cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

𒀭نــ⸙اریــآ𒀭

ناریا 𔘓 به معنای /قاصدک نویسنده:سارینا نورپژوه. رمان خون بس به شرط عشق (در حال تایپ) رمان کیک نسکافه ای (در حال تایپ) کپی حتی با ذکر نام نویسنده ممنوع 🚫

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
650
المشتركون
لا توجد بيانات24 ساعات
لا توجد بيانات7 أيام
لا توجد بيانات30 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

#part_228 دهانم را باز کردم هر کار کردم صپایم بلند شود نشد که نشد ..... در آخر چشمانم که کم کم داشت بسته و بسته تر میشد روی هم افتاد باز هم سعی کردم چشمانم را باز نگه دارم که به نفس نفس افتادم و دیگر صعی در باز نگه داشتن چشمانم نکردم در آخرین لحظه تصویر تقریبا مات کارن را دیدم که دستی بر پیشا نی اش کشید و و بعد دستش را مشت کرد و روی دهانش گذاشت ...... و .... »۰۰۰« در هوایت بی قرارم روز و شب سر ز پایت برندارم روز و شب ٫مولانا٫ دسته ای از موهایم روی چشمانم بود ..... زبانم را روی لب خشک شده و ترک خورده ام کشیدم ..... تلخی لبانم باعث لرزشی در تنم شد ..... با حس چیزی در کنار سرم نگاهم را بالا آوردم .... کارن بود که سرش را روی بالشت در کنارم گذاشته بود ..... موهایش به بالا سوق پیدا کرده بود و دستانش را مابین پایش قرار داده بودو در خود به گفته ای همچو جنین جمع شده بود ..... با اینکه هنوز گلویم سوزش داشت و سرم درد میکرد روی جایم نشستم ..... پتو را کمی رو تنش انداختم و آن تکه موی بالا رفته را در جای خودش ثابت گذاشتم ...... ٫اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و من خاک من گل شود و گل شکفد از گل من تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من ٫ احساس این را داشتم که چیزی بر دلم سنگینی میکند ..... نیمه شب بود و همه جا تاریک ..... کنار پنجره رفتم و پرده را کنار زدم .... هوا سرد بود و خیابان ها خیس از آب ...... با احساس حالت تهوع ناگهانی ام به سمت دستشویی دویدم .... تنها چیزی که در معده ام موجود بود زرد آبی بیش نبود ...... بی جان شده به دیوار تکیه دادم ...... تا خواستم در را ببندم کارن در چارچوب در نمایان شد .....
إظهار الكل...
#part_228 دهانم را باز کردم هر کار کردم صپایم بلند شود نشد که نشد ..... در آخر چشمانم که کم کم داشت بسته و بسته تر میشد روی هم افتاد باز هم سعی کردم چشمانم را باز نگه دارم که به نفس نفس افتادم و دیگر صعی در باز نگه داشتن چشمانم نکردم در آخرین لحظه تصویر تقریبا مات کارن را دیدم که دستی بر پیشا نی اش کشید و و بعد دستش را مشت کرد و روی دهانش گذاشت ...... و .... »۰۰۰« در هوایت بی قرارم روز و شب سر ز پایت برندارم روز و شب ٫مولانا٫
إظهار الكل...
سلام و درود واقعا نمی دونم چی بگم و از کجا شروع کنم اما خوب بخاطر قطعی نت و اتفاقات اخیر متاسفانه نتونستم پارت بزارم و واقعا ازتون عذر میخوام و امیدارم درک کنید ..... سعی میکنم جبران کنم ممنون از همراهیتون وقت خوش 💙
إظهار الكل...
#part_227 تا خواستم باز بایستم پاهایم از ضعف و ناتوانی لرزید و روی زمین نشستم دستم را روی چشمم کشیدم اما دیگر جانی در تن نداشتم هم خسته بودم هم گشنه پس دیگر ممانعت نکردم چشمانم را بستم و به غرق در دنیایی خاموش شدم ..... «۰۰۰» چشمانم را باز کردم ..... گرم بود ..... همه جا گرم بود خیسی چیزی را روی پیشانی ام حس کردم ..... زیر سرم و بالشتی را حس کردم و روی تنم ملافه ای را ...... هم سرد بود هم گرم گلویم خشک بود..... خشک خشک ...... با صدای آب سعی کردم با استفاده از مردمک چشمانم اطراف را نگاه کنم و از گردن خشک شده ام استفاده ای نکنم ..... کارن...... آستین های لباس چهار خانه اش را بالا زده بود و از دستانش آب میچکید کاسه ی نسبتا بزرگی در دست داشت و داشت به سمتم می آمد ...... نگاهی به چشمانم کرد و بعد پارچه را از روی پیشانی ام برداشت .....در آب انداختش و وقت ی خیس شد بدون آنکه آبش را بگیرد روی پیشانی ام گذاشت ... مطمعنا تا به حال پرستاری مریضی را نکرده بود اما حداقل این خوب بود که مرا به حال خود رها نکرده بود ...... از خیسی پارچه لرزی به تنم افتاد که به وضوح دیده میشد و کارن بلا فاصله ملافه را تا روی. گردنم بالا کشید ..... صحنه ی جالبی بود با اینکه گلویم درد بدی داشت اما باز هم این پارچه ی خیس و این ملافه ی با کشیده شده تا روی گلویم جزو جالب ترین صحنهات برایم بود ......
إظهار الكل...
#part_226 نمی توانست؟! آیا نمیتوانست چنین کار کوچکی را انجام دهد ؟! که من الان دچار این مریضی نشوم ....؟! سخت بود ؟! واقعا؟! در این حد ؟! در این حد بی ارزش بودم؟! اما واقعیت چیزی دیگر بود من خون بسی بیش نبودم ‌..... کسی را برای درد و دل نداشتم ..... هوا سرد بود .... سردیش تا مغز استخوان نفوذ میکرد ..... با این حال بدم و بدتر از همه سرمای شدید خانه ...... کمی از آب جوش خوردم اما گشنه گی توان هر کاری را از من گرفته بود .... کارن بلند شد با همان اخم در هم در حالی که داشت دستش را میشست گفت: بهتر تا بر میگردم غذات آماده باشه ..... و بعد هم بدون کوچک ترین نگاه به من از کنارم گذشت و رفت .... ضعف کرده بودم از شدت گرسنه گی و سرما ..... با صدای در که نشان دهنده ی رفتن کارن بود خودم را روی زمین کشیدم و سمت سفره رفتم ..... اولین لقمه را که قورت دادم بخاطر شوری پنیرش حالم بدتر شد ..... گلوم سوزش گرفت ..... احساس حالت تهوع میکردم ..... کمی از آب جوش را خوردم اما دیگر سرد بود .... سرد مثل این خانه ‌..... سرد مثل این فصل .... سرد مثل تمام اعضای این خانواده ‌..... با ضعف بلند شدم .... تکه نانی را خوردم و بزور قورتش دادم ..... سفره را جمع کردم ...... چشمانم سیاهی میرفت ...... دستم را به لبه دیوار گرفتم و به دیوار تکیه زدم .... تا خواستم باز ....
إظهار الكل...
#part_225 /آتوسا/ چشمانم را باز کردم .... خشک شده بودم ..... هوا سرد بود و بدنم خشک ..... چندیدن بار سعی کردم بلند شوم اما ضعف شدیدی سر تا سر وجودم را در بر گرفته بود ..... با آخرین توانم توانستم بنشینم ..... احساس میکردم گلویم میسوزد ..... و بینی ام کِپ ...... تمامش نشان از سرما خوردگی بود ..... با زور و حالی خراب بلند شدم و در بسته شده را باز کردم ..... صدای برخورد چیزی از آشپزخانه می آمد .... حتی صدای قُل قُل آب هم می آمد .... کمی که نزدیک شدم کتری را روی گاز دیدم .... کارن نشسته بود و در حال خوردن صبحانه بود ..... حتی متوجه حضورم هم بود ..... تنها و تنها اخم هایش در هم بود .... خوب بود .... خوب بود که حداقل با این حال بدم مجبور نبودم حرف بزنم ..... البته بخاطر گلویم هم قادر به صحبت کردن نبودم ..... با زور به سمت کتری رفتم و زیر گاز را خاموش کردم ..... سعی کردم چایی را خودم بریزم ..... جلویش گذاشتم و برای خودم آبجوش ریختم ..... من نتوانستم چیزی روی خودم بندازم اما او که دید ..... درست بود از قیافه ام خوشش نمی آمد اما حتی من دلم به حال آن معتاد هایی که روی کارتون میخوابیدند و با آن سر و روی کثیفشان باز دلم برایشان میسوخت ..... اما او نتوانست حداقل پتو رویم بیندازد ؟!
إظهار الكل...
#part_224 وقتی تشنگی اش رفع شد با اخم خیره به گاز شد ...... کتش را روی دستش انداخت عصبانی به سمت اتاق رفت ..... خبری از شام نبود .... خسته بود و گشنه .... حقش نبود همان جا دفنش کند ...؟! پتو را خدا از او گرفته بود انگار ..... حیف آن همه پول که مادرم خرج وسیله برایش کرد ...... گفت گناه دارد در این شرایط هیچ درخانه نباشد ...... دخترک خانواده اش را دور کردی حداقل اینکار را با او نکن ..... مگر خورشید چه کرده بود که آن گونه اذیتش میکرد ....؟! حال که فهمید چه بلایی سر دخترک بیچاره آمده خوش و خُرم رفته بود برای عروس خون بسی اش وسیله گرفته بود ...... انگار عقده داشتم ..... لگدی بر کمرش کوبیدم که کمی به عقب برگشت ..... اعصاب به شدت خورد بود .... ای کاش از سرما بمیرد که دیگر چهره ی زشت و بدقواره اش را نبینم ..... او به این ها فکر میکرد .... به خورشید بی چاره که زجر کشیده بود و مادرش عذابش داده بود ..... خوب شد که یادش رفته بود و دیگر چیزی به یاد نداشت ..... خوب شد شب عقدش نیامد .... که اگر باز هم چهره اش را میدید مطمعنا عقد را بر هم میزد و .....
إظهار الكل...
#part_223 شانه های افتاده اش و گودی چشمانش لبان خشک شده و سفیدش صورت بی روحش بیشتر از هر چیز در ذوقش میزد ..... تنها رنگی که در صورت مشخص بود و خود را بیشتر نشان میداد قرمزی نوک بینی اش بود آن هم از گریه های زیادش نشأت میگرفت ..... مژهایش هم که سایه بر روی چشمانش انداخته بودند و با آن همه اشک که ریخته بود جلوی دیدش تار تر بود اما سفیدی چشمانش رو به زردی بود ..... خسته متکایی از کنار دیوار برداشت و روی زمین انداخت ..... با خستگی آرام نشست و دستانش را زیر صورتش گرفت و چشمانش را بست ..... مسلماً با آن همه گریه خوابش هم می آمد ..... پس تا چشمانش را بست به خوابی عمیق فرو رفت ..... صدای چرخش کلید سکوت خانه را شکست ..... شب بود و خانه تاریک تاریک بود ..... به اندازه ی کافی خودش عصبانی بود حال با خود فکر میکرد این دخترک خیره سر نمیترسید دزدی به خانه بیاید و دار و ندارشان را ببرد ..... لامپ را روشن کرد ..... کمی که جلوتر رفت در باز اتاق را دید که آتوسا درخود جمع شده روی موکت خشک و سخت خوابیده....... اعصابش به شدت خورد بود .... به سمت آشپزخانه رفت .... تشنه بود .... گشنه بود و الان وظیفه او بود که بیاید به دستش آب دهد و چایی برایش دَم کند ..... پایش را ماساژ دهد و غذا برایش بکشد .....
إظهار الكل...
#part_222 «یکماه بعد» دانای کل .... انسان عادت میکند ..... عادت نکند صبر میکند ..... صبر نکند خسته میشود ... زَده میشود .... دخترک سر بر دو زانوی خود گذاشته بود و خیسی اشک را روی صورتش حس میکرد ..... خسته بود ... خسته بود از آن همه اجبار .... امروزش را با فرق گذاشتنش با دیگران گذشت فردایش با طعم بد غذا و ..... هر کدامش را که میگفت غده ای که در دلش جوانه زده بود همان طور بزرگ و بزرگ تر می شد ...... اما این ها را که بیخیال میشد خودش را که در آینه سفالی می دید بیشتر و بیشتر از خودش دل زده میشد ..... میگفتند بعد از اذدواج عشق بوجود می آید اما کو ....؟! تازه گی ها حتی مقایسه هم میشد ..... حتی همین چند ساعت پیش هم آمده بود و میگفت نگاه کن .... نگاه کن زن دیگران را .... چهارشانه و قد بلند و زیبا رو ..... حتی میگفت مژه هایت افتاده و زشت است .... از آن ساعت ممبعد هر چند دقیقه یک بار خودش را در آینه نگاه میکرد ..... میخواست ببیند آیا واقعا راست میگوید .... اما باز هم با هر بار دیدن خودش احساس بدبختی میکرد ..... تارهای سفیدی که روی سرش وقتی به آینه نگاه میکرد دیده میشد بغضش بیشتر و بیشتر میشد ......
إظهار الكل...
#part_221 قرار نبود دیگه عروسی برام برگزار بشه .... تنها و تنها حق اینو داشتم در طول هر ماه یه بار از خونه بیرون برو فقط و فقط برای دیدن مادرم و خانواده ام .... حق بیرون رفتن از اتاق رو نداشتم ..... یه در وجود داشت داخل اتاق که به آشپزخونه متصل میشد از اونجا غذا رو درست میکردم .... برای حموم هم نزدیک اتاق بود و بیشتر از این حق نداشتم به داخل خونه برم و به گفته کارن وِل بچرخم ...... و این یعنی یک زندان واقعی ..... »۰۰۰« غذا آماده بود .... چایی دَم کشیده بود ..... همه چی انجام شده بود ..... پس چرا نباید استراحت کنم .... «۰۰۰۰» داخل خواب و بیداری بودم ..... احساس میکردم صدای برخورد قاشق چنگال و به ظرف میشنوم .... حتما به خونه اومده بود ..... از خسته گی زیاد باز هم خوابم برد ..... »۰۰۰« با صدای در چشمم رو باز کردم ..... با برخورد نور با چشمم چشمم رو محکم روی هم فشار دادم و دستمو جلوی چشمم گرفتم ..... کمی که عادت کرد چشمم رو باز کردم ..... به کارن خیره شدم که به سمتم قدم برداشت و .......
إظهار الكل...
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.