cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

رمان هراتی

اگر دعوت شدی به اینجا :) بدون خدا میخواد معجزه ای بهت هدیه بده❤️ فکرتو عوض کن زندگیت خودش عوض میشه💪 Start:1400/9/26 https://t.me/+h_PQYUWrRl44ODU9

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
945
المشتركون
-124 ساعات
-207 أيام
-7030 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

۲۱پارت تقدیم شما تایم نشر رومان روز ها شنبه هست هر شنبه ۲۱ پارت نشر میشه.
إظهار الكل...
2 1
《♡روزگاری روز من هم می رسد♡》 #پارت36 #نویسنده:مرسل بارکزی♡ #مهتاب: ساعت ها 11 ونیم بود که یماجان زنگ زدن به خوهر خو که خانم مه خلاصه بیامادم مه بیرون شیم... گفتم هنوز که وقته درسته مه آماده شدم ولی پیشین میرم... گفتن زن برار جو مگر حال بریم به تالار به اطاق عروس چند دیقه پیش نمزاد خو باشی... که استرس تو کم بشه تا سر تخت رفته بتونی.... مم دگه چیز نگفتم اماده شدم و در آرایشگاه وا شد دیدم یما جان تکیه داده یه به موتر ما که دید تیز بیاماد و گل دست مه از خوهر خو ایستوند و لباس مه گریفت گفت مه میبرم خانم خو تو خودی دخترا خو به ریکشا بیا🙄 خوهریو هم گفت بیزو دخترا مه هنوز آماده نشدن شما برین.... طرف موتر رفتیم چادر نماز ته رو مه بود مه یما میدیدم او مر نمی‌دید.... ای جرومرگ ایشته مقبول شده فقد قسم خورده بوده ک باید از مه مقبول تر بشه😒😒😒 #یما: وقت به هزار دلهوره دم آرایشگاه رسیدم دیدم مهتاب بیاماد خودی خوهر مه... اور کمک کردم تا به موتر بشینه.... دو سه بار گفتم مهتاب جان خوبی؟ دیدم جواب نداد گفتم دختر خاله جو خوبی؟ دیدم بازم جواب نداد گفتم خواهشا گپ بزن نمیفهمی چیگذر منتظر ای روز بودم... بازم چوپ بود دگه چیزی نگفتم گفتم باشه اور راحت بگذارم... #کوپی ممنوع❌
إظهار الكل...
1
۲۱پارت تقدیم شما تایم نشر رومان روز ها شنبه هست هر شنبه ۲۱ پارت نشر میشه.
إظهار الكل...
《♡روزگاری روز من هم می رسد♡》 #پارت35 #نویسنده:مرسل بارکزی♡ #یما: بلاخره روز دوشنبه برسید 🙊❤️ همی مهتاب هم خیلی بی رحمیه🥺 نقدیشت اور یک بار ببینم حد اقل چند روز جلوتر میدیدم استرس مه کم میشد.... بازم خیره هر کار بکنه او عشق منه اور خیلی مام😘..... رفتم حموم و آرایشگاه کارا تالار همه خلاص کرده بودم و دلجمع بودم...بچه خالمه خیربینه موتر خو گل زد و گفت انی یما جان تا هر وقت که بکار دیشتی دست تو باشه... #مهتاب: صبح وقت خوهر یما بیاماد خودی دوتا دختر خو دنبال مه که بریم آرایشگاه ... دیروز رفتم حموم و اصلاح صورت ... دیشب هم وقت خاو شدم که امروز سر حال باشم.... حالی هم خوهر و خاهر زاده هایماجان مر پوست کردن از بوس کرده که الله ایشته عروس ما مقبولتری شده  آبروها شما ایشته مقبول چیندن.... خیلی خوشحالی کردن دور بر مه میچرخیدن و سپنج به دود کردن ... رفتیم آرایشگاه ... خوهر مم ک عروس بود یک سعت پیش دخترا کاکا مه آمدن و خودی نمزادی اور به آرایشگاه جدایی بردن... #یما: زنگ زدم به خوهر خو که خودی مهتاب مه به آرایشگاه بود... گفتم چی وقت بیام دنبال خانم خو؟ گفت نیم ساعت بعدی بدل خو گفتم کی صبر کنه ای نیم سعته ..بازم مجبور بودم دگه رفتم داخل تالار خودی مهمونها خوش آمد کردم... بچه ها مه ببردن به داو خودی باجه خو یک آتنی رفتیم ساعت نگاه کردم 20 دیقه تیر شده بود... به خسور جان خو و برار خو گفتم میرم دنبال خانم خو امری نیه؟ گفتم نه بخیر بری متوجه خو باش.... #کوپی ممنوع❌
إظهار الكل...
1
《♡روزگاری روز من هم می رسد♡》 #پارت34 #نویسنده:مرسل بارکزی♡ #یما: امروز خانم جان مه و زن برار مه خودی مادر مه میرن  دگه که خرید کنن... خیلی حس خبی دارم... بلاخره به عشق خو میرسم... #مهتاب: خرید کردیم و خیلی  خرید ها گیرون بسر اونا نکردم چون میفهمیدم وضع چی رقمه کار کم و مصرف ها زیاد نماستم خیلی ضربه بخورن و بمه مصرف کنم ... قرار شد روز دو شنبه محفل ما باشه.... خانواده کاکا مم بیامادن بخونه ما گفتن ما هم خودی یما جان شریک میشم و یک شیرینی خوری به عروس خو میگیریم.... اگر چه دلم نماست  چون از قدیم گفتن دیگ شریکی خودیم نمیجوشه... میترسیدم خدا نکرده  یک گپ گفتی پیدا نشه بین ما ... ولی بخاطر خوهر مه  که دلی نشکنه توکل ب خدا کردم  گفتم باش مشکل نداره اوناهم بگیرن ب عروس خو محفلی.... #یما: مهتاب مه خرید کرد و همه چیز خب پیش میره و محفل ما و باجه مه خودیم شریکی میگیریم به خاسته خودینا... مهتاب مه قبول کرد و مم مشکل ندیشتم قبول کردم.... #کوپی ممنوع❌
إظهار الكل...
1
《♡روزگاری روز من هم می رسد♡》 #پارت33 #نویسنده:مرسل بارکزی♡ #یما: خونه آمدم و به مادر خو بگفتم که قبول کردن و انشالله آماده گی ها محفله بگیریم... مهتاب مه ببرن خرید کنه و هیچ چیز کم نگذارین بریو.... #مهتاب: همو شب از خونه بیرون نشدم نون هم بمه آقا جان مه آوردن و دره بسته کردن و گفتن امشب مه و دختر مه خودیم نون میخوریم... چند قاشقی به زور آقا جان مه بدهن مه کردن خیلی هم مر نصیحت کردن از هر طرف گفتن... گفتن دختر بری عروس شدنه تو خود خو چی تیار کردی بسر یک روز... واقعا هم راست میگفتن از بست گریه کرده بودم چشما مه بدرد آمده بود.. خیلی گپ زدن گفتن بچه خاله تونه از خود مانه زیر دست ما کلون شده تور مایه دگه چی مایی؟ او بیچاره ام راه رفته داره گفتم اگر مه بجواب نا نه میگفتم جواب خدا چی میدادم ... با ای گپ ها آقاجان مه کمی دلم آروم شد ‌... و خودی خو خو فکر کردم که  حتمی آقاجان مه یک چیز میفهمن که اجازه دادن دگ‌ مم نباید خیلی جدی بگیرم اول باشه آخر باشه اونا مجلساخو میکنم دگ ب ای وسط نباید مه خود خو از بین ببرم .... گفتم خدایا همیته ک از اول خود خو و زنده گی خو بتو سپردم حال هم میگم همه چی بتو میسپارم خدایا خودت میدانی و سر نوشت مه. #یما: از بست خوشحالم شب ها خاو به چشمامه نیه و لحظه شماری میکنم بری رسیدن به مهتاب خو ... امروز قراره برار کلون مه و زن برار مه برن خونه مهتاب نا و تصمیم بگیرن که محفل کی باشه.... #مهتاب: چند روز تیر شد و امروز قراره بیاین و گپ بزنن.... بعد چند دیقه بیامادن و گفتن ما عروس خو به خرید می‌بریم.... و صبا قرار شد بریم و خریدا محفل بکنیم.... #کوپی ممنوع❌
إظهار الكل...
1
《♡روزگاری روز من هم می رسد♡》 #پارت32 #نویسنده:مرسل بارکزی♡ #مهتاب: مچوم چند سعت خاو بودم ... وقتی بیدار شدم چشما خو خو ادلی وا کردم دور بر مه پر از چاکلیت بود... به خونه هم کسی نبود در بسته بود گفتم ای چاکلیت ها کی بالی مه ایته انداخته یارب🤔 یکبار یادم از مهمونها اماد😳😱 جیغ از سرمه کنده شد مااااااااددددددددرررررررررر 😭😭😱 مادر کجایممممممممممم مادر بیچاره مه تیز خور به خونه انداختن گفتن چکاره چی گپه؟ چری گریه میکنی دخترمه؟ گفتم نکه شما به جواب گپ بچه ها خالمه رضایت نشون دادین؟ مادر مه گفتن گریه نکن دخترمه حال چی فرق میکنه ما دختر که دادیم پس نمیستونیم... وقتی ای گپ مادر خو شنیدم بفهمیدم دگه که گپ خلاصه مگر رسمن باور کنم مر عروس کردن .... باید ته گوشم ته بره دگه راه بر گشت نیه ... ولی از وقت خوهر کلون مه نمزاد کردن دل مه کلون تر شد بازم گفتم تا حداقل دوتا کلانتر از مه عروس نکنم مه نباید مجلس کنم.... خلاصه شروع کردم بگریه هر چی مادر مه مر نصیحت میکردن به حال روز مه فرقی ندیشت... مادر مه ناراحت از خونه بیرون شدن... خوهر مه که نمزاد دار کردن به خونه آماد گفت خوهر گریه نکن تو کو هم دل خود خو ترقوندی هم دل ما.... گفت حیف ای پدر مادر نکرده که تو با ای کارا خو اونا ناراحت میکنی؟ مه گفتم ای چاکلیت ها کی بسر مه ریخته؟😭 گفت که آقا جان که موافقت کردن که محفل بگیرن و ایکه نمزاد خو سلام کنی رفت و آمد شروع شه... مادر از خوشحالی بچه خوهر خو پاکت چالکیت بسر تو پاش دادن تو هم خیلی خود خو ناراحت نکن باید حقیقت بپذیری دگه باید قبول کنی که عروس شدی... #کوپی ممنوع❌
إظهار الكل...
1
《♡روزگاری روز من هم می رسد♡》 #پارت31 #نویسنده:مرسل بارکزی♡ #مهتاب: برینا گفتم ایته میگیم که مه نون نخورم؟😒 ایته بم ضد شما هم که شده نون میخورم هنوز خیلی هم میخورم سوخت سوخت 😜 اونا دگه بخو میگفتن دگه .... ولی مه بی توجه ب گپاینا عذا خور میخوردم #یما: بهبه هر چی از دست پوخته مهتاب خو بگم کم گفتم بی حد و بی اندازه خوشمزه بود دستکا مهتاب مه درد نکنه.... وقتی میخوردم خاله جان مه گفتن دست پوخته خانم جان تونه.... با ای گپ اشتها مه ده برابر شد 😋 #مهتاب: نون که خوردم به خوهرا خو گفتم از مه خوردن و جیستن چون بی‌حد سر دردم ... رفتم وضو گریفتم خدا قبول کنه نماز پیشین بخوندم سر خو بقدیشتم بخاو.... ولی به ای فکر بودم که اینا بیامادن اگر گپی هم از محفل بگن آقا جان مه حتمی میگن دختر مه خورده چند وقت دگه هم صبر کنیم.... به همی فکر و خیال مر خاو برد😴 #یما شکر خسور جان مه ممانعت نکردن و قبول کردن که محفل بگیریم 🙈 یعنی مهتاب خو میبینم بلاخره بریو میرسم بودنیو حس میکنم .... اور خوشبخترین زن دنیا میکنم 🥺❤️ بی حد خوشحالم نمی‌فهمم مهتاب مم همیگذر که مه خوشحالم خوشحاله یانه.... #کوپی ممنوع❌
إظهار الكل...
1
《♡روزگاری روز من هم می رسد♡》 #پارت30 #نویسنده:مرسل بارکزی♡ #مهتاب: ای گپ بزد و برفت بخونه... ای گپ شنیدم دگه دست پاه مه سست شد بشیشتم به ته زینه ها ته سرا خو.... همیته به افکار خود خو غرق بودم... بدل خو گفتم خدایا ای قصد رفتن داره بره دگ باز محفل و دیدن مایه چکار🥺😔 دیدم چند دیقه بعد دم سرا شد آقا جان  مه بودن ... گفتن خبی دختر گل مه ؟ گفتم شکر شما خوبین آقا جان گفتن ها شکر گفتم بریم بخانه بچه ها خاله منم گفتم خیریته؟ گفتم مهزی خیریته؟ از مرز خیریت تیره... آقا جان مه بخونه رفتن مم با هزار چرت و فکر رفتم آشپز خونه و مشغول آشپزی شدم‌‌.... #یما: خسور جان مه بیامادن و برار کلون مه شروع کرد که گپ بزنه خودینا.... انشالله بشه امروز اگر قبول نکنن خیلی دلم میشکنه 😔 #مهتاب: نون اماده شد بردن بخونه ... مه خودی خوهرا خو به دهلیز نون خوردم بی شعورا مر سخت اذیت میکردن😒 میگفتن به شوهر جان خو دیگ پوخته کردی؟ میگفتن معلوم میشه از ته دلخو وبا عشق و علاقه پوخته کردی که ایته خوشمزه شده🥰.... #کوپی ممنوع❌
إظهار الكل...
1
《♡روزگاری روز من هم می رسد♡》 #پارت29 #نویسنده:مرسل بارکزی♡ #یما: چاشت آماده شدم و خودی برار کلون مه حرکت کردیم طرف خونه خسور جان مه و خیلی هم استرس دیشتم که نکنه قبول نکنن و اتفاقی بفته‌‌.... بعد چند دیقه خونه نا رسیدیم ... #مهتاب: بعد چند دیقه شوخی خودی مادر خو گفتن وخی چای و میوه تیار کن بعد نون چاشت کم کم اماده گی بگیر مم با کمک میکنم خودی تو.... گفتم جااااان؟🙄😳 البد چاشت هم میستن؟ گفتن ها چری مشکل داری؟ گفتم نه مهمون حبیب خدایه .‌‌‌‌... رفتم میوه و چایی تیار کردم مادر مه ببردن بخونه .... بعد برار خورد مه بیرون شد و زنگ زد به آقا جان مه زنگ زد و گفت چاشت بیاین که مهمون داریم بشما کار دارن.... خود خو هولکی پیش برار خو رسوندم چکار شده چی گپه آقا جان چری گفتی بیاین؟ برار مه گفت الهی هزار چوکه شی بزیر موتر بی طاهر شی بخیر دخترک دلمه بترقوندی😟🥺.... گفتم کی مرغ ام دل داره ؟😁 گفت مرغ که مثله تو باشه نه دل نداره😒 راه خو کج کرد که بخونه بره گفتم برار جو نگرانم بگو چی گپه؟ گفت گریه نکن میگم🙄 گفتم کی گریه کرد😒 گفت حال چپ میکنی یانه که گپ بگم گفت اینا بیامادن خودی آقا جان گپ بزنن بخاطر محفل شیرینی خوری... میگن برار ما یما مایه بره ایران یک محفل بگیریم نمزاد خو ببینه باز بره.... #کوپی ممنوع❌
إظهار الكل...
1
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.