cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

فردا به وقتِ تو

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
9 469
المشتركون
-1924 ساعات
-477 أيام
-13530 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

شروع دوپارت جدید👆🏻
إظهار الكل...
پارت های امروز اپ شد👆🏻 ضمنا اگه نمیتونید ماه ها منتظر بمونید برای عضویت کانال VIP تافرصت هست اقدام کنید و پارتهای بعدی رو در تعطیلات تابستونی یکجا بخونید😍 @adsfarda
إظهار الكل...
انگار یک نفر دیگر به جای نورا حرف می‌زد: _مثل همیشه شنبه‌ها و یکشنبه‌ها مروری داریم درباره‌ی...برنامه‌های قدیمی و قراره... اقدام...اقدام به...قراره به معرفی هنرمندان و سابقه‌ی حضورشون اقدام کنیم... مهری نگاه دیگری به تلویزیون انداخت.تصویرهای برش خورده از فیلم‌هایی با ظاهری قدیمی!گفته‌ها به تصویر می‌آمد ولی باز هم او صلاحیت این را نداشت که ترجمه‌ی نورا را تایید کند پس خودش را فقط و فقط به یک دلیل ذوق زده نشان داد: _دیدین بهتون گفتم با تو اون اتاق نشستن معجزه نمی‌شه؟از این اتاق به اون اتاق فهمیدین شما یه زبان بلدی!یعنی اونقدرام که فکر می‌کنی بعد اون حادثه همه چیز بد پیش نرفته که بگین هیچ کاری نکردین!حالا اگه بریم بیرون و ناهید خانم به خواهرتون خبر بده حتما تا اونموقع همه چیز یادتون میاد!نورا خانم،امروز روز خوبی برای شما بود.به فال نیک بگیر‌.یادت اومد که بچه‌تو به دنیا آوردی و پسره و حالا هم که اینطور شد! مهری سعی کرد نورای مسکوت را از این راه به حرف بیاورد: _الان تنها خطری که شما رو تهدید می‌کنه اینه که طبق تقویمی که صدبار تاحالا زیر و روش کردی،پسرتون الان زن گرفته و احتمالا عروس‌تون هم مادرشوهر نمی‌خواد! خندان سینی را برداشت و از جا بلند شد: _وقتی شما خوابیدی رو نمی‌دونم اما بد موقع بیدار شدی آدما این روزا سرشون خیلی شلوغه...واسه هم خیلی وقت ندارن! مهری هنگام ترک اتاق،هنوز هم لبخند به لب داشت: _من برم اینو گرم کنم شما هم کم کم باید برگردین اتاق‌تون.با اینکه نگهبانِ اینجا غیر از تاریخ‌های مشخص شده،سال تا ماه به ساختمون ما سر نمی‌زنه بیشتر از این نمی‌شه ریسک کنیم. با همان ظاهر سرحال هم در اتاق را چفت و بست زد و به طرف آشپزخانه راه افتاد ولی با باز شدن در ورودی،لب‌هایش بی لبخند و بی رنگ شدند و سینی را بین زمین و هوا میان دست‌های سست‌ و لرزان‌اش نگه داشت: _وای سیامند!تو کی رفتی بیرون؟ این جمله اولین چیزی بود که بعد از چند دقیقه که مثل یک مجسمه،بی تحرک و الکن سرجایش ایستاده بود،توانست بگوید! طوری تکان خورده بود که احساس می‌کرد قلب‌اش دو تکه شده و کف دست‌هایش می‌زند.نمی‌توانست با این دست‌ها چیزی را نگه دارد برای همین سینی بدمنظره که حالا دور تا دور ظرف درون‌اش لکه‌های سوپ پاشیده شده بود را همان جا روی زمین گذاشت. سیامند در همان نزدیکی در سنگر گرفته بود.نمی‌دانست چه توجیهی باید بیاورد وقتی که هنوز هم حواس‌اش تمام و کمال اینجا نبود و یک درصد هم به این فکر نکرده بود که رفت و آمدش در بی خبری مهری،چه قدر می‌تواند میان سکوتِ زننده‌ی این خانه دلهره آور باشد! با سکوت‌اش،مهری بیشتر به هول و ولا افتاد.با عجله به طرف‌اش آمد.به سینی که با قدم اول به آن لگد زد و لیوان آبی که یک قطره آب در آن نمانده بود،نگاه هم نکرد: _چطور رفتی؟چیشده؟ _هیچی نشده تو آروم باش! ☔️☔️☔️ #پارت1702
إظهار الكل...
سیامند که پشت بند این جمله از در فاصله گرفت و به سمت آشپزخانه راه کج کرد،صدای مهری درآمد: _دارم ازت می‌پرسم چه خبر شده بعد تو سرتو انداختی پایین داری میری؟ سیامند سرجایش ایستاد: _دارم میرم برات آب بیارم!یه ذره آب بخور حالت بهتر شد حرف می‌زنیم! مهری به جملات زیبایی که معلوم نبود سیامند از کدام فیلم شنیده،محل نگذاشت: _یه طوری اومدی تو خونه انگار دنبالت کرده بودن،پس یه چیزی بگو که به حال و روزت بیاد! حالا صدایش کم تر می‌لرزید: _اصلا به من نگفته بودی ساعت هواخوری هم داریم هم سلولی! سیامند به کل از امدادرسانی منصرف شد و پشت به آشپزخانه،با جمله‌ای که در مسیر حفظ کرده بود،شروع کرد: _برای هواخوری نرفتم!دنبال فرمایش شما بودم!رفتم به حوا زنگ زدم! مهری به سختی زبان در دهان خشکیده‌اش چرخاند: _چی؟ سیامند نگران صندلی که نمی‌توانست دلیلی برای آنجا بودن‌اش پیدا کند،جلو کشید.مهری را علی رغم مقاومت‌اش نشاند: _توروخدا تا آخر حرفام صبر کن بذار حرفمو کامل بزنم مهری!بهش زنگ زدم گفتم می‌خوام ‌کارو تموم کنم اما نگهبان موی دماغ شده،ترسیده از بارقبلی حوصله شر نداره،گفتم سر و تهشو بزنی اون آنتن بهاست،ممکنه یه موقع‌ها نگیره و پارازیت بندازه اما آخرش کارشو می‌کنه!دوتا خاطره از قبل ترا گفتم!از اونموقع‌ها که بها بو برده بود چیکاره ایم و یه جا خرابی به بار آوردیم ولی به رومون نمی‌آورد تا به وقتش!اونم قرار شد یه طوری که بها بیشتر از این مشکوک نشه،غیرمستقیم طرفو دک کنه! زیر نگاه سنگین مهری به هر ضرب و زوری بود دوام آورد ولی طول کشید تا به سوالی که با کنایه پرسید،جواب بدهد: _حوا هم باور کرد؟ _تو به یکی بگو غذای جلوی دستت سمیه،شاید باور نکنه اما دلشم برنمی‌داره یه لقمه از اون غذا راحت بخوره!حوا به هیچکس جز عاصف اعتماد کامل نداره!اگه به من اعتماد نداره،به این یارو دربون جهنم هم اعتماد نداره،می‌دونه اینطور آدما عادت‌شونه آدم‌ِ این و اون باشن! ☔️☔️☔️ #پارت1703
إظهار الكل...
پارت های امروز اپ شد👆🏻 ضمنا اگه نمیتونید ماه ها منتظر بمونید برای عضویت کانال VIP تافرصت هست اقدام کنید و پارتهای بعدی رو در تعطیلات تابستونی یکجا بخونید😍 @adsfarda
إظهار الكل...
شبکه‌ها را بی هدف و با حرص رد می‌کرد: _مهلت محرمیت‌مون که تموم شد،قرار عقدو گذاشتن.جواد بهم گفته بود اگه نمی‌تونم با بیماریش کنار بیام به خودش بگم،نمی‌خواستمش،سالم و بیمار فرقی نداشت،اون ازدواجو نمی‌خواستم اما ترسیدم!ترسیدم چون اونم پسر همون پدر و مادر بود!به گوش‌شون می‌رسید نمی‌تونستم مثل همیشه به بهانه کار راحت از اون خونه برم و برنگردم! مهری نمی‌دانست چرا اما تکه‌ای که از اصل ماجرا جدا کرده بود تا فقط نزد خودش نگه‌ دارد تا نوک زبان‌اش آمد.نگاهی به نورا که بی قضاوت او را می‌شنید،انداخت و سربسته اضافه کرد: _من یه اشتباهیم کرده بودم...تو کارم...یعنی فقط کاری نبود...نورا خانم،نمی‌خوام ازش حرف بزنم اما مطمئن بودم کسایی که اسم‌شون خونواده‌ست حمایتم نمی‌کنن.ترسیده بودم!از اونا بیشتر از قانون!بیشتر از کس و کار اون بیمار! صدایش از شرمندگی می‌لرزید: _بیشتر از خدا..‌. روبرگرداند و بعد از مکثی طولانی ادامه داد: _الان فقط می‌خوام یه جایی باشم که نه دست اونا به من برسه نه دست من به اونا!جایی که اثری ازشون نباشه تا از فرط بی کسی و مشکلات جورواجور شرایط مجبورم ‌کنه دستی که ازش کتک خوردمو بگیرم!بهش رو بزنم چون بزرگتره!چون مرده!چون فامیله!اینجا هزار تا از این چون و چراها داریم!این فامیل خار تو گلوی منه اما به چشم همه اگه خار نباشه من دیگه گل باارزشی نیستم! در خود فرورفتن مهری باعث شد از گشتن بین کانال‌ها هم در چند دقیقه‌ی گذشته دست بکشد.تلویزیون بالأخره داشت یک چیزی را برای چند دقیقه پیوسته پخش می‌کرد.کلماتی که باعث می‌شدند نورا نتواند روی حرف‌های مهری تمرکز کند. مهری تکانی به خود داد تا کنترل را روی میز بگذارد و سینی را بردارد اما نورا برداشت دیگری داشت که سریع واکنش نشان داد: _عوضش نکن! مهری سردرگم نجوا کرد: _آخه سرد شده!برم گرمش کنم... نورا که با کلافگی واضحی از او خواست ساکت شود و صدای تلویزیون را زیاد کند مهری تازه متوجه منظورش شد! ولوم را بالا برد و سردرگم بین چشم‌های بسته‌ی نورا و تصویری که صدایش را می‌خواست؛چشم چرخاند.یک کلمه هم به گوش‌اش آشنا نبود!به زبان دیگری حرف می‌زدند!به زبانی که مهری فقط می‌دانست فارسی و انگلیسی و عربی نیست و به یک کشور اروپایی تعلق دارد!زندگی او،در کارِ خانه،بحث و دعوا،درس و کار بیرون خلاصه می‌شد!نه هیچوقت حوصله‌ و وقت‌اش را داشت و نه موقعیت‌اش پیش آمده بود سراغ فیلم و موسیقی و کتاب‌های غیردرسی برود تا صاحبِ نظر و سلیقه شود،پایش را هم تا به حال از کشور بیرون نگذاشته بود پس هرچقدر دیگر هم گوش می‌داد حرف تازه‌ای برای گفتن نداشت. حوصله‌ مهری از شنیدن کلمات عجیب و ناشناخته داشت سر می‌رفت و تعجب تنها عاملِ نگه داشتن‌اش در این وضعیت بود!ولی نورا همچنان نه می‌خواست صدای اضافه‌ای بشنود و نه مایل بود چیزی ببیند و از حواس دیگری غیر از شنیدن استفاده کند! مهری نتوانست جلوی خودش را بگیرد: _می‌فهمین چی دارن می‌گن؟ ☔️☔️☔️ #پارت1701
إظهار الكل...
ناگهانی حرف‌اش را قطع کرد و به طرف نورا برگشت تا پاورقی توضیحات‌اش را بگوید: _دانشگاه آزاد...می‌دونید که؟از سال شصت و اینا فکر کنم بوده.سریال‌های ترکیه‌ایم که این روزها واسه ایرانی‌ها می‌سازن نه برای خودشون!اکثرا درمورد مستطیل‌‌های عشقیه!عین کش تمبون هی همو ول می‌کنن،باز برمی‌گردن! نورا سر تکان داد و ترجیح داد توجه به همین خاطره‌گویی‌های نه چندان بااهمیت را به محل گذاشتنِ به درد اولویت دهد: _همه‌ی حرفاتو فهمیدم فقط نفهمیدم اگه با پسرعموت نامزد بودی چرا... مهری انقدر برای جواب دادن شتاب زده بود که منتظر نماند پرسشِ نورا تا علامت سوال برسد: _چون همین محرمیتم بخاطر اعتراض عموهای دیگم بود!گفتن تا قرون آخر ارث بابامون رو خرج کردی به وصیت‌اش رسید جا زدی؟عموم هم یه محرمیت خوند که پسرخوبه‌ی پدربزرگم بمونه!واگرنه ته دلش با این وصلت رضا نبود و دوست داشت یه دونه پسرش به جای منِ بی کس و کار،با دختری ازدواج کنه که یه خونواده‌ی آنچنانی پشتش باشن!زن‌عموم هم دنبال این بود یه عیبی به من بچسبونه که شرم از سرشون باز شه!به قول خودش یه عمر از طایفه‌ام کشیده بود حالا پسرشم با همین فامیل وصلت کنه؟این چرخه‌ی سر دواندن عموهام که استخاره کردیم بد اومده،هنوز سالگرد جد پدری همسایه نیومده،حالا فعلا صبر کنین جواد تو کارش جا بیفته،اول جواد صاحب خونه شه بعد تکلیف این جوونا رو مشخص می‌کنیم،ادامه داشت تا وقتی فهمیدن جواد جون‌شون مریضه! کینه نگاه مهری را تیر کرده بود: _نورا خانم درد من مریض‌داری نبود،که می‌بینی الانم با آدم سالم و صالح و بی نقصی سروکار ندارم!بالاخره اعتیادم یه جور بیماریه دیگه!درد من به ستوه اومدن بود!زیاد کنار اومده بودم!انقدر با همه چی کنار اومده بودم که به ستوه اومدم از هرچی عادته!عاشقشم بودم ول می‌کردم چون عشقم تو زندگی یه روزایی عادت میشه.یه روز با اون خونه و باید و نبایدهاش کنار اومدم گفتم همین که یه سقفه کافیه!با طعنه کنار اومدم گفتم زخم زبون آشنا بهتر از حرف مفت غرییه ست!با کتک کنار اومدم گفتم ناز شست بزرگترم،جای پدرم بهتر از مشت و لگد یه بی رحم تو خیابونه!انقدر واسه ساده ترین حقوقم جنگیده بودم،انقدر به دریغ کردن از خودم،به نگفتن از ترس نشدن،عادت داشتم که رشتم نشد اونی که می‌خواستم گفتم عیب نداره همینو خوندن بهتر از درس نخوندنه!انقدر از تنهایی ترسیدم که الان می‌گم همنشین بد بهتر از تنهاییه!هیچی بدتر از این نیست حق خودتو به اسم صدقه بهت بدن!وقتی باید خواستارت باشن تو مجلسی که اسمش خواستگاریه دسته جمعی منت سرت بذارن!یه کلمه نذارن راجع به زندگی خودت اظهارنظر کنی!من بچه نبودم،شرایطم فرق کرده بود،اما اینا یه طوری با آدم رفتار می‌کردن که نه عزت نفسی بمونه نه اعتماد به نفسی!انقدر تو گوشم خونده بودن که نخواستنی هستی،دست شکسته‌ی وبال گردنی،بیخودی و اضافه‌ای که باورم شده بود نباشن عرضه‌ی زنده موندنم ندارم!که تنهایی به هیچ دردی نمی‌خورم،خورده می شم،له می‌شم،زور بالاسرم نباشه قدم‌هام رو کج برمی‌دارم رسوا می‌شم!برای همینم بریدم!برای همینم به سیم آخر زدم و تر و خشک رو باهم سوزوندم! ☔️☔️☔️ #پارت1700
إظهار الكل...
لیست منتخب دریک نظرسنجی ازخوانندگان ونویسندگان مطرح 🌸🌸 انتخاب حق شماست👌👌 رمانهایی فوق العاده که فراموش نمی شوند😍😘 https://t.me/addlist/K2mIP7JEf_A1Nzc0 👌👌💃 برای همراه بودن با خاص ترین رمانها کافیه لینک بالارو لمس کنید👆👆👆
إظهار الكل...
بیک از پشت کمی به زلفا نزدیک شد و دستش روی موهای او نشست. بعد درحال نوازش آن‌ها قصه گفت: _ زن‌ها و دخترهای کوچ هیچ وقت مو بافتن رو بلد نبودن. یا اگر هم که بودن، این کارر رو انجام نمی‌دادن. چون همیشه‌ی روزگار رسم قبیله‌ی ما این بوده که مردها موهای زن‌ها رو ببافن و با بابونه سنجاق کنن... https://t.me/+-9iF4XSxGolkYWVk https://t.me/+-9iF4XSxGolkYWVk رمانی که خوشم اومد وپیشنهاد میکنم قلم خوب ورمان جالبیه
إظهار الكل...
_ فکر کردی من دختر خودمو نمیشناسم؟ صبح به صبح بدویی بری بیرون بعد وقتی من از خونه میام بیرون تو تو کوچه نباشی، تو کوچه امون تاکسی رد میشه و خبر ندارم؟ خجالت زده سرم را پایین انداختم _ خوب، کیه اون آدم؟ سرش به تنش میارزه؟ _ بابا! من دارم از خجالت آب میشم. _ تنها چیزی که اینجا آب شده بستنیِ منه! پسره کیه؟ https://t.me/+d6h0DxeMVI5jMDlk یک پیشنهاد ویژه وتک
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.