cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

🌚 » داستان ترسناک

شاید برای توام اتفاق بیفته . . . !! خاطرات ترسناک خود شما » 👁 ارسال خاطره » @BlackCell_bot

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
159 913
المشتركون
-35824 ساعات
-2 8367 أيام
-9 96030 أيام
توزيع وقت النشر

جاري تحميل البيانات...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تحليل النشر
المشاركاتالمشاهدات
الأسهم
ديناميات المشاهدات
01
#ارسالی #پارت_اول سلام بچه ها. من از اعضای کانالم...خاطره ی ترسناک اخیره منو داریو میخونید.امیدوارم هیچکس توی این مسیر نیوفته که حماقت محضه.ببخشید که متن زیاد میشه چون سعی کردم چیزی از قلم نیوفته... قصه از اونجایی شروع شد که خالم تازه یه ویلا توی کردان خریده بود که قرار بود آخر هفته بریم ببینیم ویلاشونو.دختر خالم ساغر یه سال از من بزرگتره.خوشخال بودم که قراره چند روز با هم باشیم.چهارشنبه شب به سمت کردان راه افتادیم و یه ساعته رسیدیم.ویلاشون یه باغ خیلی بزرگ و قدیمی بود که تقریبا وسطش یه خونه باغ دو طبقه بود که میشد گفت متروکه بوده و بازسازیش کردن ولی قشنگ و باشکوه شده بود.. بعد شام جای مردارو روی پشت بوم و داخل پشه بند آماده کردن. من و ساغر خیلی ذوق داشتیم که قراره پیش هم بخوابیم چون خیلی وقت بود همو ندیده بودیم و میخواستیم کلی با همدیگه درد دل کنیم.خلاصه من وسایلمو اوردم به اتاق سومی جامونو انداختیم و نشستیم به صحبت ...بین حرف هامون خالم درو باز کرد و گفت ژاله جان چیزی میخوای خاله؟ لباس آوردی یا ساغر بهت بده؟گفتم  نه خاله همه چی هست دستت درد نکنه.احساس کردم با چشم و ابرو یه ذره خط و نشون کشید واسه ساغر و رفت.قضیه مشکوک بود!منم فضولیمو سرکوب کردم و دیگه چیزی نپرسیدم!تعریف کردنیا که تقریبا تموم شد چند لحظه مکث کرد و انگار که دو دل باشه بگه یا نگه گفت راستی جریان پریشبو تعریف کردم برات؟گفتم : نه .با هیجان‌ دستاشو کوبوند به هم و ادامه داد که:رفته بودم با بابا تو حیاط والیبال بازی کنیم خیر سرمون که هی صدای در زدن میومد. بابا هی میرفت درو باز می کرد کسیو نمی دید. احتمال دادیم محلی های اینجا باشن و بخوان الکی اذیتمون کنن. دوباره رفتیم داخل داشتیم ناهار می خوردیم یهو یکی از کابینتا درسته اومد پایین!و هرچی که توش بود و نبود خورد و خاکشیر شد.بعد ناهار داشتیم چایی میخوردیم که صدای بدو بدو از اتاقای طبقه بالا میومد... حالا من که سرم درد می‌ کنه واسه این چیزا و با مسائل روح و جنی کیف می کنم ولی مامانم و سارا خیلی میترسن بیچاره ها... راستش برا همین مامانم شمارو دعوت کرد بیاین اینجا... گفت حالا که بخاطر سند زدن مجبوریم یکی دو هفته اینجا باشیم اینا هم بیان که تنها نباشیم...الانم مامانم اومد یواشکی گفت چیزی برا تو تعریف نکنم که مثلا بدخواب نشی و نترسی ولی منم از تو چیز پنهونی ندارم که! نمیگفتم شب خوابم نمیبرد به خدا.از بچگیمون اون دنبال این حرفای ترسناک بود و من فراری... خیلی می ترسیدم...ولی الان با ساغر ماجراجو تو یه اتاق بودیم و می خواست تا صبح از این حرفای ترسناک بزنه...با پوزخند گفتم شام چی خورده بودی توهم!؟که گفت مثل این ‌که همه این اتفاقا قبل شام بوده...دیدم راست میگه!!! اصن ربطی به شام نداشت تازه یه بخشیش هم مربوط به ظهر بوده ولی دیگه چه کنم که باید با یه ترفندی بهش بگم اشتباه می‌کنه که بیخیال من بشه و لااقل راجع به دخترای فامیل غیبت کنیم. لااقل یه بحثی کنیم که بعدش چهار ستون بدن خودمون نلرزه!گفتم ول کن این حرفارو سارا دختر عمت چی قبول شد امسال؟انگار اصلا نشنیده باشه و نخواد بحث عوض بشه گفت :اتفاقا چند شب پیش نشستم از گوگل راه های احضار کردن جنارو یاد گرفتم و بخشیشو دست و پا شکسته انجام دادم حالا نمیدونم خودم پاشونو به اینجا وا کردم یا نه!با عصبانیت گفتم..تو چه غلطی کردی!؟ تو با دستای خودت جن احضار کردی به این باغ!؟ اونوقت میگی نمیدونم خودم پاشونو وا کردم به این باغ یا نه!؟ چقدر تو سربزرگی دختر... این کار خطرناکه چرا نمیفهمی!؟. تو نمیدونی اگر دعوتشون کنی با دعوت تو میان ولی به اراده خودشون میرن!؟ تازه اگر برن... ساغر بدبختمون کردی...ساغر هم چند ثانیه ای فقط گوش کرد و ترجیح داد باهام مخالفتی نکنه...  همه جوره محکوم بود!گفت چرا حالا نمیذاری حرفمو تموم کنم داشتم از نحوه احضار کردنش برات میگفتم!وقتی ازش خواستم خودشو نشونم بده نداد... یعنی من خیلی راغب بودم ببینمش چون تا حالا شکل و شمایل یه جن رو از نزدیک ندیدم ولی نامرد خودشو گرفت و نشونم نداد ولی با حروف باهام حرف زد. سریع پرسیدم: خوب چی گفت؟گفت من یه زنم که فقط میخوام کنار شما زندگی کنم قول میدم هیچ آسیبی به کسی نرسونم. گفت قول میده دوستم بشه و همیشه مراقبم باشه. برام یه کادو هم گذاشته بود گوشه اتاقم بذار برم بیارم...و با ذوق و شوق به سمت کمد گوشه اتاق رفت.تا ترس منو دید گفت : نترس چیز خاصی نیست .  قبلا بازش کردم الان می خوام به تو نشون بدم.یه پارچه کوچولوی سفید بود که توش پر از سکه های طلا و چندتا سنگ که به نظر میومد سنگ قیمتی هستن بود. باورم نمی شد یعنی ترجیح می دادم یه شوخی بیمزه از طرف ساغر باشه...بهش توپیدم که اینارو از کدوم جهنم دره ای آوردی که منو بذاری سرکار... به خدا قسم که شوخیات اصلا بامزه نیست...معصومانه نگام کرد و گفت : من کی تا حالا دروغ گفتم به تو. 🌚»داستان ترسناک
2 49011Loading...
02
🚨در قرون وسطی، معتقد بودند که جنگجویانی به نام "نخستین مهاجرین" در زمان‌های شبانه خود از قبور بیدار می‌شدند و به دنبال خون زندگان می‌گشتند. این باور وحشتناک به شدت ترس و وحشت در میان مردمان آن دوران را افزایش می‌داد. 🌚»داستان ترسناک
3 5979Loading...
03
#ارسالی سلام برو بچ خوبه کانال... اسم من میناس. میخوام واستون یه جریانیو تعریف کنم که مربوط به همین هفته پیشه ولی یادآوریش هر روز و هر شب حالمو بد میکنه و اصلا واسم عادی نمیشه! اینو تعریف میکنم که اگر کسی توی اون حوالی تجربه مشابه داره بگه.حالا کدوم حوالی!؟ بابابزرگ و مامان بزرگ من داشتن از تهران اسباب کشی میکردن که برن پردیس. بابا بزرگم از قدیم عشق قناری و فنچ داشت و با خودش حداقل ۵ تا قفس برد پردیس. آقا از روزی که من پامو گذاشتم تو اون خونه تو ذوقم خورد ولی به خاطر این که دلشون نشکنه وانمود کردم وای چه خوبه عالیه و این داستانا. اگه بدونین جوش چقد سنگین بود.اصلا کوچشون یه سکوت سنگینی داشت چون خونشون توی یه کوچه ای بود که همه ساختموناش نیمه کاره بود. همون شب اول انقد کار زیاد بود که با مامان بابام همونجا خوابیدیم.بماند که خواب به چشم من نیومد و تا ۴ صبح تو اینستا ول میچرخیدم. تازه خوابم برده بود که مامان بزرگم جیغ کشید. وحشت زده پاشدیم دیدیم داره گریه میکنه. میگفت پاشدم نماز صبح بخونم دیدم یه پسر جوون که فقط بالا تنش معلوم بود با موهای بلند از پنجره اومد تو به سمت من. مامانم آرومش کرد و یواش به ما گفت از عوارض داروهاشه. ولی مگه فقط این بود!؟دو ساعت بعدش تو حال خودم بودم که با صدای داد و بیداد بابابزرگم بیدار شدم که داشت به بابام میگفت تو بیخود کردی که حیوونای منو کشتی. حالا داستان چی بود!؟ بابابزرگم پامیشه میبینه همه قناریا یه نخ دور گردنشونه و خفه شدن افتادن کف قفس. و چون بابای من از پرنده خوشش نمیومد میگفت کار اونه!جالبیش اینجاست وقتی رفتم سر قفس دیدم همشون با این نخای لمه که واسه تولدا دکور میزنیم خفه شدن. من دیگه بعد اون اتفاق اونجا نرفتم. بابا بزرگم میگفت بنگاهی همون اول با خنده گفته اینجا جن زیاد داره بالاخره بیابونیه! ولی خوب بالاخره اینجوری نمیشه که!مامانم واسشون یکم آب دعا از دعانویس گرفت و برد و میگه خونشون دیگه سنگین نیست ولی من عمرا فعلا پا بذارم اونجا. کسایی که پردیس زندگی میکنن اگر همچین چیزی دیدین اطلاع بدین...دم همتون گرم که خوندین... 🌚»داستان ترسناک
6 21024Loading...
04
🚨بعد از ترور جان اف کندی FBI تمام فیلم ها و عکس ها از این ماجرا را جهت پیدا کردن قاتل مشاهده کرد اما تنها چیز که در این فیلم ها نمایان بود یك زن بود که در عکس میبینید ! این زن یك اورکت به رنگ کِرِم پوشیده و یك روسری به سر خود گذاشته حالت ایستادن او نشان میدهد که یك چیز مقابل صورت خود دارد که پلیس احتمال میدهد دوربین باشد ! در آن زمان که به جان اف کندی شلیك شد و تمام مردم در حال فرار از محل بودند این زن همچنان در صحنه مانده بود و مشغول فیلمبرداری بود پلیس FBI در یك بیانیه متعدد به شکل عموم خواستار این شد که این زن خود را تحویل داده و چند فیلم گرفته شده را جهت پیدا شدن شواهد بیشتر به آنها تحویل دهد اما این زن هرگز پیدا نشد ! در سال 1970 یك زن بنام Beverly Oliver خود را تحویل داد و گفت که او همان زن است ! پلیس گفتگو با او انجام داد فهمید که در گفتار این زن تناقض وجود دارد و احتمالاً دروغ میگوید تا این لحظه نفهمیدن که این شخص دقیقا در همان روز و همان ساعت آنجا چه میکرده. 🌚»داستان ترسناک
6 26710Loading...
05
#ارسالی سلام خوبین چه خبرا؟ من اسمم بهار هست و کرج زندگی میکنم من به جن و روح و اینا خیلی اعتقاد دارم و به نظر من که هستن.من به جز چند بار اتفاقای خیلی کوچیک اتفاقی برام نیافتاده اما برای خانواده ام چرا. من کلا مامانم وقتی که نوجوون بوده حس ششمه قوی داشته. خلاصه... این اتفاقی که میخوام بگم برای دوره ای هست که مامانم حدودا ۸ یا ۹ ساله بوده اون موقع ها مامانم با دوستاش هر روز میرفتن و بازی میکردن تو کوچه و اینکه اون موقع بیشتر جاهایی که توی محله ی ما الان خونه مسکونی ساختن اون موقع بیشترش بیابون و اینا بوده. یه روز که مامانم با چند تا از دوستاش که حدود پنج نفر اینا میشدن رفتن کوچه که دوچرخه سواری کنن. بعد که رسیدن به یه بیابونی که میخواستن از اونجا رد شن همشون یه خانمی که لباس سفید بلندی پوشیده بوده و موهای بلند سفید که سراپا سفید بوده و انگار یه جورایی نورانی بوده به پشت داشته مستقیم حرکت می‌کرده و حدود نیم متری از زمین فاصله داشته.وقتی که بچه ها این صحنه رو دیدن دوچرخه هارو گذاشتن و فرار کردن. و حدود پنج دقیقه بعد برگشتن که دوچرخه هارو بردارن دیدن که این خانم از یه پیچی پیچیده و رفته. نمیدونن که روح بوده یا جن بوده یا چی ولی همشونو ترسونده بوده. بعضیا اعتقادی ندارن ولی خب این یکی از ماجرا های ما هست.😂😂😂 فعلا خدافظ داستان های ترسناک کوتاه زیادی برامون اتفاق افتاده اگه خوشتون اومد لایک بدین تا بقیه اش رو هم بگم. 🌚»داستان ترسناک
6 80114Loading...
06
#ارسالی سلام,مهرداد    25 دوسال پیش که خدمت بودم   (ارشد قرارگاه) بودم  یه شب تو آسایشگاه  طرفا ساعت 3 بود که بختک افتاد روم  چشمامو باز کردم صورت نداشت فقط قرمزی چشماش معلوم بود دوتا دستشو حقله کرده بود دور گردنم داشت خفم میکرد  تو اسایشگاه  تختمون یه نفره بود     فاصله تخت من تا تخت جفتیم کم بود   همینجور ک نفسم داشت بند میومد بزور  پامو از سر تختم چسبوندم به تخت رفیقم که بیدارش کنم، اتفاقا اونم بیدار شد شنید دارم صدا ش میکنم فکر میکرد دارم خروپوف میکنم داشتم میدیدمش رفیقمو   دید خبری نیس روشو کرد اونور دوباره خوابید، خلاصه هر کاری کردم دوباره بیدا ر نشد  یهو 5 دقیقه بعد انگار رها شدم احساس سبکی کردم   همینکه داشتم جلومو نگا میکردم یه یه موجودی شبیه ادم قدش حداقل 160بود  کاملا سیاه بودکل بدنش دیدم رفت سمت در اسایشگاه درو باز کرد رفت بیرون، گرفتم نشستم نگا ساعت کردم دیدم 3:30  گفتم خدایا کی بود  در جا  بلند شدم رفتم سمت در آسایشگاه برم دنبالش ببینم از بیرون کی اومده داخل  رسیدم به در آسایشگاه دیدم از داخل در  رو قفل کردیم اصلا کسی نیومده داخل نرفته بیرون  خلاصه به کسی هیچ نگفتم ولی خیلی ترسناک بود 🌚»داستان ترسناک
6 06418Loading...
07
🖤در قرون گذشته و در زمان پاپ نهم در اروپا اعلام شد شیطان در جسم گربه ها هستند و به همین دلیل به دستور پاپ نیز هزاران گربه را کشتند و پیامد آن افزایش جمعیت موش ها بود ، و این افزایش منجر به شیوع طاعون شد و میلیون ها نفر نیز کشته شدن... 🌚»داستان ترسناک
5 64416Loading...
08
🚨یکی از فکت‌های ترسناک درباره زامبی این است که در صورت بروز یک ویروس جدید و بیماری منطقه‌ای که به مرگ مغزی منجر شود، ممکن است شخص مبتلا به این ویروس به یک حالت زامبی مشابه افراد زامبی در داستان‌ها تبدیل شود و برای انتقام یا شکار دیگران تلاش کند. 🌚»داستان ترسناک
6 07210Loading...
09
🚨بدون شک از بدترین شکنجه ها در قرون گذشته این بود که قربانیان را داخل قفسه قرار میدادند و در مرتفع ترین ساختمان آویزان و مدتها صبر میکردند تا بمیرد و بعد از مرگش جسمش از ارتفاع آویزان بود تا پرندگان جسدش را بخورند تا کاملا نابود شوند. 🌚»داستان ترسناک
7 14611Loading...
10
#ارسالی سلام دخترم 18 سالمه من بابام تو بچگیش که میرفته صحرا اب میگرفته یک دفعه نصف شب نزدیکای صبح تو صحرا جمعی از جنارو میبینه که همشون دور هم جمع بودن و همینطور بهشون خیره میشه تا اینکه اونا متوجه نگاهش میشن و بابامم شانس اورده چون عموش باهاش بوده اونا کاری نکردن ولی از اون شب به بعد یکیشون انگار همراه با بابام میاد خونه واسه تلافی چون اونا حس کرده بودن مثلا بابام و عموش بخاطر اونا اون ساعت اونجا بودن یا قصدی داشتن‌... دیگه بعد اونم بابام میگف کنج خونه میدیدتش انگار چن تا دیگم باهاش بودن چون هی میگفته و میخندیده دقیقا مثل انسان ها ولی اگرم باز بودن بابام اونارو نمیدیده بعد بابام خیلی جدی نمیگرفته توجه نمیکرده حس میکرده توهمه تا اینکه یه شب خیلی توجه میکنه بعد همونی که میدیدتش یهو برمیگرده میاد سمتش بابام داد میزنه مامان باباش پا میشن میان یهو تو اتاق و بابام میگف تا اومدن دیگه ندیدمش بعدشم رو درخت تو خونه و جاهای دیگه می‌دیده در کل میگف کاری بهش نداشتم یا خیلی نگاه نمیکردم کاری نداش ولی داشته اذیت میشده به مامانش و اینا میگه سنجاق بش وصل میکنن هی قران میخونن تو خونه و قران میزارن بالا سرش تا دیگه پیداش نمیشه تا الانکه بزرگ شده و حالا میخام بگم این داستان چه ربطی به من داره!‌.. از وقتی به دنیا اومدم تنها خوابی که هی واسم تکرار میشد و هی میدیدم این بود که دو تا بابا یک شکل داشتم ینی بابای خودم با همون ظاهر ولی دو تا مثلا بابام از خونه میرفت بیرون خونه یکی شبیه همون میومد خونه شبیه خود خود بابام بود هیچ فرقی نداشتن اره خلاصه.... دیگه اون خوابو ندیدم تا یکی دو سال پیش که خواب دیدم توی خونمون نشسته بودم بعد صدای در حیاط خونمون اومد چون پنجره اتاقم رو به در حیاطه و پنجره باز بود صداش اومد بعد اومدم دیدم بابام با صورت کاملااااا خنثی بدون هیچ حسی زل زده تو چشام و لباسی تنشه که واسه تولدش خریده بودم!!! بعد اصن بنظرم اینطوری نگاه کردنش ترسناک تر بود خنثی خنثی!!! یهو گفتم مگه بابام تو خونه نبود رفتم دیدم اره بابام که تو خونه نشسته برگشتم دوباره اونکه پشت پنجره بودو ببینم دیدم صدای بستن در اومد، درو بست و رفت... و دیگه بعد اون هیچوقت تو خوابم ندیدمش انگاری واقعا رفت.! بعدش جالب شد تعبیر خوابمو بدونم خلاصه همچیو به اینا که خواب تعبیر میکنن گفتم گفت در اصل تو خواب همزاد باباتو میدی اونیم که تو بچگیش اذیتش میکرده باباتو همزادش بوده حالا به دلایلی اومده بوده سراغ بابات چون اگه جن بود دائم اذیتش میکرد ولی اینطوری که میگی مثلا انگار با چیزای دیگه در ارتباط بوده اون موجود و فقطم وقتی بهش توجه میکرده میومده سمت بابات یعنی اونم مثل بابات که با ادما در ارتباط با جنا اینا در ارتباط بوده و بعدم خب پیگیری کردن رفته... و بعدش تو خواب تو میومده که دلایل خیلی مشخصی نداره... اره خلاصه در کل خیلی عجیب بود واسم!!!!! 🌚»داستان ترسناک
7 67721Loading...
11
🚨در اوایل قرن هجدهم و نوزدهم در اروپا ترس از Zombie و خون آشام ها بسیار مردم را تحت تاثیر قرار داده بود که آنها قبرها را همراه قفس میساختند ! تا اگر مرده زنده شد نتواند بیرون رود. 🌚»داستان ترسناک
6 40426Loading...
12
🚨یک پزشك بنام Duncan McDugal در سال 1901 با وزن کردن چندین بیمار قبل و بعد از مرگ تلاش در اثبات وجود روح داشت جالب اینجاست که همه موارد تنها 22 گرم تفاوت وزن داشتند. 🌚»داستان ترسناک
7 07812Loading...
13
🚨مردم یك روستا در تگزاس آمریکا مردگان خود را در یك مزرعه درون یك قفس از جنی آهن در هوا آزاد قرار میدهند تا پوسیده و تجزیه شوند اسم این مزرعه فریمن یا مزرعه اجساد میباشد و در واقع سازمان انسان شناسان و پزشکان آمریکا با این مزرعه قرار داد دارند و از اجساد بعد از یك مدت جهت آزمایشات استفاده میکنند ، مساحت این مزرعه که در سان مارکوس قرار دارد بیش از شانزده هکتار میباشد و همیشه درون آن بیش از هفتاد جسد نیز وجود دارد. 🌚»داستان ترسناک
7 8039Loading...
14
#ارسالی سلام اینی که میگم خاطره مادربزرگمه وقتی بچه بودن کارای خونشون رو انجام میدادن، یکی از کاراشون هم رفتن به آب انبار و آب ریختن توی ظرف سنگیناس تعریف میکرد که 10سالم بود با خواهر بزرگم رفتیم آب پر کنیم، بین راه خالمون رو دیدیم و با خواهر بزرگم کار داشت برد خونشون و من تک و تنهایی رفتم آب بیارم، وارد آب انبار شدم که آب پر کنم، تا سطلو پر کردم پایین پله ها صدای پا میومد، چندبار پرسیدم کیه، هیچکی جواب نداد، منم گفتم خیالاتی شدم و رفتم خونه، روز بعد عاشورا بود مامان بزرگم اینا رفته بودن مسجد، عزاداری و اینا تموم شد مامابزرگم میخواست زودتر برگرده، بقیه رو ول می‌کنه و میره، توی راه به یه پیرزنه میخوره که نمیشناستش و چادری که رو خودش انداخته بوده جوری بوده که به اصطلاح نوک دماغش پیدا بوده(فکر کنم از این جور پیرزنا دیده باشین) بعد پیرزنه میگه دختر خانوم کمکم میکنین این فرغونو جابه‌جا کنم، میاد کمک می‌کنه و میبرن به خونه ی چسبیده به آب انبار، ازش می پرسه که چی توی فرغونه؟ پیرزنه میگه خودت نگاه کن، یکی از کیسه ها رو باز می‌کنه یه عالمه سوسک میریزن بیرون، مادربزرگم می‌ترسه و روشو به پیرزنه می‌کنه و میبینه چادرشو زده کنار و شاخ های کوچیک رو پیشونیش بوده به همراه چشماش که رنگ خون داشته روبه‌رو میشه و پا میزنه به فرار، تو حین فرار کردن چندبار بلند بسم الله میگه و دیگه اونو جن رو ندید. بعد این اتفاق برای مامان و خواهرش تعریف میکنه، مامانش توصیه می‌کنه که چندبار سوره ی ناس رو بخونی، شب قبل خواب آیت الکرسی بخونی، با چند تا چیز دیگه که با این حوادث روبه‌رو نشی، با این کار ها پس از ۷۶سال دیگه با این اتفاقا روبه‌رو نشده 🌚»داستان ترسناک
7 46423Loading...
15
🚨در فولکلور بسیاری از فرهنگ‌ها، اعتقاد بر این است که اگر ساعت ۳ بامداد از خواب بیدار شوید، ممکن است به دلیل حضور یک نیروی ماورایی یا شیطانی باشد، زیرا این زمان به عنوان "ساعت شیطان" شناخته می‌شود. 🌚»داستان ترسناک
6 89314Loading...
16
سه راه برای پولدار شدن 1 .گوشی ساده 2 اتصال به اینترنت 3 عضو شدن در این کانال اینجا بهت یاد میده کسب درامد کنی @daramd
5 7124Loading...
17
#ارسالی سلام من دخترم ۲۰ سالمه من از بچگیم مدیوم بودم، مادرمم همینطور یعنی ما هر دونفرمون رویاهای واقعی میبینیم یا حتی گاهی آینده رو خواب میبینیم. من بچه که بودم از ارواح و جن خیلی زیاد میترسیدم چون خیلی منو با حرفای اشتباه میترسوندن و خیلی زیاد هم میدیدم. ما تهران زندگی میکنیم و خانواده‌ی مذهبی اصلا نیستیم ولی محله‌ای که من تو بچگی توش زندگی کردم توش اتفاقای عجیب غریب زیاد میشد، دزدیای خطرناک، قتل و حتی یکبار ساختمون روبرویی توی کوچمون یک نفر خودش رو از بالاش پرت کرد پایین. از قضا اون یک نفر پسر دوست پدربزرگم بود. ما و خانواده‌ی پدریم توی یه ساختمون بودیم و دوست پدربزرگم ساختمون روبرویی بود که پسرش خودکشی کرد و خودشو از اون ساختمون پرت کرد پایین. من اون سال شاید ۴ یا ۳ سالم بود، ولی دقیقا جنازه‌ی پسره رو یادمه. من اون موقع خیلی پشت پنجره میرفتیم و خیلی چیزای عجیب غریب میدیدم مخصوصا روح مرده‌هارو! وقتی به مامانم گفتم گفتش به هیچ کس نگو. دوهفته از خودکشی اون پسره گذشته بود که یه روز رفتم دم پنجرمون وایستادم و دیدم همون پسره دم در خونشون وایستاده و داره بهم دست تکون میده. من باهاش دست تکون دادم و لبخند زدم و وقتی به مامانم گفتم گفت اصلا نباید این اتفاق رو به کسی بگم چون خیلی خطرناکه. من هنوزم روح تمام آدمای مرده‌ی خانوادمونو میبینم و سالها بعد از اون اتفاق فهمیدم مادرمم هم مثل منه. مثلا وقتی که زن دایی من مرد هم من هم مادرم هر دو توی روز خاکسپاریش روحشو دیدیم که بالای سر قبرش وایستاده بود. یا وقتی عموی مادرم مرد هم من میدیدمش. من سالهاست که دیگه از جن و ارواح ترسی ندارم بلکه معتقدم تا وقتی که با دنیاشون کاری نداشته باشی با دنیات کاری ندارن و اذیتت نمیکنن چه بسا وقتی براشون خیر بخوای مراقبتم هستن. 🌚»داستان ترسناک
7 51217Loading...
18
✝️در برخی گزارش‌ها آمده است که افرادی که در مکان‌های به شدت جن‌زده زندگی کرده‌اند، به مرور زمان دچار تغییرات رفتاری و حتی بیماری‌های جسمی و روانی شده‌اند که هیچ توضیح علمی مشخصی برایشان وجود ندارد. 🌚»داستان ترسناک
6 5834Loading...
19
🌕برخی افراد معتقدند که وقتی یک عزیز از دنیا می‌رود، روح او می‌تواند برای مدت کوتاهی در خانه بماند و تلاش کند با افراد زنده ارتباط برقرار کند. گاهی این حضور با صداهای عجیب، حرکت اشیاء یا تغییرات ناگهانی دما احساس می‌شود. 🌚»داستان ترسناک
7 99311Loading...
20
#ارسالی سلام پسرم ۱۸ ساله یادمه خیلی بچه بودم اونقدر بچه که هیچ تفکری راجب جن نداشتم که هست نیست راجب روح و این داستانا حتی فکرم نمیکردم تو همون سن بچگی که ۵ سالم بود فکر کنم یه بار رفته بودیم خونه داییه پدرم اون خونه وصله به خونه پدر بزرگه پدرم خلاصه که یه خونه به شدت قدیمیه نزدیک غروب بود که خواستم برم دستشویی دستشویی بیرون خونه بود و بین دستشویی چند تا دونه نخل خرما تو راه دستشویی بودم که از پشت یکی از نخل صدای خنده شنیدم شبیه صدای خنده یه کسی بود که از ته دل میخنده از اون خنده ها که سر به سر رفیقت میزاری و خوشحالی سرش وقتی رفتم پشت نخل نبود شاید حدود نیم ساعت هی یه حاله ای میدیدم که میرع پشت یع درخت و میخنده تا هم میرفتم پشت اون درخت غیب میشد تا بلاخره هوا کامل تاریک شد منم از تاریکی هوا ترسیدم اومدم خونه چون تا حالا اسم جنو روحو این چرتا پرتا نشنیده بودم ازش نترسیدم دیگه هم هیچ وقت همچین تجربه ای نداشتم اومدم که تو خونه هیچکی حرفمو باور نکرد اگه چیزایی دیدم و شنیدم واقعی باشه فک نمیکنم قصد اسیب رسوندن به منو داشت اگه هم توهم باشه که هیچی ولی اخه توهم مگه اینقدر قویه که هم شنیداری باشه هم دیداری اونم وقتی هیچی نزدی 🌚»داستان ترسناک
9 07317Loading...
21
🚨در افسانه‌ها آمده است که اگر نیمه‌شب زیر نور ماه کامل بخوابید، ممکن است روح‌های سرگردان وارد خواب‌های شما شوند و کابوس‌های وحشتناکی برایتان به ارمغان بیاورند. 🌚»داستان ترسناک
7 01816Loading...
22
✝️در برخی فرهنگ‌ها، اعتقاد بر این است که اگر شب‌ها در آینه نگاه کنید، ممکن است ارواح سرگردان را ببینید که پشت سر شما ایستاده‌اند و شما را تماشا می‌کنند. 🌚»داستان ترسناک
8 30831Loading...
23
#ارسالی سلام این یه داستانه واقعیه تقریبا ۵ سال ازین اتفاق برام میگذره من الان ۲۱ سالمه و پسرم اون موقعه ۱۶ سالم بود و برای اولین بار سفر بدون خانواده ام رو تجربه کردم من یه دوست داشتم که اسمش امیر علی بود تقریبا یه خانواده ی پولدار بودن و اطراف کرمان تعداد زیادی باغ اطراف کرمان داشتن یه روز داخل تابستون به من زنگ زد و گفت میایی باهم بریم سفر؟ منم بهش گفتم بهت خبر میدم تقریبا ۳ یا ۴ روز گذشت بهش خبر دادم که میایم اونم گفت باشه من به چنتا از بچه ها خبر میدم که خوش بگذره ادرس اونجاهم بهم داد رفتیم اونجا یه باغ خیلی بزرگ بود و درختای میوه ی زیادی داشت ولی اجازه نمیداد که دست به میوه ها بزنیم ما تقریبا یک هفته اونجا موندیم و تعدادمون ۷ تا بود ۷ تا پسر ۱۶ ساله روز اخر بود جمعه ما راه میوفتادیم و شب شدو خوابیدیم وقتی که خواب بودگ یه صدایی از کنار گوشم میومد که می گفت: عرشیا به من نگاه کن من بلند شدم  یه نگاه به اطرافم کردم و رفتم داخل اشپز خانه تا اب بخورم که یه حاله ی سفید دیدم رفتم دنبال اون حاله که داشت به سرعت به سمت حیاط میرفت و من هم دنبالش رفتم و ب الاچیق داخل حیاط رسیدم یچیز بزرگ مثل دیو جلو چشام ضاهر شد من ترسیدم و خواستم فرار کنم اما دور شده بود با دستاش گلوی من رو گرفت و نه میتوستم تکون بخورم نه پلک بزنم نه داد بزنم چشمای اون مثل یه ابشار مذاب بود من که نمیتونستم پلک بزنم و مجبور بودم تو چشماش نگاه کنم من داشتم خفه میشدم که یهو غیب شد من زود بچه هارو بلند کردم و بهشون گفتم همه چیو جمع کردیم و رفتیم خونه ی عموی امیر علی (خونشون کنار باغ بود) من به عموش درمورد این اتفاق گفتم و اون گفت اره این بخاطر یه بچه یه گفتم یعنی چی بیشتر بگو اون گفت برادرم میخواست این باغ و بخره و بازسازی کنه برادرم این باغ و از یه خانواده فقیر میخواست بخره اونها فقط یه مادر و یه دختر بچه مریض بودن مادره میگفت من نمیخوام اینجارو بفروشم ولی برادرم وعده های پول زیاد داد مادره گفت فکر میکنم چند روز گذشت و بچه ی اون مادره مسموم شده بود و مرده بود وقتی برادرم رفت در خونشون اون مادر رو زمین بچشو بغل داشت میکرد و گفت من خانواده یه شمارو نفرین میکنم که دقتی امدین اینجا 🌚»داستان ترسناک
9 07124Loading...
24
🚨آیا می‌دانستید که برخی از قارچ‌ها می‌توانند به مغز انسان حمله کنند؟ مثلاً قارچ "کوردیسپس" که حشرات را آلوده می‌کند و کنترل ذهن آن‌ها را به دست می‌گیرد، نمونه‌ای از این قابلیت در دنیای طبیعی است. اگرچه این نوع قارچ‌ها معمولاً انسان‌ها را آلوده نمی‌کنند، اما تصور اینکه موجوداتی در طبیعت وجود دارند که قادر به کنترل ذهن میزبان‌هایشان هستند، واقعاً ترسناک است. 🌚»داستان ترسناک
8 08911Loading...
25
🚨بدترین نوع مرگ در جهان سقوط در آتشفشان یا مواد مذاب است چون شما ناگهان داخل مذاب فرو نمیروید و بر آن شناور هستید و به شکل آهسته آهسته از پایین تنه میسوزید و نهایتا پودر میشوید. 🌚»داستان ترسناک
8 66628Loading...
26
#ارسالی سلام دخترم ۱۷ سالمه یادمه یک سال پیش که داشتیم از خونه مادر بزرگم برمیگشتیم دوتا آقا گوشه خیابون بساط کرده بودن و آش میفروختن پدرم نگهداشت و رفتیم اونجا رو صندلی پارک که کنار این بساط بوده نشستیم رو به روی این پارک ی دیواره که روش کلی سبزه و علف رشد کرده یهو دیدم یکی از تو دیوار اومد بیرون و خب چون تاریک بود من نمیدونستم که اونجا دیواره ولی بازم عجیب بود یکی از توی دارو درخت بیاد بیرون خلاصه اومد ازون آقا آش بخره اون آقا هم براش آش ریخت و گذاشت بالای میز و وقتی برگشت تا برای مشتری بعدی آش بریزه اون آقا آشو میریزه روی میز و میره سمت همون دیوار خلاصه که رفتیم سوار ماشین شیم من دقت کردم و اونجا بود که فهمیدم اونجا ی دیواره و راهی برای ورود یا خروج نداره سوار ماشین شدیم منم داشتم به جاده نگاه میکردم که همون آقارو دیدم تو چشام نگاه کرد و من حتی وقتی ماشین رفت جلو برگشتم بهش نگاه کردم که همچنان زل زده بود به من خیلی ترسیدم و به پدرم قضیه رو گفتم اونم شوکه شد و گفت ۶ سال پیش ی آقایی با دختر ۴ سالش تو ماشین بوده که یهو ی راننده که ظاهرا مست بوده جاده رو خلاف میاد و اون آقا میپیچه و میره تو همون دیواری که توش علف در اومده بود و ماشین لهو لورده میشه اون مرد و بچش جفتشون میمیرن .. 🌚»داستان ترسناک
9 37124Loading...
27
✝️آیا می‌دانستید که در جزایر فیلیپین، وجود موجوداتی به نام "آسوانگ" که یک نوع ارواح محلی هستند، باور شده است؟ این موجودات اعتقاد بر این است که از انسان‌ها به‌عنوان میزبان استفاده می‌کنند و آنها را به سمت جنگل‌ها می‌کشانند. افرادی که با آنها مواجه شده‌اند، ادعا می‌کنند که صدای آنها شبیه به آواز انسان است و اغلب به شکل زیبایی دختران جوان ظاهر می‌شوند، اما واقعاً موجوداتی خطرناک و شیطانی هستند که ممکن است انسان‌ها را به خطر بیاندازند. 🌚»داستان ترسناک
7 72221Loading...
28
با درآمدم آیفون ۱۴ خریدم 🤌🏻🩵💸
2 3961Loading...
29
#ارسالی سلام من الهام هستم ۱۷سالمه از تهران این خاطره ای که تعریف میکنم مال همین دیشبه...(البته شاید براتون هیچ ترسناک نباشه ولی بازم میگم) سخت برای امتحانا درس خونده بودم و خسته بودم و ساعت ۹شب خوابم برد. نمیدونم ساعت چندبود ک یه بختک بدی روم افتاد و حتی چشمم هم نمیتونستم باز کنم و فقط با خودم میگفتم نترس الهام شجاع باش اون موجودات بختکی فقط میخوان از ترس تو تغذیه کنن و اگه بفهمن ترسویی بیشتر سراغت میان چون میفهمن تو منبع بیشتر تغذیه و غذاشونی ...(داشتم با خودم حرف میزدم) نمیشه گفت نترسیده بودم یکم ترس داشتم اما سعی کردم بیشتر به ترسم غلبه کنم و با اون موجودات بختکی بیشتر مبارزه کنم ... بعد فکرکنم حدود ۱۰دقیقه بختک تموم شد و بهوش اومدم  و دودل بودم برم به مامانم یا بابام بگم یا نه و آخرشم از سنم خجالت کشیدم و هیچی نگفتم بهشون ... ‌ اما دقیقا ۲دقیقه بعدش به طرز فجیعی به WC نیاز داشتم و چون میترسیدم رفتم بابامو بیدار کردم ک باهام بیاد و من برم کارمو انجام بدم (اتاق مامان‌وبابام دقیقا چسبیده یه اتاق منه یعنی پشت دیوار اتاق من اتاق مامان بابام میشه) داشتم پاورچین پاورچین میرفتم سمت WC که توی اون برش سقف هایی ک داخلشان ریسه ال‌ای‌دی میزارن یه موجودی دیدم ک مثل گربه نشسته بود و موهای سرش سیخ سیخ روبه بالا بود و کاملا هم مشکی بود .. خیلی ترسیدم (چون من آدم ترسویی عم) و سریع رفتم سمت در WC و یهو جلو در WC یه سری دود سیاه‌رنگ دیدم و هیچ حالت انسانی یا حیوانی نداشتن شکل دودها فقط دود بودن و کاملاًاااا مشکی بودن .. خلاصه رفتم و کارمو انجام دادم و اومدم بیرون و تو راه چیزی ندیدم ولی وقتی رسیدیم اتاق من به بابام همچی رو گفتم (اینکه چی دیدم تو راه WC و بختک افتاد روم) و اونم باورم کرد و رفت تا چک کنه ببینه من چی دیدم تو راه WC و هرچی نورچراغ‌قوه گوشیشو اونجایی ک من گفتم انداخت چیزی ندید و ولی باورم کرد و تنها کسی ک باورم نکرد مامانم بود ... ‌من چون دختر ترسویی هستم این خاطره برام خییلی وحشتناک بود اگه زیاد ترسناک نبود براتون زیاد استقبال کنید از این خاطرم تا خاطره های مرگ‌آور وحشتناک دخترخالم رو براتون تعریف کنم سری بعد . مرسی ک خوندید 🌚»داستان ترسناک
7 52511Loading...
30
#ارسالی #پارت_آخر بعد دو هفته بود یوتیوب بودم یه نفر یه ویدیو اپلود کرده بود تو چنل یوتیوبش رفتم دیدم راجب چیزایی که تو خواب دیدن و باید نقاشی شونو میکشیدن میفرستادن واسه سعید بود یکی از نقاشیارو که دیدم یهو سرجام خشک شدم دیدم یکی همون چیزی که من دیده بودم از سر تا پا یه شنل مشکی پوشونده بودش رو کشیده بود درواقع تو خواب دیده یکم گیج کننده بود واسم اما چون چیزی نفهمیدم گفتم بیخیال شو و تا الان که چندماه گذشته از اون ماجرا :) زندگیم به ترز عجیبی بهم ریخت نزدیکای عید همه چی داغون شد قبلا رابطه من با مامانم ریده بود الان رابطه مامانم با من بقیه هم که دوباره تنفر گرفتم ازشون دوباره شروع شده تبای بی دلیل اینبار فقط صبحا اینجوری میشم و دوباره جو بد میده خونمون همه چیو مشکی میبینم زندگیم سیاه شده چند روز پیش با رفیقم هانیه که در جریان همه چی بود حرف میزدم میگفت یه نوع جن وجود داره که رابطه تو با مادرت خراب میکنه اسمشم گفته بود یادم شده و من کاملا مطمعینم همونه که دوباره برگشته منتها اینبار با خراب کردن کل زندگیم میخواد تلافی کنه:) واضح بود ورا نفهمیده بودم واقعا از همون اول رابطم با مامانم بیشتر از بقیه داغون تر میشد اینم احتمالیه که میگم شاید از اون نوع دسته جنا باشه چون به هرحال چندتا جن شرور دیگم وجود داره روابطتت با بقیه بهم میریزه زندگیت انقدر بد میشه واست که تو دست به خودکشی میزنی یبار دیگه اون سیرو سرکه لعنتی رو انجام دادیم چیزی نشد و الان حتی هیچکس نیس بخاد کمکم کنه مامانم به کل از هم دل سرد شدیم تهشو خودتون میتونید بفهمید چیشده:) بگاییام شده روتین روزمرم یروزم نمیتونم دور از دردسر باشم میگم دیگه زندگیمو داره نابود میکنه:))))) هیچوقت مثل من احمق این چیزارو به شوخی نگیرید حتی اگه خیلیا میگفتن چرته تو بازم انجام نده 🌚»داستان ترسناک
6 79121Loading...
31
✝️در سال 1933 یك دانش آموز دختر در ژاپن با پریدن به دهانه آتشفشان در جزیر اوشیما خودش را کُشت که این عمل او باعث ایجاد یك روند عجیب و غریب و بسیار ترسناك در ژاپن میشود که در سال بعد حدود 944 نفر دیگر 804 مرد و 140 زن با پریدن به دهانه این آتشفشان دست به کُشتن خود میزنند. 🌚»داستان ترسناک
6 99815Loading...
32
🚨شاید براتون پیش اومده باشد که خواب ببینید که با مرگ یك قدم فاصله دارید قرار دارید اما ناگهان از خواب میپرید مثل پرش از یك ارتفاع بسیار بلند دلیل این است که مغز شما نمیداند پس از مرگ چه پیش خواهد آمد و سریع واکنش میدهد. 🌚»داستان ترسناک
8 10110Loading...
33
✝️شاید جالب باشه بدونید اگر زمان مرگ شما فرا برسه و عزرائیل به دیدنتون بیاد آخرین حس بدن شما شنوائیتون خواهد بود که از بین میره... 🌚»داستان ترسناک
9 68411Loading...
34
سه راه برای پولدار شدن 1 .گوشی ساده 2 اتصال به اینترنت 3 عضو شدن در این کانال اینجا بهت یاد میده کسب درامد کنی @daramd
5 3894Loading...
35
🚨هاینریش هیملر Heinrich Himmler: هاینریش هیملر از رهبران حزب نازیان بود و مطمئنا نام او از شناخته‌ شده‌ ترین نام‌ ها در آن عصر تا همین امروز بوده است او تحت خدمت هیتلر به قدرتمند ترین یاران او تبدیل شد و سهم عمده مسئولیت فاجعه هولوکاست بر دوش او بوده است او بود که مسئولیت اردوگاه‌ کار نازیان را بر عهده داشت او همچنین بر کل نیرو گشتاپو نظارت میکرد به‌ عنوان مسئول چندین اردوگاه‌ کار او مسئول قتل شش میلیون از یهودیان صدها هزار نفر از مردم لهستان و روسیه بوده است در یك زمان که جبهه آلمان با شکست مواجه شد او تلاش کرد با غرب ارتباط بر قرار کند و در همان زمان هیتلر که متوجه این موضوع شده بود دستور دستگیر کردن او را صادر کرد هاینریش تلاش کرد تا فرار کند اما توسط ارتش بریتانیا دستگیر شد او در زمان بازداشت در سال 1945 اقدام کشتن خودش کرد و اعلام کرد هیتلر اگر نمیرد با کمك بیگانگان که هرگز به زمین مربوط نمیشود یك نسل جدید و ترسناك از بشیریت را در زمین ایجاد خواهد کرد. 🌚»داستان ترسناک
10 29414Loading...
36
🚨با قدمت ترین عروسک جهان مالکیتش با فرعون مصر بوده که آن را در مقبره Tutankhamun کشف کردند که گفته شده قدمت سه هزار ساله دارند و دلیل مومیایی کردن عجیب این عروسك مشخص نشده. 🌚»داستان ترسناک
9 91411Loading...
37
با درآمدم آیفون ۱۴ خریدم 🤌🏻🩵💸
3 1100Loading...
38
#ارسالی #پارت_چهارم زنگ زدم دوستم بیاد خونمون که قرار بود شبش هم باهام بمونه اونم گفت میاد ولی گفت معلوم نیس دقیق ساعت چند میام ولی میام حتما منم گفتم باشه چون از اون ادمایی نبود حالا بزاره ۴ یا ۵ ساعت بعدش بیاد خیالم راحت بود اتفاقی نمیوفته تا اون تایمی که میاد همتونم این یه موردو دارید تو خونه های خودتون که از آشپزخونه صدا میاد همیشه انگار یچیزی میخوره به یخچال یا چیزای دیگه تو اشپزخونه منم منتظر دوستم بودم از اشپزخونه صدا اومد ولی واسم طبیعی بود ولی بعد ۳۰ ثانیه حداقلش یکی دوبار محکم زد به اب گرمکن خونمون منم ترسیدم و جو بدتر شد یهو تلوزیون خاموش شد ترسیدم رفتم خونه همسایه مون به مامانم زنگ زدم رفتی پیش دعا نویسه یا نه بلاخره تو خونه همچین اتفاقی افتاده اونم گفت رفته و اونم نوبتش پر بوده خیلی واضح بود همون موجوده مانع میشد مامانم گفت دوستت هنوز نیومده گفتم زنگ میزنم سری بیاد ولی تا قط کردم خودش زنگ زد گفت بابام تصادف کرده نمیتونم بیام باید برم بیمارستان:) نمیدونم قضیه بابای دوستم ربط پیدا میکنه به این یا اتفاقی بود اما اون نیومد دیگه خونمون اون شب... منم زنگ زدم به خالم گفتش اره خونمونم با دختر همسایه مون رفتم خونه از ترسم تنهایی نرفتم وسایلامو ورداشتم رفتم اونجا تاکه مامانم بیاد دنبالم وقتی کاراش تموم شد شبو خالم اسرار کرد موندم پیشش خیلی پایس این خالم گفتیم خندیدیم تو یه فضای دیگه بودیم فرداش که رفتم خونه مامانم میخواست رو بالشتیا و و و بشوره سنجاقمم گم شده بود اصن وقتی باز کرده بودشون گم شده احتمالا منم گفتم یه امشب استثنا چیزی نمیشه از روی گشاد بودنم مامانم گفت بری از کجا سنجاق ورداری بزنی منم نرفتم شبش تب نکردم ولی صبحش سگی تب کرده بودم دیدم کنار ارنج دستم زخمی شده چون تب زیادی داشتم اصن اونو جدی نگرفتم با خودم گفتم شاید خورده به یجایی نفهمیدم رفتم زیر دوش اب یخ دیگه این مسئله داشت جدی ترو جدی تر میشد اخلاقم بدتر میشد بد رفتاریای زیادی میکردم یجوری که یبار با مامانم داشتم چایی میخوردم گفت برو اب بیار چایی خیلی داغه منم حواسم به گوشی بود بار دوم که گفت با عصبانیت قندونو پرت کردم پایین گفتم چندبار یه حرفیو میزنی یبار گفتی شنیدم خودت پاشو برو دیگه ای بابا از اونجایی ترس اینا هم نسبت بهم زیاد شده بود اخلاقمم با رفتارم گذاشتن رو همین مسئله:) یکارایی میکردم یه حرفایی میزدم که بعدش میگفتم چرا اینجوری کردی اصن مگه گاوی دست خودم نبود انگار هیچی اما داستان جایی واسه من خوب شده بود که هرچی تصور میکردم و میخواستم دقیقا طبق خواسته هام و تصوراتم بدست میاوردم یه حسی واضح می‌گفت کار همونه ولیخب همش همرو یکاری میکرد از خودم دور کنم حتی نمیخواستم قیافه ی کسیو به هیچ عنوان ببینم از قبلنم بدتر میشدم اون زمانی که من داشتم با دوستم نادیا یا همون ندا حرف میزدن مثلا بهتر بودم ولی الانش بشدت بدتر شده بودم دیگه این اوضاع یجوری شد به هیچکس هیچی نمیگفتم ولی بقیه هم متوجه تموم کارام بودن حالا ازینجا به بعدش هرجا میرفتم یه اتفاقی واسم میوفتاد مثلا خونه مادر بزرگم بودیم با اینکه در و پنجره خونشون بسته بود حتی اتاق بالایی شون که مثل انباری کرده بودنش پنجره نداشت هم در داشت هم پرده درو باز میکرد پردشو میدادن بالا منم که با پسرخاله کوچیکم بودم اون خوابیده بود پرده اتاق رفت بالا واسم طبیعی شده بود اما خب جو خیلی بدی خونه گرفت تا الان بخشی از اتفاقارو گفتم که واضح تر داستانو متوجه شید مامانم که همه چیو جدی میدید داشت با مامانجونم یعنی مادر مامانم حرف میزد گفته بود سیرو سرکه باید بجوشونی و اسم افرادی که تو خونه زندگی میکننو رو سیر بنویسی خیلی ریز بعدش دور تا دور خونه بریزی اگه طلسم شده باشه یا جنی همراهش باشه میره منم گفتم کسشر میگه بابا سیرو سرکه واقعا ؟ واسم خنده دار بود مامانم انجامش داد اهمیتیم به کسشر گفتنام نداد اینم قبلش بگم باید تو اول بدونی چی همراهت هس در غیر این حالت اونا تا یه تایمی از زندگیت میرن ولی وقتی برگردن بدتر از اینارو سرت میارن زندگیت نابود میشه منم خب نمیدونستم واقعا چیه چجور موجودیه باهاشم داشتم حال میکردم با اینکه خیلی اتفاقای بدی تو زندگیم میوفتاد دعا نویسم اگه میخواستیم بریم نمیشد اصن اینو مامانم انجام داد و دیدم نه تب میکنم نه عصبی میشم نه روانی بازی در میارم انگار اوضاع اروم شده بود درواقع ارامش قبل از طوفان بود! منم اصن از اون مود در اومدم اما همون شب یه خواب بشدت گوهی دیدم بعد اون شب همه چی خوب پیش رفت اما تا یه تایمی! هرکاری میکردن من بازم فیلم ترسناک دیدن یا داستان ترسناک خوندنو کنار نمیذاشتم 🌚»داستان ترسناک
10 86936Loading...
39
#ارسالی #پارت_سوم مامانم چیزی نگفتم اون شب که نترسه ولی هر اتفاقی که میوفتاد واسه من دقیقا بعد از این بود که راجبش با کسی حرف میزدم اینطوری واکنش نشون میداد:) نمیدونستم چجور موجودیه ولی فهمیدم بعد تموم اون چیزایی که شوخی میگرفتم سرم اومد فرداش رفتم به مامانم همه چیو گفتم هم اینکه دوستم نادیا یا همون ندا (به هردوتا اسم صداش میزنیم) چیزایی که گفته و اتفاقایی که افتاده رو گفتم اونم گفت باشه میریم پیش همین دعانویسه که میشناسم منم گفتم باشه فردا بریم قرار بود بعدظهر فرداش بریم مامانم تو حیاط بود داشتم کفشاشو ورمیداشت منم که از اتاق اومدم بیرون برم پیش مامانم دیدم دوباره یچیز سفید که به اندازه ی کل گنجه خونمون بود رو برو گنجه وایستاده بخام توصیف کنم چه شکلی بود رنگش مثل همون موجوده بود که بعد گوش دادن آهنگ تومینو دیدیم😐 منتها کمرش یجوری باد شاد ولی خم نبود دستاشم کوچیک بود فقط یکم کوچیک تر از حالت طبیعی پاهاشم سیخ تر بد برعکس اون کمرش که انقدر باد داشت واقعا وحشتم ورداشت یچیزی به این واضحی دیدم جیق کشیدم مامانم اومد داخل گفت چیشده منم داشت اشکم از ترس در میومد اما گفتم فقط بریممم بریمممم رفتیم پیش دعانویسه خانومش گفت پنجشنبه ها کلا نیستن ماهم برگشتیم رفتم به دوستم نادیا گفتم اینطوری شده اینا اون بیشتر جو میداد میگف زودتر برو پیش یه دعانویس فردا شبش میخواستم برم دسشویی که یهو یه صدا اومد که انگار کسی از روی پشت بوم افتاد پایین صدای پاهاشو خیلی واضح میشنیدم ترسیدم خب داد زدم مامان بابام بیان بیرون خودمم تا از دسشویی اومدم بیرون دیدم اونام اومدن ولی هیچی نبود و حتی بابام گفت اگه کسی پریده باشه تو حیاط ماهم میفهمیدیم مامانمم گفت بیا یه لیوان اب بخور بخواب فکرتو درگیر نکن پس تا اینجا فهمیدید چیشد:)! بعد هربار ازش حرف زدن یجوریی واکنش نشون میداد انگار خوشش نمیومد کسی راجبش چیزی بدونه یا حتی از زندگیم بره مامانم زنگ زده بود با خالم حرف میزد بخاطر تموم اتفاقایی که افتاده واسم چون یبار همین خالم که پسرش ۳ سالش بیشتر نیس برده بودنش بهش دعا بدن دیگه گریه نکنه شبا ازش شماره دعانویسو بخاد زنگ بزنه نوبت بگیره اونم انگار یه پیر زن بود مامانم زنگ زد گفت نوبتامون پره امروز فردا زنگ بزنید ماهم صبر کردیم فردا زنگ بزنیم دیگه ولی بدبختی اینجا بود مثل روانیا با مامانم بحثم شد سر هیچو پوچ که خود مامانم برگاش ریخته بود می‌گفت داد نزن اروم باش چیزی نگفتم که منم هی بیشر سلیطه بازی در میاوردم درحالتی که نمیخواستم کش بدم بحثی که اصن کسشر بود ولی الکی الکی داشتم ادامش میداد عصبانیتم تا حدی رسید یه پنجره بزرگ داریم تو خونمون سرمو کوبیدم به اون همتون میدونید که این پنجره های بزرگ زودتر از کوچیکا میشکنن اونم بالا خورد شد و مامانم اگه دستمو نمیگرفت الان اپن شیشه ی پنجره افتاده بود رو گردنم و من مرده بودم:)🤌🏻 یهو یه حالتی بهم دست داد تو شوک بودم رنگم مثل گچ شد مامانم که ترسید میگفت ستیا حرف بزن خوبی یچیزی بگو داشت اشکای مامانم میریخت با اینکه خودم فکر میکردم هیچیم نیس ولی تو شوک بودم یه حالت عجیبی گرفته بودم رفت سری اب قند درست کرد داد بهم فکر میکرد فشارم افتاده اونشب گذشت و فرداش خود مامانم دوباره زنگ زد و با کمال تعجب نوبت ندادن بعدش مامانم گفت باشه دوشنبه بریم پیش همون یکی منم گفتم باشه خالم اینا که میخواستن بیان بابام رفته بود صبحش شیشه گرفته بود اینا همه چی ردیف باشه اونا اومدن خالم بود مامان بزرگمم که خونشون دوتا میلان اونطرف تر بود هم اومد نشستیم حرف زدیم و بحثمون رسید به خاطره ی های ترسناک خودمون خیلی حال میده خب تو یه جمعی بشینی راجب خاطره های پارانرمال خودتون بگید 🥲 خالم که داشت حرف میزد از اتفاقی که بچگیش افتاده و دوتا خونه ای که عوض کرده و اتفاقایی که سر خونه جدیدشون افتاده ظاهرن زیادم بوده حرف میزد که بخام اونارو هم تعریف کنم زیاد میشه هرچند همین الانشم زیاد شده اما خب یهو مادربزرگم گفت کسایی که خونشون ناپاکه اینجور چیزا میان سمتشون و اذیتشون میکنن و گفت هم ستیا هم خالم دوتامون خونمون ناپاکه از اونجایی هم که من از خدا قران و هرچیز دیگه ای تنفر داشتم یهو گفت باید سوره ی نمیدونم چیو هر روز بخونید نیان سمتتون😂منم گفتم این کسشرا چیه ناموسا میگید خیلی داشتم زر مفت میزدم که مادر بزرگم ناراحت شد هم توهین میکردم به خداو قران هم خود مادر بزرگم مامانمم گفت هیچی نگو دیگه بسکن منم ساکت شدم بحثو عوض کردن فردا شد و مامانم گفت تو نمیخواد بیای خودم میرم به دعانویسه میگم چیشده اینا امروز خیلی کار دارم نمیتونم تورو برسونم دوباره خونه منم گفتم اوکیه 🌚»داستان ترسناک
7 95728Loading...
40
⭐️بعد از تسخیر برلین توسط روسیه سربازان روس یك سرباز اهل آلمان را مجبور کردند تا پیانو بنوازد و گفتند اگر نواختن را قطع کند اعدام خواهد شد در نتیجه این سرباز 22 ساعت پیانو نواخت و سپس بخاطر خسته بودن بیهوش و سرانجام اعدام شد. 🌚»داستان ترسناک
7 49421Loading...
#ارسالی #پارت_اول سلام بچه ها. من از اعضای کانالم...خاطره ی ترسناک اخیره منو داریو میخونید.امیدوارم هیچکس توی این مسیر نیوفته که حماقت محضه.ببخشید که متن زیاد میشه چون سعی کردم چیزی از قلم نیوفته... قصه از اونجایی شروع شد که خالم تازه یه ویلا توی کردان خریده بود که قرار بود آخر هفته بریم ببینیم ویلاشونو.دختر خالم ساغر یه سال از من بزرگتره.خوشخال بودم که قراره چند روز با هم باشیم.چهارشنبه شب به سمت کردان راه افتادیم و یه ساعته رسیدیم.ویلاشون یه باغ خیلی بزرگ و قدیمی بود که تقریبا وسطش یه خونه باغ دو طبقه بود که میشد گفت متروکه بوده و بازسازیش کردن ولی قشنگ و باشکوه شده بود.. بعد شام جای مردارو روی پشت بوم و داخل پشه بند آماده کردن. من و ساغر خیلی ذوق داشتیم که قراره پیش هم بخوابیم چون خیلی وقت بود همو ندیده بودیم و میخواستیم کلی با همدیگه درد دل کنیم.خلاصه من وسایلمو اوردم به اتاق سومی جامونو انداختیم و نشستیم به صحبت ...بین حرف هامون خالم درو باز کرد و گفت ژاله جان چیزی میخوای خاله؟ لباس آوردی یا ساغر بهت بده؟گفتم  نه خاله همه چی هست دستت درد نکنه.احساس کردم با چشم و ابرو یه ذره خط و نشون کشید واسه ساغر و رفت.قضیه مشکوک بود!منم فضولیمو سرکوب کردم و دیگه چیزی نپرسیدم!تعریف کردنیا که تقریبا تموم شد چند لحظه مکث کرد و انگار که دو دل باشه بگه یا نگه گفت راستی جریان پریشبو تعریف کردم برات؟گفتم : نه .با هیجان‌ دستاشو کوبوند به هم و ادامه داد که:رفته بودم با بابا تو حیاط والیبال بازی کنیم خیر سرمون که هی صدای در زدن میومد. بابا هی میرفت درو باز می کرد کسیو نمی دید. احتمال دادیم محلی های اینجا باشن و بخوان الکی اذیتمون کنن. دوباره رفتیم داخل داشتیم ناهار می خوردیم یهو یکی از کابینتا درسته اومد پایین!و هرچی که توش بود و نبود خورد و خاکشیر شد.بعد ناهار داشتیم چایی میخوردیم که صدای بدو بدو از اتاقای طبقه بالا میومد... حالا من که سرم درد می‌ کنه واسه این چیزا و با مسائل روح و جنی کیف می کنم ولی مامانم و سارا خیلی میترسن بیچاره ها... راستش برا همین مامانم شمارو دعوت کرد بیاین اینجا... گفت حالا که بخاطر سند زدن مجبوریم یکی دو هفته اینجا باشیم اینا هم بیان که تنها نباشیم...الانم مامانم اومد یواشکی گفت چیزی برا تو تعریف نکنم که مثلا بدخواب نشی و نترسی ولی منم از تو چیز پنهونی ندارم که! نمیگفتم شب خوابم نمیبرد به خدا.از بچگیمون اون دنبال این حرفای ترسناک بود و من فراری... خیلی می ترسیدم...ولی الان با ساغر ماجراجو تو یه اتاق بودیم و می خواست تا صبح از این حرفای ترسناک بزنه...با پوزخند گفتم شام چی خورده بودی توهم!؟که گفت مثل این ‌که همه این اتفاقا قبل شام بوده...دیدم راست میگه!!! اصن ربطی به شام نداشت تازه یه بخشیش هم مربوط به ظهر بوده ولی دیگه چه کنم که باید با یه ترفندی بهش بگم اشتباه می‌کنه که بیخیال من بشه و لااقل راجع به دخترای فامیل غیبت کنیم. لااقل یه بحثی کنیم که بعدش چهار ستون بدن خودمون نلرزه!گفتم ول کن این حرفارو سارا دختر عمت چی قبول شد امسال؟انگار اصلا نشنیده باشه و نخواد بحث عوض بشه گفت :اتفاقا چند شب پیش نشستم از گوگل راه های احضار کردن جنارو یاد گرفتم و بخشیشو دست و پا شکسته انجام دادم حالا نمیدونم خودم پاشونو به اینجا وا کردم یا نه!با عصبانیت گفتم..تو چه غلطی کردی!؟ تو با دستای خودت جن احضار کردی به این باغ!؟ اونوقت میگی نمیدونم خودم پاشونو وا کردم به این باغ یا نه!؟ چقدر تو سربزرگی دختر... این کار خطرناکه چرا نمیفهمی!؟. تو نمیدونی اگر دعوتشون کنی با دعوت تو میان ولی به اراده خودشون میرن!؟ تازه اگر برن... ساغر بدبختمون کردی...ساغر هم چند ثانیه ای فقط گوش کرد و ترجیح داد باهام مخالفتی نکنه...  همه جوره محکوم بود!گفت چرا حالا نمیذاری حرفمو تموم کنم داشتم از نحوه احضار کردنش برات میگفتم!وقتی ازش خواستم خودشو نشونم بده نداد... یعنی من خیلی راغب بودم ببینمش چون تا حالا شکل و شمایل یه جن رو از نزدیک ندیدم ولی نامرد خودشو گرفت و نشونم نداد ولی با حروف باهام حرف زد. سریع پرسیدم: خوب چی گفت؟گفت من یه زنم که فقط میخوام کنار شما زندگی کنم قول میدم هیچ آسیبی به کسی نرسونم. گفت قول میده دوستم بشه و همیشه مراقبم باشه. برام یه کادو هم گذاشته بود گوشه اتاقم بذار برم بیارم...و با ذوق و شوق به سمت کمد گوشه اتاق رفت.تا ترس منو دید گفت : نترس چیز خاصی نیست .  قبلا بازش کردم الان می خوام به تو نشون بدم.یه پارچه کوچولوی سفید بود که توش پر از سکه های طلا و چندتا سنگ که به نظر میومد سنگ قیمتی هستن بود. باورم نمی شد یعنی ترجیح می دادم یه شوخی بیمزه از طرف ساغر باشه...بهش توپیدم که اینارو از کدوم جهنم دره ای آوردی که منو بذاری سرکار... به خدا قسم که شوخیات اصلا بامزه نیست...معصومانه نگام کرد و گفت : من کی تا حالا دروغ گفتم به تو. 🌚»داستان ترسناک
إظهار الكل...
👍 31😱 17🌚 7 5🤯 4
🚨در قرون وسطی، معتقد بودند که جنگجویانی به نام "نخستین مهاجرین" در زمان‌های شبانه خود از قبور بیدار می‌شدند و به دنبال خون زندگان می‌گشتند. این باور وحشتناک به شدت ترس و وحشت در میان مردمان آن دوران را افزایش می‌داد. 🌚»داستان ترسناک
إظهار الكل...
🤯 24🌚 8👍 3😱 3
#ارسالی سلام برو بچ خوبه کانال... اسم من میناس. میخوام واستون یه جریانیو تعریف کنم که مربوط به همین هفته پیشه ولی یادآوریش هر روز و هر شب حالمو بد میکنه و اصلا واسم عادی نمیشه! اینو تعریف میکنم که اگر کسی توی اون حوالی تجربه مشابه داره بگه.حالا کدوم حوالی!؟ بابابزرگ و مامان بزرگ من داشتن از تهران اسباب کشی میکردن که برن پردیس. بابا بزرگم از قدیم عشق قناری و فنچ داشت و با خودش حداقل ۵ تا قفس برد پردیس. آقا از روزی که من پامو گذاشتم تو اون خونه تو ذوقم خورد ولی به خاطر این که دلشون نشکنه وانمود کردم وای چه خوبه عالیه و این داستانا. اگه بدونین جوش چقد سنگین بود.اصلا کوچشون یه سکوت سنگینی داشت چون خونشون توی یه کوچه ای بود که همه ساختموناش نیمه کاره بود. همون شب اول انقد کار زیاد بود که با مامان بابام همونجا خوابیدیم.بماند که خواب به چشم من نیومد و تا ۴ صبح تو اینستا ول میچرخیدم. تازه خوابم برده بود که مامان بزرگم جیغ کشید. وحشت زده پاشدیم دیدیم داره گریه میکنه. میگفت پاشدم نماز صبح بخونم دیدم یه پسر جوون که فقط بالا تنش معلوم بود با موهای بلند از پنجره اومد تو به سمت من. مامانم آرومش کرد و یواش به ما گفت از عوارض داروهاشه. ولی مگه فقط این بود!؟دو ساعت بعدش تو حال خودم بودم که با صدای داد و بیداد بابابزرگم بیدار شدم که داشت به بابام میگفت تو بیخود کردی که حیوونای منو کشتی. حالا داستان چی بود!؟ بابابزرگم پامیشه میبینه همه قناریا یه نخ دور گردنشونه و خفه شدن افتادن کف قفس. و چون بابای من از پرنده خوشش نمیومد میگفت کار اونه!جالبیش اینجاست وقتی رفتم سر قفس دیدم همشون با این نخای لمه که واسه تولدا دکور میزنیم خفه شدن. من دیگه بعد اون اتفاق اونجا نرفتم. بابا بزرگم میگفت بنگاهی همون اول با خنده گفته اینجا جن زیاد داره بالاخره بیابونیه! ولی خوب بالاخره اینجوری نمیشه که!مامانم واسشون یکم آب دعا از دعانویس گرفت و برد و میگه خونشون دیگه سنگین نیست ولی من عمرا فعلا پا بذارم اونجا. کسایی که پردیس زندگی میکنن اگر همچین چیزی دیدین اطلاع بدین...دم همتون گرم که خوندین... 🌚»داستان ترسناک
إظهار الكل...
👍 48😱 11🌚 7🤯 6 2
Photo unavailableShow in Telegram
🚨بعد از ترور جان اف کندی FBI تمام فیلم ها و عکس ها از این ماجرا را جهت پیدا کردن قاتل مشاهده کرد اما تنها چیز که در این فیلم ها نمایان بود یك زن بود که در عکس میبینید ! این زن یك اورکت به رنگ کِرِم پوشیده و یك روسری به سر خود گذاشته حالت ایستادن او نشان میدهد که یك چیز مقابل صورت خود دارد که پلیس احتمال میدهد دوربین باشد ! در آن زمان که به جان اف کندی شلیك شد و تمام مردم در حال فرار از محل بودند این زن همچنان در صحنه مانده بود و مشغول فیلمبرداری بود پلیس FBI در یك بیانیه متعدد به شکل عموم خواستار این شد که این زن خود را تحویل داده و چند فیلم گرفته شده را جهت پیدا شدن شواهد بیشتر به آنها تحویل دهد اما این زن هرگز پیدا نشد ! در سال 1970 یك زن بنام Beverly Oliver خود را تحویل داد و گفت که او همان زن است ! پلیس گفتگو با او انجام داد فهمید که در گفتار این زن تناقض وجود دارد و احتمالاً دروغ میگوید تا این لحظه نفهمیدن که این شخص دقیقا در همان روز و همان ساعت آنجا چه میکرده. 🌚»داستان ترسناک
إظهار الكل...
🤯 42👍 11 2😱 2🌚 2
#ارسالی سلام خوبین چه خبرا؟ من اسمم بهار هست و کرج زندگی میکنم من به جن و روح و اینا خیلی اعتقاد دارم و به نظر من که هستن.من به جز چند بار اتفاقای خیلی کوچیک اتفاقی برام نیافتاده اما برای خانواده ام چرا. من کلا مامانم وقتی که نوجوون بوده حس ششمه قوی داشته. خلاصه... این اتفاقی که میخوام بگم برای دوره ای هست که مامانم حدودا ۸ یا ۹ ساله بوده اون موقع ها مامانم با دوستاش هر روز میرفتن و بازی میکردن تو کوچه و اینکه اون موقع بیشتر جاهایی که توی محله ی ما الان خونه مسکونی ساختن اون موقع بیشترش بیابون و اینا بوده. یه روز که مامانم با چند تا از دوستاش که حدود پنج نفر اینا میشدن رفتن کوچه که دوچرخه سواری کنن. بعد که رسیدن به یه بیابونی که میخواستن از اونجا رد شن همشون یه خانمی که لباس سفید بلندی پوشیده بوده و موهای بلند سفید که سراپا سفید بوده و انگار یه جورایی نورانی بوده به پشت داشته مستقیم حرکت می‌کرده و حدود نیم متری از زمین فاصله داشته.وقتی که بچه ها این صحنه رو دیدن دوچرخه هارو گذاشتن و فرار کردن. و حدود پنج دقیقه بعد برگشتن که دوچرخه هارو بردارن دیدن که این خانم از یه پیچی پیچیده و رفته. نمیدونن که روح بوده یا جن بوده یا چی ولی همشونو ترسونده بوده. بعضیا اعتقادی ندارن ولی خب این یکی از ماجرا های ما هست.😂😂😂 فعلا خدافظ داستان های ترسناک کوتاه زیادی برامون اتفاق افتاده اگه خوشتون اومد لایک بدین تا بقیه اش رو هم بگم. 🌚»داستان ترسناک
إظهار الكل...
👍 81🌚 15 14😱 8
#ارسالی سلام,مهرداد    25 دوسال پیش که خدمت بودم   (ارشد قرارگاه) بودم  یه شب تو آسایشگاه  طرفا ساعت 3 بود که بختک افتاد روم  چشمامو باز کردم صورت نداشت فقط قرمزی چشماش معلوم بود دوتا دستشو حقله کرده بود دور گردنم داشت خفم میکرد  تو اسایشگاه  تختمون یه نفره بود     فاصله تخت من تا تخت جفتیم کم بود   همینجور ک نفسم داشت بند میومد بزور  پامو از سر تختم چسبوندم به تخت رفیقم که بیدارش کنم، اتفاقا اونم بیدار شد شنید دارم صدا ش میکنم فکر میکرد دارم خروپوف میکنم داشتم میدیدمش رفیقمو   دید خبری نیس روشو کرد اونور دوباره خوابید، خلاصه هر کاری کردم دوباره بیدا ر نشد  یهو 5 دقیقه بعد انگار رها شدم احساس سبکی کردم   همینکه داشتم جلومو نگا میکردم یه یه موجودی شبیه ادم قدش حداقل 160بود  کاملا سیاه بودکل بدنش دیدم رفت سمت در اسایشگاه درو باز کرد رفت بیرون، گرفتم نشستم نگا ساعت کردم دیدم 3:30  گفتم خدایا کی بود  در جا  بلند شدم رفتم سمت در آسایشگاه برم دنبالش ببینم از بیرون کی اومده داخل  رسیدم به در آسایشگاه دیدم از داخل در  رو قفل کردیم اصلا کسی نیومده داخل نرفته بیرون  خلاصه به کسی هیچ نگفتم ولی خیلی ترسناک بود 🌚»داستان ترسناک
إظهار الكل...
👍 38😱 11🌚 6 5🤯 2
🖤در قرون گذشته و در زمان پاپ نهم در اروپا اعلام شد شیطان در جسم گربه ها هستند و به همین دلیل به دستور پاپ نیز هزاران گربه را کشتند و پیامد آن افزایش جمعیت موش ها بود ، و این افزایش منجر به شیوع طاعون شد و میلیون ها نفر نیز کشته شدن... 🌚»داستان ترسناک
إظهار الكل...
🤯 69🌚 8👍 6😱 4
🚨یکی از فکت‌های ترسناک درباره زامبی این است که در صورت بروز یک ویروس جدید و بیماری منطقه‌ای که به مرگ مغزی منجر شود، ممکن است شخص مبتلا به این ویروس به یک حالت زامبی مشابه افراد زامبی در داستان‌ها تبدیل شود و برای انتقام یا شکار دیگران تلاش کند. 🌚»داستان ترسناک
إظهار الكل...
🤯 38😱 8🌚 6👍 5
🚨بدون شک از بدترین شکنجه ها در قرون گذشته این بود که قربانیان را داخل قفسه قرار میدادند و در مرتفع ترین ساختمان آویزان و مدتها صبر میکردند تا بمیرد و بعد از مرگش جسمش از ارتفاع آویزان بود تا پرندگان جسدش را بخورند تا کاملا نابود شوند. 🌚»داستان ترسناک
إظهار الكل...
🤯 43😱 11👍 7🌚 5
#ارسالی سلام دخترم 18 سالمه من بابام تو بچگیش که میرفته صحرا اب میگرفته یک دفعه نصف شب نزدیکای صبح تو صحرا جمعی از جنارو میبینه که همشون دور هم جمع بودن و همینطور بهشون خیره میشه تا اینکه اونا متوجه نگاهش میشن و بابامم شانس اورده چون عموش باهاش بوده اونا کاری نکردن ولی از اون شب به بعد یکیشون انگار همراه با بابام میاد خونه واسه تلافی چون اونا حس کرده بودن مثلا بابام و عموش بخاطر اونا اون ساعت اونجا بودن یا قصدی داشتن‌... دیگه بعد اونم بابام میگف کنج خونه میدیدتش انگار چن تا دیگم باهاش بودن چون هی میگفته و میخندیده دقیقا مثل انسان ها ولی اگرم باز بودن بابام اونارو نمیدیده بعد بابام خیلی جدی نمیگرفته توجه نمیکرده حس میکرده توهمه تا اینکه یه شب خیلی توجه میکنه بعد همونی که میدیدتش یهو برمیگرده میاد سمتش بابام داد میزنه مامان باباش پا میشن میان یهو تو اتاق و بابام میگف تا اومدن دیگه ندیدمش بعدشم رو درخت تو خونه و جاهای دیگه می‌دیده در کل میگف کاری بهش نداشتم یا خیلی نگاه نمیکردم کاری نداش ولی داشته اذیت میشده به مامانش و اینا میگه سنجاق بش وصل میکنن هی قران میخونن تو خونه و قران میزارن بالا سرش تا دیگه پیداش نمیشه تا الانکه بزرگ شده و حالا میخام بگم این داستان چه ربطی به من داره!‌.. از وقتی به دنیا اومدم تنها خوابی که هی واسم تکرار میشد و هی میدیدم این بود که دو تا بابا یک شکل داشتم ینی بابای خودم با همون ظاهر ولی دو تا مثلا بابام از خونه میرفت بیرون خونه یکی شبیه همون میومد خونه شبیه خود خود بابام بود هیچ فرقی نداشتن اره خلاصه.... دیگه اون خوابو ندیدم تا یکی دو سال پیش که خواب دیدم توی خونمون نشسته بودم بعد صدای در حیاط خونمون اومد چون پنجره اتاقم رو به در حیاطه و پنجره باز بود صداش اومد بعد اومدم دیدم بابام با صورت کاملااااا خنثی بدون هیچ حسی زل زده تو چشام و لباسی تنشه که واسه تولدش خریده بودم!!! بعد اصن بنظرم اینطوری نگاه کردنش ترسناک تر بود خنثی خنثی!!! یهو گفتم مگه بابام تو خونه نبود رفتم دیدم اره بابام که تو خونه نشسته برگشتم دوباره اونکه پشت پنجره بودو ببینم دیدم صدای بستن در اومد، درو بست و رفت... و دیگه بعد اون هیچوقت تو خوابم ندیدمش انگاری واقعا رفت.! بعدش جالب شد تعبیر خوابمو بدونم خلاصه همچیو به اینا که خواب تعبیر میکنن گفتم گفت در اصل تو خواب همزاد باباتو میدی اونیم که تو بچگیش اذیتش میکرده باباتو همزادش بوده حالا به دلایلی اومده بوده سراغ بابات چون اگه جن بود دائم اذیتش میکرد ولی اینطوری که میگی مثلا انگار با چیزای دیگه در ارتباط بوده اون موجود و فقطم وقتی بهش توجه میکرده میومده سمت بابات یعنی اونم مثل بابات که با ادما در ارتباط با جنا اینا در ارتباط بوده و بعدم خب پیگیری کردن رفته... و بعدش تو خواب تو میومده که دلایل خیلی مشخصی نداره... اره خلاصه در کل خیلی عجیب بود واسم!!!!! 🌚»داستان ترسناک
إظهار الكل...
👍 44🤯 11🌚 10 7😱 6