cookie

نحن نستخدم ملفات تعريف الارتباط لتحسين تجربة التصفح الخاصة بك. بالنقر على "قبول الكل"، أنت توافق على استخدام ملفات تعريف الارتباط.

avatar

پِتریکور

پارت گذاری منظم.

إظهار المزيد
مشاركات الإعلانات
14 546
المشتركون
+59324 ساعات
+5247 أيام
+60030 أيام

جاري تحميل البيانات...

معدل نمو المشترك

جاري تحميل البيانات...

sticker.webp0.07 KB
👍 1
Repost from N/a
- بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم. جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم: - نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟ هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست. همانطور که سیگارش را کنج لبش می‌گذاشت و آتش می‌زد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند. - ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنه‌ی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن! به هق هق افتادم. فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند. - چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی! با تحکم غرید: - از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟ - من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا... هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد. - فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟ میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟ ترسیده بودم. نگاهش مثل گرگ زخمی بود. فهمیده بودم زمین های زراعی‌ای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم! با گریه گفتم: - گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه‌... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه! با خونسردی سر تکان داد. کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد. - چرا میخواستی خودتو بکشی؟ با یادآوری بدبختی‌ای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم. - فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم. میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره. پوزخند زد: - پس عروس فراری هم هستی! - مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مرده‌س... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن! با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید. سری تکان داد و لب زد: - چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟ نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود. سریع گفتم: - هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید! نیشخند مرموزی زد. - چند سالته؟ - پونزده! - میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم... کنجکاو نگاهش کردم. چرا این حرف را میزد. - در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب... یکه خورده نگاهش کردم. هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود. چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم. برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم. هخامنش تای ابرویی بالا انداخت: - چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟ مردد لب زدم: - قب... قبول می‌کنم! https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️ #اروتیک #عاشقانه #انتقامی بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
إظهار الكل...
Repost from N/a
بخشی از رمان -برام تله گذاشتن محمد...! منو تو دام انداختن... فقط میخوان رسوام کنن محمد....! زجه هایی که میان دست‌های پدرو برادرش می‌زند، نمی‌تواند کاری از پیش ببرد. دیگر سلطنتش در این خانه و کنار من از هم پاشیده است. دور، دور مردهایی است که در خانه ام نگاه های خثمانه شان را روی من وزنی که سالها کنارم حمایتش کرده بودم، چرخ می دهند. چشم های دردمندم پشت سر خورشید که با حال فجیحی بین دست های پدرو برادرش سمت پله ها برده می شود تا برای همیشه از زندگیم محو شود، می ماند! برای یک لحظه دستش را از اسارت دست های برادرش بیرون می کشدو ساعت مچی اش را از روی جزیره چنگ می زند. همان ساعتی که.... چشم روی هم می فشارم تا توده ی نشسته بر راه گلویم منفجر نشود! - این خونه مال منه... اجازه نمیدم کسی جز من اینجا رو تصاحب کنه... من برمی‌گردم محمد... من به اینجا تعلق دارم... برمیگردم... پدرش وسط پله ها رهایش می کندو با گام های بلند برمی گردد.خلیل گردن می کشدو امیرحسین مچش را می‌گیرد و مانعش می شود. پدر خورشید با چشم‌های به خون نشسته و رگ گردن بیرون زده مقابلم می ایستد. با مشت های گره کرده سعی می کند، جلوی نفس نفس زدنهایش را بگیرد. اما چندان موفق نیست! با آن همه کتکی که به خورشید زد وامیرحسین به زور خورشید را از دست مشت و لگدهایش نجات داد، باید هم این گونه نفس کم بیاورد! با دندان های چفت شده انگشت تهدید جلوی چشمانم می‌گیرد و می غرد: - اگه غیرت داری #طلاقش بده...! نمی توانم زبان بچرخانم. قلبم متلاشی می شود. با بی رحمی تمام مقابل چند جفت چشم منتظر، ادامه می دهد: - بی ناموسی اگه طلاقش ندی... طلاقش بده تا خودم گردنشو ببرم....! نمی توانم حتی نفس بکشم. بهت زده به پدری که از درد شکستن غرورش به زور خودش را کنترل می کند خیره می مانم. https://t.me/+jn_1WdJD7AQ3ZGJk https://t.me/+jn_1WdJD7AQ3ZGJk https://t.me/+jn_1WdJD7AQ3ZGJk
إظهار الكل...
Repost from N/a
- دست زنتو شکستی؟ کفری و پر حرص پلک بست و مادرش ادامه داد - چون دختر از خیابون آوردی خونه‌ات و اعتراض کرده زدی این بلا رو سرش اوردی؟ زده بود... دست دختری که زن شرعی و قانونی اش بود را بخاطر یک هرزه شکسته بود با اخم بی آنکه از موضع خود کوتاه بیاید می گوید - شما لازم نیست پشتشو بگیری ، هربلایی که سرش اومده حقشه ...! - اونم برداره یکی از تو خیابون بیاره خونه بازم همینو میگی؟ با حرف مادرش دستانش مشت شد - بفهم چی داری میگی مادر من... - چرا؟ مشکلش چیه؟ حق نداره؟ دندان روی هم فشرد و با خشم و غضب غرید - اره حق نداره ، گه میخوره همچین غلطی کنه ، از روز اول بهش گفتم قبول نکنه ، گفتم خودشو تو زندگی من نندازه ، گوش نداد ، قبول کرد ، پای اون سفره عقد نشست ... پس حالا حقشه ...باید بدتر از اینارو بکشه ...بلایی به سرش میارم که روزی هزاربار بگه گه خوردم... - کسی مجبورت کرد با هانا ازدواج کنی؟ صدای خنده هیستریکش در کل خانه پیچید پر از حرص و ناباوری گفت - مث اینکه شما یادت رفته این لقمه رو کی واسه من گرفته مادر من ... حاج اسد الله پدربزرگش بود که آنها را وادار به این ازدواج کرده بود - باشه پسرم تو هانا رو نمیخواستی و حاجی مجبورت کرد باهاش ازدواج کنی... سیما ، مادرش می گوید و سپس با مکثی کوتاه ادامه میدهد - حاجی تو راهه ، هانا قضیه رو بهش گفته ، اونم داره میاد طلاق دختری که لقمه گرفت واسه ات رو بگیره راحتت کنه ... https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0 https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0 https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0 https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
إظهار الكل...
Repost from N/a
- تنفس مصنوعی بلدی بدی ؟ فقط کافیه دهنت و روی دهنش بذاری و نفست و بفرستی تو ریه هاش . با دستپاچگی بهش نگاه کردم و در حالی که دیدم از اشک های نشسته درون چشم هام تار شده بود ، بدون اتلاف وقت سر پایین کشیدم و دهنم و رو دهن مردانش گذاشتم و نفسم و داخل ریه هاش فرستادم . صدای اپراتور اورژانس هنوز هم از پشت خط می آمد .‌ - حالا پنجه های دستت و تو هم فرو کن و روی سینش فشار بده ‌. محکم . هقی زدم و دستم و روی سینه عضلانی و برهنه و خیسش گذاشتم و تمام وزنم و روی دستام انداختم و فشار دادم . چند دقیقه پیش که صدای افتادن چیزی از داخل حمام به گوشم رسید ، پشت در حمام رفتم و صداش زدم ....... نه یکبار ، نه دوبار ، هزاربار . اما یزدان جوابم و نداد . ترسیده از جواب ندادنش ، در حموم و باز کردم و با جسم افتادش پشت در حموم مواجه شدم . من با یزدان هیچ رابطه خونی نداشتم ....... اما یزدان برای من همه کس بود .  - چی شد خانم ؟ نفسش برگشت ؟ دهنم هنوز هم روی دهانش بود و نفسم و با همه وجود داخل ریه هایش می فرستادم و ثانیه بعد بلند میشدم و باز سینه پهنش و می فشردم . - نه ....... تکون نمی خوره ‌....... تکون نمی خوره ‌. - ادامه بده دخترم . امداد تو راهه ‌. فاصله ای باهات نداره . باز سینش و فشردم که برای یک آن صدای نفس عمیق و صدادار و خش گرفتش به گوشم رسید و دیدم سینش بالا رفت و زانوانش اندکی خم شدن . - برگشت ؟ - آره ....... آره ...... و دستام و دو طرف صورتش گذاشتم و به هق هق افتادم و بی اختیار سر خم کردم و میون هق هق های بلند و از سر ترسم لبایی که ثانیه پیش با التماس و ترس دهانم را رویش گذاشته بودم و تنفس مصنوعی داده بودم را بوسیدم ......... سینه قرمز شده اش را هم همچنین ‌. یزدان با نفس بریده پلکی زد و نگاه سردرگم و بی حالش را درون چشمان اشکی ام دوخت . من بوسیده بودمش . آن هم برای اولین بار ........... آن هم نه گونه و یا پیشانی اش را ......... لبان مردانه اش را ......... سینه قرمز شده اش را ‌‌‌‌‌‌..... جاهایی که هرگز تا کنون لبانم که هیچ ، حتی دستانم هم لمسش نکرده بود . اما من ترسیده بودم . فکر نبودنش ، فکر تنها و بی کس شدنم به وحشتم انداخته بود . میون هق هق های بلند و صدا دارم هزاران بار جا به جای سینه اش را که حالا جای پنجه هایم بر رویش به خوبی نمایان بود بوسیدم . سینه ای که حالا تپشش را حس می کردم . یزدان دستش را بلند کرد و دست به چانه ام گرفت و سرم را بالا کشید .......... با آن حال ناخوش و بدش ، دست از اخم کردن برنمی داشت ...... متعجب بود ........ گندم و این بی حیاگری ها ؟؟؟؟؟ گندم و این خط قرمز رد کردن ها ؟؟؟؟ گندم و این بوسه های از حد گذشته ؟؟؟؟ - حالت خوبه .،........ گندم ؟ ......‌. این کارا ........ چیه ؟ اصلا ........ تو ، تو حموم ....... چی کار می کنی ؟ و نگاهش را به تن برهنه خودش که تنها لباس زیر مردانه جذب سرمه رنگش را در پا داشت کشید و ابروانش بیشتر از قبل درهم فرو رفت . به سختی خودش را به پهلو چرخاند و دست به زمین گرفت و تنش را از روی زمین بلند کرد و نشست و پاهایش را اندکی جمع نمود بهتر بتواند خودش را بپوشاند . خویش و قومم نبود ، اما از نوزده سالگی اش ، منه شش ساله را یکه تنها به دندان گرفت و بزرگ کرد ، تا همین الان که ۱۷ ساله شده بودم .......... با اینکه بسیار باهم ندار بودیم ، اما هرگز اینگونه جلویم ظاهر نشده بود ........ و حالا من در حمامش بودم و آن هم در حالی که او تنها با لباس زیری ..... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
إظهار الكل...

#پتریکور #پارت۲۰۶ زن هول شده به سمتم می چرخد و در آغوشم می گیرد. -چی شدی عزیزکم ؟! چرا گریه می کنی فدات بشم من؟! دایان ماشین نگه دار ببینم این بچه چشه! اشک هایم قدرتمند می چکند و هق هقم همچنان ادامه دارد. -بیچاره امیر...بیچاره امیر نازنینم...وای خدا...وای که چقدر بدبخت و بیچاره هستیم. صورتم را در دستانش می گیرد و اشک هایم را پاک می کند، مبهوت به چشمانم خیره می شود. -برای امیر گریه می کنی؟! برای کسی که از ازدواج باهاش فرار کردی؟! عصبانی می شوم و حرصم را سر اوی از همه جا بی خبر در می آورم. -اون که تقصیری نداشت...اون بچه مریض بود و از کل دنیا بی خبر، نمی دونست زن چیه ؟ ازدواج چطوره؟! اون بزرگتر های بی همه چیزمون  می خواستن این بلا و سرمون بیارن وگرنه امیر طفلک که از لحاظ عقلی سالم نبود. حلقم از صدای بلندم خش بر میدارد و میسوزد. دوباره در آغوشم می گیرد و صورتم را می بوسد. -باشه عزیزم، باشه قشنگم...ببخشید، ببخشید.
إظهار الكل...
👍 19 1
#پتریکور #پارت۲۰۵ -دیگه نتونستم تحمل کنم و شیش سال پیش اومدم ایران...اومدم و دنیام تیره و تار شد، خبر فوت مادر و برادرت و شنیدم و دیوانه شدم، نمی دونم زهرای احمق چرا همچین کاری با خودش و بچه ی بیچارش کرد، امیدوارم خدا ببخشدش...شرایط من بعد شنیدن این خبر گفتن نداره و نمی خوام بیشتر از این ناراحتت کنم و سرت و درد بیارم، وقتی حالم بهتر شد گشتم دنبالت ولی نتونستم پیدات کنم...به خونه ی عموت هم رفتم و اونا از خونه انداختنم بیرون و گفتن خبری از تو ندارن...زن عموت مخفیانه باهام تماس گرفت و قرار گذاشت. برام گفت که میخواستن باهات چیکار کنن و عذاب وجدان داشت، مثل اینکه چند روز بعد از فرار تو امیر هم تب و تشنج می کنه و فوت می کنه. ناباور به او که فقط لب هایش می جنبد و دیگر صدایش به گوشم نمی رسد می نگرم. در سرم گودالی ایجاد می شود که تمام افکارم را می بلعد و فقط فکر  اینکه امیر مرده است در آن می ماند. امیر معصوم و بیچاره ام. میان حرف زدن هایش، بغضی که گلویم را در چنگال قدرتمندش گرفته می ترکد و صدای زار زدنم در اتاقک کوچک ماشین می پیچد.
إظهار الكل...
👍 19 7
sticker.webp0.25 KB
Repost from N/a
-من می خوام برم دانشگاه حاج بابا نمی خوام با امیررضا ازدواج کنم! حاج بابا عصایش را روی زمین کوبید و بی انعطاف گفت: -ازدواج نه و صیغه! رو حرف منم حرف نزن، بخواین تو یه خونه باشین باید به هم محرم بشین. شرط رفتنت به دانشگاه همینه دختر، حالا تصمیم با خودته! پاهایم را روی زمین کوباندم و رو به امیررضا که خونسرد نشسته بود گفتم: -تو یه چیزی بگو امیر، بگو تو هم نمی خوای این محرمیتو! -من مشکلی ندارم، به هر حال اینطوری برای جفتمون بهتره دختر عمو... یه وقت خدای ناکرده با دوتا نگاه دچار گناه نمی شیم. با حیرت نگاهش می کنم اما او اهمیتی نمی دهد و با بوسیدن دست حاج بابا از او خداحافظی می کند. به دنبالش تا حیاط می دوم و مچ دستش را چنگ می زنم، مشتم را محکم روی سینه اش می کوبم: -اون چه حرفی بود که زدی؟ نکنه تو هم خوشت اومده! انگشت اشاره ام را روی سینه اش زدم: -اگه فکر کردی صیغت بشم میتونی بی ناموس بازی در بیاری کور خوندی امیررضا. سرش را کج می کند و با تمسخر نگاهم می کند. دستش یکباره دور کمرم حلقه می شود و مرا به سینه اش می چسباند. -تو انقدر برام بی ارزشی که ترجیح می دم بهت کلا دست نزنم بچه! فقط مواظب باش تو عاشقم نشی چون دست رد به سینت می زنم جوجوی خوشگل! پوزخندی می زند و سرش را پایین می آورد، بوسه ی کوتاهی به لبم می زند و بعد مثل یک تکه زباله رهایم می کند. غرورم را جوری با این کارش شکست که فکر می کردم تا ابد از او متنفر می مانم غافل از اینکه قلبم به امیررضای ممنوعه کشش پیدا می کند و... (چند ماه بعد) شمع ها را روشن می کنم و به لباس کوتاهم دستی می کشم. گفته بود امشب زودتر می آید خانه و من هم تصمیمم را گرفته بودم، همین امشب عشقم را به او اعتراف کنم. صدای باز شدن در را که می شنوم با شوق جلو می روم و لبخند عمیقی می زنم. -سلام عزیزم خوش اومدی! با تعجب نگاهی به سر و وضع من و میزی که چیده ام می اندازد. -این چه ریختیه بچه؟ چه کسی میدانست اصلا شاید عاشق همین بچه گفتنش شده بودم. -خواستم یه شب خوب زن و شوهری با هم داشته باشیم. ابروهایش بالا می پرند و با لبخند کجی سر تا پایم را نگاه می کند. -چیزی خورده تو سرت نبات؟ به هر حال باید بگم نمی تونیم امشبو به قول تو زن و شوهری بگذرونیم چون باید بریم خونه ی حاج بابا! اخم ناراحتی می کنم: -حالا حتما باید همین امشب بریم؟ اصلا چرا میخوایم بریم من فردا کلاس دارما. دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند: -اره امشب حتما باید بریم. صیغمون باطل می شه دیگه از دستم راحت می شی بچه! دستم می لرزد و به سختی می پرسم: -تو گفتی باطل کنن؟ محکم می گوید: -اره، چون قراره بالاخره عیال وار بشم، با یه زن صیغه ای که بهم جواب مثبت نمیده جوجه! او می خندد و من مانند مرده ها اشک می ریزم! یک لحظه چشمم سیاهی میرود و جلوی چشمان ناباورش روی زمین سقوط می کنم و... ادامه👇💔 https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0 https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0 https://t.me/+tsH89zrNyfFkY2U0
إظهار الكل...
👍 1
Repost from N/a
" نترس زیاد اذیتش نمیکنن با مواد مخدر گیجش میکنن لخت ازش عکس میگیرن تا بتونی طلاقش بدی شرش از سرمون کنده میشه عشقم " کلافه اس‌ام‌اسی که از سمتِ مهشید رسیده بود رو بست و از اتاق بیرون زد ماهی مشغول سرخ کردن کتلت بود ابروهاشو در هم کشید تا اول از همه به خودش بفهمونه جایی واسه دلسوزی برای این دختر وجود نداره! _ دستات چرا قرمزه؟ ماهی ترسیده از جا پرید با دیدنِ طوفان آروم جواب داد _هیچی نگران نباش بخاطرِ گردگیریه طوفان پوزخند زد _ نگران نبودم به دستات نگفتی کلفتی؟ حساسیت به گردوخاک برای خانم خونه‌ست نه کسی که واسه کلفتی اومده ماهی سر پایین انداخت کاش زبون داشت تا فریاد بزنه منم خانم این خونه‌ام! هرچند اجباری و زوری طوفان سمتِ در رفت و صدا بالا برد _بلیطِ برگشتم برای پس‌فرداست حرفایی که زدم یادت نره که کلاهمون بد میره تو هم ماهی آروم سر تکان داد _چشم طوفان نگاهش کرد کاش اینقدر از خودِ نامردش حرف شنوی نداشت دخترک اما با مظلومیت تکرار کرد _ به خانوادتون نمیگم خونه تنهام تا شما رو سوال جواب نکنن تلفنارو هم جواب نمی‌دم طوفان سر تکون داد عذاب وجدانش هر لحظه بیشتر میشد از دخترک عصبی بود که با رضایت ندادن به طلاق مجبورش کرده بود چنین راه بی رحمانه ای رو امتحان کنه پیشنهاد مهشید بود! پول دادن به سه مردِ لاتی که تو محل مهشيد زندگی میکردن تا نصفه شب بیان خونه‌اش! بیان خونه‌ای که زنِ ۱۷ساله ی بی پناهش اونجا میمونه ، از ناموسش عکس بگیرن تا بتونه با عکس ها آبروریزی کنه و حاجی رضایت به طلاقشون بشه _طوفان خان؟ دستش روی دستیگره در موند با اخم نگاهش کرد موهاشو دو طرفش بافته و صورتش بچگانه تر شده بود _بگو _ممنونم عصبی پرسید _برای؟! _برای اینکه دیگه فکر طلاق نیستید محکم پرسید _ اون وقت از کجا میدونی دیگه فکر طلاق نیستم؟ دخترک مستأصل با انگشتاش بازی کرد و نگاهش رو دزدید _ حس می‌کنم... از اون شب که بابام اومد سراغم و تا پای مرگ کتکم زد انگار فهمیدید دروغ نميگم و نمیتونم طلاق بگیرم من ... من میدونم شما قبلِ من یه دختر دیگه رو می‌خواستید خواستم بگم بی چشم و رو نیستم که نفهمم من هرچقدرم باهام بد باشید ، دست روم بلند کنید و بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم طوفان وارفته دستاشو مشت کرد انگار خدا میخواست بهش تلنگر بزنه ناخواسته نرم شد _ این حرفای خاله زنکی بهت نمیاد بچه‌جون برو زود بخواب فردا مدرسه داری ماهی لبخند و روی پنجه هاش بلند شد _ مراقب خودتون باشید گفت و بَگ پارچه‌ای رو سمتش گرفت _ این کتلت و میوه‌ست برای تو راهتون طوفان نموند تا دلش بیشتر به درد بیاد بگ رو چنگ زد و از در خارج شد پاهاش جلو نمی‌رفت به خودش تشر زد "چه مرگته؟ بلایی سرش نمیارن... فقط چهارتا عکسه" کسی توی سرش فریاد کشید "زنته ، ناموسته همش ۱۷ سالشه هنوز بچه‌ست تو اون خونه‌ی درن‌دشت تنهاست از وحشت سکته میکنه وقتی دو سه تا نره خر برن بالا سرش" مهشید با دیدنش بوق زد ماشین رو خودِ طوفان براش خریده بود به محض اینکه سوار شد لباشو بوسید و ذوق زده با بدجنسی خندید _ زنگ زدم اسی اینا راه بیفتن ، وای خیلی خوشحالم طوفان بلخره گم میشه از زندگیمون بیرون طوفان با اخم سر تکون داد صداش گرفته بود _ راه بیفت مهشید به بگ دستش اشاره زد _ اون چیه؟ عجب بویی داره در ظرف کتلت رو باز کرد و گازی زد با تمسخر سر تکون داد _ دست‌پختش خوبه ، دختره‌ی دهاتی از زنیت فقط غذا پختن یاد گرفته بی‌حوصله غرید _ بسه ، بشین کنار خودم بشینم مهشید بی مخالفت اطاعت کرد و در ظرف دوم رو باز کرد _ هه ، احمق کوچولو مثل زنای دهه شصت خواسته با غذا و میوه دلبری کنه! اینجارو ببین... طوفان نگاهِ سرسری به ظرف انداخت اما خشک شد میوه های ریز شده که بینشون توت فرنگی هم به چشم می‌خورد میدونست ماهی به توت فرنگی حساسیت داره یادش از دستای قرمزش اومد گفته بود بخاطر گردگیری اینطور شده اما... مهشید کتلت دیگه ای خورد و سرخوش خندید _ به اِسی گفتم هر سه بریزن سرش این دختره مثل کنه بهت چسبیده با چهارتا عکس ول نمی‌کنه واستا شکمش از یکی ازینا بیاد بالا تا بترسه و طلاق بگیره قولِ یک شب پر و پیمون به هر سه تاشون دادم! طوفان عصبی و بهت زده پاشو روی ترمز کوبید مهشید جلو پرت شد و لب زد _ چی ش.... دست طوفان توی دهنش فرود اومد تا به حال بارها بخاطرِ دسیسه های این زن ماهی رو کتک زده بود مشتش رو روی فرمون کوبید و صدای عربده‌اش ماشین رو لرزوند _ تو گوه خوردی قولِ ناموسِ منو به اون حروم‌زاده ها دادی آکله مهشید مات نگاهش کرد و طوفان با اخرین سرعت فرمون رو سمت خونه چرخوند صدای دخترک توی سرش زنگ زد (من هرچقدرم باهام بدرفتاری کنید بازم تا آخر عمر ممنونتونم سعی میکنم براتون زنِ خوبی باشم) https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8 https://t.me/+h9uZL2fe5e9kYmE8
إظهار الكل...
مرگ ماهی

حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد

👍 3
اختر خطة مختلفة

تسمح خطتك الحالية بتحليلات لما لا يزيد عن 5 قنوات. للحصول على المزيد، يُرجى اختيار خطة مختلفة.