cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

رمانکده♥️

بیا رمان بخون ،پر از رمان هست اینجا بیا ،عضو شو ،بخون،نشر کن،ک خلاص میشه.😂 @member1512

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
382
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

تصمیم دارم کانال پاک کنمAnonymous voting
  • موافقم
  • مخالفم
  • پاک کن هر چ زود تر
0 votes
#بازی سرنوشت #فصل دوم #اثر -حورا پارت50 صبح وقت ورخیستم برفتم سرکارخو ،حال وحوصله کار کردن هم ندیشتم ولی مجبور بودم برم.. امروزم به گنده گی خلاص شد🤦 در سرا وا کردم که موتر ببرم داخل سرا ،دیدم محدثه لب باغچه شیشته .تا مردید دهن خو کج کرد برفت داخل خونه خو☹😑 عجب بخدا🤨 ایشته پرویه!خجالت هم خوب چیزیه 😏 انگار نه انگار که اتفاقی افتاده هه موتر پارک کردم .برفتم به خونه مادر مه نبودن ،هرچی جیغ کردم جواب ندادن بفهمیدم که به خونه عمه مه رفتن... لباس هاخو با لباس راحتی عوض کردم بیامدم داخل دهلیز،کنترول وردیشتم هی کانال کانالک میزدم ،که مادرمه بیامدن سلام کردم مه:سلام مادرجاان مادر:علیکم بچه مه،کی آمدی؟؟ مه:همی چند دقه میشه.. مادر: خووب،مگم حاامد؟؟ مه:بله؟! مادر:خونواده عمه تو ماین برن مسافرت! تا ایر گفتن از جا خو میخ شدم، مه:چیییییی😳😳😳😳 مادر:چیه چره ایته حول کردی؟؟؟ مه:چره حول کنم  ،تعجب کردم... مادر:خووب مه:ایشته یکدفعه یی؟ مادر:خاطر رخصتی ها محدثه ،گفتن بریم مه:اهاااا😑 لب هامه لکتو شد☹ ازی که ماین برن مسافرت... مادر:حالی چره تو غمبرک گرفتی؟؟ مه: نگرفتم وییی گپ تیار میکنن😑😑 مادر:هاتو بگفتی مم باور کردم🤨 مر غم گرفت ایشته دوری محدثه تحمل کنم ،درحالی که به مه خیانت کرده ولی از دوست داشتن مه کم نشده . مه اور دوست دارم به هر قیمتی هم که شده اور بدست میارم .حتی اگه از مه متنفر باشه.. از موقعه که خبر شدم اصلا آرومو قرار ندارم .فکر میکنم قلبم مایه از جا کنده شه .فردا قراره خونه عمه مه برن ایران😪 هی مث مرغا سرکنده واری ازی بر به ای بر میرم هیچی طاقتم نمیایه... محدثه هم که هی از مه فرار میکنه .ازو روزم اصلا خودی مه گپ نزده هر وعده مر دیده ته رو خو ترش کرده☹😣 محدثه فردا قراره حرکت کنم .خیلی خوشحالم هم ازی که حال و هوا مه عوض میشه هم بلکی اتفاقی که افتاد فراموش کنم. حالکم باید زودی خو شوم که صبح وقت حرکت کنم طرف ایران.. از خو ورخیستم یک نگاهی به ساعت انداختم باااااااا 8بجه😱😱😱 حاله موتر میایه به رد ما .دویده برفتم طرف حموم یک دوش پن دقه یی بگرفتم بیرون شدم.. موهاخو سشوار گرفتن که خشک شه.مانتو شلوار  خورم برخو کردم ،خودخو آماده کردم چمدون هامام که از اول آمادا بود... ذوق زدع برفتم پایین .سلام کردم.. مه:سلام بر همه گی..
إظهار الكل...
#بازی سرنوشت #فصل دوم #اثر -حورا پارت49 ازی قضاوت ها بیجا حامد خسته شدم ،دلم مایه چن مدتی ازینجی دور باشم... دست از فکر کردن کشیدم ،رفتم به دهلیز پیش مادر خو.. مادرمه ماکارونی ها گرم کردن بریختن ته پشقاب.همیته گشنه بودم حیرون بودم به دهن خو کنم یا به چشم هاخو😂😂😂 مادر:بابیلا آروم تر بخور حاله خفه میشی؟ مه:نمیشوم صدا در خونه شد دیدم بابامه وسعید هم بیامدن🤗 مه:سلام بابا بابا:سلام دختر مقبول مه ؟خوبی بابا! مه:شکر خوبم😊 سعید:مم اینجی شلغمم😒😒 مه:دور از جون،شما تاج سر خوهر خونی🥰 سعید دوش کرده آمد مر بغل خو کرد.. سعید: مه قربون خوهر مهربون خو بشوم😘 مه: خدانکنه جان خوهر.. شیرین: آفتاب از کدوم طرف زده که تو ایته مهربون شدی؟؟ مه:حاله که آفتاب غروب کرده خوهر جو!دوما مهربون بودم ،عسل خوهر خو شیرین:😍 بابا مه بیامدن بشیشتن مم برفتم چای دم کردم بیاوردم.. بابامه رو خو طرف مادر مه کردن گفتن مگم زن !پاسپورتا کجایه؟؟ مادر:چره !خیریته؟؟ بابا:ها خیریته !خیلی وقته جایی نرفتم. بدیم مسافرتی جایی ،بچه هام بیخی دق شدن چت وقته جایی نرفتم.. مادر:کجا ماین برین حالی؟؟ بابا:به ایران.. مه که ته دل خو عروسی دیشتم ولی بروز نمیدادم. خدا ایشته زودی مر به آرزو مه رسوند😍🥰 خوبه تا چن وقت حامد نمیبینم😏😒 بابا مه رو به مه کردن گفتن دختر مقبول مه چی مگه؟؟ مه:خیلی هم خوبه دل مم مسافرت میخواست...🤩 بابا:خوبه پاسپورتا بیار که فردا ب م به سایت بگذارم. خوبه امتحانا مم تموم شده بود.دگه غمی ندیشتم... باز یاد مه از اتفاق امروز افتاد،بیخی حالم بد شد موقعه که حامد برار پری زد. دلم میخواست حامد یک چپاد محکمی بزنم.. ولی خیف اگه طرف داری مصطفی میکردم بیخی باور یو میشد که مه و او... بیچاره بخاطر مه چپاد کش شد😐😞 حامد فکر ایکه محدثه به مه خیانت کرده مر دیونه میکنه،چطور تونست؟چطورررر!😣 مگه مه چی کم دیشتم ازو بچه گه . اححح !یادم میایه آتیش میگیرم . بجه گی بیشعور چی فکر کرده .باز کادو دست یو سی کن☹ پسره احمق😡 نکنه محدثه هم اور مایه😟 لبخندی کجی زدم گفتم اگه نمیخواست که ملاقات نمیکرد اور...😏 آخ محدثه دیونه کردی مر بخدا🤦 امروز سبا از دست تو دیونه میشم به کوچه میزنم...
إظهار الكل...
#بازی سرنوشت #فصل دوم #اثر -حورا پارت 48 برار پری راست مگیفت !ای باعث شد بفهمم باکی ازدواج میکنم ،باکسی که به مه اعتماد نداره ... خلاص شد حامد خلاص..... دگه کسی به نوم حامد نمیشناسم تا عمر دیشته باشم ازو متنفرم ،😭😭😭 دوباره اشک هامه بریخت.. به طول راه هر کی تیر میشد عجیب طرف مه نگاه میکرد.ولی مه اینقد حالم بد بود که به ایته چیزا فکر نمیکردم هنوز به خونه راه زیاد مونده بود ،دگه نمیتونستم راه برم رکشا گرفتم .. وارد خونه شدم دیدم مادر مه تی وی میبینن ،سلام کردم هنوز رو خو طرف مه نکرده بودن که تیز از پله ها بالا رفتم . رفتم به اتاق خو نمیخواستم بفهمم که گریه کردم..😣 صدا خو بلند کردم گفتم مه خو دارم مر بیدار نکنن!!! چادر خو از سر خو بیرون کردم.به ضرب خودخو بنداختم رو تخت شروع کردم به گریه کردن ،دلم از زمین و زمان گرفته ... ای کارء که حامد کرد آبرو برء مه نگذیشت ....😭😭 خدا تور لعنت کنه که مدام باعث سرافکندگی مه شدی😰 همیته گریه کرده مر خو برد.. نزدیکی ها شب بود از شدت گشنه گی از خو بیدار شدم ،همون لحظه هم مادر مه در اتاق وا کردن... مادر:وخه جان مادر !تو گشنه نشدی؟؟؟ مه: چره گشنه شدم. سرم درد میکرد خوب ورنخستم... دیدم مادر مه به تعجب به طرف مه میبینن..😑 مه:چیه مادر چره ایته سی میکنن؟؟ مادر:گریه کردی؟🙄🙄 مه:نه مادر چره گریه کنم.بیکار که نیوم هلی به تکی گریه کنم...😑 مادر:🫤 مه:هووووم؟؟! مادر:خوبه مم باور کردم.. بری ایکه بحث عوض کنم ،گفتم مادر گشنه شدم چی دارن بخورم...؟ مادر: هااا ماکارونی درست کرده بودم چاشت.... یک ذوق دورغی بزدم گفتم آلااااا ولی از ته دلن خدا خبر دیشت😰 با ای اتفاقی که افتاد اصلا نمام دگه حامد ببینم ، خیلی خود خواهه ، برار پری راست گفت مهم ترین اساس زندگی مشترک اعتمادء تنها دوست داشتن کافی نیه... او دفعه هم بدون ای که بپرسه مر ته گوشی زد .ایندفعه هم بدون ایکه بپرسه ای کینه! تو اینجی چیکار میکنی؟ دی بزن که نمیزنی...😓😓 مچوم ای به وقت جنگ به دنیا آمده ایته وحشی شده ...😑😑
إظهار الكل...
#بازی سرنوشت #فصل دوم #اثر -حورا پارت 47 محدثه: بسه دگه حامد !تموم کن ای بازی مسخره خو .. به کسی معلوم نباشه به مه معلومه ذات واقعی تو معلومه، اصلا کی گفته مه زن توونم هااااان😡 مه:بله تو راست مگی😏 مر نمیخواستی دل تو پیش ازی لوده گیر بوده؟؟؟ محدثه:گپ زدن هو بفهم حاااامد😠😠 او مه نیوم که خودیو ایته رفتار میکنی؟!! مه:اوووووو چی دارم میشنوم😏 سعید خبر داره؟؟؟ محدثه:به تو هیچ ربطی نداره.... ایر بگفتو قدما خو گذاشت سمت او پسره. محدثه: خیلی معذرت آقا مرتضی 😰 بخدا شرمنده یوم ،نمیفهمم چی بگم😔😔 مصطفی:گپی نیه خواهر! ولی ای باعث شد که بفهمن دارن با کی ازدواج میکنن! باکسی که اصلا به شما اعتماد نداره.. واقعا متاسفم.... دیدم یک دفعه یک دختری دویده بیامد طرف همو پسره که اسمیو مصطفی بود گفت: ...مصطفی چیشده؟؟چره دهن تو پر خونه😳 رو به محدثه کردو گفت ..محدثه چری گپ نمیزنن چیکار شده ؟؟ محدثه:بخدا شرمنده یوم پریسا 😰😭 محدثه به گریه شد چیزی نتونست بگه ،مصطفی رو به محدثه کردو گفت گریه نکن😒 رو به خوهر خو کردو گفت شما دو نفر برین بیرون.... دلم میخواست همونجی بشینم به گریه کرده ،اصلا نفهمیدم چیشد!او کی بود؟اوووف🤦 احمدکه تا او ثانیه تماشاگر بود آمد مر کش کرده بیرون کرد از رستوران... صحنه امروز هردم یادم میامد فکر میکردم یکی خنجر به قلبم زده.اصلا حالم خوب نبود😰 محدث از پارمیس خودی پری بیرون شدم ،پری دید حالم خوب نیه هیچی نپرسید 😢 فقط مر آروم میکرد..... پری:محدثه جانم گریه نکن دگه خودخو کور کردی.. حیف چشم هاتو نکرده بخاطریو گریه میکنی؟! مه:پری بدجور شکستم، حامد بدون ازی که بپرسه شروع کرد به زدن .بدون ایکه بپرسه ای کیه... میفهمی پری!دگه نمیتونم ته رو برار تو سی کنم .حامد رسما به مه تهمت باهم بودن زد😭😭😭 میفهمی ای از همه بیشتر حال مه خراب میکنه..😣😣😣 پری برار تو بخاطر مه لت خورد بخاطر کاری که نکرده .. برار تو طفلک به چی شوق و ذوقی به تو تحفه خریده بود ،حامد آمد گند زد به همه چی😞😥 پری: تحفه چییی؟؟ مه:برار تو به تو تحفه خریده بود به سلیقه خودخو .چون امروز تولد تو بود،خواست بمه نشون بده که سر کله حامد پیدا شدو او اتفاق افتاد.... پری:مه به قربون برار مهربون خو بشوم🥰 دلم بخاک کل صورت یو خونی شده بود😥 مه:پری؟؟ پری:هوووم مه:بخدا شرمنده یوم😭😭😰 پری: وخه تور بخدا! مگه مه وتو دست خوهری ندادم .اونم برار تونه دگه ،گاهی وقتا برار بخاطر خوهر لت هم میخوره مگه نه؟؟ یک لبخند کم رنگی رو لب هامه نشست.کمی آروم شدم خودی پری صحبت کردم.. از پری خداحافظی کردم ، راه هونه در پیش گرفتم ،به طول راه اصلا نمیفهمیدم به کجایم!چیکار میکنم! به اندازه کل دنیا از حامد متنفر شدم،دگه نمام قیافه نحس یو ببینم .. دلم مایه یک جایی برم دور از حامد. که اصلا چشمم دگه به چشم یو نفته....
إظهار الكل...
#بازی سرنوشت #فصل دوم #اثر -حورا پارت 46 حامد کارم شده بود خیلیم گشنه شده بودم.یادم از قولی که به احمد داده بودم،که از نقشه که کشیده بود قرار بود یک روز اور مهمون کنم.. گوشی وردیشتم  زنگ زدم به احمد یک بوق...دو بوق...... احمد:سلام حامد جان خوبی برار.. مه:تشکر لالا توخوبی؟ احمد:چی عجب یادی ازما کردی .خر تو از پل تیر شد رد مه حله دادی...؟! مه:بدنکن ،همیشه به تو زنگ میزنم بی منظوررررر احمد:😂😂😂😂شوخیدم بابا... مه:احمد!!! احمد:هوووم مه:بیا امروز شیرینی تو بدم.. احمد:آلااااااا راس مگی😄 مه:هوووم احمد: اپس اول دود رو دود (مواد نشه یی) بعدا غذا.. مه:باشه شکمو😂😂😂 حاضر باش میام دنبال تو... احمد:باشه برار خداحافظ فعلا.. قطع کردم،بعداز چن دقه به راه زدم . رفتم دم دیکون احمد. احمد سوار موتر شد برفتم کافیشاپ.. تا دل ماخواست بزدم،😵‍💫 اینقد استفاده کردم که بیخی نشه شدم،ولی هوشیاری خو از دست ندادیم از کافیشاپ بیرون شدم رفتم پارمیس به قول احمد... دم پارمیس ایستاد شدم .موتر پارک کردم خودهم برفتم داخل رستوران... رفتم سمت تخت ها،مه که ازبس مصرف کرده بودم تلو تلو خورده راه میرفتم🤦 با جیغی که احمد کشید هرچی زده بودم دود شد رفت هوا.. احمد: حاااااامدد! او طرف سی کن 😳😳 مه:چی..چیی مگی تو؟؟ احمد:او دختر عمه تو نیه؟ نامزد توووو ؟😳 رو خو به شدت دور دادم که فکر کردم گردن مه بشکست... با چیزی که دیدم قلبم ازجا کنده شد..😥 یک پسره یی بود پیش محدثه... ویک کادو به دستش بود و رو به محدثه گرفته بود... در حالی که نشه بودم خودخو به سرعت رسوندم برنا، هنوز محدثه کادو نگرفته بود که با دستم کادو پرت کردم به او طرف... حمله بردم سمت پسره ،هردو دست خو به یقه گرفتم یک مشتی زدم تو صورتش...😡 مه:پسره احمقققق 😡😡 به زن مه کادو میدی؟؟؟؟؟ پسره:چی مگی شما؟؟به هوش خو هستی؟😠 یک مشت دگه زدم که بفتاد رو زمین.. محدث آمد دست مر بگرفت.. محدثه:چیکاررر کردی حامددد😱😱 بیشتر اعصابم خراب شدم محدثه پرت کردم به او طرف که محکم خورد به تخت.. مه:تو خفه شو فعلا😡 حساب تورم میرسوم.به مه جواب رد میدی باز خودی ازی عشق و میله میکنی؟😡😡 بخدا یک بلایی به سر تو بیارم که مرغا آسمون به حال تو گریه کنن..😠😠 محدثه دوباره ورخیست آمد سمتم.. محدثه:حامد مه..... هنوز گپ خو تموم نکرده بود که یک ته گوشی محکمی زدم که بفتاد رو زمین... مه:به تووو گفتممم خفه شووووو😡😡😡 تامیخواستم رو خو طرف پسره کنم که با مشتی که به صورت مه خورد پرت شدم یک متر عقب ترر.. پسره:به چی حقی دست رو یو بالا میکنی؟؟؟فرض کن شوهرش باشی !غیرت تو کجا رفته ؟ تو مردی!😒 تو غیرت داری!!! نه تو یک ذره از مردانگی بوی نبردی😏 اگه میبردی زن خو به جلو یک غریبه سیلی نمیزدی.. بزی گپ ازی اعصاب مه بیشتر خراب شد،دوباره حمله کردم طرف یو که چن نفر از گارسونا آمدن مار از هم جدا کردن... رو خو به طرف پسره کردم گفتم تور زنده نمیگذارم احمقق😡😡😡 پسره:خر کی باشی... دوباره میخواستم حمله ببرم که محدث گفت..
إظهار الكل...
#بازی سرنوشت #فصل دوم #اثر -حورا پارت45 ای شب خاطره انگیزم رو به خلاصی بود.بعد مراسم نوبت به تحفه هاشد همه گی یکی یکی تحفه هاخو دادن.نوبت به محدثه شد که خودی یک جعبه سرخی . حدس میزنم که ساعت باشه.. بیامد سمتم محدثه:قابل تور نداره مه: صاحب یو ارزش داره😊 خجالت کشید سرخو ته انداخت .مچوم چره خوشحال معلوم نمیشه..😕 مه:بیا که خودی تو عکس بگیرم.. اونم آمد کنارمه ایستاد .آخ امشو ایشته خوشحالم فقط دنیا به مه دادن... همیته عکاس دوربین داشت تنظیم میکرد که مه گفتم زندگی حامد😍 محدثه رو خو طرف مه کردو یک لبخندی محوی زد.همون لحظه هم عکاس چیک عکس گرفت.. آلا ایشته عکسی شده باشه😍😍 امشو هم تموم شد.از احمد خداحافظی کردم .بابت نقشه هم که کشیده بود قرار شد یک روز مهمون مه باشه. برسیدم خونه .هم خسته بودم هم خوشحال، برفتم به اتاق خو خور بنداختم رو تخت.آخیشش راحت شدم... محدثه ازموضوع خواستگاری حامد یک هفته تیر میشه.ولی جواب مه منفیه.حامد فکر میکنه مه ناز میکنم .ولی ناز نیه حقیقته.. مادر مه اسرار میکنن ولی هیچ سندی ندارم بری ایکه اثبات کنم حامد اهل.... امروز قراره خودی پری بریم به رستورانت پارمیس.چون روز آخر امتحان هایه خاطری کمی خوشحالی کنم😊 امتحان خو به خوبی بدادم خودی پری از مکتب بیرون شدیم... رکشا گرفتم .ته رکشا خودی پری اختلاط میکردم .گپ رفت رو برار یو که مدیر رستورانت پارامیس.... قراره غذا مخصوصی هم بده به ما😊 رکشا مار به دم پارمیس پایین کرد.پول رکشا حساب کردیم راهی رستورانت شدیم برفتم یک جا دینجی بشیشتم خیلی جا لوکسی بود .چن دقه شیشته بودیم که پری گفت میرم دستشویی میام. تامیخواست ورخیزه برء یک  پسره خوشتیپ نزدیک ماآمد خودی پری دست داد فهمیدم برار یونه رو خو طرف مه کردو گفت... مصطفی:شماخوبین ؟؟ مه:سلام شکر شماخوبین؟ مصطفی:تشکر.. امد نشست رو تخت درست رو به رو مه.بعد پری گفت مه میرم که مام منفجر شوم😑 یک نگاهی طرف برار پری کردم .اصلا انگار نه انگار که اینجی کسی شیشته سرپایین😊 همیته به او نگاه میکردم که یکدفعه سر خو بالا اوردو مر غافل گیر کرد😲 مصطفی:امروز تولد پریسا یه.. مه:جدی؟ مصطفی:هووم محدثه خانم مه نمیفهمم چی کادو بریو میخریدم .الانم یک کادویی بریو خریدم .نمیفهمم سلیقه یو چیه ؟مچوم خوش میکنه یانه.... چون مه زیاد اینجی نبودم دقیق نمیفهمم .انه کو بگیرین سی کنن .آیا خوش میکنه؟؟ مصطفی جعبه گرفت سمتم .تامیخواستم بگیرم که یک دست آمد خورد .. کادو از دستم پرت شد او طرف... به تعقیب دست رفتم کا با قیافه برزخی حامد رو به رو شدم. چشم هامه از حدقه بیرون زد😳😳
إظهار الكل...
#بازی سرنوشت #فصل دوم #اثر -حورا پارت44 مر ببخش بخاطر چن بار که تور ته گوشی زدم.میفهمی محدث تنها قلبم بری تو میزنه.. مه از خورتکی تور دوست دیشتم.کسی دوست نداشتم طرف تو سی کنه. یادتونه تو داخل کوچه خودی خالد سیاه بازی میکردی مه حسودی کردم. تور بزدم گفتم برو .ازمو خورتکی دلم پیش تو گیره... دگه طاقت گپا ازی ندیشتم .از اعترافی که کرد هیچ تعجب نکردم چون خودم میفهمیدم چی گپه؟؟ فقط مات ازی بودم که ای چی نقشه های که به مه نکشیده بوده....واقعا که🤦‍♀ مه:چی مگی حامد !داری به خو رمان میبافی؟؟ حامد:بخدا رمان نیه حقیقته.. مه:بسه حامد.. حامد:محدثه راست مگم .باور نداری برو از سعید بپرس او میفهمه مه به تو علاقه دارم.. مه:تو داری !ولی مه ندارم.... راه خو بگرفتم بیرون شدم از سرویس بهداشتی حامدم به رد مه بیامد .دست مه بگرفت گفت بخدا دست مه حله دی میفهمی.. درضمن او گپ رم از ته دل نگفتی میفهمم دخترا ناز دارن😁😁😁 شت بمردم از غم تو .ازمجبوری دست خو خطا ندادم که چشم هاخیره همو دختره که خودخو یلدا معرفی کرد مار گیر کرد نزدیک میز که شدیم دست خو خطا دادم ازدست یو🫤 بشیشتم سرجاخو که حاامد🤦‍♀ حامد:یک لحظه گوش کنن پی مگم... هننننن😲چی مایه بگه؟؟ همه چشم دوختن به دهن حامد منتظر که ببینن چی داره مگه؟؟... حامد:آقا فرهاد!عمه جان !مه همینجی جلو جم ازشما محدثه خسرونی میکنم .. آیا بنده به غلامی میپزیرن؟؟ مه:😳😳😳😳 سعید:به غلامی نه ولی به نوکری ها😑 همه زدن زیر خنده🤣🤣🤣 خدایا ای چی داره مگه به هوش خو نیه .خدا میدونه باز چی مصرف کرده که چرت وپرت مگه🤦‍♀🤦‍♀ بابامه:نمیگفتی هم مامیفهمیدم... حامد:جدی؟ همه:بعله😂😂 همه با بک صدا جواب دادن .مابین جمعیت مه بودم که داغ آمدم.. حتی بمرم به تو بله نمیگم حامد خان.. عشق تو واقعی نیه!عشق تو ازو رو هوسه... واقعا اگه عاشق مه میبود .جرات نمیکرد دست رو مه بالا کنه.باز سعید سی کن😒 خودی ازی دست یو به ته یک کاسه یه.. خودی توهم کار دارم سعیدجان. حاله هرچی خنده اختلاط دارن بکنن نوبت منم میرسه😓😓 همیته که جواب مه به مرتضی منفی بود به حامدم منفیه. مه هنوز نیمه گم شده خو پیدا نکردم.تا پیدا نکنم ازدواج نمیکنم ایر قول میدم.. حامد:ایشته خیط کردن مرر😑 سعید:😂😂😂نبود؟ضایع بود رفتار تو😑 بابا:مه به تو جوابی ندارن بدم.تصمیم گیرنده خود محدثه یه.. زن ماما:ایشالله که جوابیو مثبته😊 به رعف بله بشینم .هه بله🤨
إظهار الكل...
#بازی سرنوشت #فصل دوم #اثر -حورا پارت43 بادستی که سر شونه مه گذاشته شد .از فکر بیرون امدم به سمت دست رفتن که دیدم یلدایه.... یلدا:سلام حامد جان خوبی؟ مه:سلام هاشکر توخوبی؟ یلدا:خوبم شکر.تبریک باشه🙂 مه:تشکر همچنین.. یلدا:نام خدا امشو میدرخشن مابین جمعیت😍 مه:شمالطف دارن.. احمد مر چونگ زد یعنی موقعه یونه.... 😑 خودی یلدا گپ زده گپ زده برفتم سمت میز خودما که چشم هاخیره شده محدثه مر شکار کرد. باز میخواستم از خود بی خود بشم.ولی حالی موقعه یو نیه☹ از فرصت استفاده کردم تامیخواستم گپ بزنم.که سعید گفت... سعید:حامد جان معرفی نمیکنی؟؟ مه:یلدا خانم از هم صنفی هامنن.. یلدا:سلام به همه خوشبختم😊 تامیخواستم بشینم یلدا دست مر بگرفت .ازی حرکت یو نه تنها مه همه شوکه شدن..😱😟 یلدا:حامد جان اپس بیا بریم با فامیل مم آشنا شو مم دست خو خطا ندادم همیته دست به دست میرفتم سمت میزی که مادر یلدا نشسته بودن،که محدثه ورخیست برفت سمت دستشویی ها آلاااااا فکر کنم جواب داد🤩😍 برفتم خودی فامیل یلدا یک احوال پرسی مختصری بکردم باعجله رفتم سمت سرویس بهداشتی.... محدثه اصلا باور مه نمیشد .ای همو دختری بود که ته خو دیده بودم خودی حامد😟 مغز مه هنگ کرده بود همیته خیره خیره طرف نا نگاه میکردم .یکدم دلم به دردآمد دویده برفتم دست شویی😕 مچوم چره دل مه بدرد امد .همیته درد گرفته بود که اشک هامه بریخت.خدایا حاله مه چیکار کنم وسط محفل.. خداکنه خوب شوم.فکر کنم بخاطر ساندویچی که چاشت خوردم.. از دستشویی بیرون شدم.از درد اشک هامه هی میرخت داشتم دست هاخو میشوشتم که دیدم حامد بیامد😟 وییی ای به ته دستشوی خانوما چیکار میکنه؟؟😲 حامد:محدددث! دست خو بگذیشت سرشونه مه که ازی حرکت یو بدم آمد.یعنی چی ای کار 😡😡 مه:به مه دست نزن !چن بار بگم😒😡 حامد:چره گریه کردی؟؟ مه:به توچه !چری هرچی باید به تو جواب پس بدم؟؟؟ حامد:بخدا قصد ناراحت کردن تور ندیشتم .اینا همه به خاطر تو بود😰 هن!ای چی مگه😑 مه ناراحت نیوم😐 مه:از چی گپ میزنی نمیفهممم!!! حامد:از یلدا دگه خاطری دست مر گرفت تو حال تو بد شد☹ انه 😬ای به هوش خو هسته؟ چی داره مگه🤣🤣🤣 همیته چوپ بستادم ببینم چی مگه... حامد:محدثه بخدا نمیخواستم اشک تو بریزم .مه طاقت گریه تور نداره.سی کن چشم هاتو ایشته سرخ شده؟ میفهمم چره گریه کردی.... نزدیک بود پوخص بزنم از خنده ای چی داره مگه دیوونه شده😂😂😂 حامد:خدا لعنت کنه احمده خودی نقشه یو.میفهمی محدث مه تور خیلی دوست دارم.خیلی تا اندازه که خودی دوست خو احمد نقشه ریختم که خودی یلدا یک کاری بکنم که بفهمم توهم مر دوست داری یانه؟؟
إظهار الكل...
#بازی سرنوشت #فصل دوم #اثر-حورا پارت41 مادر: هوووم خوب مشکوک شدم.. مه: مشکوک نباشن مه هیچ وقت به حامد حسی ندیشتمو نه خواهم داشت. مادر:چره؟ازو چی بهتر؟؟ مه:هه😏 مادر: محدثه عدله گپ بزن😒 مه: چی بگم؟؟ مادر:چره نمایی اور؟ مه:چی مگن شما؟درسته هم بازی بودیم.گاهی وقتا خودء هم شوخی میکنم.ولی ای دلیل نمیشه که اور خواسته باشم.😒😒 مادر:خاطری او روز زن ماما تو یک دهنی رو هم آوردن.. مه:ازچی؟؟ مادر:ازی که حامد تور دوست داره!! مه:حامد بد کرده 😡😒 مادر: انه.....😟 یک هفته ازو خوی که دیدم تیر میشه .صبح ها زودتر ورخیزم میرم مکتب تا با حامد رو به رو نشم دلم نمایه اوررر ببینم .. ازم  روزم دگه خودیو گپ نزدم.. مادرمه سی کن😒 اگه دست به کار نشم مر دو دستی تقدیم حامد میکنن🤦‍♀ باید به آدرسی که علی داده بروم خودی سعید. چون خطرناکه بری یک دختر باید خودی یک مرد برم حامد امشو جشن فراغت مانه خیلی خوشحالم هم ازی که فارغ میشم بخیر هم استرس دارم که چی اتفاق میفته امشو🤦 عکس العمل محدثه چیه😐؟ تموم فامیل دعوت نکردم فقط خونواده عمه خو گفتم.. به خو یک کت شلوار خیلی شیکی آبی نفتی خریدم.آخه امشو برء مه شبی خاصیه ساعت پنج شد لباس خو به بر خو کردم بیرون شدم ازخونه. موترگرفته راهی آرایشگاه شدم که موهامه درست کنه... محدثه دیروز برفتم بازار یک مانتو خیلی شیکی به رنگ زیتونی که آستین هایو شکل لاله بود .قد مانتو هم کوتا بود که با کوتاه بود که با کرستال های زیتونی دم آستین هایو دیزان کرده بود. یک جفت کفش هم به رنگ مانتو خو شالو شلوار سیاه هم بگرفتم.. همیته امشو خودخومقبول تیار کنم که همه از دیدن مه پس بفتن😂😂😂 یک حموم ده دقه یی برفتم .زودی بیرون شدم .تا شو چیزی نمونده بود خیلی هم کار دیشتم.... رفتم به اتاق خو .خودخو حاضر کنم .مانتو خو برخو کردم .موهاخورم اتو کردم به دور خو ریختم . یک بافت خیلی ظریفی هم یک بغل سرخو بزدم..یک آرایش دخترونه مقبولی هم به صورت مقبول خو زدم.. هوووو یک دیدی ته آینه بردم .وااوووووو انه دلم برفت😜 ایشته مقبولی شدم مر نظر نکنن😀 بلاخره از دید زدن خو دست وردیشتم برفتم پایین.همه از دیدن مه ایته.😳😲😲 سعید:محدثهههههههه!!! مه:دهن خو ببند مگس میره..
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.