cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

فاطمه طریقت - دیلماج

💖نون و القلم💖 « إِنَّ الَّذِينَ يَتْلُونَ كِتَابَ اللَّهِ وَأَقَامُوا الصَّلَاةَ وَأَنْفَقُوا مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ سِرًّا وَعَلَانِيَةً يَرْجُونَ تِجَارَةً لَنْ تَبُورَ » "حضور شما در این کانال اتفاقی نیست"📢 پیوی نویسنده و تبلیغات: @fateme361

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
9 394
المشتركون
-1824 ساعات
-1367 أيام
-68430 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

Repost from N/a
-بی‌بی دست آذینو دیدی؟ رد قاشق داغ روشه. شوهرش داغِش کرده‌ چشمان دخترک از درد و خجالت پر شد. آستینش را پایین کشید. -ساکت مهری. دختره می‌شنوه خجالت میکشه‌ -بی‌بی یه خورده بهش غذای مقوی بده بخوره. پیمان همش بهش نون خشک میده...نگاه چقدر لاغر و ضعیفه. ریزش موهاشو دیدی؟ دخترک بغض کرده زیر اُپن آشپزخانه جمع شد. -پاشو یه بشقاب قرمه سبزی بده دستش بگو زود بخوره تا پیمان نیومده مهری وارد آشپزخانه شد و او از خجالت نگاهش را پایین انداخت. بشقاب قرمه سبزی را دستش داد: -بیا مادر...بخورش تا نیومده. دختر منم هفده سالشه ولی اینقدر کوچولو نمونده. دخترک آب دهانش را پر صدا قورت داد و تند تند قاشقش را پر کرد. صدای مرد آمد و غذا در گلویش پرید: -آذین کجاست؟ -داره آشپزخونه رو تمیز میکنه دکترجان...تا تو لباساتو عوض کنی میاد اتاق دخترک لیوانی آب نوشید و آستینش را روی لب‌هاش کشید. با گام‌هایی کوچک و لرزان به اتاق رفت. مرد لبه‌ی تخت نشسته بود. کراواتش را به چپ و راست کشید و شلش کرد. با لحن ترسناک و صدای خشنی پرسید: -خوشمزه بود؟ ترسیده پرسید: -چی؟ -اینقدر دستپاچه بودی که ریختی رو لباست! دخترک با چشم‌های اشکی قدمی عقب رفت. -ببخشید...بخدا مهری جون اصرار کرد. گفتش...گفتش که من خیلی کوچیک موندم از همسن و سالام پیمان تو گلو خندید و ضربه‌ای کنارش زد: -بیا اینجا -تو رو خدا...هنوز درد دارم مرد دلش به حال او نمی‌سوخت. این دخترِ بی‌کس و کار باعث تعلیق پرونده طبابتش شده بود و محال بود راحتش بگذارد! وقتی شونزده ساله‌اش بود با مبلغ بزرگی او را از پدر تریاکی‌اش خرید و اسیر خانه‌اش کرد. -غذای خوب خوردی عزیزِدلم! یه جون به جونِ سگ جونت اضافه شد. اَدا نیا کوچولوم....لباساتو درآر و بیا! دخترک هق زد: -زیر شکمم درد می‌کنه...میشه بهم سخت نگیرید؟ مرد در سکوت و سرد نگاهش کرد و او ناچارا مجبور شد لباس‌هاش را در آورد. پیمان موهای بلندش را نوازشی کرد. ابروهاش در هم رفت. دخترک ترسیده تنش را جمع کرد. ضرب دست سنگین مرد روی ران پایش نشست و غرید: -موهات چرا اینقدر چربه بی‌شعور؟ -آخ...نزن تو رو خدا...آب قطع بود -که آب قطع بود؟ دروغگو! تن سبک دخترک را روی تخت بالا کشید و رویش خیمه زد. دخترک از درد و ترس نفس نفس می‌زد. -بسه...درد دارم -غذا خوردی! -غلط کردم...غلط کردم پیمانی -یه سگ فقط باید نون خشک بخوره! مشت کوچکش را روی سینه‌ی مرد کوبید و با بغض داد زد: -اشتباه کردم...اشتباه کردم... بوسه‌ی خشن مرد روی چانه‌ی کوچکش نشست و رهاش کرد. زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد. -م..می‌خوای..بندازیم زیر زمین؟ -باید بری حموم! -میشه بعد برم؟...یه کم دراز بکشم تو رو خدا بی‌توجه او را به داخل حمام هدایت کرد و در را بست. -قشنگ بشور خودتو آذین جون! احمقی که فکر کردی اگه حموم نری و بوی گوه بدی نمی‌برمت تو تخت. دیدی که! دخترک با گام‌هایی بی‌جان زیر دوش ایستاد. سرش داشت گیج می‌رفت. پیمان روی تخت دراز کشید و منتظر ماند تا آن موجود کوچک بیاید و در آغوشش بخوابد. یک ساعتی گذشت و دخترک نیامد. -کجا موندی مونارنجی؟ لفتش نده اینقدر، کاریت ندارم! صدایی از دخترک نیامد و او پوفی کشید و بلند شد با دیدن خونابه‌ی راه گرفته در حمام ماتش برد. دخترک بی‌جان زیر دوش نشسته بود. صدای بی‌حال و ترسیده دخترک در امد: -آذین داره می‌میره با گام‌هایی شتاب زده به سمتش رفت و تنش را بالا کشید. گونه‌ی سردش را بوسید و غرید: -می‌ریم دکتر خوب میشی. فکر کنم...فکر کنم باردار بودی https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0 https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
إظهار الكل...
پـیـݼَـڪـ

✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارت‌گذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫

Repost from N/a
شوهرش ازش می خواد بهش کمک کنه که به عشقش برسه😭💔 - می خوای باهاش ازدواج کنی؟ با لحن سردی جوابم را داد: - می دونی که دوستش دارم. می دانستم. خوب می دانستم! تمام روزهایی که غم از دست دادن نازنین خانه نشینش کرده بود را خوب به خاطرداشتم. - برای همین می خوای من و طلاق بدی؟ - باید از هم جدا بشیم! - آرش ما بچه داریم...! آرامش و مهربانی از صدایش رخت بربست. - من هیچ وقت بچه نمی خواستم! راست می گفت بچه نمی خواست... این را وقتی فهمیدم که خبر بارداریم را به او دادم! وقتی با فریاد از من خواست تا سقطش کنم. ولی من دخترکم را سقط نکردم...! آب دهانم را قورت دادم. نهایت خفت بود، ولی باید تلاشم را می کردم. - باشه، باهاش ازدواج کن ولی من و طلاق نده. من قول می دم کاری به زندگیت نداشته باشم. همین که هر چند روز یه بار به من و آذین سر بزنی برامون کافیه. - نمی شه. نازنین قبول نمی کنه. اولین شرطش برای ازدواج با من جدایی از توئه. بغضم را قورت دادم و گفتم: - آرش من نمی......... میان حرفم پرید: - ببین سحر تو معنی عشق رو می فهمی. تو می دونی آدم عاشق برای رسیدن به معشوقش هر کاری می کنه! پس این کار رو برام بکن...! عشقی رو که این همه سال ازش دم می زدی رو ثابت کن. کمکم کن بی دردسر به نازنین برسم. https://t.me/+QbdFkIc5KiExNTJk https://t.me/+QbdFkIc5KiExNTJk
إظهار الكل...
Repost from N/a
وقتی بهوش امدم فهمیدم باردارم... در صورتی که من حتی اسمم رو هم یادم نبود... بغض کردم. من کی بودم و کجا باید می رفتم...؟! بی قرار و سرگردان بودم تا اینکه یک مرد... یک مرد خشن و ترسناک سر راهم قرار گرفت و من به عمارتش برد و اونجا مجبورم کرد کنیزش بشم ولی نگاهش وقتی بهم خیره می شد فرق داشت مخصوصا وقتی روی شکمم بود.... ❤️#پارت_1 - چطور نمی‌دونی بابای بچه ی تو شکمت کیه دخترم؟! چشم های حاج خانم از تعجب گشاد شده بود. حتما با خودش فکر می‌کرد دروغ می‌گم یا دختر خراب و هرزه‌ای هستم. دست و پام می‌لرزید، فکر می‌کردم بتونم اهالی این عمارت بزرگ رو یادم بیاد، اما اصلا حاج خانم باکمالاتی که رو به روم نشسته بود رو نمی شناختم. حتی اون ها هم منو نمی‌شناختن! حسابی گیج شده بودم. - اسمت چیه دخترم؟ آهی کشیدم. حتی اسمم رو هم یادم نبود و پرستار بهم گفت. انگار وقتی تصادف کردم، ساک کوچیکی بسته بودم و داشتم فرار می‌کردم اما چرا؟ کجا می‌خواستم برم؟ از کی فرار می‌کردم؟ - سایه. سایه حمیدی. سر تا پام رو برانداز می‌کرد، لباس درستی تنم نداشتم، شکمم با اینکه بهم گفته بودن سه ماهه حامله‌ام اما تقریبا بزرگ بود. هیچ وقت روزی که با این شکم برجسته بهوش اومدم رو یادم نمی‌رفت، نزدیک بود سکته بزنم. دوباره همه تن و بدنم لرزید و اشک توی چشم‌هام نشست. یعنی من همسر داشتم؟ یا بهم تجاوز شده بود؟ بغضم رو بلعیدم. قضیه بیمارستان و تصادفم و از دست دادن حافظه‌ام رو براش تعریف کردم که گفت: - اینجا عمارت بشیر خان هست. کی بهت آدرس این عمارت رو داده دخترم؟ پلیس چی بهت گفت؟ یک دفعه صدای عصبی‌ مردی بلند شد. - مگه اینجا طویله است مامان؟ که هرکس و ناکس رو توی خونه راه میدی! چطور حرف هاش رو باور میکنی؟ چطور می‌شه ندونه از کدوم گاوی حامله هست! ما تو این عمارت آبرو داریم! معلومه دختره خرابه، آوازه خَیّر بودن و مهربون تو رو شنیده اومده دله دزدی! هی بهت گفتم مادر من به هر غریبه ای کمک نکن! معلوم نیست به چند نفر داده که الان نمی‌دونه پدر بچه‌اش کیه! بغض سنگینی به گلوم چنگ زد. مردی چهار شونه با تی‌شرت سورمه ای رنگ چسبی وارد سالن شد، مثل اینکه حرف های ما رو شنیده بود. حتی این مرد هم برام غریبه بود. اما از حرف‌هاش دلم خون شد. چطور می‌شد من رو هیچکس نشناسه؟ خونه من کجا بود!؟ خانواده‌ام کی بودن؟ پلیس مشغول شناسایی هویت من بود اما تا الان جوابی نگرفته بودم. پس اون آقایی که زنگ زد و گفت بیام این عمارت کی بود؟ رمان بی‌نظیر و بزرگسال ماه و می👇✨ https://t.me/+H5ZziAPoNYE0MGI0 https://t.me/+H5ZziAPoNYE0MGI0 ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
إظهار الكل...
Repost from N/a
-شهرادجان نوار بهداشتیم تموم شده رفتنی بیرون میخری؟ با صدام دستشو روی کرواتش خشک شد و شوکه گفت: -مگه دوباره پریودی تو؟! مضطرب لب گزیدم میدونستم عصبانی میشه اما انتظار این چشمای اتشین رو نداشتم! -با توام دنیز ... دوباره پریودی مگه؟! با کمری که داشت از وسط نصف میشد اروم لبه ی تخت نشستم. -ازت یه سوال پرسیدم! مظلوم گفتم: -میشه اروم باشی نمیخوام بچه ها فکر کنن داریم دعوا میکنیم! جلو اومد و حرصی به سمتم خم شد. با چشمایی پر از خشونت و مالکیت و لب هایی که میدونستم مثله همیشه برای بوسیدنم بی طاقتن! پچ زد: -دقیقا چطوری باید اروم باشم وزه کوچولو؟ وقتی زنم نمیخواد ازم بچه داشته باشه چطوری باید اروم باشم؟! قلبم داشت از ترس وایمیستاد. اگه میفهمید برای اینکه حامله نشم قرص میخورم سرمو بیخ تا بیخ میبرید! -این چه حرفیه؟ ما همین الانشم دوتا بچه داریم! ماهین و مایا بچه های منم حساب میان و از اول به عنوان دخترام قبولشون کردم! یکدفعه چونه‌مو گرفت. لبامو بوسید و خشن گفت: -شاید چون اون موقع هنوز انقدر چموش نشده بودی خانومم هووم؟ امکانش نیست؟! به سختی بزاق گلومو قورت دادم و لب گزیدم. هنوز از هیچی خبر نداشت انقدرعصبانی بود وای به حاله وقتی که میفهمید! مضطرب نالیدم: -این ت..تقصیر من نیست که دوباره حامله نشدم ن..نمیتونی بخاطرش بازخواستم کنی! لب هاشو به لبم چسبوند و با همون حالت غرش‌وار خیلی ترسناک گفت: -چرا بوی دروغ میدی همه کسم؟ چرا نمیتونم بهت اعتماد کنم خوشگلم؟ چرا خانومم؟! لب هامو با زبون تر کردم و تا خواستم چیزی بگم صدای مایا از پشت در بلند شد. -بابایی میشه بیام تو؟ خشن لبامو فشرد و همونطور که با موهام بازی میکرد، با صدای خیلی مهربونی رو به مایا گفت: -بابا قربونت بره داریم صحبت میکنیم تو برو بازی کن فعلا خودم میام پیشت. و همه چی تو کسری از ثانیه اتفاق افتاد. وقتی مایا خیلی کودکانه گفت: -میخواستم بپرسم چون سرم درد میکنه میتونم از این قرص ها بخورم؟ شهراد نگران شده سریع سراغش رفت تا یه وقت چیزی نخوره و من همین که قرص اورژانسی رو تو دستای کوچولو مایا دیدم فاتحه خودمو خوندم! لعنتی چطوری پیداشون کرده بود؟! https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0 درو پشت سرش قفل کرد و آروم مثله یه شکارچی نزدیکم شد. -پس قرص میخوری که حامله نمیشی! با ترس خودمو رو تخت عقب کشیدم. -میتونم برات توضیح بدم. قرص هارو کناری انداخت و همونطوری که دکمه های پیراهنشو باز میکرد، یکدفعه روی تنم خیمه زد. -توضیحم میدی عروسکم اما فعلا نه! وقتی توضیح میدی که کارم باهات تموم شده باشه و خیالم از حامله شدنت راحت! شوکه سرمو به چپ و راست تکون دادم و این آرامش حتی از داد و فریادهاش هم ترسناک تر بود! -م..منظورت چیه؟! تو کسری از ثانیه دست و پاهامو به تخت بست. لباسامو تو تنم درید و کمربندشو باز کرد! -کاری باهات میکنم که تا عمر داری خاطره ی امشبمون از ذهنت پاک نشه! صدای هق هق هام بلند شد... و نه من طاقت دوباره تجربه کردن اینو نداشتم! https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0 https://t.me/+6UXbiwA7zWYwNzc0
إظهار الكل...
سلام به هر کسی که خدا مقدر کرده نوشته مرا بخواند برادران و خواهران عزیزم وظیفه طلبگی‌ام من را بر آن داشت تا نکته‌ای را خدمت شما هدیه کنم. در معارف دینی ما از قول امیرالمومنین علی علیه‌السلام آمده است «اَلنَّاسُ بِأُمَرَائِهِمْ أَشْبَهُ مِنْهُمْ بِآبَائِهِمْ» مردم به مسئولین مملکت شبیه‌ترند تا به پدر و مادرشان اثر وزیران این مملکت از پدران و مادران این مملکت در فرزندان و نسل ها بیشتر است. امام حسین علیه‌السلام در دعای عرفه عرض می‌کند خدایا از تو ممنونم که مرا در زمان حکومت خوبان به دنیا آوردی و رشد دادی و نه حکومت گمراهان. یعنی اینکه فرزند انسان در زمان حکومت چه کسی به دنیا بیاید اهمیت دارد! بالاخره از دل این انتخابات فردی رئیس این مملکت خواهد شد و وزیرانی را انتخاب خواهد کرد که آنها تأثیرشان بر روی فرزندان شما از خود شما بیشتر خواهد بود. پدر و مادری که رأی نمی‌دهی روز قیامت به تو خواهند گفت چرا فهمیدی چیزی بیشتر از وراثت در نسلت تاثیر داشت و بی‌تفاوت بودی. جوان عزیز، چهار سال و احتمالا ۸ سال از جوانیت و عمرت در حکومت یکی از این دو خواهد گذشت. بنده هیچ کدام از این دو برادر باقیمانده را خارج از جامعه ایمانی و جبهه انقلاب نمی‌دانم، اما تفاوت‌ها هم انکار نشدنی است. به خود این دو نفر دقت کنید به اطرافیان، به ادبیات، به آرزوها و ارزش‌های این دو نفر دقت کنید، به آنچه باعث شادی و غم این دو نفر می‌شود دقت کنید. به عشق نسلتان و به عشق فرزندانتان نگذارید دیگران افرادی مهم‌تر از پدر و مادر را برای فرزندانتان انتخاب کنند و شما کاره‌ای نباشید. سیزدهم تیرماه ۱۴۰۳ شیخ اسماعیل رمضانی
إظهار الكل...
برای عضو شدن در vip رمان های فاطمه طریقت👇 🌷🔥 رمان خانه خداسنگ است(تمام شده در اپلیکیشن باغ استور) دیلماج۴۲۰۰۰(اتمام در vip) صید و صیاد۳۹۰۰۰(۲۰۰ پارت جلوتر در vip) تو از کجا پیدات شد۳۸۰۰۰( ۷۰۰ پارت جلوتر) 6037701452992560 به حساب فاطمه طریقت فرستید و شات واریز را برای ادمین بذارید🌷👇 @fateme361 برای رزرو تبلیغ پست آخر، به آیدی ادمین مراجعه کنید👆
إظهار الكل...
پارت جدید
إظهار الكل...
پارت امشب
إظهار الكل...
مناظره امشب عالی بود و حجت تمام کرد🤷‍♀
إظهار الكل...
👍 4👎 1 1👏 1
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.