دُچار.
درد جدیدی نمونده بود پس به همون قبلیا دچار تر شد.
إظهار المزيد384
المشتركون
-124 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
-530 أيام
- المشتركون
- التغطية البريدية
- ER - نسبة المشاركة
جاري تحميل البيانات...
معدل نمو المشترك
جاري تحميل البيانات...
اونموقع اینطوری بودن که همهشون یکاری میکردن تا نخوان از اقاجون نگهداری کنن.
یکی میگفت بچم درس داره و اگه من پیشش نباشم نمیخونه و افت میکنه، یکی اعصاب سر و کله زدن با دکترا و پرستارارو نداشت و هربار که بیمارستان میموند با یکیشون دعواش میشد، یکی درگیر بالا و پایین زندگی بود، اونقدری دنبال گیر اوردن یه نون حلال بود که دیگه کلا خودشو یادش رفته بود، یکیشون کلا بیخیال بود و نمیتونست خوب مراقب اقاجون باشه، فشار خونشو درست چککنه، ضربان قلبشو مراقب باشه و خیلی چیزای دیگه، مامانی هم که کلا اذیت بود، اونموقع کرونا بود، اگه مامانی میرفت ممکن بود ویروس تو بیمارستان بهش سرایت کنه و دیگه کار از کار میگذشت به علاوه که مامانی نمیتونست پلههارو هی بالا بره و پایین بیاد.
یادم نیست کلاس چندم بودم. هشتم؟ نهم؟ فقط میدونم خیلی بچه بودم، میرفتم کلاسای درسی برای اینکه نمونه دولتی قبول شم. یبار مامانی گفت تو میتونی پیش اقاجون بمونی؟ هیچکدومشون نیستن، نمیتونن. خب حقم دارن.
گفتم اره مامانی اتفاقا بیمارستان هم تو راهمه، میرم فقط بهشون اطلاع بده که من میرم. بابا زنگ زد گفت چرا قبول کردی؟ مطمئنی از پسش برمیای؟ باید اینو چک کنی اونو چک کنی، اونموقعها غذای اقاجونو باید با لوله میدادیم بهش، اونم از طریق بینیش. اقاجونم که قربونش برم هیچوقت یجا بند نمیشد. خلاصه که بعد از حرف خوردنهای زیاد موندم. رفتم پیش اقاجون.
اونجا اقاجون بود توی اون اتاقه، یه بابابزرگه پیر دیگه و یه مامانجون پیر دیگه.
اولش خیلی میترسیدم، اخه اقاجون از یجایی به بعد باهامون قهر کرد، دیگه درست حرف نمیزد، چشاشو نمیگردوند نگام کنه.
من کلا از همون بچگی دچار مشکلای روانیِ بچگانه خودم بودم. کل ۲۸ ساعتی که اونجا بودم رو چشم رو هم نزاشتم. یادمه اونجا برای سومین بار تو زندگیم قهوه خورده بودم. پرستاره تعجب کرده بود. میگفت تو بدرد پرستاری میخوری، مقاومت بدنت درمقابل خواب عالیه. نمیدونست چقدر مغزم درمقابل یسری چیزا مریض گونه رفتار میکنه.
گذشت، اروم اروم با اقاجون حرف میزدم. دو سه بار ضربان قلبش بالا و پایین شد سریع دکترو صدا زدم؛ بهم گفت سخت نگیر، اینا عادیه، اگه از یه حدی بالاتر یا از یه حدی پایین تر اومد حتما صدام کن. اها راستی با همون سن یه سر و صدایی تو بیمارستان راه انداختم، چون دکتری که باید اونروز میومد اقاجون رو چک کنه و وضعیتش رو بگه خیلی دیر اومد. بیمسئولیت.
وقتی داشتم از اقاجون مراقبت میکردم. شرایط زندگی بغل دستیای اقاجون خیلی عجیب بود. از اونیکی بابابزرگه پسرش مراقبت میکرد. ماسک داشت، معلوم بود خیلی از کرونا میترسه، دم به دقیقه باباشو میبوسید ولی. اون مامانجونه از کل خانوادش برام تعریف کرد. دلش از همشون پر بود :)
اون روزا گذشت، یمدت پیش داشتم نوت گوشیمو چک میکردم با یه متنه روبرو شدم.
"شب سیزدهم:
دیدی ادم وقتی دلش میگیره انگار همه غمای دنیا میریزن رو سرش؟
امشب وقتی داشتم از راه برمیگشتم، خسته و خورد بودم دیگه جوونی برام نمونده بود.
کارم نشد بعد اونهمه رفتن
جلوی در بیمارستان منتظر بودم بیان دنبالم.
یهو قلبم سنگینی کرد.
دلم گرفت.
و اهنگ بهش بگید پلی شد.
این تازه قسمت خوب داستان بود.
جدیدا مغزم قابلیت ساختن هر صحنهای رو داره.
حدود یه ربع ساعتی جلوی در اون بیمارستان بودم و ساعت 20:30 توانایی ساختن سناریو مرگ تموم عزیزامو داشتم.
تواناییشو داشتم و ساختم.
دونه دونه از دستشون دادم.
دونه دونه با از دست رفتنشون قلبم خورد میشد، انگاری دست و پاهام بسته بود و هیچی از دستم بر نمیومد.
تلاش میکردما.
ولی همش انگار یه تلاش بیهوده توی ذهنم بود.
هیچی نتیجه نمیداد.
همه چی تو خلا بود.
امیدوارم هیچکس درد از دست دادن عزیزشو نچشه."
ولی اونموقع اقاجون بود. الان نیست.
اختر خطة مختلفة
تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.