cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

مَکران و به زودی بهارشیخ

نویسنده : ریحانه (مهاسا ) خالق اثر : عمارت طوبی و شب مهتاب در حال چاپ از نشرعلی #آنلاین_مَکران https://t.me/+7Hu_3aocwnliODA0 لینک نقد رمان @Mahasa_78

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
272
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

سلامی بعد از مدت ها به مخاطب های با عشق وفادار خودم❤️😍😍😍دوستان یه پیشنهاد خیلی خیلی جذاب براتون آوردم😌😌😌دوست عزیزم الهه جان محمدی کتاب جدیدیشون رو تصمیم گرفتند رایگان در اختیار همه قرار بدند و شماهم میتونی عضو شی و رایگان بخونی و لذت ببری😊😊😊اینم لینکش👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://t.me/+P6qg018dKUeDC9S6 #پرونده_ی_ناتمام یه اثر خیلی جذابه که خودم دنبالش میکنم😍
إظهار الكل...
پرونده‌ی ناتمام/الهه محمدی

کانال ثبت رسمی شده است کدشامد👇 1-1-718065-61-4-1 http://t.me/itdmcbot?start=elaheroman نویسنده‌ی رمان‌های؛ تَهاتُر تعلیق شوریده‌حال پرونده‌ی ناتمام آسیمه مغرب‌احساس نایف عشقم‌راپس‌بده سایه‌ی مترسک شیدای کافر مریم‌پاییزی آتاناز صورتک سیاژ و...

تا منو قلم باهم آشتی کنیم شما این تک پست کوتاهو از من پذیرا باشید 🙏
إظهار الكل...
#پست_چهلوپنجم لب های نرم او که روی لب هایش قرار گرفت حس شیرینی چون ماهی در دلش سر خورد و با سستی دستش را پشت سر لیا برد و همراهی اش کرد آنقدر عمیق و طولانی بوسیدش که با عقب بردن سرش دست از او کشید و او فرصت نفس کشیدن گرفت دست لرزانش را روی سینه اش که ضربات با هیجان بالا رفته ای می کوبید گذاشت تا کمی از هیجانش بخوابد کائیل لبخند شیرینی زد و گفت _ این همه دلبری رو پنهون کردی که از زیر دستم در بری ...آره ...!؟ روی دستش بلندش کرد که اعتراض او در آمد صدای مخمور او حالش را دو چندان دگرگون کرد به سمت اتاقش رفت و در را با پشت پایش بست و خودش را روی تخت ولو کرد و خیمه زد روی او _ رو کن ببینم چیا بلدی .... با لبخند ریزی غمزه ای با چشم آمد و معترض گفت _ کائیل... خماری چشماشو تمام قد تو نگاهش ریخت و پر عطوفت لب زد _ جوووون کائیل ، یه عمر تمام شبامو به امید همچین شبی سر کردم پس شب مراد منم رسید...نه؟! دستش که به زیر لباسش رفت لیا دستش را گرفت و پر عطش لب زد _ قبلش بهم یه قولی بده _ هر چی باشه هر چی بخوای هر چی... میان حرفش پرید _ به هر بهانه ای بهانه ی نفس کشیدنمو ازم نگیر نشه دستاویزت برای وصال اجباری .. اخمش که درهم رفت ادامه ی حرف زدن از او صلب شد ... از رویش کنار رفت که دست های لیا دور کمرش محکم حلقه شد و با صدای لرزانی گفت _ زوده بگم ....دوستت...دارم؟؟؟!! حس کرد چشماش سوخت ، قبلشم سوخت انگار تمام وجودش به آتش کشیده شد به سمتش برگشت دلگیر نگاهش کرد تک خنده ای کرد _ د آخه نوکرتم جون ما رو گرفتی هنوز میگی زود؟؟؟
إظهار الكل...
#پست_چهلوچهارم به سمت اتاق کائیل رفت و وارد اتاق شد او در حال خشک کردن مو های آراد بود لیانا با لبخند به سمتشان رفت _ عافیت باشه کائیل به سمتش برگشت که لیا با دیدن بدن برهنه اش گفت _ وای تو هنوز لباس نپوشیدی؟ او بیشتر لای حوله را باز کرد _ میبینی که... _ وای کائیل بی زحمت لباسای منو از کشوم بیار تا آراد رو کامل خشک کنم به انتخاب خودش ست توسی آبی آستین حلقه ای را بیرون آورد و از داخل باکس آزادش کرد _ بفرما آقا _ اوه چه خوش سلیقه ولی منکه آبی نمی پوشم _ اون برای قبل بود الان همه چی فرق کرده درسته کائیل جان؟ ابروهایش را هماهنگ بالا برد و سوالی نگاهش کرد او چندقدم مانده را طی کرد و درست چند سانتی اش ایستاد و گفت _ تو به تنهایی تغییر کنی که فایده نداره ، داره؟ نگاهش همانطور میخ او بود که لیا ادامه داد _ من هم باید یه کوچولو تغییر کنم یکم سختگیرمو زیرشو کم کردم البته فعلا _ آها اونوقت میشه این تغییر رو عملی هم اعمال کنی دلبر؟ تصنعی لبخندی زد و چونه شو به دست گرفت _ نه فعلا جیگر غمزه ای آمد و لباس را روی دستش گذاشت و با تابی غلیظ روی برگرداند _ زود بیا پایین _ آخ که من مُردم....تمام.... او با لبخند اتاق را ترک کرد و به سمت آشپزخانه رفت خسرو صبحانه اش را خورده بود و سینی ای با محتویات پر و پیمان به دست از در خارج میشد که با لیا رخ به رخ شد او با تعجب پرسید _ برای کی صبحانه میبری آقا خسرو؟ او یک آن ماند که چه بگوید که صدای کائیل از پشت سر نجاتش داد _ برای نگهبان خونه بغلی گویا در نبود ما از خونه محافظت کرده به لطفش خسرو هم صبحانه هاشو باهم میخورند حالا به وقتش با همسایه مونم آشنا میشی حالا بیا این ور بذار خسرو رد شه کناری ایستاد و مشکوک نگاهی به محتویات داخل سینی که برای یک نگهبان باشد ، کرد و نمایشی لاقید شانه ای بالا انداخت و به سمت میز رفت و روی صندلی نشست نگاهش به تیپ مرتب و رنگ زیبای ست لباسش کرد _ بهت میاد استکان چای را به لبش نزدیک کرد و با بخارش لب هایش را تر میکرد و بازی میداد او به سمتش رفت و استکان دستش را گرفت و روی میز گذاشت _ یه دونه چای ریختی؟ _ آخه تو قهوه میخوری _ روی ذائقه تغییر اعمال نمیکنی؟ _ نه _‌ چه طور؟ _ آخه ذائقه ای که بعد از سالها عوض نشده نشان از علاقه ی زیاده ، علاقه ی اجباری اعمال کردن درسته ؟ زنگ صداش انقدر دلنشین بود که تماما سرپاگوش شد ؛ از درایت او لذت برد و گفت _ نه درست نیست ، ولی الان میخوام با تو چای بخورم و یکم باهم صحبت کنیم کمی کنجکاو شد و گفت _ بگو میشنوم اخم جذابی کرد _ اوم...پس‌ چای من چی میشه استکان خودش را جلویش گذاشت و گفت _ بیا قلپی از آن را با ولع خورد و چشمکی برایش زد _ با اینکه چای نریختی ولی قبوله دهنتیم خوردنیه _ نمیگی چیشده؟ _ چرا میگم میخوام حال خوبتو تکمیل کنم مکثی کرد و او با هیجان نگاهش کرد بعد از مکثی دوباره ، یه ضرب گفت _ مادرت بهوش اومده _ هییییییی.... به آنی دستش را روی دهانش گذاشت و چشمانش بارانی شد در همان حین نیم خنده ای کرد _ وای خدای من.....راست میگی کائیل ؟؟؟ _ آره عزیزم _ قربونش برم الهییی.....واااااای خدایا شکرت، شکرت خداجانم با ذوق اشکاشو پاک کرد و گفت _ وای..پس من باید برم.... با عجله از جایش بلند شد که او دستش را گرفت و مانعش شد _ کجا؟ _ میخوام مادرمو ببینم او با صلابت و جدی گفت _ لازم نیست با بهت روی صندلی نشست و ناباور لب زد _ کائیل...تو...مگه ...مگه قرار نشد ... بغضش اجازه ی تکمیل کردن حرفش را نداد و قطره اشکی از گوشه ی چشمش روانه شد ، او چون گذشته خونسرد نگاهش کرد به طوری که تمام باور لیا از تغییرات اخیرش چون آیینه ای ترک خورده جلو رویش شکست و خرده هایش به هر طرف پاشید وقتی نگاه مظلومانه ی لیا را به خود دید چهره از هم باز کرد و گفت _ اون جوری نگام نکن پدرصلواتی، نوکرتم هستم چرا نبرمت به خودش آمد و چنان به ضرب در آغوش او پرید که صندلی کائیل رو به عقب سکندری خورد که او دستش را به میز گرفت و مانع افتادنش شد _ وای نکشیمون حالا.... سرش را از روی شانه اش برداشت و محکم گونه اش را بوسید ، انگار برق به هر دویشان وصل شده بود که آنطور حیران هم دیگر را نگاه میکردند ، اولین بار بود که کائیل را میبوسید و او آنچنان نگاهش به چشم های خوش رنگ لیا عمیق بود که لب های لیا بی اراده به سمتش رفت...
إظهار الكل...
برای اینکه داستان یادتون نرفته باشه،باز پست قبل رو می ذارم بعد ادامه رو....
إظهار الكل...
با سلامی بعد از مدتها..... چند نفریم؟ و قراره چه کار کنیم؟؟ و ادامه داستان ب چ شکله؟؟ کانال جدید بزنم؟؟ تا فعال ها از غیر فعال ها یا اونایی ک مثل خودم دسترسی نداشتند مشخص شه؟؟؟؟ .....نظرات تون ، اتفاق هایی ک افتاده، حس و حالتون ...هر چی که هست و شده و الان در چه حالید رو شرح بدید ببینم چند چندیم؟!
إظهار الكل...
سلام خوبید شبتون خوش دلبندا، بیایید امید بدید که هستید و رفیق نیمه راه نیستید😢من واقعا شرایط روحیم مناسب نیست.... برای آروم شدن حال دلم دعا کنید بلکه باز بتونم حرفامو در قالب نگارش کتبی بیان کنم✍✍✍دلم برای قلمم تنگ شده😔😔نامهربان نباشید جمع کوچیک مونو حفظ کنید لطفا... شما برام بگید👇👇👇👇
إظهار الكل...
سلامی با دلشکتگی 🥺🥺🥺شبتون آرام باشه الهی 😢و ... منی که تازه وصل شدم و دسترسی پیدا کردم به تلگرام🤦‍♀این همه ریزش و لفت یعنی بقیه دسترسی داشتند که از بی پستی فرار کردند🤷‍♀🤷‍♀
إظهار الكل...
دوستان این رمان فوق العاده هیجانی و جذاب و همینطور خاصه لطفا جوین شید و مطمئن باشید که از هر خطش لذت میبرید✅✅✅
إظهار الكل...
روز عروسی یه دختر مهم ترین روز زندگیشه اما وقتی داماد درست همون شب غیبش بزنه چه حالی به دختر داستانمون دست میده اونم دامادی که ادعای عاشقیش سر به فلک کشیده.... https://t.me/+RaTRUng3j8E1YWQ8
إظهار الكل...
شاپرک تنها🦋

پایان خوش😍 پارتگذاری هر روز پروانه قدیمی رمان چاپی: زهر شیرین، خشم‌وغیرت، رقص‌شعله‌ها، ساقه‌های‌رقصان، ردپای‌شب، زوال‌موجها، نامحرمان، معبدویران. نوبت چاپ: آوار‌ کبود، شاه‌بی‌دل، کوچ‌قاصدکها، نانجیب، شریان، درجوارشیطان، سایه‌هادرگذرند.

اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.