رمــان "عمر دوباره"
❌پارتگذاری منظم🔥🔞❌ رمان:عمر دوباره نویسنده:یامور.م رمان دیگمون با پارتگذاری منظم👇 https://t.me/+Z4TidU_B-uJkMTU0 https://t.me/+Z4TidU_B-uJkMTU0
إظهار المزيد21 041
المشتركون
+21024 ساعات
-1147 أيام
+1 09230 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
61400
Repost from N/a
- بابات پیام داده میخواد بکارتت رو چک کنه.
با حرفش انگار سطل آب یخ روی سرم خالی شد. بابا حاجی میخواست چیکارم کنه؟
-اصلان چی میگی؟
نگاه مغموم و متاسفش رو بهم دوخت و دست توی جیبش کرد. کت و شلوار سرمه ایش بد به تنش نشسته بود.
کجا می خواست بره؟
- نکنه میخوای بری جایی و میخوای قبلش سربه سرم بذاری نه؟
این شوخی خوبی نیست.
لباش رو مکید و نزدیکم شد. برای دیدنش سرم رو بلند کردم.
- بهم زنگ زد، گفت برات خاستگار پیدا کرده و کافیه باکره باشی تا تورو بهش بده.
چشم هام درشت شدن و دست هام رو با استرس توی هم پیچیدم. این شوخی زشتی بود.
بابا حاجی من اینکار رو نمیکرد.
بابا حاجی من اونقدر از ابروش میترسید که حتی خبر فرار کردن امیرعلی از شب عروسیمون رو هم مخفی کرد.
اصلان ادامه داد:
- اگه هم نباشی تورو به امیر علی میده.
- اون شب عروسی ولم کرد. حالا من رو نمیگیره.
- بابات بهش پیشنهاد باغ شمال رو داده
عقد کردن تو در برابر اون.
دستم رو با حیرت روی دهنم گذاشتم.
گریم گرفته بود. نه بابا حاجی این کار رو با من نمیکرد.
اون باغ ارث من بود.
- گیلا میخوام راستش رو بگی. باکره ای؟ یا قبل ازدواج باهاش...
- نه. باهاش نبودم.
- پس باید با دوست بابات ازدواج کنی
حاج اقا طاهر.
عمو طاهر؟ از بابا بزرگ تر بود و دخترش هم کلاسیم بود. من زن اون نمیشدم.
امیر علی هم منو نمیخواست و من حاضر نبودم باغ مال اون بشه.
نزدیک اصلان شدم.
- اصلان...باهام بخواب. بکارتم رو بگیر حتی شده با انگشتت.
نصف باغ رو به اسمت میزنم.
با تعجب نگاهم کرد که لب های خیسمو روی لباش گذاشتم و...
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
https://t.me/+kb47uGO0rxcwZTg0
❌وقتی شب عروسیش داماد نمیاد دنبالش، یه عمارت پدربزرگش فرار میکنه.
جایی که اصلان زندگی میکنه.
تا این که احساساتی بینشون شکل میگیره و گیلا خودش رو در اختیار اصلان میذاره.
ولی اصلان وقتی میفهمه دلیل فراری بودن گیلا پخش شدن عکس های خصوصیشه...
58200
Repost from N/a
صدای گریه ی نوزاد تو عمارت پیچیده بود
نوزادی که مادر نداشت و هیچ کسیم نمیدونست مادر این بچه کیه!
تنها پدر بچه بود که آقای این عمارت بود و اگه خار تو چشم این نوزاد میرفت همرو به فلک میکشید و حالا من نمیدونستم چیکار کنم!
در اتاق بچرو باز کردم و صدای جیغ نوزاد تو گوشم پیچیده شد و داد زدم:
- دایه؟ دایه کجایی بچه خودشو کشت! دایه؟
نبودش! زنی که دایه این بچه بود نبودش و ناچار وارد اتاق شدم و به نوزاد پسری که گوش فلک و کر کرده بود خیره شدم و بغلش کردم و لب زدم:
- جانم؟ چی شده چرا این جوری میکنی؟
صدای گریش کمتر شد و با چشمای اشکی مشکیش خیره شد تو چشمام.
اکه بچه ی منم سر زایمان ازم جدا نمیکردن و بچم نمیمرد الان دقیقا چهار ماهش بود.
ناخواسته بغض کردم که با دستای کوچیکش به سینم چنگ زد و گشنش بود؟
من که دیگه قطعا شیرم خشک شده بود تقریبا اما با این حال لباسمو بالا زدم و گوشه ی پنجره نشستم و سینمو تو دهن کوچیکش قرار دادم و اون شروع کرد مکیدن.
احساس میکردم شیر وارد دهن کوچولوش داره میشه حالا با چشمای خیسش به چشمای نیمه اشکی من خیره بود و تند تند میک میزد اما به یک باره صدای جدی مردونه ای منو تو جام پروند.
- چیکار میکنی؟ کی گفته بیای اینجا تو مگه شیر داری؟
ترسیده نگاهش میکردم و سینم از دهن پسرش بیرون کشیده شده بود و صدای گریه نوزاد بلند شده بود و من لباسمو سریع پایین کشیدم اما اون نگاهش به دور دهن پسر که شیری بود کشیده شد و متعجب نگاهم کرد:
- تو یه زنی؟!
ترسیده چسبیدم به پنجره که اخماش بیشتر توهم رفت:
- پس مثل ماست واس چی واستادی لباستو بده بالا به بچم شیر بده خودشو کشت
ازین مرد میترسیدم با ترس لب زدم:
- شما برید من من...
غرید: - یالا... شیرش بده
به اجبار لباس گلدارمو دادم بالا عرق سرد و روی کمرم حس کردم و بچه که سینمو به دهن گرفت روم نمیشد به چشمای مرد روبه روم خیره شم که ادامه داد:
- کن فکر میکردم دختری! بچت شیر خوار کجاست؟
لکنت گرفتم: - سر زا گفتن مرده و بر بردنش
روی تخت نشست: - شوهر نداشتی پس بهت نمیاد بد کاره باشی
سرم دیگه بیشتر از این خم نمیشد:
- نیستم آقا نیستم، کسیو ندارم پسر عموم بد تا کرد باهام همین بچمونو فروخت منم فروخت
نیم نگاهی به نگاه خیرش کردمو سریع سر انداختم پایین اما نوزادش تو بغل من حالا خواب خواب بود سینمو ول کرد و من سریع لباسمو دادم پایین که از جاش پاشد.
بچش رو از آغوشم بیرون کشیدو تو تختی که کنار تخت بزرگ چوبی خودش بود گذاشت و خواستم برم که غرید:
- واستا بینم... اول منم سیر کن بخوابون بعد برو
وا رفتم و چشمام گرد شد که سمتم اومد، دستمو گرفت کشوندم سمت تخت:
- حالا که دختر نیستی نیازی نیست احتیاط کنی توام نیازی داری درسته؟
بدنم یخ بود میتونستم با این آدم و این قدرت مخالفت کنم، کافی بود منو از عمارت پرت کنه بیرون تا توی ده دوباره سرگردون شم...
ترسیده لب زدم: - خواهش میکنم...
- هیششش... فقط میخوام منم مثل پسرم تو آغوشت آروم شم نقره... نقره بودی مگه نه؟
حواسمو چند روزی پرت کردی اما دنبال شر نبودم حالا راحت ولی تو یه زنی من یه مرد
روی تخت خوابوندم و لباسمو داد بالا که چشمامو بستمو حالا اون بود که سینه ای که تو دهن پسرش بود و به دهنش گرفت و مک زد و ناخواسته آخی گفتم که دستش سمت شلوارش رفت و سرشو بالا کرد و گفت:
- تو منو سیر منو با این تورو....
و با پایان حرفش..... ادامش👇🏻😈
لینک چنل
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
https://t.me/+w7feuR4oQXY4NjQ0
11300
Repost from N/a
من اولیا پدر و مادر این دخترو میخوام آقای ناصری یک کلام ختم کلام!
تا اون موقع این دختر حق نداره بیاد مدرسه
با گریه به امیر، وکیل حسام نگاه کردم که با اخم گفت:
- نمیشه کارتون قانونی نیست من به عنوان وکیل اولیا این دختر این جا هستم تا رسیدگی کنم به مساعل
مدیرمون چشم هایش رو بست:
- قانون هر چی میخواد باشه مدرسه ی من قانون خودشو داره این تو مدرسه پیچیده معشوقه داره الآنم که کل گردنش کبود مشخص رابطه داره
نالیدم: - خانوم من که درسم خوبه به کسی کاری ندارم آخه
بدون این که نگاهم کنه جواب داد:
-این مدرسه کم مدرسه ای نیست که این شکلی با گردن کبود پاشی بیای دخترجون
مدرسه دخترونست نه زنونه اگه زنی باید بری مدرسه شبونه... حالام بیرون
با گریه سمت میزش رفتم تا التماس کنم اما امیر که هم وکیل و هم دوست امیر بود غرید: - ازتون شکایت شد میفهمید یه من ماست چقدر کره داره یادتون رفته ولیدمهمین دختر چجوری به مدرسه کمک مالی کرده؟
- آقای محترم مدرسه ی من قانون داره با پول خریداری نمیشه! گفتم بیرون
و امیر بود که با سر به خروجی اشاره کرد.
از مدرسه با گریه بیرون زدم و تو ماشین امیر نشستم که شروع کرد غر زدن:
- زنیکه امل عصاب خورد کن
- چی میشه حالا؟ مدیر فهمیده پرونده همش دروغ منم که کسو کار ندارم
- تهش میری شبانه آبغوره نداره
وا رفته گریه هام بیشتر شد، تنها شانس قبولی من تو کنکور همین مدرسه بود!
- میشه زنگ بزنی به حسام؟ ترو خدا
پوفی کشید که با عجز نگاهش کردم و مجبور شد تماس بر قرار کنه و همین که امیر الویی گفت هق هقم شکست و صداش زدم:
- حسام...
تعجبش کمی باعث مکث شد: -سوین؟ تویی؟
گریم بیشتر شد: -حسام اخراجم کردن مدیر میگه باید شبونه بخونم من شبونه بخونم کنکور قبول نمیشم دیگه نمیزاری برم دانشگاه خودت گفتی اگه دولتی قبول نشم نمیزاری
تورو خدا یه کاری کن من برگردم مدسه
همین طور که پشت سر هم حرف میزدم اون از پشت خط ببخشیدی گفت و انگار از وسط جلسه ای بلند شد و گفت:
-واس چی اخراجت کردن؟ چه گوهی خوردی؟
الکی آدمو اخراج نمیکنن که
با خجالت نیم نگاهی به امیر کردم و گفتم:
- فهمیده بود من... من زنم
گریم باز شدت گرفت، خجالت میکشیدم از این که وکیلش بفهمه واسه چی تو خونه حسام و چرا تامینم میکنه اما قطعا خود امیرم میدونست بین من و امیر چی میگذره!
و امیر انگار حال منو فهمید که از ماشینش پیاده شد و من دق و دلیمو خالی کردم:
-من گوهی نخوردم در اصل تو خوردی وقتی سنمو ندیدی و بهم دست زدی وقتی گریه هامو ندیدی بهم دست زدی
-ببر صداتو سلیطه بازیا چیه جلو امیر در میاری سوین اصلا دست زدم که دست زدم بابات تورو به من فروخته بود حقم بود
ازین حقیقت تلخ دستمو روی صورتم گذاشتم و فقط زار زدم که غرید:
-گریه نکن اون طوری جلو امیر میگم
- امیر نیست تو ماشین پیاده شد
کمی آروم شد:-گریه نکن... چی جوری فهمید وسط پاتو که معاینه نکرده بفهمه زنی نشستی واس دوستات همه چیو تعریف کردن حتما دیگه
- نه داشتم والیبال بازی میکردم تو حیاط گرمم شد مقنعمو درآوردم گردنم و دید کبود آوردم دفتر مجبورم کرد دکمه لباسمو باز کنم سینمم دید کبود همرو دید
هق هقی از یادآوری اون صحنه کردم و زنیکه حروم زاده زمزمه ای بود که امیر کرد و به یک باره انگار آتیش گرفت:
-دارم میام گوشیو بده امیر یالا
داشت میومد؟ به خاطر من؟
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
صدای مردونه ی بلند در جذبش تو مدرسه میپیچید و همه جمع شده بودن دور دفتر:
- تو خیلی بیجا کردی دکمه های لباسشو بدون خواسته ی خودش باز کردی، د میدونی من کیم؟! میدونی
مدیر با دیدن حسام راد لال شده بود و ناظم هر کار میکرد که اوضاع درست کنه نمیشد و چرا دروغ تو دلم قند آب میشد.
- آقای راد به خدا ما نمیدونستیم سوین جون زیر حضانت شما، آروم باشید برمیگرده تو کلاسش
- برگرده کلاسش؟ بیچارتون میکنم
امیر پرونده ی سوین و بگیر یه شکایت نامم میری مینویسی ببینم این خانم به چه حقی دکمه های لباس دختر مردمو باز کرده
و با پایان جملش دست منو گرفت و از دفتر کشیدم بیرون، این اولین باری بود تو زندگیم که یکی پشتم درومد بود اما من مات زده بودم و وار رفته چون گفته بود امیر پروندمو بگیره؟
تو ماشینش که نشستیم باز ناخواسته زدم زیر گریه که نچی کرد:
- زهرمار زهرمار چه مرگته؟
مدرسه رو به خاطرت رو سرشون آوار کردم با صدام این قدر داد زدم گلوم میسوزه واس چی گریه میکنی؟
-من گفتم بیا درستش کن بدترش کردی حالا چی جوری کنکور قبول شم
احساس کردم لبخند کمرنگی زد:
-این خراب شده نه یه خراب شده ی بهتر ثبت نامت میکنم تو نگران کنکورت نباش قبولم نشدی آزاد میخونی
با بهت سمتش برگشتم که ادامه داد:
-تو فقط در اضاش باید یه کار کنی اونم اینه که شبا هر چی گفتم بگی چشم
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
https://t.me/+otRYW398pdgwZjQ0
°|•سـآرویـْــن•|°🌙
✨الـْٰٓهی بــه امــید تو... ✨ ✍️ : "ﻧﻓﻳﺳ" بدون سـانسور🔞 تمامی بنرها واقعی میباشند🔥 پارت گذاری منظم🧸
20500
Repost from N/a
- اینه؟! چند سالشه؟ پریود مریود میشه؟
نعیم دنده عوض کرد:
- بله رئیس! هنرستان موسیقی درس میخونه! پس شونزده، هیفده سالیش میشه! احتمالاً بالغه!
نگاهم را بیتوجه از دخترکِ دست و دهان بسته گرفتم. با صدایی آرامتر کلماتم را ادا کردم:
- از کس و کارش چی فهمیدی؟!
- تک دختره و عزیز کرده! خونوادهدار! ولی بختیار خان گفت به این چیزاش کاریش نداشته باشید. انگار فکر همهجاش کرده!
ناخودآگاه اخم کردم. هیچ سر از کارهای "خانآقا" در نمیآوردم.
بیحوصله لب باز کردم:
- به محضِ اینکه رسیدیم بده خدیجه چِکِش کنه!
- رو چِشَم رئیس! تر تمیز، ترگل ورگل، لباس نو کرده میگم تحویلش بده!
صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
- ذبیح گفت یه دکتر زنانِ خبره پیدا کن! خانآقا گفته باید مطمئن شیم باکرهست.
مکثی کرد و آرامتر پرسید:
- دوست پسر دارهها! اگه نبود چی رئیس؟
کلافه نخِ سیگاری آتش زدم:
- اونو خانآقا تصمیم میگیره.
نعیم سرعتش را بیشتر کرد. کامی از سیگار گرفتم و شیشهی سمتِ خود را پائین دادم.
- به خدیجه میسپاری این چند وقت خوب باید تقویت بشه! مولتی ویتامین، گرمیجات چه میدونم...!
- اونم به چشم. امر دیگه؟
- آزمایش، سونو، هر کوفتی لازمه ازش بگیرن! مسخرهی پدرش نباشیم، کیست و تنبلی و تخمدان و زیگیل میگیل داشته باشه...
به عقب برگشتم و کمی بیشتر و دقیقتر نگاهش کردم. خودش بود. دختر شانزده، هفده سالهای که قرار بود بشود صیغهی بختیار خانِ جهان گیری شصت و سه ساله!
به چشمانش با دقت خیره ماندم. چهرهاش معصوم بود و چشمانش گیرا! اما سراسر دلهره و ترس!
متفکر، کامی دیگر از سیگارم گرفتم.
- اسمش چی بود؟
- گُلرو!...گُلرو سعادت!
سعادت؟! بَه! عجب سعادتی!
نگاهم پائین رفت و روی دستانش ماند. خون جمع شده بود!
- اینجوری هوش و حواستون پِیِشه؟ تا شبِ حجله رو تنش یه خراشم حتی نباس بیوفته! شُل کن اون طناب دورِ دستشو!
میثاق، آن پشت همانطور که دستور را اطاعت میکرد نیشش باز شد:
- چشم خانعمو! شما دستور بده! حالا واسه کی لقمه گرفته بختیار خان این دوشیزه تَر و تازه رو؟!
نگاه تیزم را که دید نیشش را بست.
- لقمهی تو یکی نیست بچه. به دلت صابون نزن.
مثلِ همیشه بیفکر و رو هوا حرفی پراند:
- نکنه خود خانآقا میخوادش؟!
سکوتم را که دید، جا خورده خندید:
- زکی! گیر آوردی ما رو عمو؟ خانآقا دختر دبیرستانی میخواد چیکار؟!
- میثاق!
نامش را خوانده و آنی نگاهش کردم تا بساطِ یاوهگوییهایش را جمع کند.
دخترک مثل گنجشک سرما زده خودش را جمع کرد. از حرفهایی که شنیده بود میلرزید و از ترس داشت دل دل میزد.
میثاق که هیچوقت آرام و قرارش نمیگرفت، پشت دستش را نوازشوار به گونهی دخترک کشید و او را توی بغل برد.
- ایجون! چشاش چه زودی اشکی میشه! دل دل نزن عروسک! من اینجام!
دخترک خودش را بیشتر جمع کرد. انگار که حتی از کوچکترین تماسی، انزجار داشت.
میثاق ادامه داد: حتی قَلبشم داره عین گنجیشک تند تند میزنه! دِ آروم بگیر جوجه رنگی!
بغض دخترک که ترکید، باز صدای من هم بلند شد:
- دلت میخواد باقیِ راهو پیاده بیای. نه؟
این بار دیگر دست و پایش را جمع کرد:
- شرمنده عمو! به خدا خواستم یکم فقط آرومش کنم!
نعیم را مخاطب قرار دادم:
- بزن تو خاکی جامو با میثاق عوض کنم.
- به چشم رئیس!
از درب شاگرد پیاده شدم و میثاق که پیاده شد، جای او نشستم. نگاهم روی چشمان خیسِ دخترک ماند.
دستم را که سمتِ صورتش بردم، خواست خود را عقب بکشد که چانهاش را محکم با دو انگشت گرفتم.
- دخترِ خوبی باش! چموش بازی در نیاری دهنتو باز میکنم. به فکر خانوادهت باش. نمیخوای که بلایی سرشون بیاد. مگه نه؟!
ناچار و با ترس، آرام به اطاعت سر تکان داد.
- حالا شد!
به خوشقولی چسب را از روی دهانش را کشیدم.
آب دهانش را قورت داد و با التماس به چشمانم زل زد و آرام لب باز کرد: ب...بابام!
سرم را تا بیخ گوشش نزدیک کردم و آرام توی گوشش زمزمه کردم:
- بابایی در کار نیست دختر جون! از این به بعد فقط منم! بُرزو!
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
https://t.me/joinchat/NIdHTkdDHAU2MzRk
.
57900
رمــان "عمر دوباره"
#پارت_۲۴۸
دلم میخواست بهش بگم فعلا اونیکه زخم زد منم
نگاهش پرواز تمسخر رو تنم به گردش در اومد
با جدیت بهش پشت کرده و گفتم
آوا:میخوام لباس عوض کنم برو بیرون...
سمت مانتوم رفته و برش داشتم
رادان:صبح بابات بهم زنگ زده بود...
از شوک خشکم زد...به حتم با خودمم تماس گرفتن...
چرخیدم سمتش...
نمیدونم چی تو صورتم دید که چشماش ریز شد
آوا:بهش چی گفتی؟
اگه حرفی به بابام زده باشه بلایی به سرش میارم که...
با خودم میکشمش تو قعر جهنم...
کمی این پا و اون پا کرد برای توضیح دادن تا دقم بده ولی آخرش گفت
رادان:به ثریا گفتم باهاشون حرف بزنه که اومده اینجا و تو پیشش موندی و خسته شدی و خوابیدی...
من از اینجا رفته بودم مهمونی و بابا خبر نداشت دارم چه غلطی میکنم...
آب دهنمو قورت داده و کمی خیالم راحت شد...
خبری از لباسایی که دیشب در آورده بودم نبود...همون لباسایی که قبل رفتن به مهمونی اینجا در آورده بودم...
باید سراغشونو میگرفتم...
به آرومی پرسیدم
آوا:لباسای منو کجا گذاشتین؟
69110
📌چنلVip عمر دوباره:
_جهت عضویت و خوندن پارتهای بیشتر مبلغ 35000T به شماره کارت:
💳 5892 1011 9136 6372
__محبوب
واریز کرده و یک عکس از فیش واریزی برای ادمین بفرستید👇
@lovin_admin
❌توجه داشته باشین اونجا پارتها بدون سانسور قراره میگیره🔥
67100
Repost from N/a
خون بالا میآورد
از بس با پا تو شکمش زده بودن و صدای جیغ من یک لحظه ام قطع نمیشد و این سری با تمام توانم داد زدم:
- نزنش داره میمیره ترو خدا هر کاری بکنید میکنم نزنش داره میمیره
و مردی که رئیس شهاب بود یا پایان صدای من سوتی زد که کنار رفتن و من نگران به نامزدم شهاب که تنها کس زندگیم بود خیره شدم و صدای رئیس شهاب بلند شد:
- نامزدت یه احمق دستپا چلفتی!
یه ساک پر از جنس و گم کرده
نالیدم: -ازش زدن، به خدا ازش زدن گم نکرد
شما بزرگی کن من خسارت شمارو میدم ولش کنید فقط
ابرویی انداخت بالا و نزدیکم اومد، قدش بلند و مجبور بودم سرمو بالا بگیرم:
- تو؟! خسارت منو بدی؟ میدونی تو اون ساک چی بود؟!
سری به چپ و راست تکون دادم که پوزخندی زد: - ده کیلو کوکائین میدونی چقدر میشه؟
اشکام باز رو صورتم ریخت، شهاب با زندگیمون چیکار کرده بود؟ خلاف میکرد؟! زمزمه کردم:
- نمدونم
نیشخندی زد و به موهای چتریم که آبیشون کرده بودم تا رنک چشمام شه نگاهی انداخت و مثل من زمزمه کرد:
- این قدری میشه که به خاطر ضرری که بهم زده حاضرم همین الان یه تیر تو کلش خالی کنم آبم از آب برام تکون نخوره مو آبی
هیچی نگفتم، این مرد با این عمارت و این همه آدمی که دور و برش بودن و جلوش خم میشدن توان همچین کارید داشت!
- ترو خدا، من فقط تو زندگیم اونو دارم
این وسط صدای بیجون شهاب به گوش رسید: - آیدا... آی...دا حر..حرف نزن باش
و همون لحظه مردی باز تو شکمش کوبید خفه شویی گفت که از درد نالید و مرد روبه روی منم خیره به صورتم جوابشو داد:
- همون طور که گفتم یه دست پا چلفتی احمقی، احمقی چون برداشتی یه دختر زیبا رو وسط گله گرگا کشیدی!
تو خودم جمع شدم و شهاب تا خواست چیزی بگه باز کسی ضربه ای به او زد و من نالیدم:
- خودم اومدم، خودم دنبالش کردم حالش خوب نبود یه جوری بود تعقیبش کردم
احساس کردم لبخند محوی زد:
- پس تو شجاعی!
هیچی نگفتم که کمی نزدیک تر بهم شد:
- خانم شجاع حاضری برای این که اون مرتیکهی احمق نمیره چیکار کنی؟
- هر کاری
سری به تأیید تکون داد و عقب رفت و گفت:
- هفت تیر بزار وسط پیشونیش هر وقت گفتم بزن
چشمام گرد شد چون بعد حرفش یکی از آدم خاش اسلحه ای از کتش درآورد و درست روی پیشونی شهاب گذاشت که جیغم رفت هوا اما صدای پر جذبش باعث شد ساکت شم:
- گوش بده تا نمیره
نگاهم و بهش دادم که ریلکس ادامه داد:
- تا ده ثانیه فرصت داری راجب پیشنهادی که میگم فکر کنی! جوابت مثبت باشه که هیچی شهاب زنده میمونه منفی باشه بازم هیچی شهاب میمیره
بدنم یخ بسته بود و وحشت زده بودم که ادامه داد: - همین الان با من میای تو اتاق خوابم شب و بام صبح میکنی تا وقتی بخوامم همین جا میمونی البته اکه مزه بدی بهم میگم بمونی
صدای داد شهاب با اون همه دردش مانع حرفش شد:
- عمااااد میکشمت میکشمت
و همون موقع صدای شلیک اسلحه باعث جیغ و شکسته شدن هق هقم شد!
یه تیر درست خورده بود تو رون پاشو این آدما شوخی نداشتن...
مردی که حالا فهمیده بودم اسمش عماد بی توجه به شهاب روبه من شمرد:
- یک، دو....
چشمامو بستم بدنم لرز گرفته بود و صدای شماره های عماد تو سرم میپیچید!
- هفت، هشت نه...
چشم باز کردم و جیغ زدم:- قبوله...
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
وارد اتاقش شدم که پشت سرم درو بست و خیره شد به بدنم لرزونم و گفت:
- میخوای دوباره بگم آب قند بیارن برات؟ یا چیزی میخوری؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم که دست برد سمت دکمه های پیراهنش و بازشون کرد:
- خب پس بهتره...
ناخودآگاه دستشو چنگ زدم که حرفش نصفه موند و نچی کرد و گفت: - ببین من از معامله هام هیچ جوره کوتاه نمیام پس برای خودت سختش نکن
جدی بود، با لبهای لرزون به زور زمزمه کردم:
- ترو خدا، یکم فرصت من. من من میترسم
باز تو چشمام خیره شد: - زیاد اذیتت نمیکنم
دکمه هاشو دوباره باز کرد و اینبار برهنه شد و هیکل مردونش و به رخم کشید و آروم هولم داد سمت تخت: - زیادم بد نی، این طوری هم شهاب نمیمیره، هم مخ من آروم میگیره هم تو یه تجربه جدید پیدا میکنی
رو تختش به اجبار دراز کشیدم که روم خیمه زد:- باور کن من از شهاب بهترم
قلبم مثل گنجشک میزد یه مرد تا حالا اینقدر به من نزدیک نبود:
- م... من مم من دخترم!!
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
https://t.me/+SdHbVPCx7ywxNmI0
56400
Repost from N/a
#پارت۲۵۶
_ رو بدنِ زنتون آثارِ تجاوز وجود داره. چند ساعت خونریزی داشتن. چیزی که مشخصه اینه که ایشون توسط چند مرد به اجبار لمس شدن و …
رگ شقیقهی امیرپارسا داشت منفجر میشد. قلبش یکپارچه آتش بود و نفس نداشت. داشت میمرد از این شکنجهی روحی!
دکتر مکثی کرد تا به مردِ مقابلش زمان بدهد.
متأثر گفت:
_ از اینجا به بعد تصمیم با شماست که بخواید کنارشون بمونید یا …
امیرپارسا با اخمی وحشتناک، فوری حرف زن را قطع کرد:
_ «یا»یی وجود نداره!! پناه زن منه! جونِ منه! زندگی منه!
نمیدانست دختری که داخل اتاق روی تخت بیمارستان با تنی بیمار و رنجکشیده افتاده، صدایش را میشنود.
پناه بیشتر بغض کرد. صورت کبودش خیس از اشک بود. سِرم به دستش وصل بود و اگر توان داشت دلش میخواست همان لحطه برود بیرون و مردِ عاشقش را بغل کند…
امیرپارسای بیدلش…
مجنونش…
مجنونی که سالها قربان صدقهی همین موهای طلاییاش رفته بود و به خاطر او با دنیا میجنگید.
امیرپارسا میخواست وارد اتاق شود که اینبار هلنبانو جلویش را گرفت. چادرش را جمع کرد و دستش را گذاشت روی چهارچوب اتاق بیمارستان تا مانع رفتن او پیش پناه شود:
_ عکسش همهجا پخش شده! کل محل دارن از عروسِ بیآبروشدهی ما حرف میزنن! سی و پنج سال با عزت تو این شهر زندگی کردی. نگو که میخوای نگهش داری شازده؟
امیرپارسا خط و نشان کشید:
_ اگه یه کلمه از این حرفا رو جلوی پناه بزنید…
_ نذاشتن لباس تو تنش بمونه!! تو مهمونی بوده!! حیثیت نذاشته برامون! الان…
_ مااادر!! بسههه! دست نازلیرم بگیر و از اینجا برو! نذار بهت بی احترامی کنم! من زنمو تنها نمیذارم! پشتشم! عاشقشم!
خشم و بغض و دردی کمرشکن در صدایش حس میشد.
پناه ملافهی سفید را روی سر کشید و بغضش با صدا شکست.
نازلی به تخت نزدیک شد.
مثلا آمده بود مراقبش باشد!
_ میبینی باعث بدبختی امیری؟ چرا ولش نمیکنی؟؟ چرا از زندگیش نمیری که راحت شه؟؟ آبروش رفته! آبروی دایی رفته! همه رو بدبخت کردی پناه. به خاطر امیر برو! اگه واقعا عاشقشی برو! برنگرد به اون خونه.
قلب پناه بیشتر شکست. هق میزد. لابد برود که او بماند کنار امیرش…
نازلی از بچگی عاشق امیرپارسا بود!
این را همه میدانستند. بعد عقدشان، یک هفته مریض شد. این را هم همه فهمیدن که از عشق امیرپارسا بیمار شده بود…
امیرپارسا وارد اتاق شد و به محض دیدن گریهی پناه، قدم تند کرد سمتش. ملافه را کنار زد و صورت پناه را گرفت:
_ چی شده عزیزم؟ درد داری؟
خدا میدانست ته قلب خودش چه اتشی افتاده بود.
_ نه… امیر؟…
_ جانِ امیر؟
_ کاش من میمردم.
لبهی تخت نشست. موهای دخترک را نوازش کرد… سرش را… عمر و جانش بود پناه.
عصبانی غرید:
_ ششش… میخوای منو بکشی با این حرفا؟
و تنِ شکستهی او را بغل کرد. چشمهایش تر بود. خدا داشت امتحانش میکرد… خدا داشت با عشق این دختر و غیرت و غرورش، امتحانش میکرد…
پناه تصمیمش را گرفته بود. باید میرفت. باید این مرد را با همهی عشقی که بهش داشت تنها میگذاشت تا خوشبخت شود.
میرفت یک جای دور…
یک شهر دور…
اصلا یک کشور دیگر…
ولی نمیدانست چه طوفانی در انتظارش است…
نمیدانست حامله است؛ از خودِ امیرپارسا…
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
سه سال بعد
_ یه دختری اومده گالری، میخواد آقا رو ببینه.
_ امشب عروسی آقاست. سرشون شلوغه. اگر مشتریه بگید بعدا بیاد.
_ میگن مشتری نیستن! آشنان. بچه کنارشونه. کارشون مهمه… به آقا بگید «گل طلایی».
امیرپارسا مقابل آینه داشت کراواتش را میبست. در فکر بود. فکر دختری که سه سال پیش گمش کرد و زمین و زمان را هم به هم ریخت، پیدایش نشد.
دختری که حتی یک شب بدون عشق او، بدون فکر به خاطراتش نخوابید…
_ گل طلایی؟
امیرپارسا تا این را شنید، قلبش ایستاد. چرخید سمت رحمانی و میز تلفن.
_ آقا میگن یکی اومده گالری دیدنتون. گویا آشناست. کارشن واجبه… گفتن نشون به نشون «گل طلایی»!
امیرپارسا نفهمید با چه حالی قدم تند کرد سمت میز تلفن. بعد سوییچ را برداشت و دوید سمت حیاط…
❌پارت واقعی رمان_ کپی ممنوع❌
قسمت بعدی پسره بعد سه سال دختره رو میبینه و به خاطر عشق اولش، جشن عروسی رو به هم میزنه، ولی….😭😰
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
https://t.me/+oqh8aI91Ry84NTg0
21800