دلان موسوی/مجنون تمام قصهها
📌پارت گذاری: 2پارت روزهای فرد نویسنده نیستم، با کلمهها همبازیام! 📚سقوط(فایل) 📚به یادم بیار(فایل) 📚به کجا چنین شتابان (چاپ) 📚 نقطهی کور 📚 همدرد
إظهار المزيد7 843
المشتركون
-1824 ساعات
+507 أيام
+14230 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
Repost from N/a
❌💥 پایان مجنون تمام قصه ها در کانال VIP
لطفاً قبل از اقدام برای پرداخت هزینه، شرایط عضویت را مطالعه بفرمایید. (برای خواندن شرایط همین متن را لمس کنید.)
هزینه عضویت 30 هزار تومان
6280231203915268
صغری پازکی خلردی
حتما فیش واریزی را به همراه ذکر نام رمان به ایدی زیر ارسال کنید. 👇
@del_admin
پیامی غیر از فیش برای ادمین ارسال نشود.
15900
#مجنون_تمام_قصه_ها_364
#دلآن_موسوی
قبل از آنکه جادوی چشمانش مجبورم کند که چیزی بگویم ماهو با جمع کردن لبه دامن لباس زیبایش به سمتمان آمد و تور روی موهایم را مرتب کرد.
- قرص ماه شدی حریر.
لبخند زدم، از ظهر که کارم در آرایشگاه تمام شده بود بارها این جمله و جملاتی با همین معنی را از خیلیها شنیده بودم، از همه بجز اویی که باید میگفت و بیتفاوت ماند و هیچ نگفت.
چتریهای ریخته بر پیشانیام را آرام جابجا کردم، فرید جایی نزدیک در ورودی کنار دایی و مسعود برای استقبال مهمانان ایستاده بود و چشمان نگرانش ما را تعقیب میکرد.
از شب خواستگاری تمام تلاشش را کرده بود که با دلایلی مرا از این ازدواج منصرف کند، وقتی دید اجازه صحبت به او ندادم کوتاه آمد.
اما روز بلهبرون معین بیمقدمه بحث عقد و عروسی در یک روز را مطرح کرد مرا به اتاق کشید و التماسم کرد که دیوانگی نکنم.
تلاشش برای همراه کردن مامان و دایی بینتیجه بود. دایی که بخش بزرگی از حقیقت را نمیدانست از دلایل او میپرسید، دلایلی که نمیتوانست به زبان بیاورد.
حتی لحظهای که از آرایشگاه به سالن رسیدیم، وقتی بر خلاف او که برای در آغوش گرفتن جلو آمده بود بیتوجه از کنارش گذشتم چشمانش خواهش میکرد که این کار را نکنم، حتی لحظه «بله» گفتن.
قبل اینکه چیزی بگویم معین از روی صندلی برخاست و به سمت در رفت، میان راه جلوی مهرا را گرفت و در آن جمعیت و سر و صدا چیزی در گوشش خواهرش گفت که نگاه او به سمت من برگشت و با رفتن معین او هم مسیر دیگری را در پیش گرفت.
کمی که گذشت مهرا با پیشدستی پر از میوه و شیرینی و لیوانی شکلات داغ به سمتم آمد و سمت دیگرم، در جای خالی معین نشست.
- خوبی حریر؟
- آره خوبم.
- معین میگفت دستات از گشنگی یخ کرده، گفت از دختر داییت بپرسم توی آرایشگاه ناهاری که براتون فرستاده بودن رو خوردی یا نه. اونم گفت نخوردی. معین هم گفت اینا رو برات بیارم تا موقع شام ضعف نکنی.
با دستانی لرزان لیوان گرم شکلات داغ را گرفتم و بیتوجه به داغیاش کمی از آن نوشیدم. بدنم از گرسنگی میلرزید و او خوب این را فهمیده بود.
اما آن لحظه نه گرسنگی اهمیت داشت و نه شیرینی و گرمای لیوان شکلات داغی که در دست داشتم.
گرمای محبت و توجهاش قلبم را گرم کرده بود.
29100
#مجنون_تمام_قصه_ها_363
#دلآن_موسوی
دستهای بیحرکت ماندهام بالا آمد و دور گردنش پیچید، بیشتر خودم را در آغوشش مچاله کردم و عطر گردنش را نفس کشیدم.
- معین!
دستهایش مانند پیچکی تنومند کمرم را در بر گرفت و مرا در آغوشش فشرد و لبهایش را بر پوستم حرکت داد.
- جانم.
قطره اشکی آرام بر گونههایم جاری شد، انگار این آرامش مرا میترساند.
- باورم میکنی؟
- نمیتونم.
قطرات اشک سرعت گرفت و او آرام مرا از خودش دور کرد.
- میخوای چیکار کنی؟ همینجا تمومش میکنی؟
از پشت پرده اشک تار میدیدمش، آرام سر تکان دادم و مانند خودش زمزمه کردم:
- نمیتونم.
*/*/*/* */*/*/* */*/*/*
دسته گل را بیشتر در دست فشردم و دست در دست او به مهمانانی که از کنار میزشان رد میشدیم سلام کردم.
دستم در دستان گرم او بود و سالن غرق نور باعث میشد همه چیز رویایی به نظر برسد. همه چیز جز حقیقتی که وجود داشت.
کمتر از نیم ساعت پیش در اتاق انتهای سالن با گفتن بله به عاقد وکالت دادم تا مرا به عقد مردی در بیاورد که فرید شب قبلش التماسم کرده بود تا ازدواج با او را به هم بزنم.
چند ماه پیش تصور چنین شبی رویای ما بود و حالا که وسط این رویا قدم میزدم هیچکس نمیدانست بخاطر او چه کردهام.
حتی برای مشورت به دیدن مشاورش هم نرفته بودم. چرا باید میرفتم وقتی میدانستم بیشک مرا از انجام این کار منع میکند؟
با دستهای در هم گره شده در سالن میگشتیم و به مهمانان خوش آمد میگفتیم.
موزیکی شاد از زیبایی عروس و عاشقی داماد میگفت و خواهرزادههای معین گلبرگ سرخ رنگ رزهایی که در سبد سفید و مروارید کاری شده پرپر شده بودند را بر سرمان و پیش قدمهایمان میریختند.
دنباله بلند لباس چشم نوازم با هر قدم همراهم کشیده میشد تا چشمان مهمانان از عروس مجلس جدا نشود.
بالاخره با همراهیاش به سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم و فیلمبردارها رهایمان کردند تا کمی هم از مراسم فیلم برداری کنند.
کتش را درست کرد و کنارم نشست. چقدر در آن استایل مردانه جذاب و خواستنیتر شده بود.
چشمهایش که در نگاهم نشست با دلهره لبخند زدم، لبخندم را پاسخ داد اما چشمهایش باریک نشد.
هر دو جلوی مهمانان آبروداری میکردیم. جلوی مهمانان، فیلمبردارها، خانوادههایمان و همه! انگار قراردادی نانوشته امضا کرده بودیم که هیچکس از آنچه که میان ماست خبردار نشود.
29300
#مجنون_تمام_قصه_ها
#دلآن_موسوی
او سراسیمه وارد اتاقم شد و با دیدن من در حال جمع کردن لباسهایم شوکه نگاهم کرد و پس از چند ثانیه کوتاه با عجله جلو آمد، دستهایش شانهام را گرفت تا متوقفم کند.
- حریر! حریر! داری چیکار میکنی؟
- معلوم نیست؟ میخوام برم. خسته شدم از این زندگی مسخره. میخوام ترکت کنم.
حرکاتش متوقف شد و فقط نگاهم کرد. ناباوری و ترس در چشمهایش موج میزد.
رهایم کرد، میان موهای خوش حالتش چنگ زد و آرام...
میتوانید رمان را به صورت کامل در کانال VIP مطالعه کنید.
❌💥 پایان مجنون تمام قصه ها در کانال VIP
لطفاً قبل از اقدام برای پرداخت هزینه، شرایط عضویت را مطالعه بفرمایید. (برای خواندن شرایط همین متن را لمس کنید.)
هزینه عضویت 30 هزار تومان
6280231203915268
صغری پازکی خلردی
حتما فیش واریزی را به همراه ذکر نام رمان به ایدی زیر ارسال کنید. 👇
@del_admin
پیامی غیر از فیش برای ادمین ارسال نشود.
1 54700
#مجنون_تمام_قصه_ها_362
#دلآن_موسوی
نمیدانم چه در نفسهایش داشت که وقتی نزدیک میشد انگار عضلاتم با نفسهایش فلج میشدند.
سخت کمی خودم را عقب کشیدم، فقط به اندازه یک نفس...
- برای اینکه منو باور کنی هرکاری میکنم. همونطور که اینقدر احمق بودم این جلسه خواستگاری رسمی رو تا اینجا بکشونم.
با خندهای پر کینه، انگشت اشارهاش را آرام و نوازشوار روی استخوان گونهام کشید.
- بازی جدیده؟ میخوای یه کاری کنی خودم پا پس بکشم؟
بیاراده از لمس و نوازش آرام انگشت گرمش برای لمس بیشتر سر کج کردم. چقدر دلتنگ نوازشش بودم.
- باید احمق باشم که چنین بازیای راه بندازم بخاطر اینکه تو منو باور کنی و بعد هرکی بره پی زندگی خودش. نه؟ میتونم همین الان بگم بازیت دادم و مثل یه برنده از این بازی بیام بیرون، اما دارم مثل احمقها دنبالت میآم و التماست میکنم باور کنی که بازیت ندادم. به این فکر کردی که چی بهم میرسه؟
جلوتر آمد و گرمای نفسهایش بر لبم نشست.
- دقیقا دنبال همینم جوجهرنگی! چی توی این بازی مونده که بخاطرش دارین ادامه میدین؟
- خودت چی فکر میکنی؟
نوازش انگشت جادوییاش ادامه پیدا کرد.
- من فقط میدونم که داری با پاهای خودت میآی وسط جهنمی که من قراره به پا کنم.
نوازشش آرام، نرم و اغواگرانه روی لبهایم ادامه پیدا کرد. ضربان قلبم آنقدر بالا بود که انگار چیزی به شکافتن قفسه سینهام نمانده بود.
با صدایی آرام که به نجواهای عاشقانهاش میماند نزدیکتر شد، بدنم برای مچاله شدن در آغوشش التماسم میکرد.
بوی عطر آشنایش انگار مرا برای پناه گرفتن در آن سینه ستبر و میان آن بازوان دعوت میکرد و رد این دعوت، مانند پس زدن آبی خنک و گوارا برای یک تشنه در بیابان مانده بود.
مگر میشد به آن پاسخ مثبت نداد؟!
در حالی که برای تجربه آغوشش قرارم را از دست داده بودم و با حرکت انگشتش مانند جادوگری مرا مسخ کرده بود.
چشم بستم و با لذتی عجیب حرکت انگشتش بر پوست لبم را به خاطر سپردم. در نزدیکترین نقطه به من متوقف شدن بدنش را احساس کردم.
- این چند بار هم به حرمت علاقهای که بهت داشتم و دارم، اخطار دادم که این بازی رو ادامه ندی.
گرمای لبهایش آرام بر لبم نشست و من بر دستان و میان آغوشش ذوب شدم...
در حالی که به تماشای سوختن من نشسته بود، همانجا طوری که با هر کلمه لبهایش بر لبم کشیده میشد زمزمه کرد:
- قبل اینکه دیوونه بشم خودت رو نجات بده حریر.
1 51203
#مجنون_تمام_قصه_ها_361
#دلآن_موسوی
برای دوست داشتنش دلیل کافی داشتم اما برای ترس این روزها دلایل بیشتری وجود داشت.
کنارش بر تخت نرم نشستم و منتظر ماندم او ماندم که باری دیگر نگاهش بر خطوط در هم تندیده که اثر دستش بود نشست.
«شانهات را دیر آوردی، سرم را باد برد...
- معین؟
بیآنکه نگاهش را از تابلو خطاطیاش جدا کند سوال پرسید:
- تا کجا میخوای ادامه بدی؟
- تا جایی که یادت بیاد من کیام، تا یادت بیاد چقدر دوستت دارم. تا جایی که باورم کنی.
صدایش آرام بود، انگار که هیچ بحثی میان ما وجود نداشت. انگار نه که این صحبتها تا پیش از این خواستگاری در فریاد و جدلی بیپایان میان ما رد و بدل میشد اما حالا...
انگار دیگر هردو خسته بودیم، دو خسته که قصد سپر انداختن نداشتند. میجنگیدند و میجنگیدند و میجنگیدند...
- اگه باورت نکنم؟
- اونقدر همراهت میآم تا باورم کنی. بالاخره یه جایی تسلیم میشی معین، اون هم نه جلوی من، جلوی حقیقت.
لبخندی تلخ بر لبهایش نشست و سر تکان داد.
- برای آخرین بار ازت میپرسم حریر، حقیقت رو بگو و این بازی رو همینجا تموم کن.
- من همیشه بهت حقیقت رو گفتم.
- جز اینکه علاقهمند شدن من هم بخشی از نقشه تون بود.
-درباره علاقه تو به من نمیتونم چیزی بگم، من از احساساتت چیزی نمیدونم، اما هیچ بخشی از احساس من نسبت به تو دروغ و یا نقشه نبود.
درست مانند خودش آرام بودم، حداقل در ظاهر.
آنقدر نزدیک به هم نشسته بودیم که شانههایم به بازویش کشیده میشد.
- من هیچی از نسبت تو و فرید نمیدونستم، صادقانه و عاشقانه دوستت دارم و هیچوقت قرار نیست چیزی جز این حقیقت بشنوی.
دست جلو آورد و موهای ریخته در صورتم را آرام پس زد.
- پس میخوای این بازی رو ادامه بدی.
-بهت اجازه نمیدم به احساسی که بهت دارم بگی بازی. تو میخوای از فرید انتقام بگیری.
یک تای ابرویش بالا رفت و ادامه دادم:
- فکر کردی از طرز نگاهت نمیفهمم؟ خودت هم منو دوست داری...
عمیق در چشمانم زل زد و با زبان کشیدن بر لبهایش آنها را تر کرد.
- حتی یه لحظه هم بهش شک نکن.
- اما حضور فرید این وسط نمیذاره من رو باور کنی. تا اینجا پا به پات اومدم که احساس من و بیتقصیر بودنم توی این قضیه رو باور کنی. از اینجا به بعد هم تا عر جا که ادامه بدی همراهت میآم.
نگاهش که قفل بر لبهای همرنگ موهایم شده بود را با کمی مکث جدا کرد و با لحنی عجیب کنار گوشم زمزمه کرد:
- اونقدر احمق نیستی که اینکار رو کنی.
1 49300
بیک از پشت کمی به زلفا نزدیک شد و دستش روی موهای او نشست. بعد درحال نوازش آنها قصه گفت:
_ زنها و دخترهای کوچ هیچ وقت مو بافتن رو بلد نبودن. یا اگر هم که بودن، این کارر رو انجام نمیدادن. چون همیشهی روزگار رسم قبیلهی ما این بوده که مردها موهای زنها رو ببافن و با بابونه سنجاق کنن...
https://t.me/+-9iF4XSxGolkYWVk
https://t.me/+-9iF4XSxGolkYWVk
رمانی که خوشم اومد وپیشنهاد میکنم قلم خوب ورمان جالبیه
27900
لیست منتخب دریک نظرسنجی ازخوانندگان ونویسندگان مطرح 🌸🌸
انتخاب حق شماست👌👌
رمانهایی فوق العاده که فراموش نمی شوند😍😘
https://t.me/addlist/K2mIP7JEf_A1Nzc0
👌👌💃
برای همراه بودن با خاص ترین رمانها کافیه لینک بالارو لمس کنید👆👆👆
30500
_ فکر کردی من دختر خودمو نمیشناسم؟ صبح به صبح بدویی بری بیرون بعد وقتی من از خونه میام بیرون تو تو کوچه نباشی، تو کوچه امون تاکسی رد میشه و خبر ندارم؟
خجالت زده سرم را پایین انداختم
_ خوب، کیه اون آدم؟ سرش به تنش میارزه؟
_ بابا! من دارم از خجالت آب میشم.
_ تنها چیزی که اینجا آب شده بستنیِ منه! پسره کیه؟
https://t.me/+d6h0DxeMVI5jMDlk
یک پیشنهاد ویژه وتک
46900
لیست منتخب دریک نظرسنجی ازخوانندگان ونویسندگان مطرح 🌸🌸
انتخاب حق شماست👌👌
رمانهایی فوق العاده که فراموش نمی شوند😍😘
https://t.me/addlist/K2mIP7JEf_A1Nzc0
👌👌💃
46400
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.