cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

نارنجیِ محو

لاطائلات می‌نویسم. گوشم با شماست: https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1417583-FNqizCN

إظهار المزيد
إيران190 659Farsi177 781الفئة غير محددة
مشاركات الإعلانات
280
المشتركون
-224 ساعات
-37 أيام
-1030 أيام
توزيع وقت النشر

جاري تحميل البيانات...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
تحليل النشر
المشاركاتالمشاهدات
الأسهم
ديناميات المشاهدات
01
قبلا همه چیز (گروه و کانال و پی‌وی‌ها) توی تلگرامم داخل هم بود و نوتیفیکشن‌ها روشن و هر کاری انجام می‌دادم در حینش پیام کسی یا کانالی رو می‌دیدم و درنتیجه به آشفتگی و وحشتم می‌افزود و نمی‌دونستم علتش چیست. امروز به پیشنهاد یک شخص جالب همه رو تفکیک کردم و به طرز تعجب‌برانگیزی حین چک کردن تلگرام احساس آرامش دارم فقط کمی بیگانگی می‌کنم اما در کل من راضی و تلگرام راضی و ادامه شعر رو خودتون می‌دونین.
691Loading...
02
شش سال از آخرین امتحان درسی من می‌گذره و من هنوز کابوس می‌بینم که تاریخ امتحان فراموشم شده و سر جلسه نرفتم. چیست این سیستم آموزشی واقعا ...
841Loading...
03
کاش یک نفر بهم می‌گفت این چیزهایی که از اینجا Share می‌شه، به چه دلیل Share می‌شه. یک ایده برای خلق یک شبکه اجتماعی جدید در این لحظه متولد شد.
930Loading...
04
آدم‌ها وقتی در مورد یک وضعیتی پیش‌بینی می‌کنن اینطور به نظر می‌رسه که در مورد خود اون وضعیت بدون این که چیزی از صندوقچه درونشون بردارن دارن پیش‌بینی می‌کنن. بعد وقتی به پیش‌بینی‌های اشتباه نگاه می‌کنی می‌بینی که چیزهایی که درون صندوقچه هست چقدر اثر زیادی داشته روش. این چیزهای داخل صندوقچه معمولا احساسات و تجربیات و عقاید و افکار هستن که در هم بر هم داخل صندوقچه پخش شدن توی هم و نوعی بایاس با درصد خطای متنوع ایجاد می‌کنه. هر وقتی هم یه چیزی داخل صندوقچه که ربط بیشتری به بحث موردنظر داشته باشه انگار میاد بالاتر و آدم وقتی دستش رو می‌بره تو صندوقچه اون چیز بالایی رو برمی‌داره. و این صندوقچه هیچ وقت مرتب نمی‌شه. این صندوقچه‌ی نامرتب شاید ریشه اصلی نامنظم بودن زیست ماست و این نامنظم بودن باعث این می‌شه که زندگی به بن‌بست نرسه و گذر زمان باعث نشه که جذابیت‌های زندگی توی حالت سکون باقی بمونه. تناقض بی‌نظیره. صندوقچه‌های نامنظم متحرک وسط یه دنیای طبیعی نسبتا منظم‌. اگر برعکس بود زندگی بشر اگه ادامه پیدا می‌کرد احتمالا مزخرف‌ترین چیزی می‌شد که امکان وجود داشت. شاید الان هم مزخرف باشه برای خواننده اما من تضمین می‌دم در اون حالت بسیار مزخرف‌تر بود. اما برعکسه. و تناقض صندوقچه‌های نامنظم وسط دنیای نسبتا منظم خوب داره جواب می‌ده و الان کمتر کسی هست که بگه پایان جستجوی بشر توی زندگی سر رسیده.
1002Loading...
05
تصمیم جدی داشتم که امروز به سیم آخر بزنم و هر چیزی که آزاردهنده بود رو کامل کنار بذارم از زندگیم. هر چیزی. بعد اما به حجم خرابه‌ها و ویرانه‌های بعد از سیم آخر که فکر کردم دیدم بزرگتر از ویرانه‌های لهستان بعد از جنگ جهانی دوم می‌شه. و باز من موندم و صبر.
1012Loading...
06
داستانی هست که می‌گه در یک جایی یه رهگذری که شکارچی بوده به یه دهکده‌ای می‌ره و اونجا چند روزی اتراق می‌کنه. یک روز توی چایخونه وسط دهکده نشسته و ناگهان می‌بینه که همه افراد دهکده با هم جمع می‌شن و می‌رن خارج دهکده و چند ساعت بعد برمی‌گردن. رهگذر می‌پرسه که کجا رفتین و جواب می‌گیره که رفتیم به هیولای دهکده غذا بدیم. می‌پرسه که هیولای دهکده کیه و از افراد دهکده جواب می‌گیره که یه هیولایی بیرون دهکده بالای غار هست که الان وقت کسی اونجا می‌پلکه ناپدید می‌شه و چند باری هم به دهکده حمله کرده‌ و ما هم برای این که بهمون آسیب نزنه بهش به صورت منظم غذا می‌دیم. رهگذر ازشون می‌پرسه که چطور نتونستین شکارش کنین؟ هر کسی یه جوابی می‌ده. یکی میگه، چجور بگم هیولا الان دیگه عضوی از دهکده است. یکی دیگه میگه چجور بگم، ما اگه بهش غذا ندیم آدم‌های بیشتری رو می‌کشه. یکی می‌گه چجور بگم، اگه هیولا نباشه شاید هیولاهای دیگه‌ای بیان حمله کنن. روز بعد رهگذر پا می‌شه و می‌ره سراغ غار. غذاها رو نرسیده به در غار می‌بینه و بعد می‌ره توی غار. چشم به هم می‌زنه می‌بینه غار خالیه و یه چیز سیاه ته غار افتاده. میره جلوتر می‌بینه که تن یه موجود چهارپای نیمه جون سیاه‌رنگ نیمه جون افتاده کف غار. رهگذر برمی‌گرده به دهکده و می‌ره چایخونه. بلند داد می‌زنه که هیولا داره می‌میره. هیچکس بهش توجه نمی‌کنه. وقتی چند بار تکرار می‌کنه حرفش رو. یکی می‌گه می‌دونیم که داره می‌میره، چیز جدیدی کشف نکردی. رهگذر می‌پرسه که خب چرا هر بار غذا براش می‌برید اگه مرده؟ چرا ازش می‌ترسین؟ هیچکس جوابی نمی‌ده‌. هر چقدر می‌پرسه هیچ جوابی نمی‌گیره. چند ساعت بعد همه جمع می‌شن برن وعده بعدی هیولای دهکده رو بهش بدن‌. این داستان کاملا من‌درآوردی هست و در هیچ کتاب داستانی پیداش نمی‌کنید ولی توی زندگی واقعیتون هر چند سال یک بار می‌بینیدش. سرگذشت مردم ایرانه و غذاها همون رای‌هایی هست که باید به هیولا بدن. حالا می‌تونین داستان رو دوباره از اول بخونید. نه
1281Loading...
07
جریان کلوب شوخیه دوستان.
810Loading...
08
اینقدر تعداد خسته‌ها توی ناشناس و شناس زیاد بود که با یکی از خسته‌ترین‌ها توی ناشناس تصمیم گرفتیم کلوب خسته‌ها تشکیل بدیم :))
830Loading...
09
Media files
840Loading...
10
لطفا بیاید بهم بگید که خسته‌اید و خیلی خسته‌اید و در این خستگی برخلاف تمامی احساسات دیگه توی این جهان هستی تنها نیستم. مرسی.
1132Loading...
11
عزیزان دلم کلاس pre intermediate سه نفر ظرفیت برای ثبت نام جدید داره و به زودی شروع می‌شه. روزهای یکشنبه ساعت 7 غروب و جمعه ده و نیم صبح تشکیل می‌شه. ترم هشت جلسه‌ای یک میلیون تومن. برای ثبت‌نام به @Mellifluent_teacher پیام بدید. امیدوارم ببینمتون❤️
960Loading...
12
آیا آدم‌هایی که سیصد آینده به دنیا می‌آن شادی‌ها و غم‌ها و کارها و تفریحات ما رو مسخره نمی‌کنن؟ احساس می‌کنم شدت این مضحک بودن ما برای اون‌ها چند صد برابر بیشتر از مضحک بودن آدم‌های گذشته برای ماست چون واقعا همین الان هم خیلی مضحک هستیم. «فکر کن بچه بیچاره رو هر روز صبح می‌فرستادن چیزهایی بخونه که هیچکدومش هم یادش نمی‌موند. اون چیزها رو ذخیره می‌کردن یه جا می‌دادن بهش خب دم دستش باشه»، «فکر کن چقدر بیکار و بدبخت بودن کل هفته رو می‌رفتن سر کاری که می‌تونستن از خونه انجام بدن»، «چه حوصله‌ای داشتن ۱۰ ساعت تو هواپیما می‌نشستن»، «واقعا من موندم چطور می‌تونستن ده ساعت گوشی به اون سنگینی دستشون بگیرن»، «چقدر یه موجود می‌تونه بیکار باشه اینقدر ساختمون روی سیاره‌ای بسازه که قراره سالی دو بار بره مسافرت توش»، «آخه چه خری برای مردن آدم‌ها گریه می‌کنه، لودش کن تو سیستم باهاش حرف بزن خب».
1315Loading...
13
سوال بزرگی وجود داره که من همیشه وقتی توی مقطع سختی توی زندگی بودم از خودم می‌پرسیدم و سوال اینه که «اگه به قبل از تولدت برگردی و بدونی که زندگی پیش روت چطوریه قبول می‌کنی که بیای اینجا؟» و من همیشه توی سخت‌ترین دوران زندگیم جوابم بهش بله بود. روزهایی بود که دردها صدها برابر بیشتر از الان بود و جوابم به سوال خودم بله بود و الان که بهش فکر می‌کنم اون همه امید به آینده توی اون شرایط زیر نقطه‌ی صفر تعجب‌برانگیزه. چند روز پیش که از کسی این سوال رو پرسیدم دیدم که انگار الان که شرایطم به بغرنجی چند سال پیش نیست دارم شک می‌کنم به بله گفتن. یک شک خیلی عمیق. و این شک به خاطر این نیست که الان دردهایی دارم. دارم اما شک من به این جواب به خاطر این نیست. وقتی توی سرم خیلی چیزها رو مرور می‌کنم به نظرم می‌آد بیشتر به خاطر نوعی سِر شدن باشه. انگار من از دوران دوران درد با امید عبور کردم و حالا که به آرامش بیشتری رسیدم دارم تبدیل به یک کافر به زندگی تبدیل می‌شم و وقتی نگاه می‌کنم به این زندگی چیز معناداری جز چندتا آدم توش نمی‌بینم. اجسام هیچوقت برای من معنای زیادی نداشتن. آیا آدم‌ها من رو دارن کافر به زندگی می‌کنن؟ نمی‌دونم.
1182Loading...
14
@narenjiemahv
1265Loading...
15
وقتی استاد که کارگردان مشهوری هم هست خودش بعد از کلاس اومد گفتگو رو باهام شروع کرد و گفت «فیلمت شاهکار بود» داشتم به این فکر می‌کردم که این حرف‌ها چقدر حس عجیب و جدیدیه برام. بعضی از جملاتش رو نمی‌شنیدم چون داشتم فکر می‌کردم شاید اونقدر هم که حس بی‌ارزشی توی‌ زندگی بهم داده شده آدم بی‌ارزشی نیستم. چیز شاهکاری در مورد من وجود نداشته. من هیچ ویژگی مثبت پررنگ ظاهری و باطنی برای بقیه آدم‌ها نداشتم و بیشتر عمرم رو با بیرون شدن و شکست خوردن و نرسیدن و اخراج شدن و تنها موندن و فراموش شدن و توی سایه موندن و درک نشدن و انزوا گذروندم. توی جامعه هم جایگاهی نداشتم. توی اون جامعه‌ی کوچیک آدم‌های اونجا که چند هفته است می‌شناسمشون هم همون طوری بود ولی انگار بعد از نمایش فیلم و ده دقیقه تعریف کردن‌های اون کارگردان از فیلم نگاهشون عوض شده بود بهم. چند نفرشون تازه متوجه شدن وجود دارم و چند نفرشون بعد از اون صحبت اون شخص اومدن باهام صحبت رو شروع کردن. وقتی بیرون اومدم و توی کوچه‌ها به گذشته‌ام فکر کردم. به این فکر کردم که چرا زندگی اونقدر بی‌رحمه که ارزش یه آدم رو باید چیزی که می‌سازه تعیین کنه نه چیزی که خودش هست. اما بعد گفتم به خودم گفتم همین یک شب رو بیخیال اورثینک و آدم‌ها بشو تو زورت به دنیا نمی‌رسه.
5047Loading...
16
وقتی فیلم تموم شد به خاکستری هم که کنارم نشسته بود فکر کردم. به نور تند ظهرها که از پنجره خونه‌اش به داخل می‌تابید و من لای حرف‌هاش گم می‌شدم و فکر می‌کردم این که همه‌ی روزهای تعطیلت رو بذاری که با قصه‌ها ور بری، کار درستیه؟ به لحظه‌هایی فکر کردم که خصوصی‌ترین خاطراتم رو بیرون می‌کشید و طوری بهش نگاه می‌کرد که انگار از قصه‌های دیگه قصه‌ترن. به جنون مشترک. به صبحی که توی پارک جنگلی در مورد خودکشی حرف زد. به روز آخر تدوین که زنگ زدم که ازش کمک بخوام ولی بدون این که حس بدی بهم بده کمک کرد. به این فکر کردم که چقدر ازش پشتکار یاد گرفتم. به این فکر کردم که کاش می‌‌تونستم چیزی بیشتر از اون چیزی که توی فیلم هست نشون بدم تا که خاکستری بیرون قاب نباشه.
1513Loading...
17
پنجشنبه وقتی اولین فیلمی که ساختم توی سالن پخش شد حال عجیبی داشتم. استرس، کمی غم، کمی شادی. منشا این حس‌ها بیشتر به مادرم و صداش ربط داشت که توی فیلم پخش می‌شد نه خودم. من صدای مادرم رو می‌شنیدم که با زبونی حرف می‌زد که خودم سال‌ها از بیانش در هر جایی خجالت می‌کشیدم. به گذشته فکر کردم. به رنجی که توی صدای مادرم توی فیلم بود فکر کردم و می‌دونستم که بازی نیست و واقعیه. به صداش وقتی که ادای ناراحت شدن رو درمی‌آورد فکر می‌کردم و می‌دونستم که واقعیه. به خاطرات کودکی فکر کردم که توش معنی بعضی از کلماتی که مادرم به کار برد رو نمی‌فهمیدم. به سال‌ها پیش فکر کردم که کسی که اون موقع دوستش داشتم به خاطر زبان متفاوت ما با اکثریت جامعه، به مادرم گفت دهاتی. وقتی فیلم تموم شد و صدای دست زدنی بلندتر از بقیه از سه صندلی اونورتر شنیدم برام این معنا رو داشت که مادرم داره تشویق می‌شه. زنی که بهترین سال‌های جوونیش رو توی کوه‌ها آواره بود و سال‌های بعد به خاطر مرگ برادرش که همبازی کودکیش بود سال‌‌ها پنهانی توی خلوتش گریه می‌کرد و اشک‌هاش رو از ما پنهان می‌کرد تا ما نبینیمش و نشون بده قوی‌ هست. زنی که هیچکس از ما بهش حسی نداد که لایقش بود. زنی که هیچوقت تشویق نشد.
1675Loading...
18
از این به بعد به هر شکل اشتباهی که دوست داشته باشم اینجا می‌نویسم و بلند بلند ثبت می‌کنم چون آدم‌های بیرون از اینجا به اندازه کافی من رو شبانه‌روز زجر می‌دن تا برم عقب‌تر و برم توی لونه‌ی خودم. چون اینجا تنها جایی هست که می‌تونم توهم این رو برای خودم ایجاد کنم که دارم حرف می‌زنم. حرف می‌زنم نه فکر. حرف می‌زنم و قرار نیست رنج متقابل بگیرم. دنیا برای آدم‌های دیگه و اینجا برای من. فکر می‌کنم حق داشته باشم به اندازه یک مرغ فضا برای خودم داشته باشم تا اینجا دیگه کسی بهم حمله کنه. مگه نه؟
2071Loading...
19
این رو چه کسی و چرا باید فورارد کنه؟
1941Loading...
20
من توی‌ کل عمرم از آدم‌هایی فرار کردم که توی جنبه‌های مهم زندگیشون از اصول ساده سنتی پیروی می‌کنن. حالا این که این اصول چی هستن به صورت اختصاصی قابل بحثه ولی هر چقدر به آدم‌هایی نگاه می‌کنم که جنبه‌های مهم زندگیشون مدرن هستن، به نظرم می‌آد ساختن هر چیزی باهاشون صد برابر دشوارتره. دقیقا صد برابر نه دو برابر و این اغراق هم نیست. تو آدمی می‌بینی که تفکر و زبان فکری و عقیده و تجربه زیسته نزدیکی باهاش داری ولی نمی‌تونی چیزهای خیلی خیلی ساده رو باهاش بسازی چون همیشه یه خصوصیت شخصیتی یا فکر یا عقیده یا یک توهم خیلی شخصی‌سازی شده داره که معلوم نیست توی قوطی کدوم عطاری در چه زمانی پیداش کرده و همین یک دونه گند می‌زنه به همه چیز. و توی یک نفر دیگه یک دونه دیگه هست که گند می‌زنه به همه چیز‌. و در سومی یک دونه دیگه هست که گند می‌زنه به همه چیز. و در دهمی یک دونه دیگه هست. و در چهلمی یک دونه دیگه هست. و همه‌ی این‌ها با هم متفاوت هستن. البته مسلما از اون‌ور دریچه من دارم گند می‌زنم به همه چیز ولی خب من می‌دونم و قبول دارم که آدم گند‌بزنی هستم ولی هیچکس این رو در مورد خودش قبول نمی‌کنه‌.
1981Loading...
21
سه هفته از یکی از وحشتناک‌ترین روزهای عمرم می‌گذره. دوشنبه روزی بود که بعد از دویدن طولانی داشتم توی خیابون راه می‌رفتم که زمین خوردم. افتادم روی آسفالت. ساده به نظر می‌آد از بیرون. همه چیز از بیرون ساده است. ولی من یک دقیقه روی زمین نشسته بودم. نمی‌تونستم دیگه بلند بشم و توی این یک دقیقه فکری از ذهنم گذشته بود که نمی‌تونستم باهاش کنار بیام. اونقدر برام وحشتناک بود که به زخم و پاره پاره شدن توی خیابون هم فکر نکردم. به هیچ چیز دیگه جز این فکر. در نهایت به کسی زنگ زدم ولی سه هفته نگفتم چه اتفاقی افتاد و هیچکس هم نفهمید و نپرسید. حتی اون شخص. این جملات دری‌وری به نظر می‌رسن ولی خلاصه زندگی من همینه. هزاران چیز بزرگ و کوچیک که هیچکس هرگز در موردم نمی‌دونه. نه دورترین‌ها و نه نزدیک‌ترین‌ها.
1823Loading...
22
Media files
1660Loading...
23
در جهان نه عدالتی وجود داره، نه کارمایی، نه از هر دست بدی از همون دست می‌گیری، نه خدا به کمر کسی می‌زنه. بس کن دیگه ایرانی. -اگنس‌گِرِی- @sut_tw
1763Loading...
24
و در نهایت من هنوز شک دارم به این که تلاش برای سالم موندن وسط یک تیمارستان به دردی می‌خوره یا نه.
1830Loading...
25
لحظه‌ای به این فکر می‌کنم که از نظر روحی دیگه هیچ معمای حل نشده‌ای در مورد خودم ندارم و یک ساعت بعد فکر می‌کنم شدیدا تراپی‌لازمم. و این به خاطر مودی بودن یا گذرا بودن احساس نیست‌. بلکه به این خاطره که وقتی تو میخوای نسبت خودت با نقش‌های این دنیا رو توی خلوت خودت تعریف کنی، کسی اونجا نیست که تعریف تو رو بشنوه و احتمالات احمقانه رو بهت گوشزد کنه که از تعریفت حذفش کنی. تو بازتعریف می‌کنی توی ذهنت و خط می‌زنی و اضافه می‌کنی بهش و کمش می‌کنی و در نهایت هم اگر زیادی به خودت اطمینان داشته باشی که به تعریف خوبی رسیدی، دست از هرس کردن تعریفت برمی‌داری ولی احتمالا هیچوقت نمی‌فهمی که بهترین تعریف بوده یا احمقانه‌ترین یا چیزی وسطش.
1721Loading...
26
وقتی بالاخره تسلیم می‌شی.
1762Loading...
27
تموم می‌شه.
1941Loading...
28
@narenjiemahv
1714Loading...
29
به نظرم کتاب چیزی نیست که دوره‌ش بگذره. هر کسی تجربه‌ی زندگی توی مناطق محروم رو داره، می‌دونه که کتاب واسه بچه‌های اون مناطق چقدر می‌تونه جادو کنه. بچه که بودم پناهگاهم تو مدرسه، کتابخونه‌ی محقر مدرسه بود و جمعه‌ها تو کتابخونه‌ی روستا پناه می‌گرفتم. هیچ چیزی برام جذاب‌تر از کتاب نبود.
1990Loading...
30
چندین تا کتاب دارم که دوست دارم اهداشون کنم اما اولین چیزی که به ذهنم می‌رسه اینه که به جای انبار کردن و خاک‌خور کردنشون توی کتابخونه‌های تهران و حومه بهتره که بفرستمشون یه جای خیلی خیلی دور که یه نوجوون روستایی که دسترسی به کتاب نداره بخونه‌. مثلا یه روستای مرزی اطراف سیستان. اما بعد به این فکر می‌کنم که شاید بفرستی به اونجا و اونجا هم خاک بخوره چون دوره‌ی این چیزها دیگه داره می‌گذره. کتاب‌ها دارن جاشون رو به گیم‌ها و bitها می‌دن.
1950Loading...
31
همیشه برام سوال بوده کسایی که ایدئولوژی دینی و سیاسی خاصی رو صد در صد درست می‌دونن و تبلیغ می‌کنن و همیشه سعی می‌کنن دنیا رو به همون شکلی که ایدئولوژیشون می‌گه دربیارن و یک دست کنن، تا حالا به این فکر کردن که چیزی که دارن ارائه می‌دن چه نوع آدمی رو با چه ویژگی شخصیتی جذب می‌کنه؟ منظورم رفتارهایی هست که توی اون ایدئولوژی حرفی در موردش زده نشده. مثلا یک ایدئولوژی هست (بگذارید نام نبرم) که من نگاه می‌کنم می‌بینم که بیشتر آدم‌هاش پرخاش‌گر هستن و وقتی چیزی خلاف نظرشون توی بحثی گفته می‌شه سریعا سرخ می‌شن و داد و هوار می‌کنن. یک نوع دیگه‌ای از ایدئولوژی هست (بگذارید نام نبرم) که بیشتر آدم‌های مجذوبش، همه مسائل دنیا رو سیاه و سفید می‌بینن. یک نوع ایدئولوژی دیگه هست (بگذارید نام ببرم) بیشتر آدم‌های مجذوبش نوع خاصی از خطای شناختی مثل «بزرگنمایی و کوچک‌نمایی» رو توی رفتارهای شخصیشون دارن. مسلما این رفتارها توی همه آدم‌های اون گروه نیست و اصلا بحثم خوب یا بد بودن این رفتارها به صورت شخصی هم نیست چون ممکنه بد نباشه لزوما. حتی توی اون ایدئولوژی هم در این مورد حرفی ممکنه زده نشده باشه اصلا‌. که نشده‌ قطعا. اما ما می‌دونیم ویژگی‌های شخصیتی مثل چند تا حلقه به تفکرات متصل هستن و وقتی بیشتر آدم‌های یک گروه فکری یک ویژگی دارن احتمالا این ویژگی شاید ساید افکت اون تفکره توی اون جامعه است. اما چیزی که ذهنم رو مشغول کرده اینه که طراحان این ایدئولوژی‌ها واقعا روز اول نشستن فکر کنن به همچین چیزی؟ اونی که می‌گه جهان باید «فلان‌طور» باشه اصلا به این فکر کرده که آدم‌هایی که جذبش می‌شن در چه ویژ‌گی‌های شخصیتی خارج از ایدئولوژی شبیه به هم هستن؟ و به این فکر کرده که ساید افکت‌ها چه اثراتی می‌تونن داشته باشن و تا حالا به این فکر کردن که یک‌دست کردن جامعه با افرادی که بیشترشون این ساید افکت‌ها رو دارن چه خطراتی داره؟ به این فکر کردن مثلا جامعه‌ای که بیشتر آدم‌ها توش بزرگنمایی می‌کنن چجور جامعه‌ای می‌شه؟ این اندیشمندان فکر کرده‌اند؟ یا فقط زر مفت؟
1510Loading...
32
کم‌اهمیت دونستن ارزش خواسته‌هایی که کسی براش شدیدا ذوق داره کار جالبی نیست. مهم نیست که اون کار واقعا از نظر شما یا جهان هستی کم‌اهمیته یا یک‌صدهزارم زندگی یک آدم نرمال باید باشه. برای اون آدم در اون لحظه شاید تنها چیزیه که داره. نکنین.
1572Loading...
33
نظر شاید نامحبوب من اینه که آدمیزاد اتفاقا وقتی مشغول انجام کارهای بی اهمیت روزمره‌است آدمیزادتره. هرچی بیشتر یه سمت کارهای بزرگ و با معنی میره بیشتر شبیه به یک ایده یا مهره در جامعه میشه تا خودش. • Luny • @OfficialPersianTwitter
1702Loading...
34
فکر کنم باید عادت کنیم که هیچ چیزی رو پیش‌بینی نکنیم. هیچ چیز‌. نه اسم اونی که زنگ زده پشت در وایساده، نه واکنش یک دوست به یک پیام ساده و نه اتفاقات چند ساعت بعد. همیشه همه پیش‌بینی‌ها به طرز تحقیرآمیزی اشتباه درمی‌آد. هیچ چیز. انگار واقعا کسی داره از بیرون نگاه می‌کنه و مسخره می‌کنه آدم رو.
3186Loading...
35
دیشب وسط حرف‌هام با آقای خاکستری، خاطره‌ای از دوران نوجوونیم تعریف کردم که تهش این بود که وقتی پشت تلفن با هر کسی فارسی حرف می‌زدم مادرم می‌پرسید داری با کی حرف می‌زنی چون به زبان خودش نبود. چند دقیقه در مورد چیزهای دیگه حرف زدیم و بعد خاکستری‌ برگشت به موضوع. گفت رفته توی مخم و می‌خوام بیشتر بدونم. من هم از روزهایی حرف زدم که توی ده سالگی تازه فارسی رو گذاشته بودم کنار و شروع کرده بودم با زبان مادرم حرف بزنم و برای همین شناسه‌های فعل‌ها رو توی هر دو زبون‌ها اشتباه می‌گفتم. و خاکستری بیشتر می‌پرسید. و من بیشتر خاطره تعریف کردم و حین مرور خاطراتم، به این فکر می‌کردم که این خاطرات می‌تونست وجود نداشته باشه. تعریف کردن بعضی از خاطرات برام خیلی سخت بود چون حس شرمی که اون موقع داشتم توی ذهنم لود می‌شد و اون موقع به این فکر می‌کردم که اصلا چرا اصلا باید براش همچین چیزی برای کسی که تک‌زبانه بزرگ می‌شه جذاب باشه‌ و اون داشت با چشم‌هایی کاملا باز و حالتی ذوق‌زده گوش می‌کرد. تموم که شد گفت چه قصه‌های جذابی. گفتم اما من دوست نداشتم قصه‌های جذاب می‌داشتم چون به نظرم نمی‌ارزید.
1800Loading...
36
احساسات عجیب و متناقضی رو دارم تجربه می‌کنم. امروز روزهایی هست که سیزده سال پیش وقتی جلوی تلویزیون کوچیک توی اتاقم می‌نشستم و به آینده فکر می‌کردم روزهای کاملا محال و دست‌نیافتنی به نظر می‌رسید. اما الان ساده است. محالات وقتی ساده می‌شن خیلی عجیب‌ می‌شه. آدم‌ها کمی از گذشته و کمی از حال هستن و بعد وقتی می‌بینی محال گذشته‌ات، الان خود به خود داره پیش می‌بره تَرَک ورمی‌داری.
1423Loading...
37
من تصور می کنم بهترین تعریفی که می توان از انسان کرد این است: انسان عبارت است از موجودی که به همه چیز عادت می‌کند. داستایوفسکی __ اصلاحیه: جز درد.
1712Loading...
38
آقای پوست‌شلیلی سی ساله از در اومد تو و یه نامه دستم داد. گفت از طرف پیرزن هشتاد ساله‌ای هست که هر روز می‌آد محل کارش و همیشه بهش زنگ می‌زنه ولی پوست‌شلیلی جوابش رو نمی‌ده. نامه رو گرفتم و خوندم. اولش شبیه به ادعیه بود. با یه بسم الله شروع می‌شد و از پوست‌شلیلی تشکر کرده بود که بهش در این آخر الدنیا زندگی آموخته و بعد هم چندین بار چشمم به کلمه خواهر توی متن خورد. آخرهای متن برای جوانان آرزوی مغرفت کرده بود و نوشته بود که دعا می‌کنه خداوند جوانان رو از خواب غفلت نجات بده. زیر غفلت هم خط کشیده بود که تاکید کرده باشه که پوست‌شلیلی در خواب غفلته. گفتم که: برای تو که آتئیستی نامه‌ی دیت جذابی به نظر نمی‌رسه. حالا می‌خوای چیکار کنی؟ گفت: آدم رو وقتی چراغ نفتی می‌گیره چیکار می‌کنه؟نه
2001Loading...
39
وقتی یه مدت چیزی نمی‌نویسم، چیزی نوشتن خیلی سخت می‌شه. و از کجا شروع می‌شه ننوشتن؟ از این جایی که می‌نویسم و می‌نویسم و می‌بینیم هیچی عوض نمی‌شه و مطلقا عوض نمی‌شم. تصورات اشتباه مغزه؟ احتمالا آره اما فکر می‌کنم هیچ بنی بشری وجود داره که نیفته توی چاله‌هایی که مغز خودش برای آدم درست می‌کنه. اما این‌ها مهم نیست. مهم اینه چطور از چاله بیرون بیای. کجا بری؟ آفرین، توی چاه.
1711Loading...
قبلا همه چیز (گروه و کانال و پی‌وی‌ها) توی تلگرامم داخل هم بود و نوتیفیکشن‌ها روشن و هر کاری انجام می‌دادم در حینش پیام کسی یا کانالی رو می‌دیدم و درنتیجه به آشفتگی و وحشتم می‌افزود و نمی‌دونستم علتش چیست. امروز به پیشنهاد یک شخص جالب همه رو تفکیک کردم و به طرز تعجب‌برانگیزی حین چک کردن تلگرام احساس آرامش دارم فقط کمی بیگانگی می‌کنم اما در کل من راضی و تلگرام راضی و ادامه شعر رو خودتون می‌دونین.
إظهار الكل...
3
شش سال از آخرین امتحان درسی من می‌گذره و من هنوز کابوس می‌بینم که تاریخ امتحان فراموشم شده و سر جلسه نرفتم. چیست این سیستم آموزشی واقعا ...
إظهار الكل...
👍 6💔 1
کاش یک نفر بهم می‌گفت این چیزهایی که از اینجا Share می‌شه، به چه دلیل Share می‌شه. یک ایده برای خلق یک شبکه اجتماعی جدید در این لحظه متولد شد.
إظهار الكل...
3👍 1
آدم‌ها وقتی در مورد یک وضعیتی پیش‌بینی می‌کنن اینطور به نظر می‌رسه که در مورد خود اون وضعیت بدون این که چیزی از صندوقچه درونشون بردارن دارن پیش‌بینی می‌کنن. بعد وقتی به پیش‌بینی‌های اشتباه نگاه می‌کنی می‌بینی که چیزهایی که درون صندوقچه هست چقدر اثر زیادی داشته روش. این چیزهای داخل صندوقچه معمولا احساسات و تجربیات و عقاید و افکار هستن که در هم بر هم داخل صندوقچه پخش شدن توی هم و نوعی بایاس با درصد خطای متنوع ایجاد می‌کنه. هر وقتی هم یه چیزی داخل صندوقچه که ربط بیشتری به بحث موردنظر داشته باشه انگار میاد بالاتر و آدم وقتی دستش رو می‌بره تو صندوقچه اون چیز بالایی رو برمی‌داره. و این صندوقچه هیچ وقت مرتب نمی‌شه. این صندوقچه‌ی نامرتب شاید ریشه اصلی نامنظم بودن زیست ماست و این نامنظم بودن باعث این می‌شه که زندگی به بن‌بست نرسه و گذر زمان باعث نشه که جذابیت‌های زندگی توی حالت سکون باقی بمونه. تناقض بی‌نظیره. صندوقچه‌های نامنظم متحرک وسط یه دنیای طبیعی نسبتا منظم‌. اگر برعکس بود زندگی بشر اگه ادامه پیدا می‌کرد احتمالا مزخرف‌ترین چیزی می‌شد که امکان وجود داشت. شاید الان هم مزخرف باشه برای خواننده اما من تضمین می‌دم در اون حالت بسیار مزخرف‌تر بود. اما برعکسه. و تناقض صندوقچه‌های نامنظم وسط دنیای نسبتا منظم خوب داره جواب می‌ده و الان کمتر کسی هست که بگه پایان جستجوی بشر توی زندگی سر رسیده.
إظهار الكل...
تصمیم جدی داشتم که امروز به سیم آخر بزنم و هر چیزی که آزاردهنده بود رو کامل کنار بذارم از زندگیم. هر چیزی. بعد اما به حجم خرابه‌ها و ویرانه‌های بعد از سیم آخر که فکر کردم دیدم بزرگتر از ویرانه‌های لهستان بعد از جنگ جهانی دوم می‌شه. و باز من موندم و صبر.
إظهار الكل...
1
داستانی هست که می‌گه در یک جایی یه رهگذری که شکارچی بوده به یه دهکده‌ای می‌ره و اونجا چند روزی اتراق می‌کنه. یک روز توی چایخونه وسط دهکده نشسته و ناگهان می‌بینه که همه افراد دهکده با هم جمع می‌شن و می‌رن خارج دهکده و چند ساعت بعد برمی‌گردن. رهگذر می‌پرسه که کجا رفتین و جواب می‌گیره که رفتیم به هیولای دهکده غذا بدیم. می‌پرسه که هیولای دهکده کیه و از افراد دهکده جواب می‌گیره که یه هیولایی بیرون دهکده بالای غار هست که الان وقت کسی اونجا می‌پلکه ناپدید می‌شه و چند باری هم به دهکده حمله کرده‌ و ما هم برای این که بهمون آسیب نزنه بهش به صورت منظم غذا می‌دیم. رهگذر ازشون می‌پرسه که چطور نتونستین شکارش کنین؟ هر کسی یه جوابی می‌ده. یکی میگه، چجور بگم هیولا الان دیگه عضوی از دهکده است. یکی دیگه میگه چجور بگم، ما اگه بهش غذا ندیم آدم‌های بیشتری رو می‌کشه. یکی می‌گه چجور بگم، اگه هیولا نباشه شاید هیولاهای دیگه‌ای بیان حمله کنن. روز بعد رهگذر پا می‌شه و می‌ره سراغ غار. غذاها رو نرسیده به در غار می‌بینه و بعد می‌ره توی غار. چشم به هم می‌زنه می‌بینه غار خالیه و یه چیز سیاه ته غار افتاده. میره جلوتر می‌بینه که تن یه موجود چهارپای نیمه جون سیاه‌رنگ نیمه جون افتاده کف غار. رهگذر برمی‌گرده به دهکده و می‌ره چایخونه. بلند داد می‌زنه که هیولا داره می‌میره. هیچکس بهش توجه نمی‌کنه. وقتی چند بار تکرار می‌کنه حرفش رو. یکی می‌گه می‌دونیم که داره می‌میره، چیز جدیدی کشف نکردی. رهگذر می‌پرسه که خب چرا هر بار غذا براش می‌برید اگه مرده؟ چرا ازش می‌ترسین؟ هیچکس جوابی نمی‌ده‌. هر چقدر می‌پرسه هیچ جوابی نمی‌گیره. چند ساعت بعد همه جمع می‌شن برن وعده بعدی هیولای دهکده رو بهش بدن‌. این داستان کاملا من‌درآوردی هست و در هیچ کتاب داستانی پیداش نمی‌کنید ولی توی زندگی واقعیتون هر چند سال یک بار می‌بینیدش. سرگذشت مردم ایرانه و غذاها همون رای‌هایی هست که باید به هیولا بدن. حالا می‌تونین داستان رو دوباره از اول بخونید. نه
إظهار الكل...
6💔 2
جریان کلوب شوخیه دوستان.
إظهار الكل...
💔 5
اینقدر تعداد خسته‌ها توی ناشناس و شناس زیاد بود که با یکی از خسته‌ترین‌ها توی ناشناس تصمیم گرفتیم کلوب خسته‌ها تشکیل بدیم :))
إظهار الكل...
4👍 1
Photo unavailableShow in Telegram
لطفا بیاید بهم بگید که خسته‌اید و خیلی خسته‌اید و در این خستگی برخلاف تمامی احساسات دیگه توی این جهان هستی تنها نیستم. مرسی.
إظهار الكل...
👍 15 2
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.