cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

oblivion.

افسانه چشم‌هایت می‌گویند که طلوع خورشید، نگاه آغوش دیگری‌ست. بی‌کلام ‘ @listenwithmecarino

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
272
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
-2130 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
این پیام‌‌رو تو چنلتون فور کنید تا من براساس اون وایبی که از چنلتون میگیرم، نقاشی بکشم. "لطفا فقط اسپم نباشید"
إظهار الكل...
إظهار الكل...
میتونم اینستاتو داشته باشم؟=(
إظهار الكل...
درسته این منو به خدا امیدوار کرد (شاید)
إظهار الكل...
00:03
Video unavailableShow in Telegram
sticker.webm2.40 KB
https://t.me/yunkuru/11372 خیلی قشنگ بود.
إظهار الكل...
oblivion.

چند نفر هم یک گوشه دوره گرفته بودند با شوخی خستگی در می‌کردند. اولی گفت:«شاید باد بردش!» دومی زد زیر خنده:«شاید هم افتاد توی تنور سوخت!» سومی هم با خنده گفت:«شاید هم مرد!» و هر سه با صدای بلند خندیدند. زن ناشناس گفت:«رفته در جان هرچیزی خانه کرده، توی آسمان و زمین و دریا، لابلای باد و آتش و خاک، در دل مرگ هم هست، در جان برگ هم هست. رفته جایی که هرکسی هر جا هر زمان بهش محتاج باشد فقط کافی‌ست یادش بیفتد. خودش را می‌رساند به دادش می‌رسد. تا صداش کنی، می‌گوید: جانم!»

tu_kafardel.mp311.99 MB
هر وقت حوصله داشتید بخونیدش
إظهار الكل...
چند نفر هم یک گوشه دوره گرفته بودند با شوخی خستگی در می‌کردند. اولی گفت:«شاید باد بردش!» دومی زد زیر خنده:«شاید هم افتاد توی تنور سوخت!» سومی هم با خنده گفت:«شاید هم مرد!» و هر سه با صدای بلند خندیدند. زن ناشناس گفت:«رفته در جان هرچیزی خانه کرده، توی آسمان و زمین و دریا، لابلای باد و آتش و خاک، در دل مرگ هم هست، در جان برگ هم هست. رفته جایی که هرکسی هر جا هر زمان بهش محتاج باشد فقط کافی‌ست یادش بیفتد. خودش را می‌رساند به دادش می‌رسد. تا صداش کنی، می‌گوید: جانم!»
إظهار الكل...
٬ خدا به دور، بلا نزدیک ‘ روزگاری خدا هم همسایه‌ی آدم‌ها بود. مثل بقیه خانه داشت و مثل همه زندگی می‌کرد. آدم‌ها هی می‌رفتند در خانه‌اش تق تق تق:«خدا جان! پیاز داری؟» یک پیاز می‌آورد می‌داد. دیگری می‌آمد:«خدا جان الک داری؟» الکش را می‌داد. باز آن یکی تق تق تق در می‌زد:«خدا جان آرد داری؟» یک بادیه آرد بهش می‌داد. خلاصه کار مردم این بود هی بروند درِ خانه‌اش را بزنند یک چیزی ازش بگیرند. یک شب همسایه‌ها دورش نشستند گفتند:«اینجوری که تو پیش گرفته‌ای، زندگی نداری. روز و شب هی آدم‌ها می‌آیند در خانه‌ات را می‌زنند چیزی ازت می‌گیرند بعد می‌روند دنبال کارشان. این که زندگی نشد! چه بلایی است که سر خودت آورده‌ای؟ تغییری بده! کاری، فکری، چیزی!» گفت:«آخر من خدایم. جز این چاره‌ای ندارم. آدم‌ها هرچه بخواهند می‌دهم.» گفتند:«بعضی‌ها واقعا محتاجند از نداری می‌آیند در خانه‌ی تو. ولی خیلی‌ها همینطوری در خانه‌ات را می‌زنند بیخودی صدات می‌کنند. خسته‌ات می‌کنند. این می‌رود آن می‌آید فرصت نداری به کارهات برسی. مگر نباید جارو پارو کنی؟ مگر نباید هر شب یک ستاره بیندازی دور قالی؟ تازه هزار هزار تار و پود را به هم ببافی، نقشه را بخوانی، خامه را رنگ بزنی، خیس کنی، بشوری، خشک کنی، نخ بریسی، تار هم بزنی، پخت و پز هم بکنی…» یکی از زن‌ها گفت:«خدا جان! من می‌گویم برو ته دریا خانه درست کن. آنجا دست هیچ احدی بهت نمی‌رسد. می‌توانی به همه‌ی کارهات برسی.» خدا گفت:«این آدم‌ها که من آفریده‌ام می‌دانم تا چشم بهم بزنی یک کشتی برای زیر آب می‌سازند و می‌آیند در خانه‌ام را می‌زنند؛ تق تق تق! خدا جان! نمک داری؟ من بهشان می‌دهم. تق تق تق! خدا جان! نخ سوزن داری؟ خب دارم، می‌آورم می‌دهم.» یکی دیگر از زن‌هات گفت:« خدا جان! من می‌گویم تو که قدرتش را داری، برو توی آسمان برای خودت خانه درست کن. دیگر دست‌شان از تو کوتاه می‌شود. آسوده می‌توانی هی ببافی.» خدا خندید:«شما آدم‌ها را نمی‌شناسید. این‌ها یک بالون درست می‌کنند سوارش می‌شوند می‌آیند آسمان تق تق تق! خدا جان! آتش داری؟ بهشان می‌دهم. هواپیما می‌سازند خودشان می‌رسانند آن بالا بالاها؛ خدا جان! شاخ بز داری ببرم بگذارم توی جیب رفیقم؟ دارم. می‌دهم دستش.» زن دیگری از آن وسط گفت:«خدا جان! راست می‌گویی. آدم‌ها هرجا باشند می‌توانند خودشان را به جایی دیگر برسانند، اما زمین خیلی سفت و سنگین است. تا به حال هیچ آدمی از زیر خاک در نیامده. برو توی عمق زمین برای خودت خانه بساز، خودت را خلاص کن.» گفت:«آنجا را هم سوراخ می‌کنند، با مته، با دستگاه، حتی با چنگ و ناخن خودشان را می‌رسانند؛ تق تق تق! خدا جان! زنجیر طلا داری من امشب بیندازم گردنم بروم عروسی؟ یک زنجیر طلا می‌آورم می‌اندازم گردنش. بعدی می‌آید تق تق، تق! خدا جان! یک چیزی داری من بخورم قوت بگیرم؟ یک چیزی می‌ریزم ته حلقش. این یکی نرفته آن یکی می‌آید؛ خدا جان یک کیسه‌ی بزرگ نداری بروم توش پنهان شوم؟ کیسه‌ی خالی آرد را در می‌آورم می‌گویم بگیر و برو توش!» زن دیگری گفت:«به نظر من بهتر است یک کارگر بگیری. مثلا کسی را استخدام کن که بشود نماینده‌ی تو. راست و دروغ را تشخیص بدهد، خوب و بد را بفهمد. خوب‌ها را بیاورد پیش تو، بدها را رد کند. بخدا آسوده می‌شوی.» گفت:«هوم! کار من عشق است، عشق که دلالی ندارد! عشق با دلالی، یک رسوایی‌است. کدام آدم می‌تواند دلال من شود؟ فقط منم که از دل آدم‌ها با خبرم. آدمیزاد، هرکس که باشد از کجا بداند توی دل دیگری چه می‌گذرد؟ کی از دیگری برتر است؟ وجود ندارد.» بین زن‌ها پچپچه در گرفت. شلوغ پلوغ شد. هر کسی چیزی می‌گفت و چاره‌ای می‌جست. آن‌وقت زنی از پشت مشت‌ها گفت:«خدا جان! اینجور که تو از آدم‌ها می‌دانی و می‌گویی، هیچ جا نمی‌توانی فرار کنی. هیچ دلالی نمی‌تواند گوشه‌ی کار تو را بگیرد. چاره‌ای نداری جز اینکه بروی توی دل آدم‌ها زندگی کنی، توی جان‌شان. جوری که هرکس بیخودی بیاید سراغت، هفت فرسنگ ازت دور شود. اما آن کسی که به تو محتاج است تا اسمت را صدا می‌کند، بیایی توی دهنش روی لب‌هایش بگویی؛ جانم!» خدا حرف آن زن ناشناس را گوش کرد و رفت توی دل آدم‌ها. شب‌های بعدی همسایه‌ها دور هم جمع شدند، سراغ خدا را گرفتند. گفتند:«چرا نیامد؟ چی شد؟ کجا رفت؟» یکی پرسید:«یعنی رفت ته دریا؟ یا توی آسمان؟» دیگری گفت:«شاید هم عمق زمین. هان؟»
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.