها با حرص گفت:
-چرا زدینش؟
-بیا از این طرف بریم ، دارن میان دنبالش.
میمک صورتش به حدی خشن شده بود که علی با زانو زد کنارش و رها با سری افتاده ، ایمان را بلند کرد.
-کجا بیام؟بسه...هر چقدر خیالات بستیم بهم تموم شه بره منم بتونم زندگی کنم!
اطمینان و لحن برخواسته از از خودگذشتگیش ، علی را فریب نداد ؛ چرا که او هم مصر گفت:
-این مزخرفاتو این مرتیکه یادت داده ، نه؟الان وقت اینا نیست...فاطمه چک کردی؟
نگاهش به فاطمه که زیباییش را با لباس تنش بهرخ میکشید ، افتاد و بدون حرف سر پایین انداخت...بغضش را قورت داد و بدون لحظهای واهمه و شک لب زد:
-برین بیرون...اگر قراره ایمان اینجا صدمه ببینه ، لازمه منم کنارش باشم تا کمکش کنم.
-کمکش کنی؟
گوشهایش کیپ شدند از صدای موزیک و صدای خنده و شادی...تعحبش از این بود که چرا کسی نمیآمد داخل خانه؟یعنی انقدر سرگرم تدارکت شدند؟حسین چه شد؟
سر تکان داد و تشر صدای علی با آن خودخواهی و نفرت در آن لحظه برایش هیچ بود...وقتی ایمان کسی که هر دفعه برای او اتفاقی میافتاد کنارش بود ، حتی اگر مقصر خودِ ایمان میبود ، چرا رها نباشد؟!
-دوباره بدون خبر دادن به من چیکار کردی تو علی؟دردسر دوست داری؟
هوای سرد و باد سوزناک پاییز ، تنش را بیشتر سست کرد و جا داشت خودش هم کنار ایمان ولو شود!تن ایمان را تکان داد ، علی از کنارش بلند شد و دید که با دستان مشت شده به فاطمه چیزی میگوید...فاطمه با اضطراب جلو آمد و رها در آن لحظات حتی به این فکر نکرد که خدمتگذار کجا رفت...فقط میخواست ایمان بیدار شود تا از آنجا بروند...خطر را در اعماق قلبش احساس میکرد.
-بیا بریم رها ، بعدش بهش فکر میکنیم...وقت نداریم ، حسین داره میاد.
تنش را خمتر کرد و دستان ایمان را گرفت و با دلهره گفت:
-ایمان بیدار بشه اولین نفری که میگرده دنبالش تویی...بعد چی میشه؟نمیدونید؟بابا ول کنید آدم و نمیشه نزدیکش شد و بهش صدمه زد ، بزارید هر کاری میخواد بکنه!
هوارش با آن صدای ضیعف و خشدار ، بیشتر معدهاش را خالی کرد...علی با پرخاشگری جلو آمد و دستانش را گرفت و قلدارنه کشید.
-بلند شو ببینم!میخوای من به چشمام ببینم یه نفر دوباره به دست این مرتیکه تلف میشه؟خودم کشتم تا به دشمنش نزدیک بشم ، تا یه نفر بتونه گردنشو بگیره و خفهش کنه بعد تو میگی میخوام بمونم؟
با قدرت بلندش کرد و سر ایمان که به زمین خورد ، خواست دست علی را پس بزند که همان لحظه از تراس دو نفر به داخل پریدند...اولین نفر را که دید ، روح از تنش خارج شد.
***
حواسم هست نیستید
33220
#پارت564
#عذاب_تاوان (به قلم رقیه.ج)
«ایمان»
ایستاده چند کلمه از طعنه و به رخ کشیدن قدرت با هم حرف زدند...بعد از رفتن میزبان و کم کردن شر محتشم ، نگاهی به دخترک انداخت که دستانش میلرزد و رنگ چهرهاش به شدت فرق کرده...دست دور بازویش انداخت که نگاهش کرد...رها دست به سرش گرفت که با نگرانی گفت:
-سرگیجه داری؟
کلافه نشاندتش روی مبل و از خدمتگذار که رد میشد ، درخواست آبمیوهی بدون الکل کرد که هوار خطر در ای پاد دم گوشش پیچیده شد.
-آقا دارند نقشه سازی میکنند...میخوان قسمتی از ساختمونو با آتیش بازی سرگرم کنند.
اخمی کرد و به جمعیت نگاه کرد که برای صرف شام میروند و قطعا این برنامه را بعد از رفتن جوانترها اجرا میکردند.
-بریم بیرون دارم...خفه میشم.
خودش هم بوی ناامنی را حس کرده بود...تا بلند شدند ، مستخدمی از کنارشان گذشت و با نشانه به سمت بیرون اشاره کرد...ایمان رها را بلند کرد و سیاهی بیتوانی دختر ، الان نباید گریبان گیرش میکرد.
-رها اینجا داره خلوت میشه...دردسره ، زود قدم بردار!
تاثیری نداشت ، تا از پلههای سالن اصلی پایین رفتند ، درهای باز ساختمان محکم بهم دیگر برخورد کردند...زن مستخدم با تعجب به اینور و آنور نگاه کرد و کِی اینجا خالی از آدم شد؟ای پادش را لمس کرد و با جدیت گفت:
-دارند ساختمان اصلی رو میسوزنند...میخوان بترسونند...راه پیدا کنید ، کدوم رو بیاییم؟!
احتمالا میخواستند با آتش بازی سرگرم کردن جمیعت و مهمانهان جوری نشان بدهند که قصدشان آتش بازی است ، نه آتش زدن ساختمان!وسط پلهها ، با غرور ایستاده بود و اصلا نشان نداد که نگران است.
-آقا شلوغه...بیام داخل؟
لرزش ناگهانی رها را که دید ، از جواب دادن به حسین منصرف شد.
-یکم دووم بیار تا بریم توی ماشین.
غرور و بیخیالی اجازه نمیداد بیشتر از این ابراز احساسات کند...وقتی نزدیک تراس مخفی سالن بیست متری دیزاین شده ، وارد شدند ؛ صدای جمعیت و خوانندهی جوگیر ، بالا رفت..یادش رفت کتش را بر دارد...اسلحه پشت کمرش را احساس نمیکرد ، نفهمید که کی مبین رفت و تا خواست به پشت سرش نگاهی بیاندازد ؛ کسی ضربه محکمی به سرش زد و ایمان با شل شدن عضلاتش روی زمین افتاد!لحظهی آخر شنید که کسی با صدای دخترانه ، رها را صدا میزند...رها با نگرانی اصواتی را میگویید که نمیشنودشان!
-ایمان؟!!
***
ببخشید عزیزان من فکر کردم دو پارت گذاشتم براتون.💥🖤
29920
#پارت563
#عذاب_تاوان (به قلمرقیه.ج)
«ایمان»
نگاه خیرهاش روی رها نشست که حتی به دست رزیتا نگاهم نکرد و فقط سر تکان داد...پا روی پا انداخته و ایمان با پوزخند و رگ گردنی که داشت از باد کردن اوج میگرفت ، نزدیک به گوش مبین لب زد:
-امنیتشون چطوره؟
-مشخص نیست...احتمالا دردسر داریم!
صدای زیاد باندها و جیغ و سوتشان ، باعث عود کردن سردردش شد...جامی برداشت و لیوان کریستالی را در دستانش چرخاند ، حتی لب نزد تا کمی گلویش خنک شود...روی مبل اسپرت جا به جا شد...مبین چند دقیقه قبل رفته بود ، پاهایش را به رها نزدیک کرد...رزیتا معذب و شرمنده سر پایین انداخته بود و دخترک هم محلش نمیداد.
-چیزی نمیخوری؟
حرکت سرش و ایمان که دست دراز کرد ، او را در آغوشش انداخت...لم داده ، به جمیعت و تاریکی نورافکنها خیره شد و موهای دخترک را از روی صورتش کنار زد.
-بکش پایین...
اخمش صد برابر شد و ایمان با تفریح لب زد:
-اون چیزی که پاته رو میگم!
-چی؟
تعجبش حد نداشت...خجالت کشید و سعی کرد که از کنارش دور بشود ، ایمان با فاصلهی نزدیک ، کنار گوشش گفت:
-امشب سالم از اینجا بریم باید جواب تک تک این کاراتو پس بدی.
تهدیدش کارساز نبود و نیم ساعت بعد دختر باز هم حرکتی نزد...لباسهایش را مرتب کرد و پاهایش را بازتر کرد.
-قبلا مجرد بودی بیشتر ما رو تحویل میگرفتی ایمان جان!
ایستاد و رها هم به تبعش بلند شد...دست در دست رها فرو برد و با جدیت رو به متعمدی و علی گفت:
-شاید فاصله گرفتم که دوست و دشمنمو بشناسم!
بدبخت متعمدی نمیدانست در دست راستش چه مهرهای دارد برای زمین زدنش و این مرد میانسال چقدر سعی کرد که قدرت و نیروی ایمان بگیرد...از پخش کردن مشکلاتش تا آتش زدن سولهای که پر از آدم بود!
-افتخار دادید بانو...شما رو ندید بودیم.
رها که تنفر از چهره اش بیداد میکرد ، تنها لب زد:
-مچکرم.
***
بترکه همه جا و همهچیز وقتی ایمانم پارته بعد تلف می شه.🤕
گفتم از همه بیشتر ایمان صدمه می بینه.🖤
30020
#پارت562
#عذاب_تاوان (به قلم رقیه.ج)
«ایمان»
عکسالعملی از رها که ندید ، حریصانه آرنجش را کشید و او را به سمت خودش برگرداند...جز به جز چهرهاش را از نظر گذارند
-چته؟
او که عادی جوابش را داد ، به یقیین رسید که حالش به حدی دگرگون است که هیچ گونه نمیتواند با او حرف بزند.
-چند بار بگم؟
لبهایش را فشار داد...عصبی او را ول کرد و هیچی نگفت...با خشم رو به حسین گفت:
-صدای سیستمو زیاد کن.
-رسیدیم.
شب شده بود و اطراف ویلای بزرگ در کرج ، از درختهای خشک و تنومند پر شده بود...ماشینهای پارک شده نشان میداد که او از همه دیرتر آمده.
-همراه من باش فقط...بچهها هم هستند.
میدانست فاطمه هم آنجاست اما هیچی دیگر مهم نبود ، چرا که دخترک اصلا قصد کاری نداشت و این را ایمان میفهمید.
داخل ویلا که شدند ، با نگاه به ویلای براق و تجملاتی معتمدی ، پوزخندی زد و رها دست در دستانش در کنارش قدم برمیداشت...از کنار استخر پر آب گذشتند...سنگ ریزهای زیر پاهایش و نگاههای خیرهی دو اطرافش را نادیده گرفت و دستان سرد رها را فشرد و به آرامی گفت:
-حالت بده؟
-بد نیستم ایمان.
-چرا هستی...من نمیپرسم تو بگو.
-نیستم ، مهم نباشه!
"جونی" گفت که محافظ در را باز کرد...اول ایمان ، بعد رها وارد سالن شدند...جمعیت حاضر و فضای گرم و صدای تند موزیک و ریمکسهای مزخرفشان ، ایمان را از آمدن پشیمان کرد اما او یاد گرفته بود که هیچ کاری را وسط راه ول نکند...زندگی را ، کارش را و همچنین رها را!بار پر پیمون را رد کردند...دست دور بازوان باریک رها حلقه کرد و با حرکت سر حواب سلام شرکا را داد...وقتی در راس مجلس نشست ، نگاهها عادی شد...خیره به لبهای تو هم رها ، به معین و رزیتایی که نزدیک میشدند ، اشاره کرد و گفت:
-دارن میان...سرگرمی امشب!
لبهای دخترک به بالا کشیده شد...ایمان همانطور نشست روی مبل اسپرت رنگی و دوست دختر جدید پسر معتمدی را زیر نظر گرفت...معین کنارش نشست و صدای رزیتا در صدای موزیک برایش حس گرمی بود اما میدانست که رها فراموش نکرده رزیتا چقدر از او دور بوده!
-فاطمه هم اینجاست...آها اوناهاش!
***
تهدید می کنم اگر نظر ندید خودتون از دست می دید🥺
31820
#پارت561
#عذاب_تاوان (به قلم رقیه.ج)
«ایمان»
بوسهای روی گردن دخترک نشاند و موهای براق و خشک شدهاش را جمع کرد...باکس روی تخت که ظهر به حسین سفارش داده بود برای رها بخرد را دید...زل زده به رها ، موهای خودش را شانه کرد و به سمت بالا داد تا خشک شود.
-باکسو باز کن لباستو بردار.
شبیه به ربات ، کاری که گفته بود را انجام داد...اول حرصش را با پرت کردن شانه روی کنسول خالی کرد و بعد که به سمت لباسهایش رفت ، بافت مشکی رنگ یقه دار و کت و شلواری که اصلا دوست نداشت بپوشد را انتخاب کرد و برگشت سمت دخترک که دید او هم لباس نقرهایش را پوشید...لباسی که اندامش را به خوبی نمایش میدهد...پارچه به خوبی در تنش جای گرفته بود و جذابیت سینههایش را در چشم هر مردی فرو میکرد و از همه مهمتر ، چاک پشت و پایین لباس بود که بلندیش را نشان نمیداد!نقرهای براق و طرح خلاقانهی پارچه در تن رها ، خودش را به رخ میکشید...با نیشخند جلو رفت و کت را روی دستش انداخت...وسط اتاق که ایستاد ، خیره به درگیری رها برای پوشیدن کفشهای پاشنه بلند ، زمزمه کرد:
-بهت میاد!
موهایش پریشان اطرافش را گرفته بود...ایمان با تیز گفت:
-ساده ببندشون!
او که ایستاد ، به سمت کنسول رفت و ایمان با اخم روی پاف تخت نشست.
-آرایش چی؟
تعجب دیگر جا نداشت...کلافه یقهی بلند بافت تنش را کشید و عطر جدیدش زیر بینیاش میپیچید...اتاق تاریک بود و نور آباژور چهره بیرنگش را روشنتر کرده بود.
-زیاد نه...همینطوری جذابتری.
سر در موبایل فرو برد و خیره به ویسهای فرستادی شده از امیری ، مدیر برنامهاش ، ویسی گرفت.
-تمومه.
سر بلند کرد و لبخندش وسعت گرفت ، ایستاد...چشمکی زد و با اخم گفت:
-گفتم زیاد نه...!
نگاهش مغرور نبود ، حتی دیگر تنفر چشمانش هم آتشین نبود...!درگیری افکارش از همین جا هم مشخص بود...ایمان بدون حرفه دیگری ، به سمت در رفت و اتاق را ترک کرد...دست روی قلبش گذاشت...هیجانات لیمبیکش به حدی اوج گرفته بود که حس و حالش را تغییر داده بود!سوار ماشین شد و حسین که جلو نشست ، رها با قدمهای آرام به سمت برلیانس آمد و در را باز کرد و نشست...ایمان خیره به پالتوی بلند تن رها گفت:
-محتشم دعوتمون کرده.
***
چقدر تلاش می کنها🥰
ایمانه...ایمان.
38530
#پارت_۲۳۳
اما نگاه پر التماسش فایده ای نداشت!گرچند نباید هم برای آنها اهمیتی داشت.زمانی که رئیسشان با بی رحمی تنش را دریده بود و می خواست به جایی دیگر نقل مکان کند که برای نون خورهایش هم نباید اهمیتی داشته باشد.
با ورود ماشین سیاه رنگ جاوید به حیاط خانه نگاهش را به ساختمان داد!بنای سنگی که از سلیقه و مدرن بودن کم نداشت.حتی کم مانده بود الماس های قصر شاهان را سردرش نصب کنند.
با باز شدن در طرف خودش نگاهش را بالا کشاند.
نگاه جاوید بی هیچ ملایمتی به چشم هایش بود.
و فریماه مانند هر زمانی مجبور شد به اطاعت!
دردسر های آنها چرا تمامی نداشت؟!
قلبش خودش را به در و دیوار می کوبید.
ضربانش روی اوج بود!و برای از حال رفتن فرصت مناسبی نبود.
جاوید بی تفاوت به قدم های وا رفته و شل فریماه به طرف ساختمان اصلی قدم برداشت.
حیاط عاری از هر آدمی بود!
با تعجب نگاهش را به درخت ها داد.
تا خواست نگاهش را به عقب برگرداند دو جفت چشم براق که به اندازه کافی نفوذ پذیر بود را درست از آن بالا حس کرد.
تمام عضلاتش خشک شد و در همان حالت ماند.
استرس به یک باره در تنش تشدید شد و تمام حالاتش را در بر گرفت.
نفس هایش خشک شدند و صدای خش خش قفسه سینه اش بیرون آمد.
گرمایی که تا به حال حس نمی شد دیوانه اش کرد.چند ثانیه نگذشت که جاوید متعجب به عقب برگشت.
خیره به فریمایی که جرئت نمی کرد سر بالا بگیرد با صدای نیمه بلندی پرسید:
-چیکار می کنی دختر؟!امروز من رو علاف خودت کردی...
فریماه بزاق دهانش را به سختی پایین دادقدم هایش ناخودگاه آرام آرام به طرف سنگ فرش رفت.
تا به جاوید رسید او حرصی مردمک در چهره اش گرداند!!با کلافگی پشت او قدم هایش را برداشت.
با ورودشان به سالن و دیدن مبل های قهوه ای رنگ ابروهایش درهم شد.
حس می کرد کسی با چاقو مشغول سوراخ کردن قلبش است.
تک تک وسایل این خانه را از نظر گذراند!چه قالی ایرانی که در این کشور ارزشمنده بود چه تابلوهای لاتین که با فونت سیاه رنگ روی کاغذ دیواری برق می زد.
با شنیدن برخورد لاک دمپایی که به سرامیک برخورد می کرد نگاهش را به جاوید داد.
برخلاف چند دقیقه قبل حالا نگاهش آرامش داشت.
آدم هایش هم مانند خودش خوب بلد بودند نقش بازی کنند!چینی به صورتش افتاد.
کمربند سیاه رنگ پالتو را محکم به یکدیگر گره زد.
-خوش اومدید ساکتون رو بدید به من!
با صدای زنی مسن سرش را به راست چرخاند.
فرصت نکرد حتی دهان باز کند که صدای پر جذبه و سوالی لئون در گوشش پیچید:
-با قناری برگشتی جاوید؟!انگار خوب می دونستی امشب گیرِ چی هستم که دستِ پر اومدی!
100
#پارت_۲۳۲
فریماه تک خنده حرفی سُر داد!خسته بود از اینکه همه عالم و آدم قصد داشتند متوجه اش کنند آن مرد چقدر خطرناک و درگیر است!
که مهم است و تنها یک نگاهش کافیست که زندگیت وارونه شود.
نفس هایش را کلافه به بیرون داد.
از طرفی وجود آن زنیکه که اصرار داشت به کسی وصله اش بدهد هم اطمینان وجودش را از بین می برد.
کلافه دست لای موهای شلاقیش کرد.
جاوید از سکوتش خشمگین شده با نوک پا به پاف جلوی تخت ضربه زد!صدایش باعث شد فریماه هل کرده نگاهش را بالا بکشاند.
دست روی قفسه سینه اش گذاشت و با تعجب به رگ باد کرده چهره جاوید خیره شد.
جاوید از میان دندان های بهم چسبیده اش غرید:
-من این همه دارم مراعات حالت رو می کنم باز تو حرفی نمی زنی؟!روت رو برم دختر...
فریماه دست هایش را مشت کرد!باورش سخت بود که این نگاه خشمگین و حرصی از طرف جاوید تنها به خاطر قبول نکردن خواسته اش است.
نمی داند کجای این موضوع را متوجه نمی شد.
تنها چیزی که می خواست این بود که برگردد.مطمئن بود که دیگر لئون هم قبولش ندارد!که بهتر نمی خواست حتی یک ثانیه هم کنار آن مرد باشد.
جاوید دیگر صبر را جایز نداست!جلو آمد و مچ دست فریماه را چنگ زد.چهره اش از درد درهم شد و نگاه نالانش را به چشم های بی تفاوت جاوید داد.
پالتو را جلوی چشم هایش تکان داد و هشدار دهنده با صدای که در تحمل نداشت گفت:
-می پوشی یا خودم تنت کنم؟!نگران نباش تمام این مخالفتات رو به لئون میگم اون بهتر از من زبون تو دستشِ...
فریماه سگرمه هایش درهم شد.
با حرص پالتو را چنگ زد و تا تن کرد جاوید فرصت نداد دستش را کشید.
به سمت بیرون که حرکت کرد تمام افکارش از یادش رفت.
ترس از آن عمارت که به تنش تعرض شده بود داشت لرزه به جانش می انداخت.
تا به خودش آمد در حیاط عمارت منحوس سوار ماشین جاوید مقابل درهای بزرگ آهنی بود!
نفسش در سینه حبس شد!در سر از خود می پرسید چه می شد اگر همین حالا درب ماشین را باز می کرد و فرار می کرد؟!
پوزخندی به افکارش زد!حتی مدارکش هم دست خودش نبود...شاید، شاید این فرصتی بود تا با لئون اتمام حجت کند.
به هر حال که باید وسایلش را از او می گرفت!یا می توانست تُفی در صورت جذاب و مردانه اش بیندازد.
با حرکت ماشین نگاهش را از شیشه به مردان هیکلی داد.
بی اینکه نگاهی به ماشین جاوید کنند مانند مجسمه سرجایشان ایستاده بودند!
خسته پلک هایش را رو هم فشرد.باورش نمی شد به هر دری می زد باز هم باید خودش را کنار لئون احساس می کرد.
سوزان خبر نداشت؟!یا از اینکه نقشه هایش بهم ریخته خشمگین بود که پیدایش نمی شد؟!
اخم هایش به آنی درهم شد!تا چقدر می شد یک مرد کثیف باشد؟!لئون با هزار نفر رابطه داشته و سر آخر فریماه را هم فتح کرده بود.
کم کم به زندگیش هم مسلط می شد و شاید!شاید تا ابد به این اسارت خوفناک ادامه می داد.
حقارت را تا کی می توانست بپذیرد؟!تا کی باید با امید زنده بودن دست و پا می زد؟!
عصبی پلک هایش را باز کرد!با دیدن خیابانی که عمارت لئون در آن است پر استرس به طرف جاوید برگشت.
100
رمان عذاب تاوان هنوز تموم نشده و پارت های پایانی در ویپ قرار داره.
اگر می خواید ادامه رمان رو هر چه زودتر بخونید به آیدی بالا پیام بدهید.✔🖤
63900
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.