جان من است خنده ی شیرین تو💜
م.طاهری جان من است خنده ی شیرین تو : آنلاین پارت گذاری : از شنبه تا پنجشنبه به جز تعطیلات رسمی راه ارتباط با نویسنده : https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1041015-ydome9P ❌️این رمان چاپ می شود و هرگونه کپی پیگیری قانونی دارد❌️
إظهار المزيد41 011
المشتركون
-6424 ساعات
-137 أيام
+1 71730 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
من رادمانم!
به خاطر تصادف و فلج شدنم زنم ولم کرد و من چاره ای جز صیغه کردن کسی ندارم.
دختر یتیمی رو که خواهرش تو زندان بود رو صیغه کردم.
ولی اون با من راه نمیومد و فکر میکرد کاری با لاپاش ندارم ولی کم کم که تنم جون گرفت هرشب باهاش...
https://t.me/+qttiCPYkipRlZjg0
#رمانبزرگسالان 🔥
72900
من آلام
آلا غیاثی دختر یتیمی که جز خواهر بیمارش کسی و نداره
خواهری که به جرم نکرده افتاده زندان و من باید هر جور شده نجاتش بدم
برای نجات خواهرم مجبور شدم پرستار مرد فلجی بشم که همه میگفتن ناتوانه اما اون.......
_معلوم نیست از کدوم حرومزادهی حامله شده میخواد بچه اشو به گردن پسرم بندازه
_بخ....دا....بخدا....از آقا رادمانه
خانم بزرگ محکم با عصاش به شکمم زد.
_دروغ نگو جنده خودتو این حرومزاده اتو میکشم تا تخم نجست به پسرم نچسبونی
ضربههای پی در پی عصا باعث شد چشمهام سیاهی بره قبل از اینکه بیهوش بشم صدای فریادش و شنیدم بلخره اومد
_دارید با زن و بچه من چیکار می کنید.....
https://t.me/+qttiCPYkipRlZjg0
43800
_این دختر اینجاست تا پرستارت باشه پسرم؛ چه نیازیه حتما بینتون صیغه محرمیت خونده شه؟!
_همین که گفتم مادر؛ یا این دختر باید محرمم بشه یا برید و برام پرستار مرد پیدا کنید؛ من قبول نمی کنم زن نامحرم بخواد ازم پرستاری کنه.
خانم با دو دلی نگاهم می کنه و من مطمئن قدم جلو می ذارم.
_اگه مشکل شما با صیغه حل می شه من مشکلی باهاش ندارم؛ اما در ازاش ازتون می خوام خواهرم رو زودتر از اون زندان بیرون بیارید؛ این تنها خواسته منه.
https://t.me/+qttiCPYkipRlZjg0
1 20500
_حالا کارت به جایی رسیده که جرعت میکنه با زیر دست من رو هم بریزی و بهم خیانت کنی؟! آره؟!
اشکام تند تند روی گونه هام جاری می شن و از ترس به سکسکه میوفتم.
_دروغه... دروغه... من... من بهت... خیانت... نکردم... قسم... می خورم...
با عصبانیت و خشم به گلوم چنگ می زنه و تا به خودم بیام محکم منو به دیوار می کوبه.
_سزای کارتو پس می دی آلا؛ نمی ذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره؛ بلایی به سرت میارم که تا عمر داری فراموش نکنی نتیجه خیانت رادمان خان چیه؛ حسرت دیدن نور رو به دلت می ذارم؛ قسم می خورم آلا؛ قسم می خورم...
https://t.me/+qttiCPYkipRlZjg0
100
من رادمانم!
به خاطر تصادف و فلج شدنم زنم ولم کرد و من چاره ای جز صیغه کردن کسی ندارم.
دختر یتیمی رو که خواهرش تو زندان بود رو صیغه کردم.
ولی اون با من راه نمیومد و فکر میکرد کاری با لاپاش ندارم ولی کم کم که تنم جون گرفت هرشب باهاش...
https://t.me/+qttiCPYkipRlZjg0
#رمانبزرگسالان 🔥
82000
من آلام...
پرستار یه پسر فلج شدم و نمیدونستم اون یه آدم کینهای و خشنه!
از سادگیم سواستفاده کرد، منو طعمهی انتقام خودش کرد و انداختم زیر پسر عموی نره غولش و...🔥🔞
https://t.me/+qttiCPYkipRlZjg0
#دارای_صحنههای_باز 🔥
100
قبول میکنم....
صدای پیروزمندانه اش به گوشم رسید و از پشت میزش بلند شد:
-جدا!!فکر نمیکردم دختر جسوری مثل تو بلاخره به این ذلت پا بده!!مگه نه؟؟
چشمه ی اشک توی چشمام میجوشید:
-آره رادمان خان...من دارم این ننگ رو به حیثیتم میزنم،اما اونقدر به خواهرم وفا دارم که نزارم با وجود داشتن خواهری مثل من زندگیش تموم بشه.
من قبول میکنم باهات باشم،اما شرط داره...
نگاهی موشکافانه بدرقه ی نگاهم کرد و لب زد:
-هرچی باشه جلو جلو قبوله...میدونی چرا؟
سوالی بهش خیره شدم که جواب داد:
-چونکه دیگه تاب و تحمل دور بودنت رو ندارم آلای زیبا...‼️
https://t.me/+qttiCPYkipRlZjg0
👍 1
46300
من آلام...
پرستار یه پسر فلج شدم و نمیدونستم اون یه آدم کینهای و خشنه!
از سادگیم سواستفاده کرد، منو طعمهی انتقام خودش کرد و انداختم زیر پسر عموی نره غولش و...🔥🔞
https://t.me/+qttiCPYkipRlZjg0
#دارای_صحنههای_باز 🔥
100
-چرا شوهرتو کشتی؟
از ترس هق زدم....هیچ وقت فکرش را نمیکردم با این دست ها جان آدمی را بگیرم.
هرچند پست و کثیف باشد.
بازپرس با بداخلاقی مجدد سوالش را تکرار کرد
-میگم چرا کشتیش؟ انگیزهت برای قتل چی بود..
چه میگفتم.
چه میگفتم وقتی هر دلیل و برهانی می اوردم آخر مقصر من بودم.
-بچمو...بچمو کشت....
-چطور؟
با یاد اوری ان شب قلبم مچاله شد. طفلِ بی گناهم.
-کتری آب جوش رو خالی کرد روش..رگ های توی سرش ترکید...
-پس چرا تو بیمارستان ادعا کردی کار شوهرت نبوده و اتفاقی کتری افتاده رو بچت؟
همه چیز را خودش خوب میدانست فقط میخواست دوباره از زبان خودم بشوند.
-چون...چون میخواستم به سزای عملش برسه...نمیخواستم قصر در بره؟
-خب چرا به پلیس نگفتی؟ قانون....
میان حرفش پریدم، پر از بغض و ناراحتی....
-قانون منی که نه ماه به شکم کشیدمش رو اعدام میکنه ولی به پدرش رو نه....باید انتقام بچمو میگرفتم...
بی انعطاف نگاهم کرد.
-میدونی حکم قتل عمد چیه؟
بغض و بی پناهیی مثل خوره روی یرم آوار شد.
میدانستم....هر بچهی ۵ سالهای هم میدانست نهایتش اعدام است...
بی جان لب زدم.
-اعدام....
با تاکید سر تکان داد.
-زنِ اول شوهرت قصاص میخواد.
آن شبی که چاقو را در شاهرگش فرو کردم به همچین روزی فکر می کردم.
-من هیچی واسه از دست دادن ندارم....
و او بی رحمانه از جایش بلند شد و جوابم داد.
-این خیلی خوبه...چون هیچ راهِ فراری نداری...به زودی اعدام میشد.
چهار ستون بدنم از حرفش خواه ناخواه لرزید .
بی خبر از اینکه دقیقا روزی که طناب دار دور گردنم اویخته شده مردی مرموز حکم قصاص را لغو میکند....
https://t.me/+h5MzKGyEAOZhYzdk
https://t.me/+h5MzKGyEAOZhYzdk
https://t.me/+h5MzKGyEAOZhYzdk
https://t.me/+h5MzKGyEAOZhYzdk
https://t.me/+h5MzKGyEAOZhYzdk
اثری دیگر از نساء حسنوند نویسنده رمان نوشیکا❤️🔥
عاشقانهای پر کشش و جدال...
#مافیایی #عاشقانه
1 69800